مروری بر زندگی و آثار فرخنده آقایی؛ به همراه گفتوگویی تحلیلی با او درباره آثارش
رکسانا حمیدی، علی عظیمی نژادان
این مقاله و گفت و گو پیشتر در مجله برگ هنر شماره ۲ منتشر شده است.
فرخنده آقایی در بهمن ۱۳۳۵ درمحله خانی آباد تهران به دنیا آمد. دوران کودکی او بیشتر در محله هفت چنار و خیابان حسام السلطنه سپری شد و دردوران نوجوانی به همراه خانواده به خیابان نواب،کوی رویا روبروی کاخ جوانان عزیمت کرد. آقایی دوران دبستانش را در مدرسه طایر در هفت چنار گذراند، دوران دبیرستانش بیشتر در مدرسه واحد سپری شد و سرانجام دیپلمش را از دبیرستان شهرزاد در خیابان کمالی در رشته تجربی دریافت کرد.او گرچه از همان دوران کودکی کم وبیش به مطالعه کتاب های گوناگون علاقه داشت،اما شاید بتوان گفت که نخستین کتابی که تاثیر خیلی جدیتری بر اندیشه و ذهنیت او گذاشت،رمان “تصویر دوریان گری”اثر معروف اسکار وایلد نویسنده شهیر قرن نوزدهم ایرلند بود؛ داستان همان مرد جوان و زیبایی که تنها هدف و آرزویش، زیبا ماندن و لذت جویی ابدی بود.فرخنده آقایی خود در این باره می گوید: تصویر دوریان گری،نام اولین کتابی بود که به قیمت دو تومان با کاغذ کاهی و در قطع جیبی و جلد رنگی مقوایی الوان خریدم.کتاب را مدتها پشت ویترین کتابفروشی خیابان ابن سینا می دیدم.سال اول دبیرستان بودم و به دبیرستان واحد می رفتم.نمی دانم،چرا کتاب را خریدم.هیچ شناختی از محتوای آن نداشتم،شاید روی جلدش برایم جالب بود و یا نام دوریان گری که آن دوران،گمان داشتم نام زنی باشد و تصویر یک زن می توانست سوژه مناسبی برای یک کتاب داستان باشد…اما بهرحال دوریان گری، نه داستان یک زن بود و نه داستان یک مرد بی وفا.هرآنچه بود نمی خواهم دیگر دوباره بخوانمش.دلم نمی خواهد به خاطره در ابهام مانده ذهنی خود تجسم بدهم و آن را بهم بریزم.اتفاقی که هربار با نزدیک شدن به خاطرات کودکی و نوجوانی،به ناگزیر رخ می دهد. (برگرفته از نوشتار فرخنده آقایی درپاسخ به اقتراح ماهنامه ادبیات و فلسفه شماره ۱۷)
اما فرخنده آقایی برای ادامه تحصیلات خود، رشته مدیریت اداریرا برگزید و درسال ۱۳۵۳ به دانشگاه فرح پهلوی سابق یا الزهرای فعلی وارد شد. دانشگاهی که به صورت اختصاصی برای زنان تاسیس شده بود. البته مسلم است که وی نیز همانند بیشتر هم نسلان خویش و دانشجویان نسلهای بعدی،رشته ایدهآل خود را انتخاب نکرده بود.چرا که در جوامعی مانند ما،اکثر انتخابهای زندگی در محدوده ارزش های اجتماعی و در چارچوب مسیری است که قبلا توسط خانواده و عرف تعیین شده است.آقایی خود بر این اعتقاد است که عنصر تصادف همواره نقشی تعیین کننده درزندگی او و دیگران ایفا کرده است.وی در این رابطه می گوید: اکنون که به گذشته خود می نگرم،می توانم بگویم که بیشتر اتفاق های زندگی ام از انتخاب رشته در دبیرستان و دانشگاه گرفته،تا شغلی که داشتم و حتی نویسنده شدنم،بیش از آنکه معلول انتخاب طبیعی خودم باشد برآمده از تصادفات زندگی ام بوده است (از گفت و گوی اختصاصی نگارندگان با فرخنده آقایی).وی در جایی دیگری همچنین در پاسخ به سوالی مبنی بر این که چه گونه نویسنده شدید،مثال نغزی میزند: همین چند وقت پیش،موقع برگشتن به خانه،مرد مسافری از راننده اتوبوس که جوان لاغر اندام و ریز نقشی بود،پرسید:چطور راننده اتوبوس شدی؟راننده گفت: وقتی دبستان می رفتم،پدرم وعده می داد اگر نمره خوب بیاوری،برایت دوچرخه می خرم.اما نخرید.بعد هم که رفتم دبیرستان،پدرم می گفت اگر نمره خوب بیاوری،برایت موتور می خرم.اما نخرید.بعد ها می گفت هر وقت دیپلم بگیری،برایت ماشین می خرم.اما این بار من به حرفش گوش نکردم،دیپلم نگرفتم و رفتم دنبال کار؛وقتی هم پول خوبی جمع کردم،اولین چیزی که خریدم،همین اتوبوس بود.حالا این حکایت نویسنده شدن ماست و آرزوهای بی فرجام (برگرفته از کتاب یک عکس یادگاری با فرخنده آقایی به کوشش مهدی کریمی صفحه ۱۹ و۲۰).
اما دانشگاه فرح پهلوی یک حسن بزرگ برای دانشجویان آن زمان واز جمله آقایی داشت و آن هم مجهز بودن آن به کتابخانه ای وسیع واتاق موسیقی کلاسیک بود.و همین امر باعث می شد که دانشجویان علاقمند به آموختن مطالب غیردرسی هم بتوانند در ساعات فراغت خود از منابع موجود درآنجا استفاده کنند.او به سیاق بیشتر دانشجویان علاقهمند به حوزه های ادبیات و فرهنگ در آن روزگار به صورت روشمند و تخصصی مطالعه نمی کرد.چون در آن زمان هنوز منابع فارسی به اندازه کافی درباره موضوعات مختلف وجود نداشت اما جو مسلط زمانه به گونه ای بود که دانشجویان علاقهمند را به سمت همه چیز دانی و خصلت بحرالعلومی ترغیب می کرد.این رویه تا سالهای پایانی دهه ۶۰ شمسی در ایران کم و بیش مسلط بود.
آقایی تحصیلات خود را در رشته مدیریت اداری درست در اوایل وقوع انقلاب اسلامی به پایان رسانید و پس از آن ابتدا به مدت دو ترم،در رشته برنامهریزی شهری تحصیلات خود را ادامه داد و پس از آن به دلیل وقوع انقلاب فرهنگی،به اجبار وقفه ای درادامه تحصیلات وی همچون دیگر هم دوره ای هایش رخ داد.اما پس از بازگشایی مجدد دانشگاه،وی تحصیلات خود را در رشته جامعه شناسی ادامه داد.علت اصلی این تغییر رشته بخاطر تغییر و تحولاتی بود که در رشته های مختلف دانشگاهی ایجاد شد و متعاقب آن،از جمله رشته برنامه ریزی شهری در زیر مجموعه رشته جامعه شناسی قرار گرفت.بهر حال همچنان که گفته شد نه جامعه شناسی و نه مدیریت اداری هیچکدام رشته مورد علاقه فرخنده آقایی نبودند اما شکی نیست که رویکرد جامعهشناختی و مطالعات میدانی مرتبط با این رشته تاثیر قاطع و عمیقی بر نگاه زیباییشناسانه او در ادبیات داستانی بر جای گذاشت و میتوان گفت که غالب بودن رویکرد جامعه شناسانه در زمره وجوه اصلی تمایز او با دیگر داستان نویسان هم دوره خویش است.او ازمیان واحد های مرتبط با این رشته،بیش از همه به واحد مردم شناسی علاقه داشت؛ درسی که محمود روحالامینی آن را تدریس می کرد.اما پایان نامه آقایی درباره مشارکت مردمی در اموراجتماعی بود و مشوق اصلی وی در نگارش این رساله خانم دکترخلعتبری از همکاران وی در بانک مرکزی بود. وی از جمله فعالان عرصه اجتماعی در زمینه تاسیس مراکز گسترش حمایت از افراد بیکار محسوب می شد.گفتنی است که استاد راهنمای پایان نامه تحصیلی فرخنده آقایی،دکتر غلامعباس توسلی بود.اما آقایی مدتی قبل از ادامه تحصیل در رشته جامعه شناسی، در کلاسهای فیلمسازی مجتمع فرهنگ و هنر زیر نظر حسن جلایر شرکت کرد.هدف اصلی تاسیس این مجتمع تربیت هنرجویان متخصص و در عین حال متعهد در عرصه فیلمسازی بود که حوالی خیابان ولیعصر،روبروی پارک ملت(در محلی که پیش از آن ویلای مینو زاهدی بود) قرار داشت و گفته میشود که نیمی از بودجه آن توسط سازمان صدا و سیما تامین می شد،با مدرسانی چون: صفدر تقی زاده،نادر ابراهیمی،بزرگمهررفیعا،ناصر تقوایی،ضابطی جهرمی و… البته آقایی پیش از ورود به این کلاسها،بخاطر علاقه ای که به حوزه سینما و تئاتر داشت،در کلاس های فوق برنامه بازیگری تئاتر نیز که در دانشگاه فرح پهلوی زیر نظر عزت الله انتظامی برگزار میشد، شرکت کرده بود و در دو نمایش هم بازی کرد و از دیگر فعالیتها میتوان به شرکت در کلاسهای فیلمبرداری سهیل سوزنی نیز اشاره کرد. البته آقایی در نهایت بنا به دلایل گوناگون،به عرصه سینما وارد نشد و اشتغال در بانک را به عنوان فعالیت اصلی خود برگزید.