کیوان باژن اشاره:
« ابراهیم یونسی » شخصیتی بود که نام اش برای تمام علاقه مندان به ادبیات به طور اعم و ادبیات داستانی به طور اخص، با ترجمه ها و داستان ها و نیز خاطرات بسیاری عجین شده است. او با ترجمه های خوب اش، آثار بسیاری از نویسندگان و پژوهش گران دنیا را به جامعه ی ایرانی شناساند و در کنار نام هایی چون «رضا سید حسینی»،«مصطفا رحیمی»،«نجف دریابندری»،«ابوالحسن نجفی» و… دوره¬یی طلایی را در حوزه ی ترجمه ی کشور مان رقم زد. در ادبیات داستانی جهان نیز، «یونسی» با ترجمه ی آثاری از«چارلز دیکنز»،«داستایوسکی»،«تامس هاردی» و… کمک بسیاری در شناخت آثار این نویسندگان به جامعه ی ادبی «ایران» کرد. او از جمله انسان هایی بود که بر گردن ادبیات داستانی معاصر«ایران» حق بسیاری داشت. نه صرفن برای ترجمههایش، یا رمان هایی که خلق کرد، بل مهم تر از همه، به سبب «هنر داستاننویسی» اش که در سال ۱۳۴۱ چاپ شد و بی شک مدت ها مورد استفاده ی بسیاری از نویسندگان نسلهای اخیر بوده است. به راستی که بسیاری برای نخستین بار با این کتاب، با عناصر داستان و شیوه ی داستان نویسی آشنا شده اند. «یونسی»هم چنین مدت ها بود که رمان نویسی را به طور جدی آغاز کرده بود و رمان هایی چون «گورستان غریبان»(۱۳۵۸) به عنوان نخستین رمان «زمستان بی بهار»،«دعا برای آرمن»،«رویا به رویا»،«مادرم دو بار گریست»،«کج کلاه و کولی» ،«شکفتن باغ»،«دادا شیرین»،«اندوه شب بی پایان» و… را عرضه کرد که جدا از کیفیت آن ها – که می تواند مورد بحث قرار گیرند، همان طور که خودش در این گفت وگو به آن اشاره کرده است از نظر نوع نگاه به مردم «کرد» و نیز اقوام دیگر، می توانند حائز اهمیت باشند. او هم چنین از دوستان بسیار نزدیک زنده یاد «احمدمحمود» بود. این گفت و گو را مدتی پیش از این که وجود نازنین زنده یاد«یونسی» دچار بیماری شود، زمانی که داشتم مطالبی برای «شناخت نامه ی احمد محمود» تهیه می کردم، انجام داده ام. نه برای این که در جایی چاپ شود، بل بیش تر صحبت های خودمانی بود البته در قالب یک گفت و گوی ضبط شده. درواقع باید بگویم در میان صحبت های مان او از این که چرا او را کم تر به عنوان داستان نویس می شناسند، دغدغه ی خاطر داشت و من هم که رمان هایش را خوانده بودم صحبت هایی داشتم و این شد که در این باره بسیار خودمانی و بی تکلف صحبت کردیم. اینک که دیدم فرصتی پیش آمده، بی مناسبت ندیدم که برای تجدید خاطره و به یاد این مترجم و نویسنده، این گفت و گو را چاپ کنم که شاید بتوان گفت به نوعی آخرین گفت و گو با او است.
جناب یونسی ممنون که این گفت و گو را که قرار است درباره ی رمان نویسی شما باشد و البته تا آن جا که بحث مان مجال دهد درباره ی خاطرات تان از زنده یاد «محمود»، پذیرفتید. به عنوان شروع می خواستم بپرسم چه عواملی سبب شد تا شما را به عنوان یک مترجم، به سمت داستان نویسی- آن هم رمان و نه داستان کوتاه- سوق دهد؟
من فکر می کنم بیش تر کسانی که دستی به قلم دارند، در برهه یی از زندگی حرفه یی خود، بدشان نمی آید که حوزه های دیگر ادبی را هم، محک بزنند و در زمینه های دیگر نیز آثاری ارائه بدهند. هرچند برای من البته کمی قضیه فرق می کرد. من هیچ وقت نمی خواستم که حوزه ی کارم را تغییر دهم. کار اصلی من ترجمه است. من از همان زمانی که مطالبی درباره ی هنر داستان نویسی جمع آوری می کردم، مترصد بودم مطالبی بگویم درباره ی مردمی که با آنها بزرگ شده ام. من در روستایی زندگی می کردم که مثل هر روستای دیگری، آمیخته یی بود از مردم، با شغل های مختلف. از کاسب و عمله و بنا گرفته تا کشاورز و معلم و غیره و من هم که یکی از این مردم بودم، بسیار از محبت و زیست شان و بودن با آن ها بهره مند شدم. همین مساله سبب شد که گاهی اوقات در خلوت خود، فکر کنم خب، حالا که آمده و قلم به دست گرفته ام و دارم آثار نویسندگان بزرگ انگلیسی را ترجمه می کنم، چرا اقلن برای سپاسگذاری هم شده، از این مردم صحبت نکنم و درباره شان ننویسم. مردمی که به من محبت کرده و مرا در دامان خودشان پرورش داده اند. منتها فکر کردم زمانی باید بنویسم که دستم به قلم روان شود. آن وقت می توانم چیزی بنویسم که قابل قبول باشد. در این صورت است که می توانم هم، کوشش های مردم و هم زندگی خودم را در این مدتی که در میان آن ها بودم، بیان کنم. یعنی با خودم گفتم صبر می کنم تا وقتی احساس کنم می توانم این مسائل را عنوان کنم و بعد این خط را ادامه دهم. بنابراین دغدغه ی اصلی من این بود که بتوانم به نوعی طوایف مردم «ایران» را به هم دیگر معرفی کنم. این که چرا «لر»،«کرد» را نمی شناسد یا کم می شناسد یا «کرد»، «ترکمن» را و «ترکمن»، «کرمانی» را و «کرمانی»، «شیرازی» را… و چرا این اقوام اینقدر از هم دور هستند؟ ما اگر به تاریخ معاصر نگاه کنیم می بینیم اقوام گوناگون این کشور، تنها در عرض چهل- پنجاه سال اخیر، آن هم به واسطه ی کشیده شدن جاده ها، امکان این را پیدا کردند، هم دیگر را بشناسند. یعنی در دوران پهلوی ها که خیلی ها تازه فهمیدند به فرض جایی هم هست به نام «کردستان» یا «گیلان». احتمالن مسافرتی کردند و دیدند که مردم این نواحی چه طور زندگی می کنند یا چه طور لباس می پوشند یا گیلانی ها، چه آداب و رسومی دارند و غیره. خود من، تا سال ۱۳۴۱ که از زندان آزاد شدم، «گیلان» را ندیده بودم. خب، جاده ها خاکی بود. برای همین مشکل بود که بخواهی مسافرت کنی و برای دیدن اقوام دیگر به مناطق مختلف بروی. بعدها بود که وضع راه ها بهتر شد و من توانستم به نقاط مختلف سفر کنم و از نزدیک با قوم های دیگر آشنا شوم و شهرهای دیگر