نقل مطلب بدون ذکر دقیق منبع کتاب، نویسنده، سایت و تاریخ، مطلقن ممنوع است.
تذکر:
تاکنون دو عنوان از کتاب های استاد اسحاقیان به نام های «بوطیقای نو در ادبیات داستانی امریکای لاتین» در چهارده بخش و «راهی به هزار توهای بورخس در داستان های کوتاه اش» در یازده بخش به همراه دو پیوست از طرف سایت حضور در اختیار مخاطبان گرامی قرار گرفته است.
کتاب سوم ایشان به نام «با بوطیقای نو در ادبیات داستانی امریکای لاتین صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز» در ده بخش و سه پیوست تقدیم می گردد. کتاب فوق از طرف نویسنده به مهندس «داریوش دانشور» تقدیم شده است.
بدیهی است که سایت حضور مرهون گشاده دستی و اعتقادِ نویسنده مبنی بر به اشتراک گذاشتن نتیجه ی تحقیقات روشمند ایشان می باشد. حضور به تداوم این همکاری امیدوار است.
فهرست عناوین این اثر به ترتیب زیر است:
فشرده و تحلیل گذرای “صد سال تنهایی”
سویه ها و ریشه های رئالیسم جادویی
رمزگشایی تلمیحات رمان (۱)
رمزگشایی مضامین رمان (۲)
رمزگشایی مضامین رمان (۳)
رمزگشایی بن مایه ها و نمادهای رمان (۴)
خوانش کهن الگویی رمان
خوانش فورمالیستی رمان
فرا داستان پسامدرن رمان
خوانش جامعه شناختی رمان
پیوست ها (ترجمه)
نگاهی فراگیر به “صد سال تنهایی”: یان جانستون
رئالیسم جادویی یا واقعیت خیالی شده: سورادِچ چوتیو دامپانت
رئالیسم جادویی و گارسیا مارکز: نَدیم اختر
بخش ششم
رمزگشایی رمان با بن مایه ها، نمادها و رخدادهای دلالتگر
بن مایه ها:
“آبرامز” ۱، “بن مایه” ۲ را “عنصر آشکار و چیزی از نوع حادثه، مرجع یا شگردی می داند که اغلب در آثار ادبی مکررا ً به کار می رود؛ مانند “بانوی زشت” ی که معمولا ً به هیئت شاهزاده خانم زیبایی در فرهنگ عامه ظاهر می شود. مشخصه ی اصلی “بن مایه” تکرار آن در درون یک اثر خاص است که جنبه ی لفظی دارد یا توصیف یا بافتاری از صور خیال مکرر است (آبرامز،۱۹۹۳، ۱۲۱). “کادن” ۳ “بن مایه” را بخشی از “مضمون” می داند که شامل شخصیت، صور خیال مکرر یا یک الگوی لفظی است (کادِن،۲۰۰۲، ۴۰۵).
واقعیت این است که تشخیص دقیق و آشکار “بن مایه” گاه آسان نیست، زیرا بهره جویی از آن تا اندازه ای به کاربرد آن از جانب نویسنده بستگی دارد. در بیش تر موارد، درک و تشخیص آن ساده است و خواننده در تشخیص خود به خطا نمی رود، اما گاه “بن مایه” به آسانی به “نماد” نزدیک می شود. با این همه، آنچه از فحوای مطلب و سیاق عبارت و بافت رمان برمی آید، این است که مثلاً “صلیب” اصلا “نماد” نیست؛ بلکه “بن مایه” است، زیرا نه تنها پیوسته در سطح رمان در تکرار می شود، بلکه به معنایی خاص به کار می رود و به جای آن که نشان “تقدس” و “مسیحیت” باشد، بر “ارتجاع” و کهنه اندیشی شخصیت دلالت می کند. حال اگر همین کهنه اندیشی با “مضمون” اثر ـ که در این رمان “تنهایی” است ـ مرتبط باشد، بی گمان “بن مایه” به شمار می رود. از آن جا که “بن مایه” از زیر مجموعه های “مضمون” است و باید به درک بهتر فکر غالب بر اثر کمک کند، هر صورت خیال یا تعبیری که به صورت جزئی از اجزای “مضمون” درآید و کارکردی ارتباط دهنده با آن داشته باشد “بن مایه” تلقی می شود. این گونه نگرش به “بن مایه” آن را از هر اصطلاح دیگری ممتاز می کند. به چند مایه ی مهم تر اشاره می کنیم:
- بن مایه ی یخ: نخستین باری که از “یخ” سخن می رود، وقتی است که “خوزه آرکادیو بوئندیا” پسران خود را برای دیدن آن می برد. او خود تصور می کند که “بزرگ ترین الماس جهان است” اما مرد کولی به او می گوید: “نه، این قالب یخ است.” وقتی “آئورلیانو بوئندیا” برای نخستین بار یخ را لمس می کند، وحشت می کند و دستش را پس می کشد و می گوید: “دارد می جوشد” (گارسیا مارکز، ۱۳۵۷، ۲۴).تا این جا هنوز خواننده از این اشاره چیزی نمی فهمد؛ اما هر بار که سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” به یاد صحنه ی اعدام خود می افتد، بی اختیار به یاد همان روزی می افتد که برای کشف و لمس یخ با پدر خود به بازار مکاره ی کولی ها رفته بوده است (۱۱، ۲۳۲). با این اشاره خواننده درمی یابد که میان تجربه ی لمس یخ در کودکی و یادآوری آن در میان سالگی، حتما ً پیوندی هست. چرا “آئورلیانو بوئندیا” از لمس یخ، وحشت کرده است؟ آیا این وحشت، تنها جنبه ی زیست شناختی دارد؟ آیا سرهنگ ، به یاد روزگار خوش کودکی نیفتاده و بر آن حسرت نبرده است؟ آیا این حسرت و احساس نوستالوژیک، از ناخشنودی اش نسبت به زمان حال حکایت نمی کند؟
سومین باری که از یخ به این معنی و مفهوم یاد می شود، هنگامی است که “خوزه آرکادیو بوئندیا” رؤیای شهری را در خواب می بیند که دیوارهایش از قالب های یخ ساخته شده است:
” همان طور که من در خواب دیده ام [ خانه های شهر ] از یخ بنا شده اند و همیشه هم یک نفر از نسل بوئندیا وجود خواهد داشت، تا قرن های قرن ” (۵۳).
“خوزه آرکادیو بوئندیا” چندان فرابین و دل آگاه نیست؛ اما همان گونه که “ملکیادس” پیش بینی می کند، یک نفر از خانواده ی “بوئندیا” ها در شهر باقی نخواهد ماند. چنان که گفته ایم، شهری که بر قالب یخ بنا شده باشد، تلویحا بر ناپایداری آن دلالت می کند، به ویژه که نه تنها “ماکوندو” هوایی گرم دارد، بلکه در آخرین سال های حیات آن، هوا به شدت به گرمی می رود. “یخ” استعاره ای از “سردی روابط” و “یخزدگی زندگی” است و “ِملکیادس” به خاطر فرابینی خو ، آشکارا پیش بینی می کند که در آینده ی نزدیک در “ماکوندو”، ” در خانه های بلورینش، اثری از نسل و خانواده ی بوئندیا باقی نمی ماند (۵۳).
حالت تنهایی سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” و سرمای درونی او با “یخ” ارتباط دارد. چنان که گفته ایم، او را همیشه حتی در اتاق رایزنی جنگی با فرماندهان ارشد، در حالی می بینیم که پتویی به دور خود پیچیده و در حالی که هوا به شدت گرم است، هیچ گاه سرما از او دست برنمی دارد (۱۴۹).
- بن مایه ی فراموشی : نخستین آفت، بیماری بی خوابی و پیامد آن “فراموشی” است. این بیماری را “ربکا” از قبیله ی سرخپوستش با خود به “ماکوندو” می آورد. در آغاز “خوزه آرکادیو بوئندیا” آفت بی خوابی را به فال نیک می گیرد، زیرا پیش خود فکر می کند که بی خوابی، فرصت بیش تری برای مطالعه ی و تحقیق در آزمایشگاه به او می دهد (۴۵). مردم نیز از بی خوابی استقبال می کنند زیرا ” در آن موقع آن قدر کار در ماکوندو زیاد بود که همیشه وقت کم می آمد ” (۴۷) اما با گذشت زمان کشف می شود که در اثر بی خوابی، شخص حافظه ی خود را از دست می دهد و دیگر هیچ چیز را به یاد نمی آورد. “خوزه آرکادیو بوئندیا” به عنوان داناترین شهروند “ماکوندو” پیشنهاد می کند که نام و مورد استفاده ی تمام اشیا را روی هر شیئ بنویسند تا هر چیز، نامی داشته باشد و به آن شناخته شود: ” این ، گاو است. هر روز صبح باید او را دوشید تا شیر به دست بیاید. شیر را باید جوشاند و در قهوه ریخت تا شیر قهوه درست شود. به این ترتیب در حالی به زندگی ادامه دادند که [ واقعیت ] هر لحظه بیش تر از ایشان فاصله می گرفت و فقط از طریق کلمات محفوظ مانده بود و با فراموش کردن معنی لغات نوشته شده ، برای ابد از دستشان می رفت ” (۴۸).
فراموشی دو بار به سراغ اهالی این شهرک می آید. بار دوم وقتی است که “شرکت موز” یا “کمپانی یونایتد فرویت” ۴ آمریکایی وارد شهر می شود و پس از غارت اراضی زیر کشت موز و کشتار کارگران شرکت، شهر را ترک می کند. در این حال نیز، مردم آنچه را بر آنان گذشته، از یاد می برند. تصور من این است که با توجه به منشأ سرخپوستی “ربکا” و یک رشته عادات وی، نخستین فراموشی به آن بخش از تاریخ آمریکای لاتین به معنی اعم و کشور کلمبیا به معنی اخص اشاره دارد که مورد تهاجم نیروهای استعمارگر اسپانیا از قرن پانزدهم تا پانصد سال بعد قرار گرفته است. دقت کنیم که “ِرِبکا” ی یازده ساله از قبیله ای سرخپوست به “ماکوندو” وارد شده است. دو تن دیگر از همان قبیله به نام های “ویستاسیون” ۵ و برادرش “کاتائوره” ۶، به زبان “گوآخیرایی” صحبت می کنند. این امر، نشان می دهد که نویسنده قصد دارد به زبان و قوم آبا و اجدادی خود در پانصد سال پیش اشاره کند. دشنام های رکیک “ربکا” (۴۴) به زبان سرخپوستی، هویت قومی و ملی او را معرفی می کند. یک خواهر و برادر دیگر سرخپوست به قبیله ای از سرخپوستان تعلق دارند که سابقه ی تاریخی هزار ساله دارد و این خواهر و برادر از تبار “شاهزادگان” آن قبیله بوده اند (۴۵). گذشته از این “ربکا” عادت به خوردن گچ و خاک دارد:
” سرانجام سرخپوستان . . . متوجه شدند که ربکا فقط دوست دارد گل کف حیاط و گچ هایی را که با ناخن از دیوارها می کند، بخورد ” (۴۴) .