اما اولین تجربیات داستان نویسی خود را همزمان با شرکت درهمین کلاسهای مجتمع فرهنگ و هنر و زیر نظر صفدر تقی زاده آغاز کرد.آقایی همواره خود را مدیون استاد تقی زاده می داند و روش تدریس او را درزمینه داستان نویسی وفیلمنامه نویسی بسیار مفید تلقی می کند.شایان ذکر است که از میان هنرجویان شاخص دیگری که در کلاس های این مجتمع شرکت میکردند،می توان به افرادی چون:جعفر پناهی،انسیه شاه حسینی و زهره حاتمی نیز اشاره کرد.آقایی نخستین داستان های کوتاه خود را تحت عنوان های “راز کوچک” و “چرا ساکت بمانم” حوالی سال های ۶۰-۶۱ به رشته نگارش درآورد که با نوشتن آنها بسیار مورد تشویق صفدر تقیزاده قرار گرفت. همین تشویق ها، او را مصمم کرد که برای چاپ رسمی این داستان ها اقدام کند.در مجموعه ای تحت عنوان راز کوچک که قرار بود در سال ۱۳۶۲ توسط انتشارات ابتکار به مدیریت شادروان ابراهیم زال زاده به چاپ برسد.اما با توجه به سوژه اصلی این داستانها که تاثیرات جنگ در اجتماع را مورد بررسی قرار می داد،امکان دریافت مجوز میسر نشد و در نهایت این مجموعه داستان سالها بعد با تغییراتی توسط انتشارات معین سال ۱۳۷۲ منتشر شد.دو داستان “راز کوچک” و “چرا ساکت بمانم”،هنوز هم در زمره بهترین داستان های کوتاه فرخنده آقایی محسوب می شوند.به خصوص فضای داستانی متفاوت “چرا ساکت بمانم”که در آن، یکی از حرفه ای ترین شخصیت پردازی های یک مرد عامی ایرانی از دریچه ذهن یک نویسنده زن این جامعه به تصویر کشیده شده است.این داستان کوتاه بحران عاطفی زن وشوهری را روایت میکند که فرزندشان در نوجوانی به جبهه رفته و همین امر باعث می شود که فاصله میان آنها دو چندان شود. به خصوص با توجه به اینکه مرد عامی داستان از روز نخست تمایل داشت که با خواهر کوچکتر همسر خود ازدواج کند و مرد در این زمینه،خانواده همسر خود بخصوص برادر او را مقصر می دانست و از این هم ناراحت بود که در حالی که پسرش در جبهه به سر می برد،برادر زاده همسرش را به پاریس فرستاده اند.همه این ها به اضافه ناکامی های شغلی و روانی مرد باعث می شود که در پایان داستان بر سر برادرزنش فریاد بکشد که تو از اول به من دروغ گفتی و خواهر قد کوتاهت را به من تحمیل کردی و اکنون هم پسرت را به پاریس فرستادی. داستان “راز کوچک” هم از داستان های مورد علاقه هوشنگ گلشیری بشمار میرفت و به زعم او، این داستان تا اندازه ای فضاهای داستانی آثار هاینریش بل را به ذهن متبادر می ساخت. آقایی پس از ناکامی در چاپ مجموعه داستان راز کوچک در اوایل دهه ۶۰ خورشیدی،در سال ۱۳۶۶ اولین مجموعه داستان رسمی خود را به نام تپه های سبز منتشر کرد که در این مجموعه از جمله تحت تاثیر فضای مسلط ادبی آن دوران دو داستان «ییلاق» و «تپه های سبز» را با نگاهی به سبک رئالیسم جادویی به رشته نگارش درآورد.اما زمینه اولیه شهرت فرخنده آقایی با انتشار مجموعه داستان راز کوچک در سال ۱۳۷۲ فراهم شد که بخاطر همین اثر وی موفق شد که جایزه بهترین مجموعه داستان کوتاه را در نخستین جشنواره جایزه گردون در سال۱۳۷۳ دریافت کند.شایان ذکر است که محمدعلی سپانلو،صفدر تقی زاده،لیلی گلستان و هوشنگ حسامی داوران بخش داستان این جشنواره بودند و ازمیان کاندیداهای دیگراین جشنواره در بخش داستان کوتاه، میتوان به آثاری چون:هفت داستان(رضا قیصریه)،باغ اناری(محمد شریفی)،حضور آبی مینا(ناهید طباطبایی)،دلاویزتر از سبز(علی موذنی) و مجموعه داستان جمشید خانیان اشاره کرد.
از دیگر آثار داستانی فرخنده آقایی از آن زمان تاکنون می توان به: مجموعه داستان یک زن یک عشق(انتشارات نیلوفر-۱۳۷۶)،رمان جنسیت گمشده(نشر البرز-۱۳۷۹)،مجموعه داستان گربههای گچی(نشر قصه-۱۳۸۲)،رمان از شیطان آموخت و سوزاند(۱۳۸۴)، مجموعه داستان زنی با زنبیل(۱۳۹۴) و رمان با عزیز جان در عزیزیه(۱۳۹۵) اشاره کرد.البته در ابتدای سال ۱۳۹۴ کتاب متفاوت دیگری از او در عرصه تاریخ شفاهی سینمای ایران توسط نشر ققنوس منتشر شد به نام:«سه نفر بودیم» حاوی گفت و گوهای مفصل وی با محمد متوسلانی کارگردان و بازیگر سینما و منصور سپهرنیا بازیگر که در نوع خود کتاب مهمی در شناخت بخش های کمتر شناخته شده سینمای قبل و بعد از انقلاب به حساب می آید.در مجموع گرچه برخی از داستان های کوتاه فرخنده آقایی (بخصوص چند داستان از مجموعه گربههای گچی مانند آناناس،گربه های گچی و پردیس) به دلیل سوژه متفاوت و رویکرد خلاقانه نویسنده در پرداخت آنها بسیار قابل تامل هستند،اما دو رمان “جنسیت گمشده” و “از شیطان آموخت و سوزاند” داستانهایی هستند که قوت اصلی نویسندگی او را بهتر نشان می دهند، جنسیت گمشده که برای نخستین بار در سال ۱۳۷۹ به بازار کتاب عرضه شد،بدون تردید نخستین اثر داستانی ایرانی است که درباره پدیده ترانسکچوالیسم(تغییر جنسیت) نوشته شده است و با زاویه دید اول شخص روایت می شود و در آن راوی که پسر جوانی است به ماجرای تغییر جنسیت خود و مسایل پس از آن اشاره میکند.از فصل دوم این رمان تا به آخر،راوی داستان را در هند می بینیم که به واسطه برخی تداعیها به شرح گذشته خود می پردازد و از جمله به دوستی اش با پسری به نام احمد اشاره می کند.احمد تا به آخر نسبت به آینده رابطه خودش با راوی تردید دارد و سرانجام هم به ازدواج با او تن نمی دهد.بخش دیگری از این رمان هم به فضاهای شبه مقدس هند از جمله رهبران معنوی ای که مردم از روی استیصال از نقاط مختلف جهان( از جمله ایران) برای دیدن آنها و رفع مشکلاتشان به آنها رجوع می کنند،اختصاص دارد و در کل نویسنده با استناد به تحقیقاتی که در زمینه علوم اجتماعی،پزشکی و مصاحبه هایی که با برخی افراد مرتبط با این موضوع انجام داده است،موفق شده که اثری جذاب و تا اندازه ای مستند در عرصه داستان نویسی پس از انقلاب خلق نماید.اما در رمان “از شیطان آموخت و سوزاند” بعنوان مهمترین کار فرخنده آقایی در عرصه داستان نویسی،بخشی از زندگی زنی ارمنی به نام ولگا حکایت می شود.زنی که به دلیل اقلیت بودن و بیخانمانی مورد آزار جسمی و روانی افراد مختلف جامعه قرار می گیرد اما فعالانه با تمامی مشکلات پیش رویش مبارزه می کند.فرم نگارش این داستان بر اساس نوشتن یادداشت هایروزانه از جانب راوی است. و در خلال این داستان نه تنها با فضاهای مختلف شهر تهران از زاویه دید راوی آشنا می شویم،بلکه بخاطر برخی جزیینگریهای راوی حتی قیمت برخی کالاهای مشخص در برهه زمانی خاص و برخی برنامه های مشخص فرهنگسرایی مانند اندیشه در تاریخی معین،برای مخاطبان مرور می شود و در واقع نویسنده این اثر موفق شده است که با استفاده از تحصیلات حرفهای خود در رشته جامعه شناسی و تحقیقات میدانی و مصاحبه ۱۵ ساله خود با شخصیت اصلی داستان،رمانی واقعگرایانه با فرمی متفاوت خلق نماید هرچند که خواندن این رمان بخاطر نوع پردازش و شیوه روایتش شاید چندان برای عموم خوانندگان جذاب نباشد.لازم به ذکر است که این رمان در سال ۱۳۸۵ موفق شد که جایزه ویژه بهترین رمان را در هفتمین دوره جشنواره نویسندگان و منتقدان مطبوعات به دبیری احمد غلامی دریافت نماید آن هم در رقابت با آثاری چون:بازی آخر بانو نوشته بلقیس سلیمانی و شطرنج با ماشین قیامت اثر حبیب احمد زاده.
