بودای خیابان بِیکر
رهی قاسمی
وقتی استفن کندریک برای اوّلین بار در کلیسای کوچکی در شهر بوستون از شنوندگانش خواست به جای مطالعه ی زندگی قدّیسان و رسولان مدّتی داستان های شرلوک هلمز بخوانند، فکر نمی کرد آن موعظه ی روز یکشنبه چنان ولوله ای به پا کند. مومنان حق داشتند از شنیدن نام کارآگاه افسانه ای متعجّب شوند. اغلب انگلیسی زبان ها آنقدر با قصّه های شرلوک هلمز آشنا هستند که بدانند او نه تنها اعتقادی به مذهب نداشت، بلکه وجود هر پدیدهء ماوراءالطّبیعه را به شدّت انکار می کرد. برای مثال، در داستان «خون آشام ساسِکس» هلمز که از شنیدن شایعات محلّی های خرافاتی درباره ی خون آشام ها عصبانی شده، یکسره منکر هر چیز غیرمادّی می شود و به واتسون می گوید: «دنیا به اندازه ی کافی بزرگ است. ما احتیاجی به ارواح نداریم.»
شرلوک هلمز تجسّم گرایش جامعه ی دوران ویکتوریایی انگلستان به علم و استدلال به جای احساس و اعتقاد بود. همکارش دکتر واتسون او را به صورت «کاملترین ماشین مشاهده و استدلالی که جهان تاکنون به خود دیده» توصیف می کند. خود هلمز نیز بارها می گوید که عشق و احساسات برایش بی معنی اند و حتّی افتخار می کند که چیزی جز یک مغز نیست. مغزی که مابقی بدنش فقط زائده ی آن است. برای آدمی مثل هلمز مذهب فرقی با افسانه هایی مثل خون آشام یا مرد گرگ نما ندارد. پس چرا یک کشیش خواندن داستان های او را به مومنان توصیه می کند؟
موعظه ی استفن کندریک نتیجه ی یک مکاشفه ی ناگهانی بود. خودش در مصاحبه ای گفته است سوال شرکت کننده ای در جلسات مشاوره ی کلیسا فکر نوشتن آن خطابه را به سرش انداخت. در یکی از آن جلسه های هفتگی آدمی پریشان و خسته از او پرسیده بود: «در این هجوم ناامیدی و رنج خدا کجاست؟» همه ی کشیش ها این سوال را بارها و بارها شنیده اند، امّا در آن لحظهء به خصوص این سوال تکراری باعث شد ناگهان فکری در ذهن کندریک متبلور شود و شکل بگیرد. او برای اوّلین بار متوجّه شد که بسیاری از مردم خداوند را مهم ترین گمشده ی زندگی شان و حتّی تمام تاریخ می دانند.
برای مومنان غیبت خدا به معنای نبودنش نیست. با این حال، سکوت خداوند چنان دلهره آور است که دوستدارانش را به تکاپو انداخته تا از او ردّپایی پیدا کنند. استفن کندریک می گوید خدا شخصیت گمشده ی یک داستان پلیسی به وسعت کهکشان است. این تشبیه تنها یک ترفند برای تاثیرگذاری بیش تر روی مخاطبان نیست. استفاده از صنایع ادبی گاهی اوقات کارکردی بیش از جلوه گری دارد. برای کندریک هر لحظه از زندگی بخشی از یک معمّا است. به همین دلیل، او نام موعظه ی معروفش را «درباره ی خدای گمشده ی گذاشت و آن را مثل یک داستان پلیسی طرّاحی کرد. هجوم شنوندگان آن خطابه برای پرسیدن سوالات تازه تر استفن کندریک را به این نتیجه رساند که حدسش درست بوده و تیرش به هدف نشسته است. او تصمیم گرفت برای اثبات نظریه اش نسخه ی مفصّل تر و کامل تری از آن سخنرانی را در کتابی به نام «سرنخ های مقدّس» چاپ کند. با دیدن نام کتاب می شود حدس زد که نویسنده می خواهد مثل پلیس های نکته سنج و ذرّه بین به دستِ قصّه های معمّایی گمشده ای را پیدا کند.