این عادت دختر بچه ی سرخپوست، به خاطر فقر غذایی است که سرخ پوستان در روزگاران دراز، کمبودهای غذایی و ویتامین های مورد نیاز بدن را با خوردن آن ها جبران می کرده اند. دکتر “خوزوئه دو کاسترو” در کتاب انسان گرسنه: ژئوپلیتیک گرسنگی به این عادت غذایی مردم آمریکای لاتین اشاره دارد و توضیح می دهد که گچ و خاک، حاوی اندکی “کلسیم” است و تهیدستان گاه کمبود نیازهای معدنی بدن خود را با آن جبران می کرده اند و به عنوان مثال به عادت مرغان خانگی در نوک زدن به گچ و خاک دیوار و زمین اشاره می کند که هدف از آن، تأمین کلسیم لازم برای ساختن پوسته ی تخم مرغ است. او در کتاب دیگر خود با عنوان آدم ها و خرچنگ ها نیز به این مقوله پرداخته است. اگر این فرض درست باشد، می توان چنین نتیجه گرفت که نویسنده به طور مشخص می خواهد به نخستین تهاجم فرهنگی کشور خود و آمریکای لاتین به وسیله ی استعمارگران غارتگر اسپانیایی اشاره کند. امروزه منابع کافی برای این گونه پژوهش ها وجود دارد که نشان می دهند چگونه تاریخ نگاران، وقایع نویسان، سیاحان و میسیونرهای مذهبی وابسته به نهادهای سیاسی و مذهبی اسپانیا می کوشیده اند، خاطره آن همه فرهنگ و تمدن اصیل را در کشورهای فتح شده از میان ببرند و از اذهان مردم بومی بشویند.
اینان با ورود به سرزمین هایی چون مکزیک و پرو متوجه عالی ترین نمودهای فرهنگی در این سرزمین ها و تمدن هایی “آزتکی”، “مایایی” و “اینکایی” شدند. یکی از این کارگزاران استعماری ـ که با اندکی عدم تعصب می نوشته است ـ “فرای برناردینو د ساآگون” نام داشت و کتاب وقایع نگارانه ی او به قوم “آزتک” اختصاص داشت. او در مورد عظمت این تمدن می نویسد:
” کتاب هایی که آن ها در اختیار داشتند، به گونه ای با تصاویر و نگاره ها نقاشی شده بود که آن ها می فهمیدند اجدادشان چه کرده اند و در سالنامه ها چه چیزی از خود به یادگار گذاشته اند؛ سالنامه هایی که متعلق به یک هزار سال پیش از ورود اسپانیایی ها به این سرزمین بود. اغلب این آثار و نوشته ها، در جریان از بین بردن سایر مظاهر بت پرستی در آتش سوخته اند، اما بسیاری از آن ها . . . همچنان نگهداری می شوند و ما از خلال این آثار، بر احوال آن ها در دوران باستان آگاهی یافته ایم” (کارل توب،۱۳۸۴، ۲۷).
این نقل قول، هم به غنای تمدن اقوام پیشا ـ کلمبی آمریکای لاتین اشاره دارد و هم به کوشش دیوانه وار و تعصب آمیز اسپانیایی های مهاجم که در دستی تفنگ و در دست دیگر کتاب انجیل داشتند و برای زوال کامل تمدن سرخپوستان آمریکای لاتین از هیچ جنایتی خودداری نمی کرده اند.
دومین فراموشی، وقتی است که نیروهای نظامی حاکم به طرف سه هزار کارگری ـ که با اجتماع آرام خود، خواهان برخی تسهیلات کارگری، بهداشتی و مسئله ی مسکن می شوندـ شلیک می کنند ومعترضان با رگبار کشته شده، به دریا ریخته می شوند (۲۶۳). در پی القائات رذیلانه ی نهادهای دولتی، وجود هر گونه تظاهرات، کشتار و حتی موجودیت شرکت موز در کلمبیا انکار و تکذیب می شود. این آوازه گری ها مؤثر می افتد و مردم نیز حتی وجود سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” را هم ـ که بیست سال برای تحقق اهداف لیبرال ها مبارزه کرده است ـ انکار می کنند و در واقع، حافظه ی تاریخی خود را از یاد می برند. وقتی خانواده ها برای آگاهی از سرنوشت فرزندان خود به نهادهای نظامی رجوع می کردند، به آنان گفته می شد:
” لابد خواب دیده اید. در ماکوندو نه خبری شده است، نه خبری می شود و نه خبری خواهد شد. اینجا شهر سعادتمندی است ” (۲۶۶).
وقتی “خوزه آرکادیوی دوم” به زنی که به او پناه داده، از سه هزار کارگری تعریف می کند که شاهد قتل عام آنان بوده است، زن همه چیز را انکار می کند:
” در این جا کسی کشته نشده است. از زمان عمو بزرگت، سرهنگ، در ماکوندو هیچ اتفاقی نیفتاده است ” (۲۶۴).
- بن مایه ی کولی ها: کولی ها ـ همان گونه که یک منبع اینترنتی نوشته است ـ در حکم “رابط” هستند؛ آنان نه تنها میان دهکده ی “ریوآچا” و “ماکوندو” ی بعدی با جهان خارج (اروپا) پیوند برقرار می کنند، بلکه رابط میان افراد خانواده با یکدیگر نیز هستند (Spark Note ،۲۰۰۲).” رقص و آوازشان در خیابان ها، دهکده را غرق در هیجان و شادی کرد. طوطی هایی رنگارنگ که اپراهای ایتالیایی می خواندند؛ مرغی که به صدای نواختن طبل، تخم طلا می کرد؛ میمون تربیت شده ای که فکر انسان را می خواند . . . و هزاران اختراع خارق العاده ی دیگر که خوزه آرکادیو بوئندیا دلش می خواست دستگاه خاطره را اختراع کند تا بتواند تمام آن ها را به خاطر بسپارد. در یک لحظه، کولی ها وضع دهکده را پاک، دگرگون کردند ” (۲۳).
آنچه در خوانش رمان اهمیت دارد، نقش آنان در پیشرفت بعدی “ماکوندو” از نظر اختراعات و اکتشافات “خوزه آرکادیو بوئندیا” است. بدون آمدن کولی ها به این دهکده، بنیانگذار شهر هرگز نمی توانست به آرمان های والای خود برسد. اگر “ملکیادس” را به عنوان رهبر قبیله ی تمدن و فرابینی تصور کنیم، تنها او است که از آینده ی تباه “ماکوندو” آگاهی دارد. همه ی کوشش او مصروف این هدف می شود که گذشته ی در حال فراموشی اهالی “ماکوندو” را به آگاهی آیندگان و نسل های بعدی برساند. مکاتیب او به زبان رمز، حاوی تاریخ شش نسل از خانواده ی “بوئندیا” ها است. تا هنگامی که او زنده است یا دست کم روانش پس از مرگ پیوسته در آزمایشگاه کیمیاگری حضوری نامرئی دارد، “ماکوندو” به حیات خود ادامه می دهد. با مرگ فیزیکی او میهمانان ناخوانده ی دیگری به شهر وارد می شوند که به جای این که با خود دانش و فن بیاورند، سگ های درنده و اشباح ناشناسی با خود می آورند که تخصصشان در ترور رهبران لیبرال ها و مردم عادی و کارگران معترض است. مالکان “شرکت موز” با بیرون بردن سرمایه و تأسیسات خود از شهر، باعث رکود اقتصادی می شوند. رقاصان، عیاشان و روسپیانی که به “ماکوندو” وارد می شوند، اخلاق عمومی را فاسد و دولت محافظه کار را به خود وابسته می کنند. آنان رهبران حزب لیبرال را با پول می خرند و به خیانت به آرمان های پیشین خود برمی انگیزند. بزرگ ترین آسیبی که آنان به اهالی “ماکوندو” می رسانند، پاک سازی گذشته ی تاریخی از حافظه ی ملی آنان است:
” در اندک زمانی شهر چنان دگرگون شد که هشت ماه پس از ورود مستر “هربرت”، ساکنین قدیمی ماکوندو صبح زود از خواب بیدار می شدند تا بتوانند [ نام ] خیابان های شهر خود را یاد بگیرند ” (۲۰۰).
- بن مایه ی جنگ خروس: “جنگ خروس” ها در رمان، تنها یک “رخداد دلالتگـــر” نیست که به درک بهتر مضامین اثر کمک کند، بلکه چون پیوسته در سطح اثر تکرار می شوند “بن مایه” نیز به شمار می روند. هر جا سر و کله ی خروس های جنگی پیدا می شود، منتظر رخدادی شوم باید بود. جنگ خروس،به معنی غلبه ی خوی تهاجمی بر شخصیت داستان و مقدمه ی برخوردهای خشن فردی و اجتماعی است. در آغاز رمان، هنگامی که دهکده ی “ریوآچا” یادآور “بهشت عدن” در کتاب مقدس است و روابط میان اهالی روستا، بسیار دوستانه می نماید، داشتن یا تربیت خروس جنگی ممنوع است: ” یک حیاط خلوت با یک درخت بلوط عظیم، یک باغچه ی پر از سبزی و یک حیاط کوچک که در آن بزها، خوک ها و مرغ هایش در صلح و صفا با هم می زیستند. تنها جانور ممنوع در خانه و در تمام دهکده، خروس جنگی بود ” (۱۷).
اندکی از این ممنوعیت نمی گذرد که “خوزه آرکادیو بوئندیا” هوس می کند خروسِ جنگی تربیت کند و طبیعی است که با تربیت خروسِ جنگی، آنچه نباید اتفاق بیفتد، رخ می دهد. یک سال از ازدواج زن و شوهر گذشته است اما هنوز از بارداری و بچه خبری نیست. پس شایعه پردازی آغاز می شود:
” روزها شوهر به خروس جنگی های خود می رسید و اورسولا گلدوزی می کرد . . . تا یک شنبه روز بدیمنی که خروس جنگی خوزه آرکادیو بوئندیا بر خروس جنگی پرودنسیو آگیلار پیروز شد . . . ده دقیقه بعد با نیزه ی پدربزرگش بازگشت. پرودنسیو آگیلار . . . مهلت دفاع نیافت. نیزه ی خوزه آرکادیو بوئندیا . . . گلوی او را سوراخ کرد ” (۲۷-۲۶).
“خوزه آرکادیو بوئندیا” پس از این جنایت، به عذاب وجدان گرفتار شده “ریوآچا” را برنمی تابد و ترجیح می دهد که محل سکونت خود و اهالی را تغییر دهد اما پیش از حرکت، آلات جرم را سر به نیست می کند:
” قبل از عزیمت، نیزه را در حیاط خاک کرد و برای آسایش پرودنسیو [ روح ] آگیلار، خروس های جنگی زیبای خود را یک یکی خفه کرد ” (۲۸).
در میانه های رمان، این بار “خوزه آرکادیوی دوم” است که به تربیت خروس جنگی مشغول است و البته مورد اعتراض “اورسولا” قرار می گیرد، زیرا تجربه و نتیجه ی تربیت خروس جنگی شوهر را فراموش نکرده است:
” این حیوانات را ببر جای دیگر. در این خانه به اندازه ی کافی از دست خروس جنگی بدبختی کشیده ایم . . . خوزه آرکادیو آن قدر پول درآورد که نه تنها موفق شد پرورش خروس جنگی را گسترش دهد، بلکه حتی شهوات مردانگی خود را نیز فروبنشاند ” (۱۶۶) .
در اواخر رمان، جنگ خروس مقدمه ی کشاکس اجتماعی و طبقاتی “خوزه آرکادیوی دوم” با دارندگان “شرکت موز” می شود. او که به عنوان سرکارگر و مباشر در این شرکت کار می کند، از کار خود استعفا داده در دفاع از حقوق صنفی کارگران، شروع به سازماندهی آنان می کند و به پریایی میتینگی سیاسی فرامی خواند. نتیجه ی رویارویی کارگران بی سلاح با یک هنگ نظامی قابل پیش بینی است:
” سروان دستور آتش داد و بلافاصله چهارده مسلسل جوابش را دادند ” (۲۶۲).