آقایی در آخرین مجموعه داستان منتشر شده اش تحت عنوان “زنی با زنبیل” بار دیگر به درد و رنج زنان در جامعه ایرانی بخصوص زنان طبقات پایین اجتماعی توجه نشان داده است.در مجموع با استناد به گفته های آقایی در مصاحبه های گوناگون می توان گفت که نود در صد داستان های او با تحقیقات مختلف توام بوده است،تحقیقاتی به همراه مصاحبه و مشاهده . بنا براین بیشتر کارهای او به شکل پژوهشی بوده و درونمایه داستان هایش را از دل این پژوهشها جستجو کرده است(رجوع شود به روزنامه جام جم مورخ۸ دی ۱۳۸۸) . همچنین می توان گفت که نمایش رنج های آدم ها بخصوص رنج زنان طبقات مختلف ایرانی حتی در عاشقانه ترین آثار وی نیز بسیار مشهود است و او به عنوان نویسندهای متعهد همواره در صدد بوده که با انتقال درد و رنج زنان ایرانی، زمینه شناخت و همدردی بیشتر با آنها را مهیا سازد(رجوع شود به روزنامه همشهری ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۲).
بهرحال در گفت و گویی که پیش روی شماست تلاش ما براین بوده که با ارایه پرسش های تحلیلی و با توجه به مجموعه آثار خانم فرخنده آقایی بتوانیم فارغ از رویکرد تنفر-شیفتگی حاکم بر فضای ادبی-هنری جامعه با زوایایی از دیدگاههای ادبی و شیوه داستان نویسی ایشان بیشتر آشنا بشویم.
— خانم آقایی اگر به مجموعه آثار داستانی تان از مجموعه “راز کوچک” و “تپه های سبز” تا “زنی با زنبیل”توجه کنیم،متوجه می شویم که نوشته های شما بیشتر در چارچوب رئالیسم می گنجد و به ندرت سبک های دیگر ادبی را تجربه کرده اید.اما خود شما در جایی ابراز کرده بودید که به سورئالیسم و ادبیات ذهنی علاقه خاصی دارید و در عین حال سبک نویسندگی امثال فاکنر و داستایوفسکی را هم بسیار می پسندید.اما به نظر می رسد که در عمل چندان از این نویسندگان و سبک های غیر رئالیستی پیروی نکرده اید و این گونه آثار الهام بخش شما نبوده اند.البته در این میان شاید دو داستان اول مجموعه “تپه های سبز” استثنا باشند که در سبکی نزدیک به رئالیسم جادویی نوشته شده اند.
آقایی:همانگونه که اشاره کردید من علاقه خاصی به سورئالیسم دارم و حتی زمانی خیلی دوست داشتم که جنبه هایی از ادبیات سورئال موجود در برخی متون ادبیات کلاسیک ایران را در داستان های خود منعکس کنم مثلا من به قسمت هایی از کتاب «فتوحات مکیه» ابن عربی که در برگیرنده ملاقات و گفت و گوهای نویسنده با خدا است و به بخش هایی که بیانگر سفرهای او به سرزمین های ساخته شده از طلا و نقره است بسیار علاقه دارم و فکر می کنم که این بخشها دارای زمینه های سورئالیستی هستند.همچنین فکر می کنم که کتاب «فیه مافیه» مولوی کتابی سرتاسر سورئالیستی به حساب می آید.تذکرهالاولیاء عطار نیز برای من یک کتاب بالینی به شمار می رود و تخیل و رویاهای شخصیت های این کتاب هم برایم همیشه جذاب بوده اند وهمچنین به فضاهای شگفت انگیز داستان های هزار ویک شب بسیار علاقهمندم.اما درباره اینکه چرا در آثار داستانی ام از این شگردها بهره نگرفتم،باید بگویم که اصولا نوشتن درباره این گونه امور مانند حرکت کردن بر لبه تیغ است.چون با یک سر سوزن،این سو و آن سو شدن، باعث می شود که شما به عنوان یک نویسنده به ابتذال کشیده شوید که در این صورت چندان مورد اقبال خوانندگان قرار نخواهید گرفت.مساله اصلی در اینجا،انتقال حسیِ نوشته و باورپذیری آن به مخاطبان است یعنی شما زمانی می توانید به این گونه ادبی وارد شوید که دارای توانایی ویژه ای در باورپذیر کردن داستان برای مخاطبان باشید،در غیر این صورت برای خوانندگان این ذهنیت حاصل می شود که نوشته شما فاقد هرگونه سرو سامانی است.مثلاهنگام نوشتن داستان«فریاد شادی»خیلی دوران سختی را پشت سر گذاشتم تا بتوانم آن را باورپذیر کنم تا خوانندگان آن را جدی بگیرند.بهرحال به صورت خلاصه باید بگویم که اگر بخواهم خیلی رها بنویسم،باید نوشته هایم آنقدر سرو سامان داشته باشند که موجب اعتماد مخاطبان شود.
— با توضیحاتی که دادید،فکر می کنم که دو گرایش و رویکرد متضاد در درون شما وجود دارد که با یکدیگر در حال جدال اند،یکی گرایش شخصی و فردی شما نسبت به ادبیات ذهنی،شگفت انگیز و سورئال و دیگری تعهدی است که نسبت به مسایل اجتماعی اطراف خود(به خصوص مسایل مرتبط با زنان)دارید که البته صورت بیرونی این قضیه،بیشتر درارایه ادبیات رئالیستی و اجتماعی در کار های شما نمود پیدا کرده است.
آقایی: ببینید در دوران قبل از انقلاب،بخشی ازادبیات داستانی ما ملهم از ادبیات رئالیسم سوسیالیستی بود که آن را زیر مجموعه ای از ادبیات متعهد به حساب می آوردند و من شخصا هیچ گونه علاقه و گرایشی به این گونه ادبیات ندارم.چون براین گمانم که این نوع داستان ها دارای تاریخ مصرف هستند و دراصول این گونه آثاری که در جهت تایید و رد ایدئولوژی خاصی به رشته نگارش درمی آیند،برایم هیچگونه جذابیتی ندارند.اما اگر کارهای من در کل متعهدانه به نظر می رسند، بخاطر بستر اجتماعی خاص آنهاست و گرنه خود من اعتقادی به ادبیات متعهدانه ندارم.
— البته بنظر می رسد که در سالهای اخیر یک جریان فرهنگی در جامعه ما به وجود آمده، که تحت تاثیر رویکرد فرمالیستی افراطی دچار خلط مبحث اساسی شده است و متعاقب آن،هیچ گونه تمایزی میان “ادبیات ایدئولوژیک” و “ادبیات متعهد” قایل نمی شوند.در صورتی که اگر دقیق تر و همه جانبه تر به این قضیه نگاه کنیم،می توان گفت که گرچه ادبیات متعهد در مواردی می تواند خصلتی دستوری ،ایدئولوژیک و سیاست زده به خود گیرد( که مسلما از دیدگاه هر فرد مستقل و نویسنده و پژوهشگر حرفه ای این نوع ادبیات نمی تواند جایگاه والایی داشته باشد) اما اگر هنر و ادبیاتی با حفظ ارزش های زیبایی شناسانه خود،به صورت حرفه ای واقعیت های جامعه را در خود انعکاس دهد، نمیتوان به صورت یک جانبه بر آن اشکالات اساسی وارد کرد. ضمن این که حتی در مواردی،ادبیات مبتنی بر اندیشه و دارای رویکرد فلسفی(مانند آثار میلان کوندرا) نیز می تواند در چارچوب ادبیات متعهد قرار گیرد.بهر حال خود ما هم فکر نمی کنیم،که داستان های شما به مفهوم ایدئولوژیک کلمه، متعهد باشد ولی به خاطر انعکاس بسیاری از آسیب های اجتماعی و مشکلات جامعه ایران،آنها را می توان در چارچوب نوعی ادبیات متعهد قرارداد.
آقایی:در کل تاکید خود من هم براین نکته استوار بود که چون ادبیاتی که می نویسم دارای بستری اجتماعی است و شخصیت هایی را که انتخاب می کنم بر آمده از اجتماع خود مان است،شاید در نظر بسیاری از مخاطبان،این گونه تداعی شود که این داستانها تک بعدی و تک خطی اند و هدف اصلی من از نگارش آنها ،حمایت و دفاع از قشرها و طبقات اجتماعی خاصی مانند:طبقات فقیر،رنج دیده و آسیب دیده اجتماع است.من البته این را کتمان نمی کنم که اگر از طریق نوشتن این گونه داستان ها،بتوانم نورافکنی را بر این گروهها و طبقات محروم اجتماعی بتابانم، بسیار خوشحال خواهم شد،چرا که ممکن است این امر باعث حمایت بسیاری افراد از این بخش اجتماع شود.با این وجود،رسالت و وظیفه اصلی ادبیات را در توجه به این امور نمی دانم و همچنان که گفتم با هرگونه ادبیات خط کشی شده و چارچوب دار مشکل دارم.کارهای من در حیطه ادبیات سفارشی نیز نمی گنجد،بلکه در اصول، هر داستانی که می نویسم باید حتما از وجودم مایه بگیرد و آن را باید با تمام وجودم حس کنم و پس از اینکه برایم درونی شد،آن را به رشته نگارش در می آورم.با تمامی این حرف ها شکی هم نیست که داستان های من فاقد خصلت شخصی و درون گرایانه هستند،بلکه برون گرایانه و اجتماعی اند.