مملکتم را ببینم. به طور مثال،«شیراز» یا قسمت هایی از استان «گیلان» یا بخش های نزدیک به «آذربایجان» و خود «آذربایجان» را. می خواهم بگویم تا مدتها این امکان نبود که اقوام مختلف بتوانند به درستی یک دیگر را بشناسند. الان البته وضع بهتر شده اما هنوز هم، آن شناختی که باید از فرهنگ مردم خودمان داشته باشیم، نداریم و من این را از مدتها قبل حس کرده بودم. این بود که نزدیکی هرچه بیشتر این فرهنگ را هدف خود از نوشتن و قلم به دست گرفتن، قرار دادم. از طرفی دیده بودم دوستانی که حتا تحصیل کرده هم هستند، انگار شناخت درستی از این مسائل ندارند. به طور مثال یکی از دوستان که آمده بود پیش من در همین اتاق، در میان صحبت هایش گفت:«کردها البته مردمان بسیار خوبی اند. مهمان نواز و خیلی به اصطلاح خون گرماند. شب که می روی خانه هاشان خوب پذیرایی می کنند و آدم در خانه هاشان احساس راحتی می کند. منتها عیب کار این است که صبح فردایش نمی دانی زنده از آنجا بیرون می آیی یا نه. یک هو شاید ببینی که سر دوستات آن طرف افتاده و تنه اش این طرف!» من از این حرفاش، هم خنده ام گرفت و هم ناراحت شدم. گفتم:«اشتباه نکن. اصلن چنین چیزی نیست. این که در کردستان کسی مهمان خودش را بکشد واقعن عیب است. حالا هر جایی پیش می آید یکی، یکی را می کشد ولی این جزو به اصطلاح خصلت های مردم کرد نیست که در مورد آنها شایع شده. همه می دانند که مردم کرد مردمان ساده و بی آلایشی هستند و بسیار هم مهمان نواز. آن ها تا جایی که بتوانند و در توانشان باشد از مهمان پذیرایی می کنند. حتا به مهمان کمک هم میکنند.» حتا در گذشته سنتی بود در خانواده های «کرد»؛ برای اینکه مهمان احساس ناراحتی نکند اگر وسایلی داشت و میخواست بار الاغ کند تا برود، صاحب خانه در بستن وسایل بهش کمک نمی کرد تا مهمان راحت باشد. یعنی تا این حد رعایت حال مهمان، در فرهنگ این مردمان هست. به هر حال، این مشکلات و مسائل را که دیدم و حس کردم، مترصد شدم تا برای بهتر شناساندن نه تنها «کرد»ها بل اقوام دیگر، کاری انجام دهم. در این باره دو مساله داشتم. یکی این که چه زمانی باید این کار را انجام دهم و دیگری این که چه گونه و در چه حوزه یی بهتر میشود این مسایل را که ذهنم را به خود مشغول کرده بود بیان کنم. درباره ی مسئله ی اولی، دیدم هم، باید کمی دستم به اصطلاح ورزش کرده باشد و هم این که کتاب هایی خوانده و در ضمن خودم هم چیزهایی نوشته باشم و وقتی نوشتم و به اصطلاح دستم کمی پخته شد، این زندگی را معرفی کنم. از طرفی دیدم اگر بیایم مثل مقاله و کار تحقیقی و غیره… مستقیم به این مسائل بپردازم، احتمالن خواننده خسته خواهد شد. برای همین دیدم بهترین راه نزدیک کردن این اقوام و شناساندن شان به هم دیگر در یک کشور کثیرالمللی چون «ایران»، از طریق داستان است. به ویژه رمان. چرا که رمان- همانطور که میدانید- درواقع انعکاسی است از خود زندگی…!
بنابراین دغدغه ی شما برای رمان نویسی، نه صرفن خود داستان نویسی در وهله ی نخست، بل دید مردم شناسانه تان بوده؟
بله. کاملن! در واقع من برای معرفی مردم و برای تشریح خوبی هایی که از آن ها دیدم و صفایی که در آن ها وجود داشت، قلم به دست گرفتم و همانطور که گفتم این دغدغه سال ها با من بود تا وقتی که حس کردم حالا دیگر می توانم قلم به دست گرفته، خودم و زندگی خودم را معرفی کنم.
شما اگر رمان هایم، به فرض«گورستان غریبان» یا «زمستان بی بهار» را خوانده باشید، خواهید دید که همه شان تجربه های شخصی خودماند. یعنی مسائل و مشکلاتی که با آن ها دست به گریبان بودم و تجربه اش کرده ام. البته غلو هم هست. گاهی چشم پوشی هم هست. ولی آنچه مسلم است این رمان ها به طور کلی سرشت روستایی مرا نشان می دهند. من زاده و بزرگ شده ی شهر بزرگی نیستم. برخلاف فرض کنید «محمود» که به شهر تعلق دارد و اصالتن شهری است و در شهر بزرگ شده. در مقابل، نویسنده یی چون آقای «دولت آبادی» یا بنده، متعلق به ده هستیم. روستا را تجربه کرده ایم و بر مبنای آن کار کرده و نوشته ایم.
یعنی ادبیات داستانی در ژانر روستایی؟
بله… روستایی. بر همین مبنا هم آقای «دولت آبادی» در فرهنگ سرایی که رفته بودیم، صحبت از مثلث «محمود»، «یونسی» و«دولت آبادی» کرده و گفت:«روزهای پنج شنبه که با محمود رفت و آمد داشتیم. یعنی درواقع اول یونسی می رفت خانه اش و بعد من به آن ها پیوستم، چیزی نگذشت که شدیم مثلث محمود، دولت آبادی و یونسی.» او در صحبت هایش،«محمود» را در شهر و زندگی شهری جای داد و خودش و مرا روستایی معرفی کرد. خب، این سخن اش درست است. «محمود» در پرداختن به زندگی شهر بیش تر از قیافه هایی استفاده می کرد که در سال های کوچکی در شهرش دیده بود و در توصیف آن ها موفق هم بود. اما«دولت آبادی»، روستایی است. همان طور که از آثارش مشخص است. او آداب و رسوم روستاییان را به خوبی می شناسد، چون با آن ها بزرگ شده است. برای همین، می تواند خصلت و باورهای آنان را به خوبی توصیف کند. من هم که یک دهاتی خالص هستم. یعنی به هیچ ترتیبی با زندگی شهری آبم در یک جو نمی رود. الان هم خانواده ام در روستا زندگی می کنند. این است که در نوشته هایم زندگی خودم و خانواده و مردمم را که یک زندگی روستایی است نشان داده ام. جایزه ی «جشنواره ی عذرا» از وزارت کشاورزی که آقای «قاسمعلی فراست» رفته و شرکت کرده و دیده بود که جایزه به من تعلق گرفته و لطف کرده و برایم آورده بود، هم به خاطر همین بود. یعنی اینها هم بالاخره فهمیدند که ما روستایی هستیم و از روستای خودمان نوشتیم و آن چه نوشته ایم متعلق به جایی است که در آن بار آمده ایم.
