ماهیگیر و ابرها
فاطمه محمدیون
آسمان پر از ابر بود و با هر وزش باد شکلشان تغییر می کرد. هیچ جای دیگری بهتر از ساحل برای نقاشی آنها وجود نداشت. داشتم ابری که شبیه یک لاکپشت بود را نقاشی می کردم که وزش باد لاکپشت را به اژدها تبدیل کرد ، نقاشی ام داشت شبیه یک شاهکار می شد، لاکپشت اژدها. باید قلم را تندتر روی بوم نقاشی حرکت می دادم، باید مثل باد می شدم و قبل از اینکه شکل ابرها با وزش بعدی تغییر کند ،آنها را نقاشی می کردم. تلاشم بی فایده بود چون باد از من سریعتر بود و شکل ابرها با سرعت تغییر می کرد.
بوم نقاشی ام را از قبل آماده کرده بودم و رنگهای پس زمینه و ابتدایی را روی آن زده بودم. سالهارنگها را ترکیب کرده بودم تا توانسته بودم آبی های مختلف آسمان و آبی اقیانوس را در بیاورم، بعضی ها فکر می کنند آبی همان آبی ست و برایشان فرق ندارد این آبی آسمان باشد یا آبی اقیانوس. اما یک نقاش خوب، می داند که حتی آبی آسمان هم در ساعات مختلف روز آبی متفاوتی است. مثلا آبی سر صبح یک خاکستری خاصی در خود دارد که از سیاهی شب به جا مانده یا آبی دم غروب کمی نارنجی دارد، آبی ظهر آبی ساده ای است سر به هوا و بی خیال.
قلمو و رنگ را کنار گذاشتم، روی زیر اندازم دراز کشیدم و تصمیم گرفتم جای عجله کردن برای کشیدن ابرها، تماشایشان کنم . انگار باد هم متوجه شد که دیگر قصد رقابت با او را ندارم و بی خیال سریع بودن شد. ابرها حالا آرام و با طمأنینه شکل عوض می کردند. سمت راستم یک اسب تک شاخ، وسط تر یک سگی که داشت می پرید، آن طرف تر یک فرشته با بالهایی گشوده که دست هایش را به شکل آمین گرفته بود، در آسمان نقش بسته بود.
یک مرد آمد با قلاب ماهیگیری. کمی دورتر از من ایستاد. چوب قلاب را دورانی بالای سرش چرخاند و در آب پرتاب کرد. چوب پنبه ی سر قلاب روی موج ها می رقصید. من گاهی به آسمان و گاهی به مرد ماهیگیر نگاه می کردم . مرد ماهیگیر هر بار که قلابش را از آب بیرون می کشید، با صبر و حوصله سر آن طعمه می گذاشت و دوباره آن را در آب می انداخت. از او پرسیدم لب ساحل فکر می کنی بتوانی ماهی بگیری؟ یعنی ماهی ها این قدر نزدیک می آیند؟ پاسخ داد:« هر جا آب باشد ماهی هم هست، پس امیدوارم بگیرم.» لبخندی زدم و دوباره دراز کشیدم. به آسمان نگاه کردم. و به فکر فرورفتم. فکر کردم آیا ماهی ها هم امیدوارند وقتی که به طعمه ای تک می زنند گیر قلاب ماهیگیر نیفتند؟ افسوس و صد افسوس ،چرا که بعید می دانستم که آنها اصلا از وجود ماهیگیر حتی خبر داشته باشند.
ناگهان مرد ماهیگیر قلابش را به سرعت از آب بیرون کشید و چشمانش از خوشحالی برق زد. یک ماهی پرنده ی بزرگ در قلابش گیر کرده بود. به سمت ماهیگیر رفتم. با غرور خندید و گفت: «دیدی رفیق امروز روز من بود.» سری تکان دادم و گفتم:« برعکس این بیچاره ،امروز روز تو نبود ماهی.»
به چشمان ماهی نگاه کردم، انگار داشت التماس می کرد کمکش کنم. آبشش هایش به سرعت باز و بسته و رنگ سرخ زیر آبشش هایش بیشتر از همیشه نمایان می شد. برای نفس کشیدن تقلا می کرد. قلاب از بالای لبش وارد و از پایین آن خارج شده بود و خون از آن جاری بود. دیدن این صحنه برایم سخت بود، مرد ماهیگیر خوشحال بود. چه طور و از کی تماشای جان دادن موجودی زنده برای ما آدم ها این قدر طبیعی شده بود؟ من خفه شدن ماهی را با تمام وجودم حس می کردم و نمی توانستم کاری برایش انجام دهم.
به سمت رنگها و بوم نقاشی ام رفتم، رنگها را در جعبه اش گذاشتم و بوم را از روی سه پایه برداشتم، زیراندازم را لوله کردم و در کوله گذاشتم. باد وزید، به ابرها نگاه کردم. این بار اما جز یک ماهی پرنده، که غمگین به اقیانوس چشم دوخته بود، شکل دیگری در ابرها پیدا نبود.