در عین حال در پیوند با پرسش قبلی تان مبنی بر اینکه به چه جنبه ای از ادبیات سورئالیستی علاقه دارم،باید بگویم که الزاما تلقی من ازسورئالیسم،به مفهوم ادبیات تخیلی و شگفت انگیز نیست،بلکه بیش ازهمه این معنی را در ذهن دارم که بسیاری افراد در عملکردهای خود،به صورت دو دوتا چهارتا و نظام مند عمل نمی کنند و گمان می کنم که ما ایرانیان در مجموع،دارای چنین خصلتی هستیم.یعنی گویی پایمان بر روی زمین قرار نداردوتکلیف خودمان را هم نمی دانیم.به همین دلیل به صورت خیلی واضح، تعارض های شدیدی را میان نظر و عملمان می توانیم ملاحظه کنیم.مثلا به احتمال زیاد همه ما، مردان هموطن زیادی را دیده ایم که در ظاهر به دختری خاص،علاقهمند بوده اند اما در آخرین لحظه با زنی دیگر ازدواج میکنند.یا احتمالا بارها ملاحظه کرده ایم که بیشتر افراد جامعه،تا آخرین لحظه نمی دانند که آیا درانتخابات شرکت میکنند یا خیر؟ و در صورت مشارکت هم دقیقا نمی دانند که به چه کسی رای خواهند داد.همه اینها به گونه ای، بی ثباتی ما را در عرصه تفکر و عمل نشان می دهد. تبیین این بی ثباتی برای خود من بسیار جذاب است.
— در عین حال بیشتر شخصیت های داستان های شما را زنان تشکیل می دهند و شما به مسایل و مشکلات آنها در عرصه اجتماعی توجه زیادی نشان داده اید و به عبارتی می توان گفت که شما به گونه ای رویکرد فمنیستی را در آثارتان منعکس می کنید.انگیزه اصلی شما از تبیین این مسایل در نوشته هایتان چیست و آیا در اینجا هم رسالتی اجتماعی برای خود قایل هستید؟
آقایی:ببینید من در زمره آن دسته از نویسندگانی هستم که درباره آنچه که به درستی می شناسم،می نویسم و هیچگاه این خطر پذیری را نمی کنم که در مورد آنچه که از آن اطلاعی ندارم سخن بگویم.بنا براین حتی درمورد زنانی می نویسم که به ایشان نزدیک شده و حس و حالشان را به خوبی درک کرده ام.
— در مورد شخصیت های مرد جهان داستانی شما هم باید بگوییم که صرف نظر از استثنائاتی مانند شخصیت داستان چرا ساکت بمانم(در مجموعه راز های کوچک)که بسیار خوب و دقیق شخصیت پردازی شده است،بیشتر آنها یا افرادی غایب و در حاشیه هستند و یا افرادی اند که مانع رشد و شکوفایی زنان می شوند(مانند مردان مجموعه داستان زنی با زنبیل).نظر خودتان در این زمینه چیست؟
آقایی:من البته به آن شکل به تفکیک میان زن و مرد اعتقادی ندارم،مثلا در رمان “جنسیت گمشده” شما مردی را می بینید که می خواهد تغییر جنسیت بدهد و به زن تبدیل شود(یعنی در اینجا با پدیده ترانسکچوالیسم سرو کار داریم).پس در این داستان عملا مرز میان دو جنسیت برداشته می شود.اما در کل باید بگویم که من با نوشتن داستان های مختلف می خواهم که در درجه اول،خود را پیدا کنم،این که کجا هستیم ؟چگونه ماجراها را می بینیم و چگونه در رویدادها حضور داریم؟بنابراین،هدف اصلی من در نوشتن این گونه داستان ها،تبیین واقعیت هایی است که در اطرافم مشاهده می کنم اما ریشه یابی این وقایع و فرو رفتن در کنه این رویداد ها و بررسی علل ایجاد آسیب های اجتماعی در دستور کار من قرار ندارد.
— بهر حال به نظر می رسد که یکی از مشکلات جهان داستانی شما، ترسیم و پرداخت نه چندان کامل و دقیق شخصیت های مرد داستان است و این که در بیشتر مواقع مردان در داستان های شما آنچنان واقع گرایانه به تصویر کشیده نمی شوند.میشود گفت که یک نوع مرد گریزی(و نه الزاما مرد ستیزی) و بی اعتمادی افراطی نسبت به مردان در اکثر کار های شما دیده می شود.حتی در همین رمان جنسیت گمشده هم ملاحظه می کنیم که شخصیت اصلی داستان، نسبت به مرد های دور و بر خودش و حتی نامزدش(موسوم به احمد)یک بدبینی افراطی دارد.یا در بیشتر مجموعه داستان های شما،ما بیشتر جمع های زنانه را ملاحظه می کنیم تا جمع های مردانه را و به نظر می رسد که در این آثار،ناخود آگاه این گونه تبلیغ می شود که مردان بالقوه متجاوزند و در عین حال از فضای داستان هم عملا غایبند یا پرداخت شخصیتی شان چندان محکم و دقیق نیست.
آقایی:ببینید صرف نظر از اینکه خود من یک زن هستم و شناخت بیشتری از جنس خودم نسبت به مردان دارم و منهای شرایط نابرابری که به لحاظ حقوقی میان زن و مرد در جامعه ما وجود دارد،باز هم بیشتر تمایل دارم که درباره زنان بنویسم تا مردان و فکر می کنم که حتی برای عموم مخاطبان هم،زنان موضوعات جذاب تری به شمار می روند.اصولا اگر به ادبیات کلاسیک خودمان هم که وجه غالبش عرفانی است،نظری بیافکنید،متوجه می شوید که در آنجا هم مردان عارف به مراتب بیشتر از زنان عارف حضور دارند.من اتفاقا اخیرا کتابی را درباره زنان صوفی در تاریخ ایران می خواندم که متوجه شدم، ما حدود صد و خورده ای زن شناخته شده وابسته به فرقه های مختلف صوفیه در ایران داشته ایم،اما احتمالا شما غیر از ۲-۳ نفر، نام بیشتر آنها را نشنیده اید.چون یا آنها خودشان نخواستند و یا نظام مسلط پدرسالاری این اجازه را نداد که نام آنها مطرح شود.در عین حال به نظر من،اکثر نویسندگان مرد جامعه ما هم آن قدر به صورت ایده آلی،آرمانی و تخیلی شخصیت های زن را در داستان هایشان منعکس کرده اند،که به ندرت می توان زنان واقعی جامعه ایرانی را در آثار آنها پیدا کرد.شاید علت اصلی توجه به نویسندگان زن و رشد چشمگیر ادبیات زنانه،به همین دلیل باشد که اکثر نویسندگان مرد نتوانسته اند،تصویر درستی از زنان جامعه خویش را در کارهایشان منعکس کنند.
— ببینید باز هم باید تاکید کنیم که گرچه شما در برخی آثارتان نظیر رمان «از شیطان آموخت و سوزاند» یا در داستان های کوتاه «زن و کلاغ» و «زنی در گردش» در همین مجموعه زنی با زنبیل به صورت معتدل و واقع گرایانه با قضایا برخورد می کنید و فضای کلی این داستان ها هم به خوبی نشان می دهد که زنان هم به اندازه مردان در به وجود آمدن شرایط نابسامانشان دخیل هستند،اما به نظر می رسد که این رویکرد در کلیت داستان های شما مسلط نیست و در بیشتر مواقع،این گونه از آثارتان برداشت می شود که عوامل ایجاد و تداوم نظام مسلط مرد سالاری در وجود مردان خلاصه می شود و زنان در این قضیه بی تقصیرند و فقط قربانی هستند.
آقایی:ببینید،باز هم باید تکرار کنم که هنگامی که داستانی می نویسم،به غیر از خود داستان به چیز دیگری فکر نمی کنم و بنابراین اینگونه نیست که قضایا را به صورت از پیش تعیین شده،در ذهنم حلاجی کنم وعامدانه،آدم های خوب داستان را از زنان و آدمهای بد را از مردان برگزینم.اما شاید در جاهایی ناخود آگاه این گونه عمل کرده باشم.در ضمن من جامعه خودمان را نمادی از جامعه پدرسالار می دانم نه مرد سالار و بر این اعتقادم که این پدرسالاری،حتی بر زنان ما هم حاکمیت دارد.منظور من هم از پدرسالاری آن ویژگی سلطه جویانه ای است که بر تمامی افراد جامعه ما،فراتر از جنسیتی که دارند،حاکم است.یعنی به عنوان مثال،زنان در این جامعه در زیر بار سنگینی از ظلم و ستمی هستند که هم از طریق مردان به آنها اعمال می شود و هم از جانب همجنسان خودشان.پس من به هیچ وجه با قضایا اخلاقی برخورد نمی کنم و نمی گویم که مردان جامعه ما عموما بد و زنان ذاتا انسان های خوبی هستند.اما در کل بر این اعتقادم که زن و مرد در این کشور هردواز قربانیان نظام پدرسالاری اند.بهرحال صرف نظر از تمامی این بحث ها،خود من به عنوان یک زن تحصیل کرده ای که هم در محیط های اداری،کار کرده ام؛در زمینه ادبی و هنری،حضوری جدی داشتم و در محیط های روشنفکری هم کم و بیش حاضر بوده ام،نمی توانم فشارهایی را که بر روی خودم (به صورت خاص) و عموم همجنسان خودم(به صورت عام) در این سالها وجود داشته است انکار کنم.این ها به صورت واقعی در زندگی ما حضور جدی داشته اند.در عین حال من دشمنی و کینه توزی خاصی هم نسبت به مردان سرزمین خودم ندارم و آنها را برادر و برابر خودم می دانم.اما مساله اینجاست که وقت ما محدود است و من به عنوان یک نویسنده،می خواهم که در درجه اول از خشونت ها و ستم هایی بنویسم که در این سالها بر جنس زن اعمال شده است.صرف نظر از اینکه عامل وفاعل اصلی این اجحاف ها چه کسی یا چه کسانی بوده اند.در ضمن گفتم که چندان این دغدغه را هم ندارم که به کنه قضایا وارد شوم و مسایل را حلاجی کنم.اما معتقدم که مردی که بر زنی ستم می کند،خودش هم قربانی این نظام پدرسالار است. چرا که او تحت آموزه های همین ساختار تربیت شده است.