شما گفتید که دغدغه ی نوشتن داستان ذهن تان را مشغول کرده بود و منتظر ماندید تا این ذهن را به سامان برسانید. این پروسه اساسن از چه زمانی در ذهن تان شکل گرفت و در جریان بود؟
این مساله بر می گردد به آغاز کارم در ترجمه؛ یعنی «هنر داستان نویسی» که البته به طور اتفاقی و بنا به ضرورت انجام گرفت. من در زندان، یکی از دغدغه هایم این بود که پس از آزادی، برای امرار معاش چه باید بکنم. چون می دانستم دستگاه، بالاخره روزی ما را از زندان مرخص خواهد کرد. در زندان هم که باید هر کدام خود را مشغول کاری می کردیم. من هم که معلول بودم و به خاطر یکی از پاهایم که مصنوعی است، نمی توانستم هر کاری انجام دهم. همیشه با خودم فکر می کردم چه نوع کاری می تواند با این وضعی که دارم سازگار باشد یا چه درسی را بخوانم که بعدها بتواند در این امر کمک ام کند. دیدم من که نمی توانم در این شرایط زندان و گرفتاری، به فرض شیمی یا فیزیک بخوانم. به هر حال درسی مانند شیمی، امکانات خاص خود را مثل آزمایشگاه و… می خواهد. هر چه نگاه کردم، دیدم که هیچ کدام از اینها به دردم نمی خورد و نمی توانم در هیچ کدام از این ها وارد بشوم. بعد فکر کردم وارد علوم انسانی بشوم. مثلن ادبیات فارسی. اما دیدم که ادبیات فارسی، خودش غول هایی مانند«سعید نفیسی»،«مجتبا مینوی» و… دارد که خودشان صاحب فکر و اندیشه هستند و گذشتن از این ها و به مرتبه یی رسیدن، کار هر کسی نیست! از طرفی شب ها در اتاق مان که بیست یا بیست و دو نفری بودیم، می نشستیم و دور هم جمع می شدیم و رفقا شام می خوردند- من به سبب پایم شام نمی خورم، چون به هرحال پای مصنوعی عوارضی دارد- و گپ می زدیم و به صحبتهای دوستان گوش می دادیم، گاهی هم، صحبت از داستان و ادبیات داستانی می شد. دیدم کسی به آن صورت از تئوری داستان چیزی نمی داند و هر کس چیزی می گوید که با هم فرق دارند. مثلن در مورد تعریف داستان کوتاه یا رمان یا این که مقدمه چیست، تعلیق کدام است و… یک نظر واحدی وجود ندارد. البته می دیدم وجوه مشترک زیاد است اما به سبب نبودن تعریفی دقیق، نتیجه گیری واحد، سخت است. در همین فکر ها بودم که یک روز وقتی «سیاوش کسرایی» طبق معمول هرهفته، به دیدارمان آمد، فکری را که مدت ها بود در ذهن داشتم با او در میان گذاشتم و در بین صحبت های مان به او گفتم:«سیاوش، در زمینهی داستان نویسی و عناصر سازنده ی داستان، به زبان فارسی تا به حال کاری انجام گرفته یا کتابی دیدی؟» گفت:«چه طور؟» و این طور شد که دغدغهی فکری ام را در مورد معاش و کاری که پس از آزادی از زندان باید انجام دهم به او گفتم و گفتم که می خواهم در این زمینه کار کنم و زبان یاد بگیرم و ترجمه کنم. در آخر هم گفتم: «کتابی در این زمینه نیست تا برایم بیاوری؟» کمی فکر کرد وگفت:«نه… چیزی نیست!» گفتم:«به نظر تو چه طور است که آدم بخواهد مطالعه یی در این زمینه داشته باشد؟» گفت: «اتفاقن کار بسیار خوبی است تا حالا کسی نکرده.» و این جرقهیی شد تا اولین قدم ها را بردارم. اینها باید مربوط به سال ۳۴ باشد. از آن به بعد بود که نه فقط توی کریدور و اتاق مان، بل که در محیط زندان نیز، مخصوصن چنین بحث هایی را بین رفقا دامن می زدم و نظرها را درباره ی مسایل مربوط به داستاننویسی به ذهن می سپردم و با هم مقایسه می کردم. این که داستان چیست؟ داستان کوتاه چه تعریفی دارد؟ رمان چیست؟ و در همین مقایسه ها بود که بیش تر متوجه شدم تعریف ها تا چه حد از هم دورند و با هم متنافر. می دیدم حتا دو صحبت هم با هم، یکی نیست. بعد هم برای این که به منابع دست پیدا کنم، شروع کردم به مکاتبه با خارج از کشور، تا آن جا که می توانستم.
از همان زندان؟
بله… من به وسیله ی دوستان و آشنایان، نامه هایی می نوشتم و به جاهایی که می شد می فرستادم. تا این که سرانجام از«انگلیس» نامه یی آمد که در آن قید شده بود جزوه هایی دربارهی داستان کوتاه و کتاب هایی در زمینه های مختلف ادبیات داستانی هست که می توانند بفرستند. البته در ابتدا شرایط ثبت نام را و این که چه کار باید بکنم و پول اش چه قدر می شود و چه طور باید هزینه اش را پرداخت کنم و این که در هر مرحله امتحانی دارد و از این حرف ها… را هم طی نامه یی برایم نوشتند. برای امتحان، داستانی باید می نوشتیم و آن ها می خواندند و اگر نیاز داشت، درست اش می کردند و یادداشت هایی می نوشتند و برایم می فرستادند و گاه می نوشتند که داستان را باید از نو بنویسم و نکات را اصلاح کنم…. این طوری بود دیگر.
یعنی در واقع موسسه یی بود مربوط به داستان نویسی؟
بله…! کشور های دیگر نتوانستند در این زمینه به من کمکی کنند اما این موسسه ی انگلیسی، جایی بود که از راه دور، درس می داد. امتحان اش هم همان طور که گفتم این بود که می بایست در زمینه های گوناگون، داستان کوتاه می نوشتم و می فرستادم و آن ها تصحیح می کردند و جواب اش را برایم می فرستادند! البته زحمت زیاد داشت. به هر حال باید داستان می نوشتم. آن هم به زبان انگلیسی و این، کار آسانی نبود. ولی همین امر، وسیله یی شد که نه تنها داستان نویسی را یاد بگیرم بل که زبانم هم تکمیل شود، و بعد که از زندان آزاد شدم، بتوانم از زبان استفاده کنم و به ترجمه ی متون بپردازم و معاشم بگذرد.
پس شما تقریبن زبان را در زندان یاد گرفتید؟
تقریبن نه تحقیقن… در واقع در کریدر می نشستم و از هر کسی که زبان بلد بود، واژه گدایی می کردم که این لغت چه می شود و آن لغت چه معنی می دهد…!
