دو شعر از پرشنگ صوفی زاده
سجده عشق
میخواستم دوستت بدارم
در آغوش ات بگیرم
اما؛
ما را به صف کردند :
چونان کفر قاسم*
می خواستم لمس ات کنم
ببویم ات…ببوسم ات
اما؛
در جوی خیابان استقلال
سنگر گرفتم :
از هراس بمب مرگ و
شکستن شیشه عمر تو….
و تو،
آنسوتر
لبانت زیر کوه قندیل چال شده بود…
و من ؛
کاش هرگز بدن بی سرت را
در آغوش نمی گرفتم…..
تا عشق ؛
تمام عمر
به سجده نیفتد.
*نام روستایی در فلسطین که در ۲۹ اکتبر ۱۹۵۶، نیروهای نظامی اسرائیل ساکنین روستا را هنگام غروب به رگبار بستند.
.
شَتکِ خون
تا کتاب سینه چاک شد
من،
سینه خیز از دیوار گذشتم
به پنجره که رسیدم
همراه با آخرین قطره ی شرابِ تو
روی دستان آسمان پرت شدم…
خورشید روی سینه ام لغزید و….
غروب شد!
موهایم دور لولای پنجره نعره می زد…
آنقدر سوخت که ابر شد و..
در روح من دمید!
من،
نگرانِ پاره های اندیشه،
باران شدم….
چند ثانیه گذشت….
باران گرفت؟!
نمی دانم….
از آئینه بیرون که آمدم:
شَتکِ خون
-روی تخته سیاه-
اُسکار گرفت!
۱۵ لایک شده