— پس برخلاف رویکردغالبی که از مجموعه داستان هایتان مستفاد می شود، شما به شخصه نقش خود زنان را در تداوم نظام پدرسالاری انکار نمی کنید.
آقایی:مسلم است که نه.توضیح دادم که اصولا همه ما به همان صورتی که با ما رفتار شده است،با دیگران رفتار می کنیم.ضعیف کشی و ستمگری بر پایین دستان،در جامعه ما به صورت امری متداول درآمده است.اما این قضیه در بخش های مختلف اجتماع به صورت های گوناگونی نمود پیدا می کند.مثلا در محیط خانوادگی،معمولا این زنان هستند که در جایگاه فرد ضعیف و پایین دست قرار می گیرند و در بیرون از فضای خانه نیزمردان به مثابه رعایا،مورد ستم اربابان واقع می شوند.البته باز در اینجا تاکید می کنم که این مسایل را در پاسخ به سوال شما مطرح می کنم،وگرنه هنگام نوشتن داستانهایم اصلا به این موضوعات فکر نمی کنم.در آن وقت،فقط به داستان و مسایل مرتبط با داستان پردازی فکر می نمایم.
— در عین حال به نظر می رسد که برخلاف شخصیت های اصلی دو رمان “جنسیت گمشده” و “از شیطان آموخت و سوزاند”،بیشتر شخصیت های زنی که در داستان های کوتاهتان حضور دارند،عموما زنانی منفعل و فاقد کنش گری و روحیه مبارزه جویانه هستند و به راحتی تسلیم شرایط سخت محیط خود می شوند.مثلا یکی از نکات قوت رمان “از شیطان…”در این نکته نهفته است که ولگا قهرمان داستان که زنی کاملا بی خانمان و طرد شده از اجتماع است،با وجود شرایط بسیار سختی که دارد و اجحاف های فراوانی که در حق او می شود،به هیچ وجه تسلیم شرایط نمی شود و در نهایت هم تا اندازه ای موفق می شود که بر بسیاری از مشکلاتش غلبه کند.قهرمان داستان جنسیت گمشده هم که یک ترانسکچوال است واصولا نماد یک فرد کنش گر و مبارزه جوست اما جالب است که در داستان های کوتاه شما، به غیر از چند استثنا(مانند قهرمان زن داستان وسوسه یا نسرین…)قهرمانان داستان عموما زنانی به شدت ضعیف و منفعل و وابسته به طبقات پایین اجتماع هستند.برای خود ما جالب است که شما به عنوان یک نویسنده ای که در اجتماع حضور بسیار پر رنگی داشته اید و یک کنش گر فرهنگی و اجتماعی به حساب می آیید،چگونه است که در بیشتر داستان های خود،زندگی این گونه زنان را به تصویر می کشید؟
آقایی:ببینید سوال من هم از شما این است که اگر شخصیت های زن موجود در یک داستانی الزاما کنش گر نباشند،آیا می توان ایرادی جدی ای را بر خود داستان وارد کرد ؟ که به نظر من اینگونه نقد و تحلیل کردن،دارای اشکال است.خود من هم اصراری ندارم که در داستان هایم،زنان را به عنوان پرچم دار یک جریان اجتماعی معرفی نمایم.نکته مهم تر از نظر من پرداخت داستانی متناسب با موضوع است.ببینید،مثلا من در مجموعه زنی با زنبیل،۵۲ خانواده مختلف را که اکثرا از طبقات پایین اجتماعی هستند،به تصویر کشیده ام و می دانید که در این طبقات،مشکلات بسیار بیشتر از طبقات متوسط به بالا است.البته شکی نیست که ما امروزه زنان تحصیل کرده فراوانی را بخصوص در میان طبقه متوسط اجتماعی می بینیم که برای کسب حقوق اجتماعی خود،بسیار مبارزه می کنند.اما هنوز هم اقلیت خاموشی در میان طبقات پایین تر اجتماعی حضور دارند که زنبیل به دست در خیابان ها در رفت و آمد هستند و من در این مجموعه بیشتر قصد داشتم که به این بخش از اجتماع،نورافکنی بتابانم،تا بهتر دیده شوند.اما این دسته افراد هم الزاما افرادی منفعل و فاقد کنش نیستند،همین که بسیاری از آنها با وجود فقر و بی پشت و پناهی،زیر بار صیغه نمی روند یا شوهر نادان خود را از خانه بیرون می کنند و در کل زیر بار حرف زور نمی روند(همچنان که در برخی از داستان های این مجموعه نشان داده ام) به یک مفهوم،کنش گری آنها را نشان می دهد.در عین حال وقتی یک زن در اینگونه طبقات در معرض انواع آسیب ها ، فشارها و مصایب است،چه توقعی می توان از او داشت که مانند،برخی زنان طبقات دیگر،تصمیم گیرنده زندگی خود باشد.خیلی از مواقع،اینگونه ایراد ها مانند این است که یک تریلی ۱۲ چرخه از روی کسی رد شود و شما این توقع را از او داشته باشید که مثل یک آدم عادی حرکت نماید.حالا این دسته زنان معمولا در اثر تداوم فشارهایی که بر آنها وارد می شود،مستاصل شده و در نهایت به توهم و رویاهای خود پناه می برند یا به حرم یک امامزاده ای متوسل می شوند.خب آنها که صدها راه پیش پایشان قرار داده نشده است که حق انتخاب های فراوانی را داشته باشند.آنها معمولا کار دیگری را نمی توانند،انجام دهند.
— اصلا در اینجا همین سوال هم پیش می آید که چرا شما،بیشتر دغدغه خود را بر نمایش وجوهی از زندگی زنان طبقات پایین اجتماعی و بخصوص جنوب شهر تهران،متمرکز کرده اید و همچنین چرا آن قدر به اقلیت ها و حاشیه های اجتماعی(اعم از اقلیت های مذهبی مانند ولگا قهرمان داستان از شیطان… و اقلیت های جنسی مثلا در جنسیت گمشده و…)در آثارتان توجه داشته اید و آن اندازه که باید و شاید به جز چند استثنا(مانند داستان گربه های گچی) در داستان هایتان مسایل مرتبط با طبقات متوسط اجتماعی را مورد توجه قرار نداده اید؟
آقایی:توجه داشته باشید که داستان گربههای گچی هم حکایت زنانی بیکار و بی پشت و پناه است.زنان نسبتا مسنی که تازه از زندان آزاد شده اند و شغلی به آنها نمیدهند،اما برای تجدید قوا وآرامش روان یک زنی را استخدام می کنند تا به آنها رقص بیاموزد و اتفاقا اگر داستان را هم به دقت بخوانید،متوجه می شوید که خیلی هم اهل رقص نیستند و به اصطلاح،کج و کوله می رقصند.اصولا همانطور که بسیاری ازروان شناسان هم بر روی آن تاکید می کنند ،یکی از راههای مقابله با افسردگی شرکت در کلاس های رقص است و چون این افراد پول کافی برای ثبت نام در یک کلاس رقص را هم ندارند،از آن دختر جوان می خواهند که به صورت خصوصی با آنها رقص تمرین کند.این داستان،ابتدا قرار بود که در مجموعه یک زن،یک عشق چاپ شود که به دلیل محدودیت های آن زمان، به چاپ نرسید و بعد ها در مجموعه داستان گربههای گچی چاپ شد.بهر حال در پاسخ به پرسش اصلی شما باید بگویم که من در اصول سعی می کنم که داستانی را بنویسم که قبلا نویسنده ای شبیه آن را ننوشته باشد.یعنی اگر اکنون بیشتر درباره زنان طبقات پایین اجتماعی می نویسم،به این دلیل است که جای خالی آنها را در ادبیات داستانی خودمان حس می کردم.یعنی اگر قبل از نوشته های خودم تعداد قابل توجهی از داستان های مرتبط با این قشرها،نوشته شده بودند،مسلم بدانید که دیگر درباره این دسته زنان داستانی نمی نوشتم و بجای آن مثلا درباره زنان تحصیل کرده و دانشگاهی می نوشتم.پس من در داستان نویسی،قبل از همه سراغ موضوعاتی می روم که درباره آنها کمتر کار شده است.مثلا زمانی که من در سال ۱۳۷۸ رمان جنسیت گمشده را نوشتم،تا آن زمان در ایران،هیچ داستانی درباره مساله ترانسکچوالیسم به رشته نگارش در نیامده بود.اما بعد ها در این رابطه حتی فیلم هایی ساخته شدند.همچنین هنگامی که برای اولین بار داستان کوتاه ولگا را به عنوان یک زنی بی خانمان نوشتم که بعدها بر مبنای آن رمان از شیطان آموخت و سوزاند نوشته شد، باز تا آن زمان در داستان های ایرانی چنین موضوعی را نداشتیم اما امروزه درباره این دسته زنان بی خانمان و فلک زده،داستان های فراوانی نوشته شده اند.یا هنگام نوشتن مجموعه داستان زنی با زنبیل دوست داشتم که صدای این دسته زنان محروم و رنج کشیده را به گونه ای در این کتاب منعکس کنم،تا فرضا اگر حدود ۵۰ سال آینده کسی ادبیات ایران را ورق بزند،بتواند بخشی از واقعیت این زمان جامعه مان را درک کند و بر این گمان نباشد که در دوره ما همه زنان ایرانی، شاغل هستند وبه راحتی تحصیل می کنند و اوقات فراغت خود را در کافی شاپ ها می گذرانند و…
— اما بهر حال شاید این انتقاد بر شما به عنوان یک نویسنده رئالیست وارد باشد که فضا های داستان های شما از مسایل مرتبط با نسل های جدید ایرانی و جوانان امروز ایران(اعم از دختران و پسران)فاصله زیادی دارد. همچنین خود شما به عنوان فردی که در رشته جامعه شناسی تحصیل کرده است،بهتر می دانید که در سالهای اخیر الگوهای فکری و رفتاری جامعه ایران،نسبت به گذشته(به خصوص تحت تاثیر فضای مجازی و ماهواره ها و گسست های طبیعی نسل ها و…)تغییرات زیادی کرده است که تحلیل دقیق و همه جانبه این شرایط و تبیین شباهت ها و تضاد های این نسل با نسل های پیشین،مطالعات نظری و میدانی زیادی را می طلبد.اما آیا شما در آینده،این دغدغه را دارید که به گونه ای این فضاهای جدید را در داستان هایتان منعکس کنید؟با توجه به این که می دانم خود شما برای نوشتن هر دو رمان خود بخصوص رمان از شیطان… تحقیق و مطالعات گسترده ای را انجام دادید.