- بن مایه ی تجاوز خوزه آرکادیو: کامخواهی اعضای خانواده ی “خوزه آرکادیو بوئندیا” رفتار جنسی تازه ای نیست اما گاه تکرار آن از جانب برخی شخصیت ها ، دلالتگر است. اعضای این خانواده، گاه نقشی دوگانه ایفا می کنند: از یک سو، عضو همین خانواده اند اما از سوی دیگر معرف یک مهاجم بیگانه هستند. رفتار “خوزه آرکادیو” در این میان، از همه معنادارتر است. او به اعتبار زیست شناختی هم با دیگر اعضای خانواده متفاوت است. در چهارده سالگی به بلوغ جنسی رسیده است و نرینه ای استثنایی دارد؛ به گونه ای که نمایش با آن و شرطبندی روی آن، یکی از منابع درآمد او است. نخستین تجربه ی جنسی او با یک دختر کولی است که با دیگر کولی ها وارد “ماکوندو” شده است. این گروه از کولی ها، با کولی های پیشین تفاوت دارند. کولی های اولیه با عجایب علمی و فن آوری خود به “ماکوندو” می آمدند که نشان می دهد متعلق به کشورهای متمدن تر اروپا (یونان) هستند . اما این کولی ها، جز سرگرمی ها و خدمات کامخواهانه (اروتیک) ۷ چیز دیگری برای عرضه به مشتریان “ماکوندو” ندارند (۳۴). یکی از خریداران این خدمات، “خوزه آرکادیو” است. چادری که برای ارائه ی این گونه “خدمات” برپا شده است، نشان می دهد که این گروه از کولی ها از “اسپانیا” ی استعمارگر و “کشور دزدان دریایی” آمده اند. “خوزه آرکادیو” پس از کامجویی از یکی از دختران کم سن و سال و لاغر اندام، با او همراه می شود: ” شنبه شب، خوزه آرکادیو پارچه ی سرخرنگی به سر بست و همراه کولی ها از آن جا رفت ” (۳۷).
او به هنگام بازگشت به “ماکوندو” اندام، سیما و حرکات و سکنات یک اسپانیایی و دزد دریایی تمام عیار را دارد:
” مرد عظیم الجثه ای وارد خانه شده بود که شانه های پهنش به سختی در قاب درها جای می گرفت . . . سینه و بازوانش تماما با خالکوبی عجیبی پوشیده شده بود . . . زبان اسپانیولی را به لهجه ی غلیظ دریانوردان صحبت می کرد ” ( ۸۵-۸۴).
خالکوبی سینه، لهجه ی غلیظ اسپانیولی خاص دریانوردان و این که وی به قول خودش سی بار دور دنیا را با کشتی دزدان دریایی گشته است، نشان می دهد که نویسنده او را نمادی از “دزدان دریایی” و “مهاجمان اسپانیایی” به “کلمبیا” ترسیم کرده است. خصلت برجسته ی او ـ که پیوسته در رمان تکرار می شود ـ “تجاوز” است. این تجاوز، گاه جنسی است ـ چنان که نخستین بار “پیلارترنرا” را مورد تجاوز قرار می دهد و چون می فهمد او را باردار کرده است، با دخترک کولی از “ماکوندو” می گریزد. دومین تجاوز، به دخترک کولی است که به عنوان منبع درآمد برای کولی های اسپانیایی کار می کند. سومین تجاوز به خواهرخوانده ی خودش، “ربکا” ست، و این در حالی است که قرار است خواهرش با “کرسپی” ۸ ازدواج کند:
” آه ! خواهر کوچولوی من ! خواهر کوچولوی من ! وقتی نیرویی چون گرد باد او [ ربکا ] را از کمربند بلند کرد و بالا برد و به سه ضربت حرمت او را درید . . . [ ربکا ] تلاش ما فوق الطبیعه ای کرد تا نمیرد ” (۸۷).
اما چهارمین تجاوز ـ که او را به نمادی از استعمارگران و متجاوزان اسپانیایی مانند می کند ـ غضب زمین های اهالی “ماکوندو” از یک سو و گرفتن باج از آنان از سوی دیگر است:
” او پس از شخم زدن باغچه ی خود مستقیم به زمین های مجاور پیش رفته و با گاوهای خود، کلبه ی دهاتی ها را با خاک یکسان کرده و عاقبت به زور و جبر، بهترین زمین های آن منطقه را تصاحب کرده است. از دهاتی هایی هم که به زمینشان چشم نداشت، باج می گرفت. شنبه ها با سگ های شکاری و تفنگ دولول خود، برای جمع کردن باج به راه می افتاد ” (۱۰۵).
- بن مایه ی خاک خوری ربکا: چنان که گفته ایم، خاک و گچ خوری “ربکا” نشان می دهد که وی تبار سرخپوستی دارد و از کم غذایی در قبیله ی خود رنج می برد. اما افزون بر این “ربکا” به هنگام اضطراب روانی، عادت دارد پیوسته انگشتان رابمکد یا بجود. وقتی او نخستین بار ناگزیر می شود به “ماکوندو” بیاید و “اورسولا” او را به عنوان دختر و یکی از اعضای خانوده ی خود بپذیرد، به خاطر هیجان درونی مانند کودکان، انگشت خود را در توالت و پنهان از چشم دیگران می مکد. در روانکاوی به این مکانیسم دفاعی “بازگشت” ۹ می گویند: ” به محض ورود، در صندلی خود نشسته بود و همان طور که انگشت شست خود را می مکید، با چشمان درشت و وحشت زده اش به آن ها نگاه می کرد ” (۴۳).
او پس از آن که موفق می شود خود را با محیط تازه وفق دهد، عادت خوردن گچ و خاک و مکیدن انگشت شست خود را فراموش می کند، اما با آغاز بداندیشی “آمارانتا” و جلوگیری از ازدواج او با “پی یترو کرسپی” دیگربار عادت های قدیم در او برانگیخته می شود:
” ربکا از تهدید آمارانتا احساس بدبختی می کرد. به اخلاق و روحیه ی متکبر خواهر خود آشنا بود. ساعت ها درِ مستراح را به روی خود می بست و انگشتی را می مکید و تمام اراده ی خود را به کار می برد تا خاک نخورد ” (۷۱).
وقتی “ربکا” همسر “خوزه آرکادیو” می شود، عادات قدیم ـ که نشانه ی اضطراب درونی او است ـ از سرش می افتد و این، معنادار است:
” میل مفرط ربکا به خاک . . . در گوشه ی خاطراتش محو شد ” (۱۰۵).
به ظاهر “ربکا” در کنار “خوزه آرکادیو” احساس خوشبختی می کند اما چرا نویسنده “ربکا” را برای نامیدن او برگزده است؟ “ربکا” به نظر “احمد فردید” به معنی “روسپی” است:
” اول یک عالمه از ربکا و ربوخه حرف زد و ثابت کرد هر دو از یک ریشه اند. ربوخه عربی است و به من فهماند که هر دو، یعنی روسپی” (دانشور،۱۳۸۰، ۲۹۹).
اگر این وجه معنی درست باشد، “ربکا” در این رمان، استعاره از سرزمینی سرخپوستی است که شایسته ی عشق بوده است اما از بد حادثه، مورد تجاوز اسپانیای استعمارگر و عقب افتاده (غول بی شاخ و دمی به نام “خوزه آرکادیو”) قرار گرفته و تا سطح یک “روسپی” تنزل کرده است. آنچه این معنی را تأیید می کند، خودکشی غیر قابل باور و توجیه “خوزه آرکادیو” است. این قتل، خود یک معما است و خواننده انگشت اتهام را به سوی “ربکا” دراز می کند. او ناخواسته مورد تجاوز قرار گرفته و گوهرش لکه دار شده است و باید از متجاوز انتقام جویی کند.
- بن مایه ی ستیز رنگ ها: دو رنگ از رنگ هایی که پیوسته در سطح رمان تکرار می شود و پس زمینه ای سیاسی دارد، رنگ های “آبی” و “سفید” است. چنین به نظر می رسد که دولت محافظه کار برای این که حاکمیت مطلق خود را بر تمام کشور نمادینه کند، به شهرداران و کلانتران خود در تمام شهرها دستور داده است همه ی خانه را رنگ آبی بزنند. این رفتار سیاسی سمبولیک، کوششی برای بیرون راندن حزب رقیب “لیبرال” است که در تمام کشور در حال مبارزه ی سیاسی و نظامی برای کسب قدرت سیاسی است. “آپولینار موسکوته”، کلانتر اعزام شده به “ماکوندو” بخش نامه ای را به اهالی شهر ابلاغ می کند: ” اولین دستوری که صادر کرد ، این بود که تمام خانه ها ، به خاطر سالروز استقلال ملی باید رنگ آبی زده شوند ” (۵۵) .
با این همه “خوزه آرکادیو بوئندیا” به عنوان بنیانگذار روستا، این بخشنامه را ندیده می گیرد و نماینده ی دولت مرکزی هم از موضع ضعف، فعلا ً کوتاه می آید. پس از ورود ارتش دولت مرکزی و به دست گرفتن قدرت، دیگر بار دیوار خانه ها از رنگ سفید به رنگ آبی تغییر می کند. با تغییر موازنه ی قدرت و دست به دست شدن شهر، گاه دیوارها اجبارا به رنگ آبی و زمانی به رنگ سفید تغییر می یافت آن چنان که در این اواخر دیگر تشخیص رنگ غالب دشوار می نمود:
” خانه هایی که آبی رنگ شده بودند و بعد روی آن ها رنگ قرمز زده بودند و بار دیگر آبیشان رنگ کرده بودند، رنگ درهم و برهم و نامشخص به خود گرفته بودند ” (۱۱۳).
نمادهای رمان:
“نماد” ۱۰ صورت خیالی است که هم معنایی لفظی دارد و هم معنایی دلالتگر که مشخص و فراگیر است؛ مانند مرداب در داستان رودخانه ای بزرگ با دو قلب ۱۱ (۱۹۲۵) نوشته ی “ارنست همینگوی” ۱۲ . مرداب، دلالتی لفظی است و به خاطر مرطوبی اش دارای ماهی و دیگر گونه های حیات آبزی است و برای ماهیگیری در آن به قایق و دیگر تجهیزات نیاز است اما افزون بر این، رودخانه خود “دالّ” ی برای بیان چیز دیگری است: معضل عاطفی قهرمانی که احساس می کند آمادگی کامل برای مقابله با کسی یا چیزی را ندارد. نمادهای عام معمولا زود دریافت می شوند؛ مثلا ً “بهار” معمولا نماد باززایی یا جوانی است؛ پاییز معمولا نمادی از مرگ یا کسی در حال مرگ است؛ رودخانه معمولا نمادی از زندگی یا سفر است. به این ترتیب، نماد مشخصه هایی شبیه به اندیشه ای مجرد دارد و به ازای آن به کار می رود. برای مثال رودخانه می تواند نمادی از زندگی باشد زیرا رودخانه و زندگی هر دو سیال هستند و به پیش می روند؛ هر دو آغاز و پایانی دارند. گذشته از این، رودخانه به اعتبار لفظی مراقبت از زندگی است: زیرا هر چیز از آن، زنده است؛ برخی هم از آن می نوشند ” (تیسن،۲۰۰۶، ۱۴۲).