از داستان هایی که نوشتید یادتان هست؟
بله… به طور مثال داستانی درباره ی پیرمردی نوشتم که در شبی زمستانی جلوی آتش می نشیند و غرق در افکار و خیالات خود، گذشته اش را مرور می کند. همه چیز در ذهن اش می گذرد. بعد به گذشته که رجوع می کند، افکارش راه گم می کنند و به بی راهه می افتند. وقتی این را برای معلمم در آن موسسه فرستادم، در یادداشتی برایم نوشت که دوست عزیز، یک سوال خصوصی از تو دارم که شاید چندان ربطی به مسایل داستان و داستان نویسی نداشته باشد و پرسیده بود:«شما چه کاره هستید؟» من هم برایش نوشتم که زندانی هستم. نوشت که افکارتان خیلی مشوش است. باید بدانید که دنیا آن قدر دیوانه دارد مثل کسانی که بمب اتم می سازند یا بی خودی آدم ها را کشتار می کنند و… که دیگر نیازی به من و تو ندارد که بخواهیم دیوانه بشویم. شما پریشان هستید و از آن جا که استعداد دارید و حیف است که عمرتان را در زندان بگذرانید، تصمیم گرفته ام که اگر بشود به شما کمک کنم. بعد در ادامه نوشت که جزو انجمن «برتراندراسل» است و این انجمن، به زندانیان سیاسی کمک می کند. در آخر هم نوشت که به من اجازه بدهید به شما کمک کنم. دیدم موقعیت خوبی است. موافقت ام را برایش نوشتم و ایشان اقدامات مثبتی برایم انجام دادند. به این ترتیب توانستم چنین دوستانی را هم پیدا کنم که خیلی برایم مفید بود و کارهای زیادی را برایم انجام دادند.
و از همان موقع فکر نوشتن داستان با شما بود.
بله… نوشتن داستان و البته ترجمه… منتها همان طور که گفتم حس کردم باید در این باره آبدیده بشوم. برای همین شروع کردم به مطالعه ی متون داستانی. من بیش تر وقتم در زندان، به مطالعه می گذشت. به خصوص داستان زیاد می خواندم و به خصوص نویسنده های خودمان را. مثلن حتا آثار «دشتی» را هم می خواندم و از آن جا که زبان را هم شروع کرده بودم، می توانستم آثار خارجی را به زبان انگلیسی مطالعه کنم و این خب، خیلی برایم مفید بود! خلاصه همین وسعت دادن زبان، مجموعه اش شد«هنر داستان نویسی»…
بعد که چاپ شد بازتاب اش را چه گونه دیدید؟
خب، بعد از چاپ، رفقایی بودند که خوش حال بودند و خیلی راهنمایی ام کردند که اگر زنده اند امیدوارم سالم باشند و اگر مرده اند، یادشان گرامی. اما از طرفی، دوستانی هم بودند که انگار از این کار ناراحت بودند. نمی دانم چرا…!
ناراحت؟
بله… «کسرایی» انگار کتاب را برده بود در جلسات ادبی بعضی از رفقا و بخش هایی از آن را خوانده بود. فضا جوری شد که حتا یک بار به «سیاوش کسرایی» گفتم:«انگار برای چنین کاری باید از رفقا اجازه میگرفتم. مثل این که بی اجازه وارد این حوزه شده ام.» با همه ی این ها، کتاب، خوب فروش رفت و الان هم که دیگر جای خودش را باز کرده و ده، یازده بار تجدید چاپ شده است. بله. هنوز که هنوز است به این کتاب استناد می کنند. البته الان کارهای «میرصادقی» هم هست! خب،«میرصادقی» از دوستان من است و به کارهایش علاقه مندم. ولی باید بگویم شیوه ی کار «میرصادقی» را انگلیسی ها قبول ندارند که فرض کنید بیاییم و «هوا» و «فضا» را هم جزو عناصر داستان بگیریم. «فضا» را نمی شود جزو عناصر داستان آورد. بله… می توان از آن استفاده کرد. باید گفت جزو عوامل تصادفی داستان است.
اجازه بدهید برگردیم به رمان های تان. به هر حال پروسه ی نوشتن داستان در ذهن تان ادامه یافت تا این که دست به قلم بردید و نخستین رمان تان را نوشتید. اولین کارتان در زمینه ی داستان انگار «گورستان غریبان» است؟
بله… نخستین کاری که شروع کردم «گورستان غریبان» بود.
می شود از خاطرات این کتاب برای مان بگویید. اساسن چه شد که«گورستان غریبان» را نوشتید؟
راست اش آن زمان من «پاریس» بودم. سال ۱۳۵۸… در آن جا بود که معلم سابقم، آقای پروفسور«پیاتیه» را دیدم. او در «ایران» به من درس می داد. البته الان فوت شدند…!
ببخشید در مدرسه یی که گفتید ایشان چه درسی تدریس می کرد؟
اقتصاد و جامعه شناسی و تاریخ. او جزو شخصیت های بزرگ «فرانسه» بود. به من هم لطف خاصی داشت. وقتی رفتم «پاریس»، شنیدم آقای «پیاتیه» سکته و خونریزی مغز کرده و کسی را نمی پذیرد. این بود که به همراه آقای دکتر«عباسی» که از دوستان ام و معاون ایشان در دانشگاه «سوربن فرانسه» بود هدیه یی گرفتیم و گفتیم می رویم به عیادت اش، شاید بپذیرد. وقتی به منزل شان رسیدیم خانم اش گفت که آقای «پیاتیه» ممنوع الملاقات اند. آقای «عباسی» گفت:«بگویید یونسی از تهران آمده.» آقای «پیاتیه» خودش صدا کرد و گفت:«بیایید داخل» و ما رفتیم. برای برادر «احمدمحمود» هم من آن جا اقدام کردم. یعنی او می خواست برای دوره ی دکترا اسم بنویسد اما شورای دانشگاه رد کرده بود…
همان برادرش که در جنگ کشته شد؟
بله! برادرش «محمد»… چون او هم همراه ما آمده بود «پاریس». فوق لیسانس حسابداری داشت. آمده بود در دوره ی دکترا اسم بنویسد اما شورای دانشگاه او را رد کرده و نپذیرفته بود. او هم به «عباسی» که معاون آموزشی آقای «پیاتیه» بود، متوسل شده بود. «عباسی» هم به او گفته بود که اگر«یونسی» از آقای «پیاتیه» خواهش کند، می شود کاری کرد. وقتی «محمد» به من گفت، قبول کردم و این طور شد زمانی که من و«عباسی» رفتیم پیش «پیاتیه» این موضوع را هم مطرح کردیم. به هر حال وقتی رفتیم داخل،«پیاتیه» به من گفت:«شما چرا رفتید داخل دولت و پذیرفتید که برای شان کار کنید؟» می دانید که من اوایل انقلاب مدتی در شهر خودمان استاندار بوده ام. گفتم:«خب، بالاخره یک تحولی شده در مملکت مان و من هم از دولت سابق متضرر بودم و محکوم به اعدام.» گفت:«در هر صورت اگر نمی رفتی بهتر بود.» بعد به من پیشنهاد کرد که بروم دانشگاه و برای دوره ی دکترای اقتصاد، اسم بنویسم. پیش خودم فکر کردم با این سن بخواهم در دکترا آن هم اقتصاد اسم بنویسم و بخوانم، نمی شود. زن و بچه ام در«ایران» هستند. بهش گفتم: «نمی توانم!» گفت:«فکر پول اش را نکن.» گفتم که بحث پول اش نیست. من واقعن امکان اش را ندارم اما اگر می شود برای این دوست مان که آمده در دانشگاه ثبت نام کند، کاری انجام دهد که انجام داد و توسط «عباسی» کارتی صادر شد و شورای دانشگاه، «محمد» را پذیرفت. در هر صورت، روزها که بیرون می آمدم و خسته که می شدم در کافه یی، جایی می نشستم و در همین زمان بود که رمان «گورستان غریبان» را نوشتم. در این رمان، در واقع زندگی خودم را نوشته ام. بعد مسافری از دوستان که می آمد چند صفحه یی را که آماده کرده بودم به او می دادم تا به «تهران» ببرد. به هر ترتیب این رمان و رمان «زمستان بی بهار» را در«پاریس» نوشتم و در«تهران» تمام کردم و مدت زیادی هم در وزارت ارشاد ماند و به این صورت که می بینید چاپ شد. با این که در دوره ی «خاتمی» بود اما در حدود ۱۳۰ صفحه از آن را زدند.