آقایی:البته امروزه به یمن فضای مجازی،ما می توانیم اطلاعات زیادی را از نسل های جدید دریافت کنیم،.اما حقیقتا نمی دانم که تا چه اندازه می توانیمازاین اطلاعات برای خلق یک اثر هنریاستفاده کنیم و اگر هم در این کار موفق شویم،معلوم نیست که تا چه اندازه برای مخاطبان امروزی جذاب خواهد بود.اصولا خیلی از موضوعات هستند که بالقوه برای خلق داستان می توانند مناسب باشند،اما همیشه باید به گونه ای نوشته شوند تا باعث کسالت خوانندگان نشوند.مثلا مسایلمرتبط با محیط های اداری وبوروکراسی حاکم بر آن شاید ابتدا جالب به نظر برسند و نویسنده قدرتمندی مانند کافکا هم دراین زمینه نوشته های درخشانی دارد،اما این که منِ نوعی به عنوان یک نویسنده تا چه اندازه می توانم مسایل جدیدی را از آن بیرون بکشم،مساله دیگری است.در عین حال من بر این اعتقادم که در روزگار ما،علایق و سلایق عموم،مرتبا در حال تغییر هستند که همین امر کار یک نویسنده را بیش از پیش مشکل می کند.البته منظور من این نیست که ما تحت هر شرایطی فقط باید به سلیقه مخاطبان خود توجه کنیم،اما بهرحال ما به عنوان یک نویسنده وظیفه داریم که به گونه ای بنویسیم که نوشته های ما برای عموم خوانندگان،خسته کننده به نظر نرسند و حوصله شان سر نرود.مثلا اگر زندگی یک دختر ۱۵-۱۶ ساله ای را که بیشتر اوقاتش را در پای اینترنت و فضاهای مجازی مانند فیس بوک می گذراند،بخواهیم به صورت داستان در بیاوریم،نمی دانم چه جنبه دراماتیکی را می شود از مناسبات او با دیگران و محیط اطرافش،نشان داد تا بتواند یک خواننده عادی را به خود جذب نماید.
— پس نوشتن در باره این موضوعات اصلا دغدغه شما نیست؟
آقایی:نه،همچنان که پیشترگفتم،بیشتر تمایل دارم که درباره موضوعاتی بنویسم که قبلا درمورد آنها اصلا کار نشده یا کار کمی صورت گرفته است.بنا براین در مورد موضوعاتی که اکثر نویسندگان بتوانند درباره آنها داستانی بنویسند،تمایل به نوشتن ندارم.
— البته فکر نمی کنم که این مسایل به صورت خیلی حرفه ای در داستان های سالهای اخیر ایران مطرح شده باشد.مگر آثاری با پرداختی ضعیف و دست چندم مانند رمان “نگران مباش” مهسا محبعلی.در عین حال در همین چند سال اخیر بخاطر همه گیر شدن استفاده هر چه گسترده تر از شبکه های اجتماعی اینترنتی چون فیس بوک ،واتزآپ،توییتر،اینستوگرام و..عادت به تماشای سریالهای ترکی،عادات جدید کافه نشینی و کلا تجربیات زیستی جدید،تغییرات فراوانی در ارزش ها و هنجارهای نسل های جدید (و حتی بسیاری از افراد نسل قدیم)به وجود آورده که قطعا همه این ها می توانند مصالح و ماتریال جدیدی برای داستان نویسان ایرانی(به خصوص علاقمندان به سبک رئالیسم)برای خلق آثاری جدید باشند.
آقایی:ببینید همچنان که خودتان اشاره کردید،آن قدر سرعت این تغییرات زیاد است که برای نویسندگانی چون من که برای نوشتن هر کتاب حدود ۲-۵ سال وقت می گذارم،این فرصت فراهم نخواهد شد که اثری متفاوت را در این زمینه خلق کنم.چون پرداخت داستانی این گونه موضوعات،وقت زیادی را خواهد گرفت.
— با توجه به این که شما هم در قالب داستان کوتاه و هم در قالب رمان،آثاری را نوشته اید،خودتان به شخصه کدامیک را بیشتر دوست دارید؟
آقایی:ببینید اینکه من برای نوشتن داستان چه قالبی را بر می گزینم،وابسته به این است که موضوع مشخصی که انتخاب می کنم،چه بستری را می طلبد.اصولا دغدغه اصلی من در داستان نویسی،روابط میان آدم هاست.حالا در داستان کوتاهی مانند «با عزیز جان در عزیزیه» که بیان گر بحث و گفت و گوی میان عده ای از خانم در سفر حج با یکدیگر است،چون ماجرای داستان در فضای زمانی ۳۰ روزه اتفاق می افتد و با توجه به اینکه آشنایی و شناخت این خانم ها از یکدیگر و روابط متقابل آنها با هم،زمان می برد،می توان با بسط و گسترش،این داستان کوتاه را به رمان تبدیل کرد.اما مثلا داستان کوتاهی چون فریاد شادی،به دلیل اینکه در فضای محدود و مدت زمان کوتاهی اتفاق می افتد،تنها در همان قالب داستان کوتاه معنا پیدا می کند.
— با این حال به نظر می رسد،شما با قالب رمان راحت تر توانسته اید،جهان داستانی مورد نظر خود را به نمایش بگذارید و فکر می کنیم که بیشتر مخاطبان هم با رمان های شما خیلی بهتر ارتباط بر قرار کرده اند و حتی به نظر میرسد که داستان های کوتاه موفق شما هم آنهایی هستند که با بسط و گسترش،قابلیت تبدیل به رمان را دارند که از جمله آنها می توانیم به “ولگا” و “چرا ساکت بمانم”اشاره نماییم.حال اگر این نکته را تایید می کنید،سوال بعدی من از شما این است که در اصول بخاطر مشغله زیادی که داشتید،بیشتر، نوشتن در قالب داستان کوتاه را برگزیدید یا اینکه واقعا به نوشتن در این قالب به عنوان یک فرم ادبی مناسب و متفاوت،اعتقاد دارید؟
آقایی:البته همچنان که اشاره کردم،بسیار تمایل دارم که در آینده برخی از داستان های کوتاه خود را به رمان تبدیل نمایم،چون به نظر خودم این قابلیت را دارند.مثلا من در چندین داستان از همین مجموعه زنی با زنبیل زنانی را به تصویر کشیده ام که بخاطر داشتن مکان و سرپناه،عمدا خود را به دیوانگی میزنند. داستان بخت اول هم حکایت زنی است که می خواهند او را از تیمارستان مرخص کنند،اما چون جای مشخصی را ندارد،در نهایت در همان تیمارستان می ماند.
— اما اکنون که نسبت به گذشته مسلما اوقات فراغت بیشتری دارید و از امنیت اقتصادی بیشتری هم برخوردار هستید،با نوشتن رمان احساس راحتی بیشتری می کنید یا با داستان کوتاه؟
آقایی:ببینید من این روزها بیش از آنکه به نوشتن رمان یا داستان کوتاه فکر کنم،دارم به این قضیه می اندیشم که اساسا جایگاه ادبی-هنری ما به عنوان نویسندگان این دوران، در کجا قرار دارد؟برای چه می نویسیم؟این نوشتن ما در کجا تاثیر خواهد گذاشت؟ و آثار ما در دوران بعدی،چگونه دیده خواهد شد؟اتفاقا مدتی پیش که داشتم کتاب مصاحبه سیمون دوبوار را با سارتر می خواندم،به این قضیه فکر می کردم که چگونه می شود این نویسندگانی که در زمانه خود بسیار محبوب بودند و مردم آثار آنها را با لذت می خواندند،اکنون که دوباره این آثار را می خوانیم،به نظرمان خیلی یکنواخت ، تکراری و خسته کننده جلوه می کنند.البته این نکته در مورد ادبیات ایران هم به مراتب جدی تر می تواند مطرح شود.یعنی مثلا اگر به چهل سال پیش خودمان نگاه کنیم،متوجه می شویم که داستان های زیادی از نویسندگان مطرح آن روزگار بودند که خیلی مهم تلقی می شدند،ولی امروز که دوباره به آن آثار می نگریم،متوجه می شویم که با رویکرد امروزی خیلی خسته کننده و از مد افتاده تلقی می شوند.