با این همه، برخی از نمادها، معنایی خاص تر و پیچیده تر دارند و تنها از فحوای مطلب ۱۳ برمی آیند. بسیاری از نمادهای صد سال تنهایی از این گونه اند. بدون رمزگشایی از این صورت های خیال، درک اثر ممکن نیست. به برخی از آن ها اشاره می شود:
- نماد صلیب: “صلیب” جز معنای ظاهری و قراردادی خود ـ که جنبه ی اعتقادی و قداست دینی دارد ـ می تواند بر ارتجاع و تباهکاری دینی هم دلالت کند. در این رمان، صلیب، گاه بر باورهای کپک زده و منسوخ “فرناندا دل کارپیو” دلالت دارد اما از آن جا که همین باور، به تنهایی و گوشه گیری او از دیگران، حتی شوهر خود می انجامد و پیوسته هم به همین معنی و مفهوم در بافت اثر تکرار می شود، “نماد” پیچیده و خاصی به شمار می آید.وقتی هفده پسر سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” به کلیسا می روند، پدر روحانی آگاهانه و رذیلانه صلیبی با خاکستر مخصوص بر پیشانی یک یک آنان نقش می کند که هرگز پاک نشود و نشانه ی خوبی برای شناسایی و ترور آنان باشد (۱۹۱ )، زیرا وی برای محافظه کاران دولتی کار می کند و با لیبرال ها به شدت مخالف است. “آمارانتا” ـ که از هیچ گونه توطئه ای بر ضد “ربکا” و کارشکنی در کار ازدواج خواهرش با “پیترو کرسپی” خودداری نورزیده است ـ به نشانه ی عذاب وجدان، دست خود را در خاکستر داغ اجاق فرو می برد و همیشه با “باند سیاه” ی آن را می بندد. او صلیب کوچکی هم در درون این باند سیاه می گذارد (۲۲۵) شاید به این امید که زخمش زودتر بهبود یابد. نهادن “صلیب” آن هم در لای باند “سیاه” نه تنها بر بی پایگی باورهای مذهبی و تضاد باورهای دینی با بداندیشی های او دلالت می کند، بلکه نشان دهنده ی انزوای فکری او است. باورهای ریاکارانه ی شبه دینی او، وی را از دیگران جدا و منزوی می کند.
- نماد ماهی: ماهی های کوچک طلایی که سرهنگ “آئورالیانو بوئندیا” در کارگاه کیمیاگری پدر خود می سازد، نمادی از “تغییر زمان ” است. این ماهی ها ـ هر چند همیشه یک شکل و ثابت است ـ نشان می دهند که ذهنیت سازنده اش تا چه اندازه دستخوش تغییر و انحطاط است! به یک تعبیر ، می توان چنین گفت که “نماد” به عنوان یک اندیشه ی مجرد بیرون از بافت معنایی، خود را آشکار نمی کند؛ بلکه تنها در بافت معنایی متن است که معنی می دهد.نخستین ماهی های طلایی کوچکی که سرهنگ می سازد، بر ذوق هنری، سرزندگی و “شور زندگی” او دلالت می کند. او یکی از این ماهی ها را به “رمدیوس” ـ که در آینده با او ازدواج می کند ـ می بخشد:
” رمدیوس نزدیک شد و در باره ی ماهی کوچولو سؤالاتی کرد . . . دلش می خواست تا ابد در کنار آن پوست صورتی و آن چشمان زمردی و آن صدا . . . بماند ” (۶۳).
این گونه رفتار نمادین، نشان می دهد که “آئورلیانو بوئندیا” هنوز به جنگ و مبارزه ی انتخاباتی و حزبی کشیده نشده است و به همین دلیل، ذوق هنری و پیوند عاطفی در او عمیق است. دومین باری که وی ماهی طلایی کوچک می سازد، هنگامی است که پای سازنده ی آن، به پهنه ی جنگ کشیده شده است و آنچه می سازد جنبه ی کاربردی دارد و “کارکرد” ی خاص پیدا می کند. قاصدی در لباس و هیئت مبدّل از طرف “سرهنگ آئورلیانو بوئندیا برای “آرکادیو” پیغامی آورده است. به خاطر وضعیت جنگی و امنیتی، “آرکادیو” از قاصد رمز عبور می خواهد:
” از جیب جلیقه اش یک ماهی کوچک طلایی بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت: ” تصور می کنم این، کافی باشد ” (۱۰۷).
این “نماد” نشان می دهد که نخست، “آئورلیانو بوئندیا” به عنوان فرمانده نیروهای نظامی از “ماهی طلایی کوچک” به عنوان نشان هویت و رمز عبور استفاده می کند و دوم، این که روزگاری که همین نماد، رمزی از ذوق هنری و عشق بوده، سپری شده است. پس از آن که “سرهنگ” در سی و دو بار قیام نظامی خود شکست می خورد، با حالی پریشان و بیمارگونه به شهر خود بازمی گردد. از این هنگام به بعد او باز هم وقت خود را در همان کارگاه سپری می کند اما هدف از ساختن ماهی طلایی، فقط تأمین گذران زندگی است:
” یکی از سربازان . . . ماهی ها را برای فروش به دهات منطقه ی باتلاق می برد و پر از سکه و خبر باز می گشت ” (۱۷۵).
بعدها ساختن ماهی طلایی، حتی برای امرار معاش هم نیست بلکه صرفا چاره ای برای فراموش کردن خود یا وقت کشی است. این گونه رفتار نشان می دهد که سازنده اش دارد به پایان کار خود می رسد:
” در اثر افزایش فروش، مجبور شده بود روز به روز بیش تر کار کند تا بتواند با رضایت خاطر به این دور و تسلسل ادامه دهد. درواقع، کار ، مورد نظر او بود نه منفعت ” (۱۷۶).
در آخرین مرحله ، ماهی طلایی دیگر حتی خریداری هم ندارد زیرا هیچ کس از همشهریان وی، اعتقادی به شخص و مبارزه ی او ندارند و نه تنها محبوب دل ها نیست، بلکه حتی منفور آنان است اما بر حال او رحمت آورده از سر اضطرار و به عنوان یادگاری آن را می خرند، کاری که سرهنگ، آن را خوش نمی دارد. افسر جوانی که برای تجسس به خانه ی “بوئندیا” ها آمده، با گرفتن یک ماهی طلایی کوچک خوشحال می شود و می گوید :
” ارزش این یادگاری، فوق العاده زیاد است . سرهنگ آئورلیانو بوئندیا یکی از بزرگ ترین مردان ما بوده است ” (۲۶۷).
اصولا “طلا” در این رمان، برای خود داستانی دارد که معرف شخصیت های اثر نیز هست. “خوزه آرکادیو بوئندیا” با خرید آهنربا از “ِملکیادس” به فکر کشف، استخراج و بهره برداری از “طلا” است و آرزو می کند با کشف این کیمیای گران بها بتواند “اتاق ها را با شمش طلا فرش کند” (۱۲). هدف او از این کنجکاوی و کشف، تنها ارضای لذت ناشی از آزمایش خویش است. او به طلا به چشم یک کیمیاگر می نگرد؛ پژوهشگری که حاضر است از تمام سرمایه ی خویش چشم بپوشد، تنها به خاطر این که فرضیات علمی خود را متحقق کند. همه ی فرزندانی که نام “آئورلیانو” دارند، هوشیار، پر تحرک، کنجکاو و فرابین هستند؛ مثلا “آئورلیانو بوئندیا” پس از بیست سال جنگ بیهوده، وقت خود را تنها در گارگاه کیمیاگری پدر صرف می کند و اصلا ً “بوئندیا” در زبان اسپانیایی به معنی “طلایی” است؛ یا کسی که مویی طلایی دارد. فرزندانی که نامشان “خوزه” یا “آرکادیو” است، اهل کنجکاوی علمی و فرابینی نیستند و به جای مغز، تنها اندامی ورزیده و غول آسا دارند و زندگی را به کامخواهی و تمتع از نعم زندگی می گذرانند. وقتی “خوزه آرکادیو بوئندیا” موفق شده طلای ذوب شده را از ته دیگ جدا کند، نظر پسر بزرگ خود “خوزه آرکادیو” را در مورد “طلا” می پرسد، جواب می دهد: طلا به مدفوع سگ شباهت دارد (۳۳) و پدر، او را تنبیه می کند. این بازتاب و تشبیه غیر قابل انتظار نشان می دهد که پسر بزرگ تر نه تنها برای آزمایش های کیمیاگری پدر خود ارزشی قایل نیست، بلکه حتی نمی داند که طلا، چه ارزش هایی می تواند داشته باشد. آخرین “خوزه آرکادیو” طلاهایی را که از لای دیوارِ خانه بیرون کشیده است، با عیاشی به باد می دهد. دوستان فرصت طلب، ناسپاس و کامجویی که چون مگسان گرد شیرینی این فرزند ناخلف گرد آمده اند، پس از کشتن “خوزه آرکادیوی دوم” تمام گنجینه ی طلا را به یغما می برند:
” آن وقت سه کیسه ی طلا را . . . از خانه بردند. عملیات آن ها چنان سریع، منظم و وحشیانه بود که به یک حمله ی نظامی بیش تر شباهت داشت ” (۳۱۸).
“فرناندا” ـ که تظاهر می کند از خاندان های اشرافی اسپانیا است ـ به عنوان جهاز با خود “لگنی طلایی” آورده که برای دفع و جا به جایی فضولات خود از آن استفاده می کند:
” اورسولا موفق نشد او را عادت دهد که به مستراح برود یا از یک لگن عادی [ معمولی ] استفاده کند ” (۱۸۵).
“لگن طلا” ی “فرناندا ـ که به امتیازات طبقاتی کاذب خود مباهات می کند ـ نمادی از “تشخص طبقاتی و اشرافی” خاندان های اسپانیایی تباری است که به کشورهای آمریکای لاتین و از جمله “کلمبیا” تاخته اند و نویسنده با این طنز گزنده، با آن روبه رو می شود. بعدها که “خوزه آرکادیو”، “ر “فرناندا” از سر اضطرار و نیاز، شمعدان های طلا و این لگن به ظاهر گران قیمت و سنگین را به بازار می برد تا بفروشد، متوجه می شود که هیچ یک از آن ها، از طلا نیست؛ بلکه تنها روکش طلایی داشته است (۳۱۴). ماجرای طلا در خانواده ی “خوزه آرکادیو بوئندیا”، داستانی چون تراژدی “ماهی طلایی” سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” دارد و دقیقا ً نمادی از تغییر و انحطاط زمان در رمان است. نسل های نخستین مانند “خوزه آرکادیو بوئندیا” طلا را می ساخته اند یا مانند سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” دست کم از آنان برای پیشبرد آرمان های سیاسی و عقیدتی خود سود می جسته اند؛ چنان که وی از هفتاد و شش شمش طلای باد آورده برای به راه انداختن جنگ دیگری استفاده می کند (۱۵۷) اما نسل های پایانی، مانند “خوزه آرکادیو” آن را به غارت می برند و به عیاشی تباه می کنند و خود بر سر آن جان می دهند (۳۱۸) یا مانند “فرناندا” بیهوده به آن مباهات می کنند و فخر می فروشند در حالی که پدرش، “دون فرناندو” ۱۴ ، برای فراهم آوردن جهاز دختر، مجبور می شود خانه ی خود را گرو بگذارد (۱۸۱).