به محمود هم نشان دادید؟
بله… هم «محمود» کارهای من را می خواند و هم من کارهای او را.. خودش هم در این باره در گفت و گوهایش گفته است. چیزی که من نوشته بودم او می خواند و چیزی که او نوشته بود من می خواندم و به این ترتیب کتاب نقد می شد. نقاط ضعف و قوت معلوم می شد و اگر کسی گوش می گرفت، می رفت کتاب اش را اصلاح می کرد.
می خواستم کمی جزیی تر به مساله بپردازم. با وجود دید مردم شناسانه یی که گفتید دغدغه ی اصلی تان در نوشتن رمان بود، پرسشم این است که شما در نوشتن رمان های تان چه قدر به فرم نظر داشتید. واقعیت این است که رمان های شما رمان هایی کلاسیک هستند و با توجه به این که اولین کسی بودید در ایران که «هنر داستان نویسی» را منتشر کردید، در آغاز چه قدر به عناصر داستانی توجه داشتید؟
داستان های من همان طور که گفتم معرفی مردم و خودم و جای گاه آنان در جامعه است. این ها در رمان های کلاسیک قابل بیان هستند و من این شیوه را بهترین دیدم. به عناصر داستانی هم، این قدر فکر کردم که اگر می خواهم چیزی را در داستانم معرفی کنم درست معرفی اش کنم. یعنی حلقه ها را به هم متصل کنم و خواننده را با آن حلقه ها به دنبال خود بکشانم. یعنی هم اطلاعات به شما بدهم و هم سرگرمی. در ضمن می خواستم تصورات بد و خرافی را هم بیان کنم و با چنین مسائلی گلاویز بشوم و این تصورات را از ذهن مردم برانم که بابا قوم «کرد»، ترسناک نیست. در خانه شان، «کرد» ها، شب شما را نمیکشند. خفه هم نمی کنند. فرض کنید در رمان «دعا برای آرمن»، دختر ارمنی که پناه می برد به این خانواده، خانواده او را از خودش نمی راند. شما اگر«دعا برای آرمن» را خوانده باشید، زن، بچه را سردست می گیرد که خدا بهتر و بیش تر ببیندش. ضمن کارهای دیگرش، یا «یاسین» یا دعایی به زبان کردی می خواند. یعنی آن بچه را از بچه ی خودش جدا نمی داند و همان کارهایی را که برای بچه ی خودش می کند، برای او هم انجام می دهد. بدون هیچ تفاوتی. همه ی این ها بیان کلاسیک می طلبد و نه چیز دیگری. من خودم بعضی وقت ها داستان هایی را می خوانم که واقعن نمی فهمم چرا باید داستان این گونه نوشته شود. سمبل ها غلط یا رسم ها پر از اشتباه و اطلاعات کم و بد و…! من می بایستی زندگی را شرح می دادم. به زعم خودم چنین شرحی فقط می توانست در این نوع ادبی بازگو شود. به نظر من، نوع کار کسانی چون «جیمزجویس»،«مارسل پروست» و… زیاد برای داستان مناسب نیست. شما نگاه کنید؛ در ادبیات داستانی، چند نفر مثل این ها می نویسند. آثار منتشر شده ی جدید را نگاه کنید. در تمام دنیا چهار نفر را هم پیدا نمی کنید. مثلن نویسنده یی از«کرد» های عراقی که البته جزو نویسندگان خوب هم هست، داستانی دارد به نام «سگ های حساب» که ترجمه هم شده. ولی من هرچه که می خوانم چیزی از داستان نمی فهمم. واقعن نمی فهمم. در جایی هم نوشته ام. اصولن نمی فهمم چرا داستان باید این طور شروع بشود. خب کسی که پدرش می میرد دیگر نمی تواند بگوید که دهل و سرنا میزدند و مردم می رقصیدند. چنین سنتی آدم را گیج می کند. خب اگر عروسی است، عروس کجا است و اگر عروسی نیست و شخصیت داستان مرده، پس چرا عناصر ختم و مرگ همراهی نمی کنند. کجا هستند پرچم های سیاه و کسانی که یقه دریده باشند و گریبان پاره کنند؟ هرچیزی برای خودش سمبل هایی دارد. چرا در داستان مذکور، از این سمبل ها خبری نیست؟ یا چرا این سمبل ها غلط اند یا غلط آمده اند؟ چرا در موقع شادی، گریه می کنند و در موقع عزا، شادی؟ این ها که رسم نیست! حتا در اثری چون«صد سال تنهایی»، خواننده برای این که از خواندن داستان لذت ببرد، مجبور است بسیاری از مسایل آن مملکت را بداند وگرنه نمی داند که داستان دارد چه می گوید. یا مثلن نوشته های خانم «آلنده» …! مادر بزرگی که روح اش پرواز می کند و او روح اش را می بیند یا روی میز، نمکدان بلند می شود و یک دور می چرخد و.. این ها یعنی چی؟ چه می گویند و چه می خواهند بگویند. یعنی شما باید این افسانه ها و این روایت را بلد باشید تا از داستان لذت ببرید وگرنه داستان، شما را سردرگم می کند و نمی دانید نویسنده برای چه این ها را گفته است.
چه قدر به این فکر کردید که در محدوده ی ادبیات داستانی ایران کاری را ارائه بدهید . یعنی این جای گاه را چه گونه ارزیابی کردید و بعد نوشتید؟
خب من که برای نقد ننوشتم. می خواستم ببینم که چه بر سر«ایران» آمده است. یعنی جامعه ی «ایران» در حرکتی که به سوی تعالی کرده ، در کجاها موفق بوده و در کجا ها نبوده است. هیچ هم نمی خواستم به چنین مسائلی به صورت مستقیم نگاه کنم. یا تئوری بافی کنم یا در قید این بازی های فرم باشم. نه…اینها مساله ی من نبود. بل که هدف اصلی ام این بود که واقعیات را در رمان هایم بیاورم و به آداب و رسوم بخشی از مردمم بپردازم و البته تجربیات ام را در زیستن با مردم «کرد». چون خودم هم از دو جنبه به چنین تجربیاتی دست پیدا کرده ام. از طرف مادرم که دختر رعیت بود و از طرف پدرم که خورده مالک بود. بنابراین محیط را می شناختم. هم از بالا و هم از پایین و همان طور که گفتم برای این زندگی روستایی و برای پروراندن کاراکترهایش و نیز برای شروع و ساخت این زندگی و تجدید ساخت آن، نوشتن رمان را ترجیح دادم. البته خودم که مبدع نیستم. از دیگران یاد گرفته ام. دیدم که نویسنده ها اغلب شرح حال و محیط خود را می نویسند. مثلن فرض کنید «دیوید کاپرفیلد» اثر«چارلز دیکنز» و یا «آرزوهای بزرگ» و…! این رمان ها چیزی نیست جز زندگی خودشان! من دیدم برای منعکس کردن این زندگی، چیزی بهتر از رمان نیست. آن هم رمان ساده ی کلاسیک. چون همان طور که گفتم کارهای کسانی چون «جویس» و.. اصلن برای رمان نویسی مناسب نیست. مگر در دنیا چند رمان به این سبک نوشته می شود. هر روز می بینید هزارها رمان منتشر می شود، ولی هیچ کدام به سبک «جیمز جویس» نیست. سبکی که خواندن اش خودش همت می خواهد. نوشتن اش که جای خود دارد. داستان باید کشش داشته باشد.