— البته ما فکر می کنیم که به صورت یک سویه نمی شود بسیاری از دستاوردهای ادبیات داستانی گذشته را نفی کرد وآنها را با صفت کلی جذاب نبودن،کسل کننده و از مد افتاده توصیف نمود.مثلا همین سیمون دوبوار در رمان مهم همه می میرند(که سالها پیش توسط مهدی سحابی به فارسی ترجمه شده است)به قدری در پرداخت شخصیت قهرمان داستانش موسوم رایموندو فوسکا(همان فردی که نفرین شده است که تا قرون متمادی زنده بماند و درد و رنج زندگی طولانی در این عالم را تحمل کند)و فضاسازی این داستان با قدرت عمل کرده است که هربار که ما به عنوان مخاطبان،این داستان را می خوانیم به نکات تازه ای دست پیدا می کنیم.او در این داستان نه تنها،با تخیل حرفه ای خود، نگاه جدید و متفاوتی را نسبت به مرگ،زندگی و جاودانگی ارایه می دهد،بلکه درباره روابط میان افراد هم دارای نکته سنجی های فراوانی است.مثلا وقتی قهرمان این داستان در برابر بدی ها و تمسخر دیگران،با احساس دلسوزی به آنها نگاه می کند و می گوید:چرا از آنها دلخور شوم،این بیچاره ها که در نهایت ۵۰-۶۰ سال بیشتر عمر نمی کنند،همین نکته می تواند تاثیر خیلی زیادی در غنی کردن رابطه ما با دیگران ایجاد نماید.حتی تخیل و باور پذیری این داستان برای بسیاری از ما آنقدر قوی است که شاید تصور کنیم که یکی از آدم هایی را که در خیابان می بینیم،فردی مانند مانند ریموندو فوسکا باشد.در کل آنچه که مد نظر ما بود،تاکید بر این نکته است که ممکن است بسیاری از اختلاف ها و چالش های میان نویسندگان درباره مقولاتی چون:انواع سبک ها و فرم های ادبی پس از گذشت یک دوران مشخصی،دیگر موضوعیت نداشته باشند مانند جدال شعر کهن و نو در دوره ای از تاریخ فرهنگی ما یا اختلاف نویسندگان درباره بازی های زبانی و فرمی؛اما بسیاری از مضامینی که در داستان ها و اشعار حرفه ای مطرح می شوند،به دلیل پرداخت هنری قدرتمندی که دارند،هیچ گاه کهنه نخواهند شد و بهرحال از نظر ما هر اثر خوب ادبی یک رگه ای از طلا را در خود دارد،که آن رگه در زمانه خود و بنا به ضرورتی که دارد،بر آدمهای آن دوران تاثیر خود را باقی می گذارد و در زمان های بعدی هم بخش هایی از آن بنا به شرایط زمانی اعتبار و اهمیت خود را از دست خواهند داد ولی قطعا قسمت هایی از آن همچنان معتبر با قی خواهند ماند و تاثیرات خود را بر اذهان با قی خواهد گذاشت.
آقایی:سخن شما را در اینجا کاملا می پذیریم و منظور من هم این نبود که بسیاری از آثار مهم و ماندگار در عرصه ادبیات داستانی(چه ایرانی و چه غربی)را یک سویه نفی کنم،بلکه بیشتر داشتم دغدغه این روزهای خودم را بیان می کردم؛این که من فعلا دیگر قصد نوشتن اثری جدید را ندارم و در حال جست و جوی پرسشی جدید و رویکردی تازه درباره هدف اصلی از نوشتن یک اثر هستم ودارم در ذهنم این را بررسی می کنم که چرا برخی آثار، ماندگار می شوند و برخی پس از مدتی از میزان تاثیر گذاریشان کاسته می گردد.در عین حال من به عنوان یک نویسنده،اگر صرفا از روی انجام وظیفه،داستانی را بنویسم،فکر نمیکنم که کار درستی را انجام داده باشم.و گمان من بر این است که این ها یکسری پرسش ها و تاملات ریشه ای درباره ادبیات است که اگر نویسنده ای آنها را به گونه ای مدنظر داشته باشد، در کارش بیشتر موفق می شود.
— با این اوصاف پس حتی این امکان وجود دارد که از این به بعد،تغییرات زیادی در سبک نوشتاری شما به وجود بیاید؟
آقایی:بله من البته هراسی ازاین تغییرات ندارم.اما در کل بیشتر به ساده نویسی و وضوح در نوشتن اعتقاد دارم،حالا این که این نوع نگارش من در آینده،به کجا ختم شود،دقیقا معلوم نیست.اما برای من ایده آل رسیدن به ارتباط موثری میان نویسنده و خوانندگان از طریق واسطه ای به نام اثر هنری است.
— با تمامی این حرف ها،خودتان با نوشتن داستان کوتاه راحت تر هستید یا با نوشتن رمان؟
آقایی:ببینیداصولا نوشتن رمان و داستان بلند،امری بسیاردشوار و سنگین است و به مدت زمانی طولانی و فضای نسبتا آرام و بی دغدغه برای یک نویسنده،احتیاج دارد.بنابر این در اصول نوشتن داستان کوتاه به دلیل راحت تر بودن نگارش آن برای بسیاری از نویسندگان از جمله خود من،آسان تر است.اما همچنان که قبلا اشاره کردم،این، موضوعٍ داستان است که در نهایت،تعیین کننده قالب مناسب برای نوشتن است. در عین حال اگر به داستان های کوتاه من هم بار دیگر نگاهی بیاندازید،متوجه خواهید شد که خیلی هم به یکدیگر،شباهت ندارند.مجموعه داستان های زنی با زنبیل هم که اساسا با داستان های قبلی ام خیلی تفاوت دارند.بسیاری از داستان های این کتاب همچنان که حتما دقت کرده اید،به قدری کوتاه و جمع و جور شده اند که تنها توصیف کننده و بیان گر حس آدم ها در یک لحظه مشخص می باشند.
— اگر عناصر مختلف داستان نویسی را اموری چون مشاهده و تجربه،زبان،تخیل،شخصیت پردازی و…بدانیم،به نظر می رسد که شما در اکثر داستان های خود بیشتر بر دو عنصر مشاهده و تجربه تمرکز کرده اید و ساختار زبانی نوشته ها و تخیل نویسندگی تان به اندازه آن دو عنصر دیگر در کارهای شما نمود ندارد. البته شما در دو داستان کوتاه تپه های سبز و ییلاق از مجموعه تپه های سبز(که سبکی نزدیک به رئالیسم جادویی دارند)تلاش کرده اید که از عنصر تخیل،بیشتر استفاده نمایید.اما گمان می کنیم که این قضیه در مجموع نوشته های شما عمومیت نداردو شما بیش از آنکه بر تخیل خود متکی باشید و در زبان داستانی خویش وسواس به خرج دهید ،بر مشاهدات و تجربه های زیستی خود در امر داستان نویسی تکیه می کنید.از این روست که در بیشتر داستان های شما می توان ردپایی از تجربیات شخصی یا حتی مطالعات میدانی شما را به عینه ملاحظه کرد.مثلا با خواندن رمان جنسیت گمشده متوجه میشویم که نویسنده این اثر حتما به هند سفر کرده است و آنجا را به خوبی می شناسد،یا با خواندن داستان کوتاه پردیس متوجه سفر خودتان به ایتالیا می شویم.و خود شما هم که بارها اشاره کرده اید که برای نوشتن هر دو رمان خود،ساعت ها با افرادی مصاحبه کردید که بعد ها شخصیت هایشان در داستان های شما بازسازی شدند.
آقایی:در ابتدا برای تکمیل بحثتان می توانم این را هم اضافه نمایم که داستان “خون و شعر” من در کردستان عراق میگذرد و داستان “هفت نویسنده” برگرفته از سفری است که عده ای از نویسندگان اتریشی در ایران داشتند و فضای داستانی آن هم در شهر شیراز می گذرد.اما درباره نکات دیگری که بیان کردید،باید بگویم که بسیاری این تصور را دارند که من در نوشتن آثار مختلف،به صورت مطلق به مقولاتی مانند فرم و تکنیک بی توجه هستم.مثلا شاید عده ای پس از خواندن مجموعه داستان زنی با زنبیل گمان کنند که من به عنوان نویسنده این اثر،تنها گزارش گر رویداد ها و صحنه هایی که مشاهده کرده ام،هستم.در حالی که این برداشت نادرستی از کار من است و در اینجا باید بگویم که در تمامی ۵۲ داستان این مجموعه از نحوه بیان و نوع زاویه دیدی که در آنها استفاده کرده ام گرفته تا چگونگی کنار هم قرار گرفتن این داستانها،نام های آنها،شخصیت های داستانی،آغاز و پایان بندی داستان ها و…همه و همه بر اساس یک الگوی مشخص و از پیش تعیین شده ای انجام شده است.که البته شاید برخی خوانندگان توجه به این نکات را مقولات مهمی تلقی نکنند و از نام نهادن تکنیک به آنها ابا نمایند.شاید هم بسیاری از افراد به دلیل سادگی ظاهری این داستان ها،فکر کنند که کار مهمی در پرداخت داستانی آنها انجام نشده است و آنها فاقد تکنیک وهستند.اما به گمان من اگر این داستان ها حتی اندکی بر خوانندگان تاثیری داشته باشند بخاطر نحوه چیدمان آنها در این مجموعه است.اما در مورد مساله ای که در مورد کمبود عنصر تخیل در داستان های من بیان کردید،باید بگویم که درست است که بیشتر موضوعاتی که برای نوشتن انتخاب می کنم،بر گرفته از مشاهدات و تجربیات مستقیم خودم است وبه عبارتی ابزار ومصالح من رئالیستی است،اما محصول کارم که همان داستان ها باشد،متعلق به خودم است.کما این که مثلا اگر شما قرار بود که بر اساس زندگی فردی مانند ولگا،داستانی را خلق نمایید،قطعا اثرتان به صورت دیگری درمی آمد.