- نماد رنگ زرد: رنگ “زرد” به خودی خود “نماد” نیست ؛ بلکه بسته به این که در کدام بافت معنایی قرار گیرد، می تواند “نماد” به شمار بیاید. یک رنگ خاص، در یک بافت کلامی خاص، یک معنی می دهد و همان رنگ در بافت کلامی دیگر، معنایی متضاد با معنای نخست می یابد. وقتی “خوزه آرکادیو بوئندیا” ـ که “کهن الگوی دانش” است و در واپسین ماه های زندگی به درخت بلوط (“درخت معرفت”) بسته شده است ـ می میرد، بارانی از گل های “زرد” رنگ بر شهر می بارد: ” [ اعضای خانواده ] متوجه شدند که از آسمان، گل های زرد رنگی فرومی بارد. باران گل تمام شب به صورت طوفانی آرام، بر سر ِ شهر بارید؛ بام خانه ها را پوشاند و جلو درها را مسدود کرد. جانورانی که در هوای آزاد می خوابیدند، در گل غرق شدند. آن قدر از آسمان گل فروریخت که وقتی صبح شد، تمام خیابان ها مفروش از گل بود و مجبور شدند با پارو و شن کش، گل ها را عقب بزنند تا مراسم تشییع جنازه در خیابان ها صورت بگیرد ” (۱۲۷) .
بی گمان این اندازه اغراق در تجلیل “خوزه آرکادیو بوئندیا” ، از موضع نویسنده نسبت به شخصیت برجسته ی رمان خود، ناشی می شود. “گل زرد” به ظاهر، نماد رحمت الهی بر شخصیتی است که یک زمان از آموختن نیاسوده است اما با توجه به دیگر قراین در متن، از مرگ های قریب الوقوع دیگر حکایت می کند. وقتی “رمدیوس خوشگله” به کلیسا می رود، همه ی زیباشناسان و زیباپرستان از اطراف و اکناف جهان برای دیدن زیباترین و اثیری ترین زن جهان به “ماکوندو” می آیند. “گل زرد” ی که به او تقدیم می شود، ظاهراً نماد “عشق” است اما اندکی بعد، خواننده شاهد پرواز او به سوی آسمان و غیابش در رمان می شود:
” آنچه از همه غم انگیزتر بود، این بود که رمدیوس خوشگله ـ حتی موقعی که او [ عاشق توانگر و خوش پوش ] مانند یک شاهزاده در کلیسا ظاهر شد و رمدیوس شاخه ی گل زرد رنگ را با معصومیت از او قبول کرد . . . متوجه او نشده بود ” (۱۷۴) .
همین رنگ زرد، وقتی به کار توصیف راه آهنی می آید که “آئورلیانو تریسته” ۱۵ آن را خریده و به “ماکوندو” آورده است، به نمادی از “مرگ” تبدیل می شود، زیرا مورد سوء استفاده ی مالکان “شرکت موز” و نظامیان دولتی برای حمل اجساد کارگران معترض قرار می گیرد:
” [ اهالی شهر ] پس از هشت ماه تأخیر، مسحور تماشای ورود اولین قطار شدند که تماما ً از حلقه های گل پوشیده شده بود ـ قطار زرد رنگ بی گناهی که به دنبال خود آن همه شک و یقین، آن همه خوبی و بدی، آن همه تغبیرات و آن همه فاجعه و دلتنگی به ماکوندو آورد ” (۱۹۵).
کارگری به نام “موریسیو بابیلونی ” ـ که در “شرکت موز” به عنوان راننده کار می کند و دل به نزد “رناتا رمدیوس” ۱۶ ، معروف به “ممه” ۱۷، برده است ـ وقتی راه می رود، پیوسته یک دسته پروانه ی زرد رنگ بالای سرش، او را همراهی می کنند و خانه ی معشوق و سالن سینما را با آن ها پر می کند:
” آن وقت بود که [ ممه ] متوجه پروانه های زرد رنگی شد که علامت ظهور موریسیو بابیلونیا بودند. قبلا هم آن پروانه ها را دیده بود ، به خصوص در گاراژ ولی تصور کرده بود که پروانه ها به خاطر بوی رنگ در آن جا جمع شده اند. چند بار هم در تاریکی سالن سینما، صدای پرپر زدن آن ها را دور سر خود شنیده بود ” (۲۴۸) .
رنگ چهره ی این شاگرد مکانیک هم “زرد” است. البته این زردی، نشانه ی کم خونی زیست شناختی نیست؛ بلکه بر همان معنی دلالت می کند که “زردی ” پروانه ها افاده می کند. “زردی” به این اعتبار، نمادی از “مرگ” آینده ی این شخصیت است:
” فرناندا گفت: مرد عجیبی است. از رنگ چهره اش پیدا است که به زودی می میرد ” (۲۴۹).
“فرناندا” ـ که عشق نمی شناسد و خود را از نسل ملکه های اسپانیا می داند ـ ترتیبی داده است تا او را هنگامی که به خانه ی آنان نزدیک می شود، بکشند:
” گلوله به ستون فقراتش اصابت کرد و تا آخر عمر زمینگیر شد. در پیری و تنهایی . . . با عذاب خاطره ها و پروانه های زرد رنگی که یک لحظه راحتش نگذاشتند، مرد ” (۲۵۱) .
“گل زرد” در دو مورد دیگر نشانه ی تباهی و مرگ نزدیک است: نخست وقتی که ” گل های زرد ” تمام حیاط خانه را پر می کند و هیچ کس حریف آن ها نمی شود و دوم، وقتی چیزی از همین نوع ـ که شاید قارچی زرد رنگ باشد ـ در دندان های مصنوعی “ملکیادس” ظاهر می شود و بر ویرانی قریب الوقوع خانه ی “بوئندیا” ها و مرگ نزدیک “ملکیادس” دلالت می کند:
” از میان همان تَرَک ها [ ی سیمان کف ایوان ] گل های زردرنگی رویید که اورسولا صد سال قبل در لیوان دندان عاریه ی ملکیادس یافته بود ” (۳۰۵).
اصولا خود نویسنده شخصا ً از “طلا” خوشش نمی آید و در راستای آن، حالت انکار و عداوت دارد:
” زرد، خوش شانسی می آورد اما طلا و رنگ طلایی هیچ یک خوش شانسی نمی آورند. من طلا را با کثافت یکی می دانم. از وقتی بچه بودم، کثافت را مطرود می دانستم. این را، یک روانکاو به من گفت ” (مندوزا،۱۳۸۲، ۱۴۶).
این که “خوزه آرکادیو” طلا را به “کثافت سگ” مانند می کند (۳۳)، در واقع، نظر نویسنده است. از نگاه نویسنده، طلا با خود نکبت می آورد. شمش های طلایی که شخصی ناشناس ـ به احتمال مالکانی که به خاطر تضاد طبقاتی یا امید به برخورداری سهم بیش تری از قدرت سیاسی به کسانی مانند سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” کمک مالی می کرده اند ـ برای سرهنگ می آورد (۱۵۸)، تنها باعث مرگ صدها نفر دیگر از نیروهای دو طرف خصم می شود. ظروف، شمعدان ها، قاشق و چنگال و لگن طلا (مطلا) ی خانواده ی “دون فرناندا” تنها باعث تبختر دروغین و امتیازات طبقاتی بی پایه ی آنان می شود. زنان روسپی فرانسوی ای که “خوزه آرکادیو” با آن کشتی جهنمی و شوم از اروپا یا ایالات متحد آمریکا با خود به “ماکوندو” می آورد، همگی دستبندهایی از طلا دارند و اخلاق و عفت عمومی مردم شهر را لکه دار می کنند:
” صورت هایشان را با روغن های رنگارنگ [ آرایش ] کرده بودند و به بازوهایشان، مارهای طلایی بسته بودند ” (۱۷۲).
سه کیسه سکه ی طلایی که در جوف دیوار خانه ی “بوئندیا” ها و در داخل مجسمه ی گچی حضرت یوسف پنهان شده است، صرف خوشگذرانی “خوزه آرکادیو” و چهار دوست ناسپاس او می شود و به افسون همین طلاها است که او را در وان حمام کشته، آن ها را به غارت می برند:
” چهار پسر . . . موهای سرش را چسبیدند و آن قدر سرش را زیر آب نگاه داشتند . . . و جسد ماهی مانندش به عمق آب های معطر فرورفت . آن وقت سه کیسه ی طلا را . . . از خانه بردند ” (۳۱۸).
- نماد دایره المعارف انگلیسی: وقتی بی خوابی و بلیه ی “فراموشی” به سراغ اهالی “ماکوندو” می آید “خوزه آرکادیو بوئندیا” بر آن می شود تا مجموعه ای از واژگان، علوم و فنون و هر آنچه را که یک شهروند برای برقراری ارتباط با دیگری و رفع نیازهای حیات مادی و معنوی احتیاج دارد، در کتابی فراهم آورد: ” خوزه آرکادیو بوئندیا دلش می خواست دستگاه خاطره را اختراع کند تا بتواند تمام آن ها را به خاطر بسپارد ” (۲۳).
این شخصیت را باید “حافظه ی ملی” روستای “ماکوندو” یا کلمبیا تلقی کرد؛ همان گونه “ملکیادس” کولی نیز، معرف حافظه ی تاریخی کولی های یونان باستان است. هدف او، کوشش برای نگهداشت میراث ملی است. ” ملکیادس ” ـ که جز نویسنده کسی نیست ـ اصرار دارد پیش از مرگ خود، تاریخچه ی شهر را روی پوست و به زبان رمز بنویسد تا به عنوان میراث ملی، برای نسل های بعد حفظ شود. با این که وی می میرد، روان روشن او همچنان در آزمایشگاه کیمیاگـری حضور دارد و به حاضران (“خوزه آرکادیو ی دوم” و برادر دوقلویش “آئورلیانوی دوم”) در کشف رمز کمک می کند:
” آن دو نفر، پیر مردی را می دیدند که پشت به پنجره کرده بود و کلاهی شبیه بال های کلاغ به سر داشت و از جهانی که سال ها قبل از تولد هر دوی آن ها وجود داشت، صحبت می کرد “
وقتی “آئورلیانوی دوم” متوجه می شود “ِممه” در اثر حضور در مجلس مهمانی خانواده های انگلیسی زبان، در یادگیری این زبان، استعداد دارد، بی درنگ برایش یک دوره “دایره المعارف انگلیسی” شش جلدی می خرد:
” ممه در ساعات فراغت به خواندن آن مشغول شد و تمام توجهی را که سابقا به غیبت کردن در باره ی عشاق . . . مبذول داشته بود؛ این بار به کتاب خواندن اختصاص داد ” (۲۳۸).
“آئورلیانوی دوم” یک بار دیگر به سراغ همین دایره المعارف می رود و می کوشد در جهت نیّت و مقصود خاص خود ـ که یادآوری فرهنگ بومی و ملی است ـ از آن برای آموزش بچه ها استفاده کند:
” از آن جا که انگلیسی بلد نبود و فقط می توانست شهرها و شخصیت های خیلی معروف را بشناسد، برای ارضای کنجکاوی سیری ناپذیر بچه ها، به جعل اسم و افسانه پرداخت ” (۲۷۱).
تا این جا خواننده چنین درمی یابد که پدر به نیروی تخیل و بر پایه ی تصویرهای کتاب ـ که نمی دانیم چیست ـ داستان پردازی می کند تا ذهن کودکان را به شناخت شخصیت ها و مناطق جغرافیایی بومی جلب کند؛ یعنی همان مهمی که “ملکیادس” به آن نظر داشت. در وهله ی بعد، “آئورلیانوی دوم” متوجه می شود که میان آنچه برادر دو قلویش “خوزه آرکادیوی دوم” در مکاتیب “ملکیادس” خوانده و آنچه در “دایره المعارف انگلیسی” هست، شباهتی وجود دارد:
” آئورلیانو به خاطرش رسید که لوحه ای مشابه آن را در “دایره المعارف انگلیسی” دیده است. آن را به اتاق آورد تا با لوحه ی خوزه آرکادیوی دوم مقایسه کند. هر دو نوشته، در حقیقت عین هم بودند ” (۲۹۷).