البته کشش و تعلیق در رمان های تان آن قدر هست که خواننده نمی تواند کتاب را زمین بگذارد.
داستانی که آدم را نکشاند، به درد نمی خورد. داستانی که کشش نداشته باشد را اصلن بی خود می نویسند. خواننده باید هرلحظه با رمان نویس راه بیفتد و همان مسائلی را ببیند و بپذیرد که از نظر نویسنده هست و بخواهد از رمان نویس که چنین چیزی باشد. والا داستان اگر بدون کشش باشد می شود فرمول ریاضی. یادم هست از نظر این که داستان کششی دارد یا ندارد،«سارک» دختر«محمود» قضاوت می کرد. او به عنوان خواننده داستان را می خواند و نظرش را می داد. مثلن داستان «دادا شیرین» را که من در «ایران» نوشتم و یک داستان بلند ۵۰۰ صفحه یی است، صبح که دادم بهش غروب که از خانه ی «محمود» آمدم بیرون- چون من معمولن نهار های پنج شنبه را آن جا می خوردم- گفت:«تمام اش کرده ام». گفتم که چه چیزی را تمام کردی؟ گفت:« رمان تان را» و نظر ش را هم داد و این برایم خیلی جالب بود.
اما با توجه به دغدغه تان، به نظر من آن قدر به مضمون توجه کرده اید که روی فرم و ساخت کارتان…
ببینید، آثار من کلاسیک است. هیچ صحبتی نیست. هیچ هم نمی تواند بی قاعده باشد. همان طور که هیچ نمی تواند «جریان سیال ذهن» باشد. «جریان سیال ذهن» به کارهای من ربطی ندارد.
نه، منظورم صرفن جریانی مثل «سیال ذهن» نیست. خود «رآلیسم» هم به هر حال تکامل خود را دارد پشت سر می گذارد؟
شما مثلن رآلیسم «مادام بواری» را نگاه کنید. این «رآلیسم»، مثل عمل جراحی بسیار بد می ماند. داستان آدم را نمی کشاند. «اما بوآری»، زنی است روستایی که هرجایی شده .. به همین سادگی و به همین سادگی هم باید نوشته می شد. چه شاهکاری آن جا هست؟
اجازه بدهید این طور بگویم مثلن در کارهای شما، روایت دانای کل که مثل خدایی به همه چیز احاطه دارد…
نه، اگر قاعده یی داشته باشد مشکلی نیست. به هر حال این راوی که نمی تواند مردم را زنده کند. در حدود عرف و قوانین و رسوم داستان، راوی توجیه می شود. اگر توانست در رمان توجیه کند، مشکلی نیست.
درست است ولی چون زاویه ی دید گسترده است به طور مثال در همین رمان «دعا برای آرمن»، دخالت نویسنده را باعث شده.
این طبیعی است. نمی تواند دخالت نکند. در«دعا برای آرمن»، شوهر به زن اش می گوید:« به فلان ده که ارباب اش دوست ام است برو» و این زن با یک سگ و یک بچه اش راه می افتد. از راه «آرارات» و «ماکو» می رود و توی راه هم از دست ترک ها عذاب می بیند و وقتی به ده می رسد، وضع نا به سامانی دارد. بچه اش مریض است و خودش خسته و درمانده. تمام این مسیر می بایست توصیف می شد با تمام مصیبت ها و سختی هایش. یک نفر باید از بیرون، این ها را به همین سادگی بیان می کرد و گاه هم نظر می داد که چرا این جوری است و چرا باید این جوری باشد. آخر خوانندهی به خصوص رمان که نباید با ریاضیات و این ها سرو کار داشته باشد و بخواهد مساله و معما حل کند.
شما قوم ارمنی را هم خوب تصویر کرده اید. اساسن در این رمان چرا به سراغ ارامنه رفتید؟
این واقعیتی است در«کردستان» که وقتی «کمال آتاتورک» آمد و جمهوری جدید «ترکیه» را تاسیس کرد، دست به قتل عام ارامنه و«کرد»ها زد. البته تعدادی از«کرد»ها هم کمک اش کردند. در«دعا برای آرمن» این روی «کرد»ها را هم نشان داده ام. استوار با دو سرباز می آید و می خواهد کردی را که به «آرمن»- دختر ارمنی- پناه داده است، بکشد. بعدش هم دختر ارمنی را نشان داده ام. «آرمن» هم، وقتی محبت ها را می بیند تحت تاثیر قرار می گیرد و این محبت ها را پاسخ می دهد و بچه ی آن خانواده را نگه می دارد و به مدرسه می فرستد. حتا در دانشگاه – اگر یادت باشد- وقتی سربازها به دانشجویان حمله می کنند، این «آرمن» است که از آن ها دفاع می کند. مقصودم این است که خواستم هم خوبی های یک مردم را نشان دهم و هم بدی های شان را. چون مردم که همه در یک جامعه بد یا خوب نیستند. من در کتاب ام سعی کردهام منصف باشم. به هر حال خوبی و بدی با هم در مردم وجود دارد. داستان های دیگرم هم همه این طوری است. اولن محیط، روستایی است و از طرفی هم، خوبی ها و بدی های یک قوم در کنار هم بیان شده اند. در همین «دعا برای آرمن» می بینید که وقتی شخصیت داستان به «رضاییه» آمد او را دستگیر کرده و به زندان می اندازند و زندانی می کنند. فرمانده ی لشگر به او می گوید:«چه طور برای یک دختر ارمنی توانستی از «رضاییه» پزشک ببری ولی نتوانستی به من گزارش بدهی؟» گفت که من اولن جیرهبگیر شما نیستم، در ثانی آدمی هستم که اساسن باید تشویق بشوم نه توبیخ. من آمدم با پول خودم از مامورین دولت دیگری پذیرایی می کنم. حالا که آمدم می بینم به من زور می گویند و من هم جواب زور را داده ام. یعنی در این جا، نا به جایی عوامل حکومتی راهم، مطرح کرده ام.
حالا که نگاه می کنید استقبال مردم را از رمان های تان چه طور می بینید؟
بد نبود. ولی انگار از دوستان فارسی زبان باید اجازه می گرفتم و داستان می نوشتم.