— البته اگر در اینجا انتقاداتی نسبت به شیوه داستان نویسی شما مطرح شد،در درجه اول بخاطر باز شدن رویکرد و نگاه زیبایی شناسی شما در داستان نویسی است که قطعا این نکاتی که می فرمایید برای خوانندگان بسیار مفید خواهد بود.وگرنه هر نویسنده ای دارای نقاط قوت و ضعف مخصوص به خود است.ودر مورد شما فکر می کنیم که بهر حال از نقاط قوت نویسندگی شما استفاده درست از مطالعات میدانی و تحقیقات کافی در مورد موضوعات مورد نظرتان است.امری که در مورد بیشتر نویسندگان امروزی ما،امری حاشیه ای محسوب می شود.و اتفاقا گمان می کنیم که همین بی توجهی و کم اعتنایی نویسندگان نسبت به مشاهده،تجربه و تحقیقات کافی در مورد موضوعات مختلف از آسیب های جدی ادبیات امروز ایران است.اما در عین حال قبول دارید که آنقدر که به مشاهدات عینی و مطالعات جامعه شناسانه اهمیت می دهید،از تخیل خود کمتر استفاده می کنید؟
آقایی:ببینید داستان اول زنی با زنبیل(زنی در گردش)با این گفتار از قول شخصیت اصلی داستان آغاز می شود:«وقتی به هوش آمدم،منو زدن.زدن توی صورتم.دیدم یه آقای قد بلند و نورانی اومد بالای سرم و یه شال انداخت روی سر و گردنم و گفت:پاشو.سرم رو بلند کردم و روی تخت نشستم.وقتی نشستم،آقا رفت.گفتم:”آقا نرو.نرو»..و در صحنه دیگری از داستان،راوی از قول خانمی ارمنی که هم اتاقش در بیمارستان بود،این را بیان می کند که:«خانم،به خدا من دیدم یه چیزی دور سر شما می چرخه.مثل نور دوربین عکاسی بود» و خود راوی ادامه می دهد که:«راست می گفت.خودم حالیم بود یه چیزی دور سرم می چرخه.بعد آن آقای نورانی اومد و گفت:”پاشو”وقتی پاشدم،آقا رفت.»یا داستان زنی با شال حریر(در همین مجموعه زنی با زنبیل) با این جملات از زبان راوی داستان شروع می شود:«این همه سال من مردی بالای سر خود ندیدم.از اول مردم مریض احوال بود.من زن خونه و مرد خونه بودم.به کسی هم کاری نداشتم…حس و حال زنونه نداشتم.من خودم،مرد بودم.« که در اینجا آنچه که از شخصیت اصلی داستان در ذهن داشتم،فردی ترانسکچوال بود.همچنین در داستان “زنی با زنبیل” وقتی می خوانیم که مردی از زن داستان درخواست می کند که امشب با هم شام بخوریم،شاید در نگاه اول از این تعجب کنیم که چرا این زن،برخورد تندی با او نمی کند و به راحتی این درخواست را می پذیرد.اما در ذهن من،شخصیت زن این داستان همان زن داستان دیگرم موسوم به:”بخت،بخت اول”است که صیغه همین آقا است.در آن داستان،مرد، زن صیغه ای خود را به خانه شان می برد که ناگهان،همسر آن مرد سر می رسد و مرد،زن صیغه ای را به انباری خانه می برد تا مخفی اش کند.اما شلوار آن خانم در اتاق جا می ماند و همین باعث می شود که همسر مرد متوجه موضوع شود،او را پیدا کرده و به همراه شوهرش از خانه بیرون می نماید.نکته خیلی جالب در این داستان این است که وقتی این خانم شوهرش را از خانه بیرون می کند به او می گوید:”اصلا گور بابای شوهر”که همین امر اوج کنش گری یک زن در آن طبقات اجتماعی را به ما نشان می دهد.بهر حال منظورم از طرح داستان “بخت،بخت اول”این بود که نشان دهم که در هنگام نوشتن داستان زنی با زنبیل،همان زن را مدنظر داشتم که در اینجا،همسر آن آقا فوت شده و می خواهد دوباره با این خانم باشد.آن هم بخاطر آنکه به قول خودش از بس غذای بیرون از منزل را خورده ،خسته شده است.همچنین باید از داستان دیگرم در این مجموعه به نام”عکس عروسی” نام ببرم که در آن،زنی میان سال که هنگام عروسی دخترش،خیلی دوست داشت که با لباس عروسی خودش(که سالیان سال آن را نگاه داشته بود) با دختر خود عکس بگیرد اما مطابق داستان”عکس ها سوخت.خانواده داماد عکاس آورده بودن.عکاس درست حسابی نبود.عکس ها سوخت.حیف شد”این داستان ها را مثال زدم تا به عنوان نمونه بگویم که من هم به نوبه خودم ازحس ها و تخیلات خاصی درداستان نویسی بهره گرفتم.حالا البته ممکن است که این تم ها را بعضی ها نپسندند،ولی این ها برای خودم جالب توجه بودند.
— حالا اگر به هردلیلی، دیگر امکان مواجه مستقیم با محیط بیرون و دیگران برای شما وجود نداشته باشد،در آن وقت آیا تخیل می تواند به عنوان تنها دست مایه مورد توجه شما قرار گیرد؟
آقایی:ببینید در پاسخ به پرسش قبلی تان عرض کردم که نوع استفاده از تخیل در داستان های من با بسیاری از نویسندگان متفاوت است.یعنی من در بیشتر آثارم،داستان های رئالیستی را با زاویه دید خودم بیان می کنم.پس همچنان که توضیح دادم، تخیل در داستان های من همیشه وجود داشته است،اما آن را به گونه ای بکار می برم که ممکن است برای بسیاری از مخاطبان ملموس نباشد.بهرحال ترجیح می دهم که داستان هایم زمینی و دارای حرفی برای گفتن باشد،تا آنکه به ظاهر تخیلی ،اما فاقد هرگونه معنایی باشد.
— اما در باره ساختار زبانی و نوع شخصیت پردازی در داستان هایتان چه دیدگاهی دارید.چون همچنان که اشاره کردیم،به نظر می رسد که هرچه که به کارهای اخیر شما نزدیک تر می شویم،ساختار زبانی نوشته هایتان ساده تر شده است و حتی خصلت خیلی محاوره ای پیدا کرده است و درباره شیوه شخصیت پردازی در داستان های شما هم باید گفت که به نظر می رسد،آنقدری که شما بر وقایع و رویداد های بیرونی در داستان هایتان تمرکز دارید،بر درون کاوی و پرداخت شخصیت های داستانی تان تاکید نمی نمایید.
آقایی:به صورت خلاصه باید بگویم که من در اصول زبان را در خدمت داستان می دانم نه بالعکس.پس اول خود داستان برایم اهمیت دارد و سپس زبان.اما در مورد مساله بعدی باید بگویم که این را قبول دارم که شخصیت پردازی در قسمت هایی از داستان هایم به صورت دقیق انجام نگرفته است،اما دلیلش این است که در داستان های من،شما به عنوان مخاطب از بیرون نظاره گر رویداد ها هستید نه از درون.اصولا اگر منظور شما این است که من در داستان هایم،خیلی درون افراد را کندوکاو نمی کنم،حرفتان صحیح است و همیشه تلاش من بر این بوده است که از بیرون به قضایا نگاه کنم و ماجراها را از بیرون به مخاطبان نشان دهم.که این امر هم می تواند جزو نقاط قوت کاری من باشد و هم در زمره نقاط ضعفم تلقی شود.اما حسنش در این است که در این روش،ردپای نویسنده در اثر معلوم نیست و به عبارتی مرگ مولف به مفهوم دقیق کلمه در اینجا به وقوع می پیوندد ولی در عین حال این امکان هم وجود دارد که داستان یکدستی خودش را حفظ نکند،بخصوص در آنجایی که مخاطبان بخواهند به حس و حال شخصیت های داستان بیشتر نزدیک شوند.اما همچنان معتقدم که گرچه به لحاظ نظری بسیاری از ایرادها و اشکالات را می توان نسبت به خیلی از داستان ها از جمله داستان های من روا دانست،ولی باید دید که در عمل شیوه داستان پردازی من متناسب با موضوعی که انتخاب کرده ام بوده است یا خیر؟که به نظر خودم گرچه در بسیاری از داستانهایی که نوشته ام،آنچنان در بند تحلیل شخصیت ها نبوده ام اما این کار دلیل منطقی داشته است.مثلا در داستان زن و کلاغ که حکایت خانمی است که در امامزاده به کلاغ ها،غذا می دهد،شاید می شد حس و حالت آن زن را درونی تر کرد،اما این کار کمک چندانی به روند داستان نمی کرد،چرا که انتخاب من بر این اساس بود که کل ماجرا از بیرون گزارش شود.اما یک وقت هم هست که شخصی مانند آل احمد در داستانی مانند روز فرخنده جلال آل احمد،از درون شخصیت یک فرد را نظاره می کنیم.همه این ها بستگی به نوع رویکردمان به پدیده ها و هدف ما از پرداخت یک داستان دارد.
۷ لایک شده