ذهن خیالپرداز “آئورلیانوی دوم” تصویر مردی را سوار بر یک اسب ـ که در واقع یک جنگجوی تاتار بیش نیست ـ در “دایره المعارف انگلیسی” همان سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” و دیگر اعضای خانواده را می بیند:
” عکس را به فرناندا نشان داد. او هم آن شباهت را تصدیق کرد، نه تنها با سرهنگ بلکه با همه ی افراد خانواده ” (۲۷۵).
آنچه از این اشارات پراکنده برمی آید، این است که “دایره المعارف انگلیسی” در این رمان، نمادی از گنجینه ای علمی و فراگیر است که تقدیر همه ی شخصیت ها و خاندان ها در آن آمده است. یکی از این خاندان ها، نسل “بوئندیا” ها است؛ گویی همه چیز از قبل، پیش بینی و مقدّر شده است. بخشی از آنچه در این دانشنامه آمده، همان است که در مکاتیب “ِملکیادس” نیز آمده است. “آئورلیانوی دوم” در دانشنامه ی انگلیسی، سرگذشت خاندان خود را می خواند و به خودآگاهی می رسد و هویت ملی خود را به خانواده به ویژه “ممه” یعنی نسل پس از خود انتقال می دهد و تاریخ شهر و ملت خود را پاس می دارد. منتقدی برعکس “دایره المعارف انگلیسی” را نمادی از تهاجم فرهنگی غرب به “ماکوندو” و کلمبیا می داند و به این نکته که صاحبان تصویرها بازآفرینی و بومی می شوند، بی توجه است:
” وقتی “ممه” ـ که از نسل بنیانگذاران ماکوندو است ـ شروع به آموختن زبان انگلیسی می کند، بیگانگان شروع به تجاوز به فرهنگ ماکوندو می کنند. تهدید واقعی وقتی آشکار می شود که آئورلیانو شروع به قصه پردازی بر اساس تصویرهای همان کتاب می کند. او با این بی دقتی، خطر دانشنامه را به ذهن دیگران ممکن می سازد” (Spark Notes،۲۰۰۲).
“گارسیا مارکز” این تلمیح به دانشنامه ی انگلیسی را ـ که در اصل همان Britannica است ـ از یکی از داستان های کوتاه “بورخس” ۱۸ گرفته است.
- نماد سگ های وحشی: نخستین باری که از “سگ های وحشی” سخن مــی رود، وقتی است که “اورسولا” از خاطره ی تلخی یاد می کند که باعث وحشت مادر بزرگ و زخمی شدن او شده است: ” هنگامی که فرانسیس دریک ۱۹ ،دزد دریایی، در قرن شانزدهم به ریوآچا ۲۰ حمله کرد، جدّه ی اورسولا ایگوآران، چنان از صدای زنگ های خطر و غرش توپ ها وحشت کرد که اختیار از کف داد و روی یک اجاق پر از آتش نشست . . . هنوز سپیده نزده در حیاط بود. می ترسید بخوابد و خواب ببیند که انگلیسی ها با سگ های وحشی خود از پنجره به اتاق خوابش داخل شده اند و او را با میله های گداخته ، شکنجه های شرم آوری می دهند” (۲۵).
“دریک” ( ۱۵۹۶- ۱۵۴۰) یک دزد دریایی انگلیسی بوده که برای نخستین بار از طریق دریا، دنیا را دور زده است. “ریوآچا” نیز زادگاه “خوزه آرکادیو بوئندیا” و “اورسولا” بوده که پیش از ساختن “ماکوندو” در آن می زیسته اند. در این رمان، نخستین متجاوز بیگانه به “ریوآچا” یا مجازا کشور کلمبیا “دریک” انگلیسی است که با “سگ های وحشی” اش شناخته می شود.
دومین دفعه که به “سگ های وحشی” اشاره می شود، هنگامی است که “جک براون” ۲۱ آمریکایی و یکی از مالکان “شرکت موز” با سگان وحشی خود وارد “ماکوندو” می شود:
” این جریان باعث شد مردم تصور کنند . . . آقای هربرت ۲۲ با بادکنک ها . . . و آقای براون با مقبره ی متحرک [ واگون قطار ] و سگ های درنده ی آلمانی اش، ارتباطی با جنگ دارند ” (۱۹۸).
نمایندگان استعمار کلاسیک (انگلیسی ها، اسپانیایی ها) با “سگ های درنده” و نمایندگان امپریالیسم تازه کار هم با همان “سگ های وحشی” خود وارد “ماکوندو” شده اند. از آن جا که نخستین حمله، به وحشت و آسیب به اهالی “ریوآچا” انجامیده، دومین ورود نو استعمارگران آمریکایی ـ که با انگلیسی ها همنژاد هستند ـ نیز با همان “سگ های وحشی” انجام شده است. در هر دو مورد “سگ های وحشی” نمادی از استعمارگران کهنه و نو هستند که با ورود خود وحشت و کشتار می آورند. “هربرت” و “جک براون” با حمایت از دولت مرکزی محافظه کار و با موافقت ضمنی آنان، تصمیم به ترور مخالفان دولت از سویی و مخالفان احتمالی دیگر، لیبرال ها، می گیرند. آنان مزدورانی خشن به کار می گیرند و به یاری آنان، مقاصد خود را پیش می برند. این مزدوران را هیچ یک از اهالی شهر نمی شناسند و این امر، نشان می دهد که امپریالیست های ناخوانده، آنان را با خود آورده اند. “سگ های وحشی” در وجه مشخص خود به همین تروریست ها اشاره دارد و سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” نیز یک بار فریاد زده بود:
” یکی از همین روزها، پسرهایم را مسلح می کنم تا جانمان را از شر این خارجی های کثافت خلاص کنند. آدمکش های مزدور مسلح به ساطور، جای پاسبان های پیر را گرفتند . . . به خاطر این که بچه ای اتفاقا به سر یک پاسبان خورد و نوشابه را روی اونیفورم او ریخت، مرد ددمنش بچه را با ساطور قطعه قطعه کرد و سر پدر بزرگ او را ـ که خود را به میان انداخته بود ـ با یک ضربه از بدن جدا ساخت . . . در عرض همان هفته، در نقاط مختلف ساحل، جنایتکاران نامرئی هفده پسر [ سرهنگ آئورلیانو بوئندیا ] را مثل خرگوش گرفتند و به وسط صلیب های خاکستر روی پیشانی آن ها شلیک کردند ” (۲۰۹- ۲۰۸).
- نماد خروس و ماهی آب نباتی: “اورسولا” در تمامی روزگاری که توان کارکردن در خود می بیند، برای کمک به اقتصاد خانواده و صرفه جویی و پس انداز ـ که از جمله دغدغه های مادرانه است ـ پیوسته آب نبات هایی به شکل خروس و ماهی می سازد: ” اورسولا با هنر آب نبات سازی به شکل خروس و ماهی ـ که روزی دو بار به ردیف، روی طبق از خانه خارج می شدند ـ ثروت خانوادگی را بالا می برد ” (۴۲).
“خروس”، نه خروس جنگی، نمادی از نرینگی و باروری است. به این اعتبار که پیوسته زمان و فرارسیدن صبح را به اهل خانه گوشزد می کند و خانواده را به کار فرامی خواند و گذشته از این، در حکم نوعی پاسبان خانه به شمار می آید و پیوسته هشدار داده، اخطار می کند. پس نمادی از مرد و مردانگی است. نیروی باروری موجود در این ماکیان خانگی، با وظیفه ی مراقبت از “مرغ” و”جوجه ها ” (همسر و فرزندان) او را به مرد خانه مانند می کند. آب نباتی که به شکل خروس
ساخته می شود، به کارکرد مراقبت مردانه در جنس “زن” اشاره دارد؛ یعنی آنچه “یونگ” ۲۳ از آن به “روان مردانه ی زن” (انیموس) تعبیر می کند. کشیده شدن به فعالیت تولیدی و اقتصادی، از جمله وظایف جنس مرد است و “اورسولا” با قبول این کارکرد اجتماعی، به نوعی وظیفه ی مرد را نیز انجام می دهد، به ویژه که شوهر، بیش تر در آزمایشگاه به کارهای علمی و فن آوری می پردازد و در بند معاش و مراقبت از خانواده نیست.
“ماهی” نمادی از “باروری” زنانه است، به این اعتبار که در آب زندگی می کند و “آب” نمادی از زایندگی و باروری است و به تعبیر قرآن “از آب، هر چیز زنده ای را خلق کردیم” (۳۰/۲۱). در اساطیر ایرانی، ماهی ـ که بر سفره ی هفت سین نهند ـ و پلو ماهی ـ که در نخستین شب یا روز عید خورند ـ نمادی از “اناهیتا” ایزدبانوی آب است (فره وشی،۱۳۸۳، ۶۴). آب نباتی که “اورسولا” به هیئت “ماهی” می سازد و عرضه می کند، اشاره به “آنیما” و نیروی زایندگی و باروری زنانه ی او است. گذشته از این، از آن جا که تهیه ی آب نبات، ذوقی هنری می طلبد، هر گونه پرداختن به جنبه های هنری و زیبایی شناسی، نمودی از “آنیما” و روان زنانه است. “اورسولا” به این اعتبار، زنی است که “مردی” در خود نهفته دارد و وظایف و کارکردهایی دوگانه انجام می دهد؛ یعنی آنچه از آن به “جنس کامل” و “کمال زن” تعبیر می کنیم. او وظایف تأمین معاش و کارکرد اقتصادی خانواده را با وظایف زنانه باروری، با هم دارد.
- نماد اشباح سرگردان: ما پیش از این، از ارواح درگذشتگان گفته ایم که پیوسته به سـراغ زندگان می آیند. اینک به یک اعتبار دیگر می افزاییم که این اشباح، نمادی از حضور و چیرگی گذشته بر زندگان و معاصران است. روح “پرودنسیو آگیلار” ۲۴ که وقت و بی وقت بر “خوزه آرکادیو بوئندیا” پدید می شود و اخبار تازه ای از زندگان و مردگان برایش می آورد (۷۳، ۱۲۶) نشانه ی غلبه ی گذشته ها و ذهنیت گذشته بر این “دانای راز” است. بازگشت گاه و بی گاه روح “ملکیادس” و حضور مداوم او در کارگاه و آزمایشگاه “خوزه آرکادیو بوئندیا” (۵۰، ۳۱۵) نمادی از پس افتادگی و ثبات ذهنیت اخلاف است که ذهنیتی متفاوت و پیشرو ندارند. از آن جا که “ماکوندو” استعاره ای از “کلمبیا” و آمریکای لاتین است، این اندازه حضور ارواح درگذشتگان در حیات ذهنی زندگان از رکود فکری در این کشورها حکایت می کند و به قــول “دانیل اریکسن” ۲۵ این “اشباح” نمادی از گذشته و ماهیت تکرار شونده ای است که بر ماکوندو غالب است. اشباح و تکرار موجود در رمان، مانع از پیشرفت تاریخ آمریکای لاتین می شود” (اریکسن،۲۰۰۹).رخدادهای دلالتگر:
“رخدادهای دلالتگر” ۲۶ به اتفاقاتی به ظاهر کم اهمیت در رمان گفته می شود که “معنادار” هستند. این رخدادها نه تنها با “مضمون” یا “ِتم” اثر ارتباط دارند و به درک بهتر آن ها کمک می کنند، بلکه باعث تثبیت ساختار و “پیرنگ” ۲۷ اثر نیز می شوند. یک نمونه ی جالب در ادبیات داستانی انگلیسی زبان، رمان گذری به هند ۲۸ نوشته ی “فورستر” ۲۹ است. در این رمان، خانم “کلندر” ۳۰ یک بار کالسکه ی یک پزشک هندی را بی اجازه ی او می گیرد. این رخداد، دلالتگر است و به مناسبات نژادی میان انگلیس های اشغالگر و هندیان استعمار شده اشاره دارد که حق اعتراض ندارند. در همین اثر، خانم “مور” ۳۱یک بار زنبوری را روی جا لباسی می یابد اما شگفت زده نمی شود. این رخداد دلالتگر نیز به درک فرهنگ و تلقی خاص مردم هند در قبال حشرات اشاره دارد و نشان می دهد که رابطه ی ی میان انسان با حشرات و حیوانات در این سرزمین، رابطه ی مسالمت آمیزی است و برخلاف بازتاب انگلیسی ها ـ که زنبور را در محیط خانه تحمل نمی کنند ـ مردم هند اعتقاد دارند که جانداران را نباید بی جان کرد (گراِور، ۱۹۸۸، ۱۷۹).