چه طور؟
خب صحبت هایی می کنند که نمی فهمم. به هر حال این ها را نوشته ام و ازشان دفاع هم می کنم. هرکسی هم خوانده است گفته که مرا کشیده. اصل داستان نویسی هم، همین است. «دادا شیرین»،«گورستان غریبان»،«رویا به رویا» همه داستان هایی هستند که خواننده را به دنبال خود می کشانند. اتفاقن دو هفته پیش آقای «محمد رضا مدیحی»- مدیر مجله ی پایاب- آمده بود این جا پیش من.گفت که یاداشتی دارد درباره ی رمان هایم که منتشر می کند. دربارهی «گورستان غریبان» دو مقاله در یکی از مجلات فارسی زبان در «امریکا» نوشته شده است. در «عراق» رمان «دعا برای آرمن» ترجمه شده است. هر چند بعدش که من کتاب ترجمه را خواندم دیدم بعضی قسمت هایش اصلن چیزی نیست که من نوشته ام. یعنی مترجم بخش هایی را به میل خودش حذف کرده بود. بعد که به مترجم تلفن کرده و گفتم که برای چی این را بدون اجازه ی من عوض کردی؟ گفت:«آخر من حزبی هستم و حزب ما مخالف این چیزها است که نوشتید.» گفتم:«آخر برادر، زیرنویس می دادی و می نوشتی اصل اش این است ولی عقیده ی خودم این. تازه چنین چیزی هم، اصلن لزومی ندارد. مخالفی که مخالفی.» «دعا برای آرمن» به آلمانی هم ترجمه شده و این جا برای من سی دی اش را فرستادند. به هر ترتیب این بازتاب ها از نظر خود من موفقیت بوده است. منتها چیزی که هست جامعه ی «کرد» مثل همه ی اقوام دیگر مملکت مان، به کتاب خواندن عادت ندارد. جامعهی فارس هم تازه راه افتاده است. والا در یک جامعه ی ۸۰ میلیونی، باید ۲۰۰۰ جلد کتاب منتشر شود و تازه همین تعداد هم، چهار سال بعد، به فروش برسد؟ این، اصلن قابل قبول نیست. چنین مساله یی، نشان می دهد که ما هنوزبه کتاب خواندن عادت نکرده ایم و کتاب نمی خوانیم. الان ما ۶۰۰،۷۰۰ هزار«کرد» داریم که در جاهای مختلف جهان پناهنده شده اند و شما نگاه کنید این ها چه تعداد کتابی را که از«ایران» می رود- اعم از کردی و فارسی- بخرند، خوب است؟ ده تا می خرند و به اندازه ی آن ده تا، دو نفر می خوانند. این است که می گویم ما به کتاب خواندن عادت نکرده ایم. سهم مطالعه در«ایران» برای هر نفر در سال، سه دقیقه هم نیست. اگر ما به این امر عادت نکنیم و اگر کتاب خوانی جزو برنامه ی روزمان نشود و جزو نمادمان قرار نگیرد، نمی شود بهش گفت مطالعه. اغلب مرحوم «محمود» می گفت که من و تو به اندازه ی سه هزار نفر مطالعه می کنیم.
از نظر خودتان بهترین کارتان چیست؟
نگاه کنید؛ نویسنده مثل پدر یا مادر خانواده می ماند که همه ی فرزندان اش درواقع خانواده ی او هستند. آن ها نمی توانند بگوید که کدام فرزند را بیش تر از آن یکی دوست دارند.. یعنی همه ی بچه ها، دیگر می شوند بچه ها ی مادر یا بچه های پدر. مادر برای همه دلسوزی می کند. هر چند در این بین، بسته به این که کدام یک بیش تر در مخمصه افتاده است، پیش مادر عزیز تر می شود. نویسنده هم همین طور. اگر اثری ضعیف تر باشد، نویسنده مثل مادر احساس می کند که این معلول است، باید بیش تر بهش محبت کرد.
الان هم داستان نویسی همان کشش گذشته را برای تان دارد؟
بله.. حتا خواستم رمانی را شروع کنم اما چشمم ناراحت است و حافظه ام دارد خراب می شود. بیش تر مسائل را از یاد می برم یا باید زور بزنم تا به یادم بیاید. با این همه، تکه هایی از آن را نوشته ام. من می خواهم پیری ام را با داستان نویسی بگذرانم…!
الان به عنوان یک مترجم و داستان نویس به طور کلی ادبیات داستانی ایران و جهان را چه طور ارزیابی می کنید؟
در اروپا نه تنها کتاب جدید به وفور چاپ می شود، بل که نقد و بررسی ها در رسانه ها و مطبوعات غوغا می کند. مثلن در تلویزیون «فرانسه» هرهفته بحث و نقد کتاب هست و اشخاص مهمی هم می آیند و گفت و گو می کنند. حالا من نمی دانم می توان این را مقایسه کرد با باریکه جویی که در «ایران» هست! از طرفی مهم این است که من به عنوان یک نویسنده، آن قدر آزادی داشته باشم که بتوانم هرچه در چنته دارم بریزم بیرون و مهم تر از آن، پذیرشی است که اولیاء امور باید داشته باشند. آن ها باید بپذیرند که ادبیات در کل خودش، برای جامعه مفید است. یک نویسنده به طور غیر مستقیم و گاه حتا مستقیم می تواند مصلح اجتماع اش باشد. مگر در جامعه ی خودمان «سعدی» نبود. مگر نویسنده یی چون «چارلزدیکنز»، یک مصلح جامعه نبود. ما می بینیم در اثر زحماتی که «دیکنز» به عنوان یک داستان نویس کشید، اولن اعدام اطفال خردسال را در سطح جامعه مطرح کرد و باعث شد زمینه یی پدید آید که اعدام کودکان از میان برود و در ثانی، اوضاع مدارس را به طور کلی عوض کرد. این ها همه از کارکردهای ادبیات داستانی است.
شما در صحبت های تان از زنده یاد «محمود» یاد کردید. شاید جا داشته باشد که برای حسن ختام این گفت و گو کمی هم از خاطرات تان دربارهی چاپ رمان «همسایه ها» بگویید؟
خب، اگر اشتباه نکنم حدود سال های پنجاه و پنجاه و یک بود که شبی در خانه ی «محمود» در«امیریه» بودم که دست نویس رمان را جلویش دیدم. گفتم:«این چیست؟» گفت:«رمانی است بلند و قبلن نوشته ام که فکر نکنم بشود چاپ اش کرد!» گفتم:«بخوان ببینم.» و او بخشی از آن را برایم خواند. اتفاقن مربوط به شلاق خوردن «بلورخانم» بود که داشت جای شلاق را به «خالد» نشان می داد. از همان نخست، داستان برایم کشش داشت و به اصطلاح مرا گرفت و از آن، خوش ام آمد. دیدم این رمان، از نظر بعضی مسایل جامعه، واقعن پیش رو است و مسایلی که برای «بلورخانم» که زنی بود رنج دیده و با تجربه، پیش آمده، در جامعه نمود عینی دارد. دیدم دید نویسنده اجتماعی است و دارد با بینشی اجتماعی، مسائل جامعه را بیان می کند. این بود که بدون هیچ تردیدی گفتم:«اگر بخواهی می توانم چاپ اش کنم.» باز گفت:«فکر کنم چاپ اش مشکل باشد. کتاب الان دست انتشارات بابک است.» و دیدم که انگار چندان تمایل ندارد که کتاب را به من بدهد. من تصور می کنم «محمود» از این نظر کتاب را به من نمی داد چون شک داشت اگر کتاب را از «انتشارات بابک» بگیرد جای دیگر ی پیدا نشود و از این طرف «بابک» هم از دست اش برود و کتاب در دست اش بماند. گفتم:«خیالت راحت باشد» و کتاب را گرفتم و بردم پیش «رضا جعفری»، پسر«جعفری» بزرگ که آن موقع مدیر انتشارات امیرکبیر بود. خب، خانواده ی «جعفری» به من لطف خاصی داشتند. از طرفی، می دانستم آقای «جعفری» هر کتابی را که خوب باشد چاپ می کند. درست است که آن موقع «محمود» هنوز شهرتی نداشت اما «همسایه ها» هم، اثری بود که در ادبیات داستانی حرفی برای گفتن داشت و این را هم من و هم «جعفری» فهمیده بودیم. واقعن لزومی نداشت کتابی که خوب باشد با دردسر روبه رو شود. در ضمن، آن زمان غیر از رمان «شوهر آهو خانم» که در زندان نوشته شده بود- چون خود «محمد علی افغانی» هم از بچه هایی بود که همراه ما دوران زندانی اش را پشت سر گذاشته بود- کتاب خوب دیگری نبود. یعنی می خواهم بگویم جای رمان های خوب، آن هنگام به شدت خالی بود. به هر حال، رفتم پیش آقای «جعفری» و«محمود» را به او معرفی کردم و گفتم:«این کتاب را برایت آورده ام و از نظر من کتاب خوبی است.» مدتی کتاب دست «رضا جعفری» بود. چند روز بعد رفتم پیش اش و گفتم:«رضا چه کار کردی؟» گفت:«کتاب را خوانده ام. خیلی هم خوشم آمده» و خلاصه کتاب آماده شد و رفت زیر چاپ.
بعد از چاپ هم که بلافاصله توقیف شد؟
بله…! اما خوش بختانه چیزی ازش کسر نشد. یعنی به واسطه ی «علی اصغر سروش» که از دوستان بود و آشنایانی در اداره ی نگارش داشت نگذاشتیم که سانسور شود. «سروش» جزو اولین دانشجویانی بود که در زمان وزارت دربار«تیمور تاج» فرستاده شده بود به «فرانسه» برای ادامه ی تحصیل. می دانید که «رضا شاه» هرساله بیست، سی نفری را می فرستاد خارج از کشور برای ادامه تحصیل. «سروش» از دانشجویان قدیمی بود. آدمی هم بود بسیار خوش سخنی و بسیار اهل شوخی و متلک. بیشتر هم دوره یی هایش هم، اشخاصی بودند که به هرحال برای خودشان به اصطلاح دائره المعارفی بودند. «سروش» لطف خاصی به من داشت و من در جلسات بازبینی «همسایه ها» به عنوان دوست آقای «سروش» حضور داشتم و کسانی که آن جا بودند مرا می شناختند. آقایی بود به نام «زند پور» که رییس اداره ی نگارش بود. آقای «میرمیران» هم بود. این ها اسم هایی است که الان یادم مانده است و در ادارهی نگارش بودند. به هر حال نشستیم و گپ زدیم و چای خوردیم و بعضی ها مسائلی را یاد آوری کردند؛ در حد سه- چهار مورد بسیار جزیی که اصلاح شد و بعد گفتند که دیگر شما بروید. گفتیم:«چه طور… بدون نتیجه…!» گفتند که مسالهی خاصی نیست و ما رفتیم. چون «محمود» در جمع ما نبود، به خانه اش رفتم و به او اطلاع دادم و گفتم:«کار درست شد.» که خیلی خوش حال شد. فکر نمی کرد مساله حل شود. قطعن اگر«سروش» نبود خیلی از مسائل کتاب حذف می شد. به هرحال، زمان اصلاحات ارضی بود و قضایای اصلاحات شاه و… که همهی این ها حساسیت هایی به همراه خود داشت. ولی خب «سروش» را انداختیم به میدان و جلوگیری کردیم از سانسور کتاب…! کتاب به سرعت فروش رفت! و بعد که فروش رفت تازه فهمیدند که باید جلویش را بگیرند و کتاب توقیف شد!
جناب «محمد محمدعلی» در نوشته یی گفته که ویراستار«همسایه ها» باعث شد که کتاب این قدر گل کند.
نه… این اصلن صحت ندارد. آن موقع چه کسی بود که در آن حد باشد که اظهار نظری کند و در ثانی خود «رضا جعفری» معلومات اش خیلی بیش تر بود و بعدش هم «محمود» با کارهای قبلی اش نشان داده بود که نویسندهی زبر دستی است. شما نگاه بکنید؛ این مجموعه یی که توصیف می شود با تمام خصوصیات و رفت و آمد اشخاص و حوادث، خواننده را به دنبال خودش می کشاند. در ثانی خواننده در این رمان می بیند که با یک جامعه روبه رو است. خب آدم باید منصف باشد «محمود» ذوق نویسندگی داشت و بالا خره این ذوق باید در جایی بروز کند. البته بودند و هستند عده یی که این جور ادعاها داشته و دارند. ولی اگر آدم انصاف داشته باشد این حرفها را نمی زند. من می خواهم بپرسم که این آقایان درباره ی داستان های دیگر «محمود» چه میگویند؟ مثلن داستان «شهر کوچک ما»… آیا در این داستان هم، ویراستار باعث گل کردن اش شد؟ نه.. «محمود» توصیف گر خوبی بود و در توصیف هایش، اغلب از اصطلاحات بومی استفاده می کرد. مضامین کار هایش هم، مردم و زندگی شان است. او داستان را با معماری و نقشه ی دقیق پرداخت میکرد و خواننده را به هر حال ناراضی نمی گذاشت. می خواهم بگویم که داستان های «محمود» واقعن به دل می نشینند. همه ی این ها هم به خاطر این بود که او کتاب زیاد می خواند و البته که نویسنده باید کتاب زیاد بخواند. کتاب هایش هم، شباهتی با دیگران ندارد. کارهایش منحصر به خود او است. این نظر من است. حالا هر کسی می تواند نظرخودش را داشته باشد. «محمود» آن چه را می نوشت که از دل اش می جوشید. صداقتی که در کارهایش هست برگرفته از شخصیت خود او بود. او آدم صادقی بود. دست و دل باز بود. یعنی آدمی بود که یک ذره امساک در وجودش نبود. این بود که شد «احمدمحمود». پول و ثروتی نداشت اما هرچه داشت با مردم تقسیم می کرد آن هم با روی خوش. شخصیت او منحصر به فرد بود و این در داستان هایش هم نمود داشت. من خیلی به او نزدیک بودم و آن چه که در او می دیدم همه اش راست بود. با اعتقاد و با ایمان… او مرد شریفی بود و حیف شد که از دست رفت. با سپاس از شما.
۱۲ لایک شده