- کشتی به گل نشسته: وقتی “خوزه آرکادیو بوئندیا ” ـ که با همــراهان خود به جست و جوی مکان دیگری برای زندگی پرداخته اند ـ پس از دو هفته کاوش از خواب برمی خیزند ، با رخداد مهمی مواجه می شوند : ” یک کشتی بادبانی اسپانیولی ، سفید و گرد گرفته به چشم می خورد . کشتی اندکی یکبر شده بود . . . و از میان طناب هایی که از گل های ارکیده پوشیده شده بود ، رشته های کثیف بادبان آویزان بود . بدنه اش ـ که پوشیده از سنگواره ی حیوانات ریز دریایی و خزه ی نرم پوشیده شده بود ـ به روی زمینه ای از سنگ چسبیده بود . ” (ص ۲۰)
” خوزه آرکادیو بوئندیا ” به هوای راه یابی به دریا ” ریوآچا ” را ترک کرده ، اما بی آن که خود بداند ، همگی در کنار دریا بوده اند . کشتی بادبانی نشان می دهد که چند صد سال پیش ، دزدان دریایی اسپانیایی به این سرزمین آمده و در نبردی با بومیان سرخپوست ، کشتی خود را از دست داده اند . به گل نشستن کشتی اسپانیایی ، استعاره ای از زوال استعماری اسپانیاست ؛ با این حال رخدادی دلالتگر نیز هست و نشان می دهد سرزمینی هم که ” خوزه آرکادیو بوئندیا ” و همراهانش قصد بنای آن را دارند ، سرنوشتی چون همین کشتی بادبانی دارد . در واقع ، این کشف از دو رخداد آتی خبر می دهد : نخست ، تباهی ” ماکوندو ” پس از صد سال از بنیان گذاری آن و دوم ، انتقال همان میراث شوم استعمار ( قتل و غارت ، دسته بندی های حزبی و سیاسی ، حاکمیت کلیسا ، فساد مردم و قدرت سیاسی ) به مردمی که بیش تر به شخص خود می پردازند تا به سرنوشت اجتماعی خویش .
- زره زنگ زده: یک بار که “خوزه آرکادیو بوئندیا” به امید یافتن طلا با آهنربای کذایی خود زمین را می کاود، به این زره زنگ زده ی متعلق به قرن پانزدهم برمی خورد:” وقتی خوزه آرکادیو بوئندیا. . . موفق شد زره را از هم بازکند، درونش اسکلت گچ شده ای یافت که یک جعبه ی کوچک مسی به گردن داشت. درون جعبه، مشتی موی زن یافتند ” (۱۲).
قرینه ای در رمان، نشان می دهد که این زره به جنگجویان اسپانیایی تعلق داشته است:
” یکی از گروه های اعزامی [ سرهنگ آئورلیانو بوئندیا ] . . . مجبور شد در کوهستان نزدیک آن منطقه ی جادویی ـ که سال ها قبل پدرش در آن، فسیل یک جنگجوی اسپانیولی را یافته بود ـ پنهان شود ” (۱۳۱-۱۳۰).
پس تردیدی نیست که میان آن کشتی بادبانی اسپانیایی و این زره زنگ زده ارتباطی هست و به هر روی، به حمله ی متجاوزان بیگانه به “ریوآچا” اشاره دارد، اما چرا نویسنده به چنین موردی اشاره کرده است؟ تصور من این است که او می خواهد بگوید: تجاوز، آدمکشی و به توپ بستن “ریوآچا” تنها به متجاوزان بیگانه اختصاص ندارد. برخی از شخصیت های محکوم به “صد سال تنهایی” مانند سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” هم با همان آرامش خاطر به شهرهای خود حمله می کنند و خودی ها را به توپ می بندند. تخریب و کشتار، به اسپانیایی های متجاوز اختصاص ندارد. دقت کنیم:
” یک شب از یک کشتی بادبانی، ریوآچا را به توپ بست. پادگان [دولتی] برای تلافی، چهارده نفر از معروف ترین آزادیخواهان کشور را از رختخواب بیرون کشید و تیرباران کرد ” (۱۳۰) .
پس آنچه اتفاق افتاده است، تازگی ندارد . فرمانده نظامی کلمبیایی وابسته به حزب لیبرال دقیقا با همان نیّت به شهرها و قوای خودی حمله می کند که نیروهای استعمارگر و دزدان دریایی اسپانیایی در قرن شانزدهم میلادی. تاریخ در “کلمبیا” یا “ماکوندو” به پیش نمی رود؛ همه چیز و همه ی کسان فقط تکرار می شوند. تاریخ، چیزی جز تکرار رخدادهای گذشته نیست؛ با این تفاوت که به قول “مارکس” بار اول به صورت “تراژدی” و بار دوم به صورت “کمدی” تکرار می شود. هم استعمارگر و هم استعمار شده با یک هدف مبارزه می کنند: کسب و حفظ قدرت به هر قیمت و این، همان نکته ای است که سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” خود به آن، تصریح می کند:
” ما داریم برای به دست آوردن یک چیز مبارزه می کنیم: قدرت ” (۱۴۹).
- تبدیل اتاق تأمل به انبار لگن: وقتی “ِمِمه” (“رناتا رمدیوس”) به اتفاق هفتاد و دو نفر از همکلاسی هایش به خانه ی خود بازمی گردد، ناگزیر می شوند به تعداد آنان، لگن های خاصی برای دستشویی کردنشان بخرند تا مجبور نباشند برای رفتن به دستشویی، نوبت بگیرند. پس از رفتن میهمانان ناخوانده، همه ی این لگن ها را در اتاق “ملکیادس” انبار و آن را قفل می کنند: ” از آن پس، آن اتاق قفل شده . . . اتاق لگن نامیده شد. این اسم به نظر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مناسب ترین اسم برای آن اتاق بود، چون همان طور که بقیه ی افراد خانواده هنوز در بهت و حیرت بودند که چطور اتاق ملکیادس از گرد و غبار و ویرانی مصون مانده است، او آنجا را به صورت یک زباله دانی می دید ” (۲۲۷).
رخداد دلالتگر، این است که اتاق “ملکیادس” خلوتکده ای روحانی بوده که وی در آن “مکاتیب” خود را به زبان سنسکریت و بر روی پوست می نوشته که درواقع، تاریخ صد ساله ی “ماکوندو” از آغاز تا پایان فاجعه بار آن بوده است. تبدیل اتاق تأملات معنوی و فرهنگی به انبار لگن توالت، البته دلالتگر است و این فکر را به ذهن خواننده می آورد که با تبدیل اتاق تأمل به انبار لگن کذایی، تباهی “ماکوندو” نزدیک است. نکته ی دیگر، این است که سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” با از دست دادن واپسین ته مانده های ذوق هنری و آرمان و عقیده و فرابینی خود، هیچ گاه در آن آزمایشگاه “ملکیادس” “روحانیت” ی نمی دیده است؛ در حالی که “اورسولا” حتی پس از مرگ “ِملکیادس” وقتی برای تمیز کردن آزمایشگاه به آنجا رجوع می کرده، آن را پاک و دست نخورده می دیده است:
” هیچ اثری از گرد و غبار و تار عنکبوت در اتاق به چشم نمی خورد. همه جا پاکیزه بود؛ پاکیزه تر از روزی که ملکیادس را به خاک سپرده بودند. جوهر در دوات نخشکیده بود . . . و آتش زیر اجاقی که خوزه آرکادیو بوئندیا در آن، جیوه بخار کرده بود، هنوز خاموش نشده بود ” (مارکز، ۱۸۱، ۲۳۳).
- طنز گردآوری کارد آشپزخانه ها: “گارسیا مارکز” برای نشان دادن فاجعه ای که بر مــردم “ماکوندو” خواهد رفت و تحلیل علل و اسباب این تباهی در سطح کلان، به کنش ها و واکنش های طبقات، نیروها، احزاب و شهروندانی می پردازد که در واقع “شهروند” نیستند و نمی دانند روابط اجتماعی خود را چگونه سازماندهی کنند؛ حقوق شهروندی چیست و چند و چون تعامل اجتماعی کدام است. نویسنده گاه سخن به طنز می گوید و نشان می دهد که چگونه هر کنشی اجتماعی و سیاسی، واکنشی شدیدتر و خشونت آمیزتر به وجود می آورد. اگر قرار است این “نسل محکوم به تنهایی” تباه شود، باید علل فردی، اجتماعی و سیاسی این تباهی نیز مورد تحلیل قرار گیرد. در انتخابات آزادی که میان طرفداران و مخالفان دو حزب سیاسی و رسمی کشور، محافظه کاران حاکم و لیبرال های محکوم ، در “ماکوندو” برگزار می شود “موسکوته” آشکارا تقلب می کند و با ارتکاب این رفتار غیر اخلاقی ، زمینه های اعتراض، قیام و سپس تصرف شهر را به دست مخالفان حزب دولت آماده می کند: ” انتخابات، بدون حادثه برگزار شد . . . دون آپولینار موسکوته به گروهبان دستور داد لاک و مهر صندوق را بشکند و آرا را بشمارد. تعداد آرای آبی رنگ و قرمز رنگ تقریبا ً با هم مساوی بود، ولی گروهبان فقط ده ورقه ی قرمز رنگ در صندوق گذاشت و بقیه را با ورقه های آبی رنگ پر کرد. سپس صندوق را بار دیگر لاک و مهر کردند و صبح روز بعد آن را به مرکز استان فرستادند . . . دون آپولینار موسکوته خیلی محرمانه برای [ آئورلیانو بوئندیا، دامادش، ] توضیح داد که سربازها، سلاح ها [ و کاردهای آشپزخانه های مردم شهر ] را هم [ همراه صندوق آرا ] با خود برده اند تا نشان دهند که آزادیخواهان [ لیبرال ها ] دارند آماده ی جنگ می شوند ” (۹۱-۹۰).
تقلیل شمار رأی لیبرال ها به ده نفر در شهری که “بوئندیا” ها خود احداث کرده اند و جمع آوری کارد و چاقو و ساطور آشپزخانه و ارسال آن ها به مرکز با این توجیه که دارندگان آن ها قصد مبارزه ی مسلحانه بر ضد دولت را دارند، نخستین کنش دشمن تراش “محافظه کاران” حاکم در “ماکوندو” است. همین رفتار نسنجیده، غیر قانونی و خودکامانه، باعث هزار روز کشمکش نظامی ـ سیاسی میان دولت و مردم و سال ها غلبه ی “ترور” بر شهر می شود. تا هنگامی که نهادهای حاکم برای رأی، نظر و حقوق مدنی و سیاسی شهروندان خود ارزشی قایل نباشند، تضاد و کشاکش اجتماعی، اجتناب ناپذیر خواهد بود. در همین کشاکش های سیاسی است که توان، امکانات، سرمایه ی مادّی و انسانی در سطح شهر و کشور تباه می شود.
- تبدیل مدرسه به پادگان: پیش از آن که “ماکوندو” به تصرف “لیبرال ها” (= آزادیخواهان ) درآید، کلانتر شهر “آرکادیو” را به عنوان مدیر مدرسه ای منصوب کند که دولت در آنجا ساخته بود (۸۳) اما پس از این که مردم به نشانه ی مخالفت با تقلب انتخاباتی و به یاری “آئورلیانو بوئندیا” شهر را به تصرف خود درمی آورند، مدیر مدرسه: اونیفورمی نظامی درست کرد که سرشانه هایش گلابتون دوزی شده بود. شمشیر یک سروان تیرباران شده را هم با منگوله های طلایی به کمر بست. دو توپ را دم دروازه ی شهر برپا کرد و به شاگردان سابقش . . . اونیفورم نظامی پوشانید و آن ها را با اسلحه در خیابان ها رها کرد تا به بیگانگان قدرت نمایی کنند . . . خدمت وظیفه را برای پسران بالاتر از هجده سال اجباری کرد . . . به خانه ی کشیش نیکانور رفت و با تهدید این که او را تیرباران خواهد کرد، مراسم نماز را قدغن کرد و ناقوس کلیسا را مگر برای اعلام پیروزی آزادیخواهان به صدا درنیاورد. برای اثبات جدّی بودن نقشه هایش، یک جوخه ی آتش تشکیل داد و آن ها را واداشت تا مترسکی را در میدان تیرباران کنند ” (۹۷) .
پیامد طبیعی و مقدّر تقلب انتخاباتی، اعدام افسران، سربازان و نیروهای وابسته به محافظه کاران دولتی است. وقتی اداره ی شهر در دست جوانی قرار می گیرد که باید بر آموزش ابتدایی نوآموزان نظارت کند اما به جایش، دبستان را به “پادگان” تبدیل می کنند و به دانش آموزان راه و رسم خشونت و اعدام نمایشی آموزش می دهند، نویسنده از این “رخداد دلالتگر” نیتی دارد. ریشه ی خودکامگی “کلانتر” و “آرکادیو” فقدان نظام و مقررات اجتماعی و قوانین مدنی است. در غیاب یک یا چند نهاد ناظر بر رفتار اجتماعی و کنش سیاسی، هر چیزی ممکن است. کلانتر تازه منصوب شده ی “سرهنگ آئورلیانو بوئندیا” همان جنایاتی را مرتکب می شود که خودش در مقام فرمانده نظامی با دیگر مخالفانش انجام می دهد. “آرکادیو” به خود حق می دهد به خانه ی “موسکوته” حمله کرده دختران وی را ـ که خواهران همسر سرهنگ هستند ـ شلاق بزند و کلانتر رسمی شهر را به تیری ببندد تا اعدام کند (۹۸). نمایش اعدام کلانتر و به شلاق بستن دختران او و غارت خانه ی آنان، همان اندازه اقتدارطلبانه، خودکامانه و غیر قانونی است که تقلب در انتخابات حزبی؛ همان اندازه که اعدام های سر خود سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا”.
تراژدی تنهایی اهالی “ماکوندو”، “تراژدی قدرت” سیاسی است. رهبران هر دو حزب سیاسی، خود را می کوشند و تفاوتی ذاتی و واقعی میان مرامنامه های آن دو، نیست: کشاکش بر سر ِ تصاحب و قبضه ی تمام قدرت سیاسی است نه اشتراک در آن. سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” یک بار آشکارا به معاون و همرزم خود می گوید: ” من تازه فهمیده ام که فقط به خاطر غرور خودم می جنگم ” ( ۱۲۳) و در جایی دیگر تصریح می کند که ” ما داریم برای به دست آوردن یک چیز مبارزه می کنیم: قدرت ” (۱۴۹). این اعترافات، به خوبی نشان می دهد که کشاکش سیاسی میان طیف های گوناگون قدرت سیاسی و نیروهای اجتماعی در رمان، به قصد رسیدن به پیشرفت بیش تر اجتماعی نیست؛ بلکه قبضه ی تمامی قدرت از رهگذر محو فیزیکی نیروی مخالف سیاسی است.
- رفتار ژنرال مونکادا، پدر تعمیدی فرزند نامشروع: یکی از شخصیت های برجسته ی رمان ـ که خواننده او را می ستاید و بزرگ می دارد ـ ژنرال “مونکادا” است. او افسر ارشد نظامی و از حزب “محافظه کار” و دولتی است و مدتی نیز بر “ماکوندو” حکومت می کند. با آن که خود نظامی است، با رفتارهای نظامی دولت محافظه کار موافق نیست و بیش تر به راه حل مسالمت آمیز، غیر نظامی و انسانی باور دارد:” نظامیان ر ا بی کاره هایی بی مسلک و توطئه چین و جاه طلب می دانست که فقط قادر بودند غیر نظامیان را بکوبند تا در درون اغتشاش و آشوب، به نفع خود سوء استفاده کنند . . . یکبار وقتی به اقتضای جنگ مجبور شده بود یک قلعه ی نظامی را به قوای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا واگذار کنند، دو نامه برای او گذاشت . . . در یکی از نامه ها از او دعوت می کرد به او ملحق شود و جنگ را به صورتی انسانی تر درآورد ” (۱۳۲ـ۱۳۱).
دوران شهرداری این ژنرال، در “ماکوندو” بهترین سال های تاریخ صد ساله ی این شهر است، به گونه ای که حتی سرسخت ترین و متعصب ترین طرفداران “لیبرال ها” هم او را به خاطر بی نظری و پرهیزش از افراط و تفریط و در پیش گرفتن رفتار معتدلانه و انسانی، می ستودند:
” چنان حالت تفاهمی برقرار کرد که دیگر، جنگ در نظر مردم کابوس بی ارزش ترین دوران گذشته بود ” ( همان ، ۱۹۰).
باری، یکی از رفتارهای دلالتگر وی، قبول سنت “پدر تعمیدی” برای یکی از پسران نامشروع سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” است:
” قانون تا وقتی پدرش او را به رسمیت نمی شناخت، اجازه نمی داد نام خانوادگی پدرش به او داده شود. ژنرال مونکادا، پدر تعمیدی او شد ” (۱۳۵).
این رفتار، معنایی تلویحی دارد. نخست این که او با رفتار انسانی خود نشان می دهد با سیاست دولت محافظه کار در مورد نفی هر گونه حقوق اجتماعی برای فرزندان نامشروع خانواده موافق نیست و از آن جا که این قانون، یکی از علل بروز جنگ میان محافظه کاران و لیبرال ها بوده، قبول عنوان پدر تعمیدی، نوعی مخالفت با قوانین جاری حزب، دولت و آموزه های گلیسا تلقی می شد. گذشته از این، همین موضعگیری نشان می دهد که باورهای او تا چه اندازه با اصول اعتقادی “لیبرال ها” در زمینه ی برابری فرزندان نامشروع و مشروع از نظر حقوق اجتماعی، نزدیک و یکسان است و این باور که گویا دو حزب “لیبرال” و “محافظه کار” نمی توانند به هم نزدیک شوند، تا چه حد نادرست است. به لحاظ انسانی، او در حالی پدر تعمیدی یکی از پسران سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” می شود که به دستور همان پدر در “بی دادگاه انقلاب” به مرگ محکوم (۱۴۳) و خانه اش غارت می شود (۱۴۷).
- حلقه ی ازدواج “آئورلیا بوئندیا” از دستش می افتد: وقتی قرار است “آئورلیا بوئندیا” در روز یک شنبه در ماه مارس در مقابل محرابی که به دستور پدر مقدس ساخته شده با “رمدیوس” ازدواج کنند، حلقه ی ازدواج از دست داماد به زمین می افتد: ” وقتی آئورلیانو می خواست حلقه ی نامزدی را وارد انگشتش نماید، حلقه سُر خورد و به زمین افتاد. او هیچ حرکت نابه جایی نشان نداد؛ بلکه دست خود را بالا برد و انگشتش را در هوا نگه داشت تا این که آئورلیانو در میان تعجب و زمزمه ی حاضران توانست حلقه . . . را با پوتین خود متوقف سازد و خجالت زده، به سوی محراب برگردد” (گارسیا مارکز، ۱۳۸۱، ۱۱۱).
افتادن حلقه ی نامزدی از دست داماد، رخدادی دلالتگرانه است و نشان می دهد که پیوند میان آنان و حضور داماد در خانواده، موقتی است و در آینده ی نزدیک، از همسر و خانواده ی پدر زن جدا خواهند شد. متوقف کردن حلقه ی در حال حرکت با پوتین، نیز مانند افتادن حلقه ی ازدواج، گونه ای “پیش آگهی” است و نشان می دهد که از این پس، حیات خانوادگی او، با عملیات نظامی قرین خواهد بود و دیگر همسر خود را در طی جنگی بیست ساله کمتر خواهد دید و با پدرزن خود، کلانتر شهر، به مبارزه برخواهد خاست و دوستکامی پیشین به دشمنکامی خواهد انجامید.
۱. Abrams
۲. Motif
۳. Cuddon
۴. United Fruit Compny (U.F.C.)
۵. Vistacion
۶. Cataure
۷. Erotic
۸. Crespi
۹. Regression
۱۰. Symbol
۱۱. Big, Two-Hearted River
۱۲. Ernest Hemingway
۱۳. Context
۱۴. Don Fernando
۱۵. Aureliano Triste
۱۶. Reneta Remedios
۱۷. Meme
۱۸. Borges
۱۹. Francis Drake
۲۰. Riohacha
۲۱. Jack Brown
۲۲. Herbert
۲۳. Jung
۲۴.Prodencio Aguilar
۲۵. Daniel Ericks
۲۶. Significant events
۲۷. Significant events
۲۸. Plot
۲۹. A Passage to India
۳۰. E.M.Forster
۳۱. Callendar
منابع :
توب، کارل. اسطوره های آزتکی و مایایی. ترجمه ی عباس مخبر. تهران: نشر مرکز، چاپ دوم، ۱۳۸۴.
دانشور، سیمین. ساربان سرگردان. تهران: انتشارات خوارزمی، ۱۳۸۰.
مندوزا، پلینو. جادوگری از شهر ماکوندا: مصاحبه ی مشروح مندوزا با گابریل گارسیا مارکز. ترجمه ی محمد رضا اینانلو. تهران: نشر روزگار، ۱۳۸۲.
فره وشی، بهرام. جهان فروری. تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم، ۱۳۸۳.
Abrams, M.H. A Glossary of Literary Terms. Sixth Edition.Harcourt Brace College Publishers, 1993.
Erickson, Daniel (2009). Ghosts, Metaphor, and History in Toni Morrison’s Beloved and Gabriel Garcia Marquez’s One Hundred Years of Solitude. Macmillan. ISBN 0230613489.
Cuddon, J. A., A Dictionary of Literary Terms.Penguin Books,1984.
SparkNotes: One Hundred Years of Solitude: Themes, Motifs and Symbols.
Grover, Julie. English Literature. (Longman Revise Guides), 1988.
Spark Notes.com LLC .2002.
Tyson, Lois. Critical Theory Today: A User-Friendly Guide. Second Edition. Routledge, 2006.
لایک کنید