حرف زدن دربارهء خدای غایب موضوع تازه ای نیست. خداپرستان بیش از کافران درباره ی آن کنجکاوی کرده و سوال پرسیده اند. کندریک در کتاب «سرنخ های مقدّس» حرف نویسنده ی محبوبش «ریچارد الیوت فریدمن» را تکرار می کند که خدای تورات همه جا حاضر است و مدام قدرت خود را به رخ می کشد، امّا در انجیل با خدایی سر و کار داریم که چهره اش را پنهان کرده است. در کتاب «سِفر پیدایش»، اوّلین کتاب از اسفار پنجگانهء تورات، آمده است که خدا در باغ عدن راه می رفت و آدم و حوّا از شرم حضورش خود را پنهان می کردند، امّا وقتی به روزگار عیسی مسیح می رسیم انجیل مرد غمناکی را روی صلیب نشان می دهد که با تنی زخمی می نالید: «خدای من، خدای من، چرا تنهایم گذاشتی؟»
از جایی به بعد در تاریخ آن کس که جستجو می کرد و آن که پنهان می شد جای خود را با هم عوض کردند. دورانی که به تعبیر تورات خداوند در کنار انسان راه می رفت به پایان رسید و جویندگان حقیقت مجبور شدند زمین را در جستجوی سرنخی از گمشده ی خود بکاوند. این سرگشتگی فقط مخصوص آدم های معمولی نیست. کسانی که عمری ریاضت کشیده اند نیز حال و روز خوشتری ندارند. مادر ترزا، چشم و چراغ کلیسا در قرن بیستم و معروف به قدّیس حلبی آبادها، در نامه هایی به کشیش مافوقش اعتراف کرده بود علی رغم کوشش بسیار و عبادت های بی ریا حضور خدا را در قلبش احساس نمی کند. او نوشته بود: « فریاد می کشم و به هر چیزی چنگ می زنم. زاری می کنم، امّا هیچ کس به من پاسخ نمی دهد.»
مادر ترزا تنها سرگشته ی این مسیر نیست. تاریخ الاهیات داستان جستجو است. آدم های مختلف به اندازه ی فهم، توان یا جسارت شان به راهی که می رفتند نور تابانده اند. استفن کندریک معتقد است ادبیات پلیسی هم می تواند یکی از آن چراغ هایی باشد که پیشِ پا را روشن می کنند. او برای اثبات نظریه ی بحث برانگیزش سراغ مجموعه قصّه های شرلوک هلمز رفته است تا این گفته ی رایج بین هواداران داستان های جنایی را ثابت کند که آثار معمّایی فلسفی ترین و معنوی ترین شکل ادبیاتند.
برخلاف بسیاری از شخصیت های مشهور تاریخ ادبیات، شرلوک هلمز روی میز کار و لا به لای دستنوشته های یک نویسنده ی حرفه ای متولّد نشد. آرتور کونان دویل، خالق این کارآگاه افسانه ای، چشم پزشکی بود که در ساعات بیکاری یا زمانی که مطبش مراجعه کننده نداشت قصّه های پلیسی می نوشت. داستان نویسی برای او سرگرمی کم اهمّیتی بود که اوقات بیکاری اش را پُر می کرد. موضوع مورد علاقهء کونان دویل جهان غیرمادّی و پدیده هایی بود که با علم قابل توضیح دادن نیستند. این پزشک اهلِ دل در گروهی به نام «انجمن تحقیقات ماورایی لندن» عضو بود و به همراه دوستانش سعی می کرد وجود جهان غیرمادّی و مظاهر آن مثل تله پاتی یا احضار ارواح را اثبات کند. اعتقادات کونان دویل می توانست بخش بی اهمیتی از مقدّمهء یک کتاب دربارهء شرلوک هلمز باشد، امّا اگر بخواهیم به توصیه ی استفن کندریک این قصّه ها را همچون متونی الاهیاتی بخوانیم و تفسیر کنیم، نیّت نویسنده و اعمال و عقاید او نیز اهمیت پیدا می کنند.
خوشبختانه تاریخ دقیق فعّالیت های دکتر دویل و زمان چاپ کتاب هایش همگی در دسترس و قابل مقایسه اند. درست همان روزهایی که کونان دویل داستان «خون آشام ساسِکس» را نوشت و چاپ کرد و همان زمانی که در قصّه اش از زبان شرلوک هلمز به آدم های خرافاتی می خندید و عقل را ستایش می کرد، خودش در شهرهای مختلف با سخنرانی های پرحرارت درباره ی زندگی بعد از مرگ و جهان ماورای محسوسات شنوندگانش را به هیجان می آورد. آیا خالق شرلوک هلمز کلاهبرداری بود که علی رغم بی اعتقادی اش به ماورالطّبیعه برای مسیحیان معتقد از معنویت می گفت و آنها را سرکیسه می کرد؟ شواهد و مدارک عکس این را نشان می دهند. آرتور کونان دویل از ته دل به آنچه می گفت باور داشت. اعتقاداتش برای او سود مادّی نداشت و حتّی چندبار باعث دردسرش شد.
برای مثال، در سال ١٨٩۴ اعضای خانواده ای در جنوب انگلستان به انجمن تحقیقات ماورایی لندن گزارش دادند که هرشب صدای راه رفتن غریبه ای نامرئی را از طبقهء بالای خانه ی خود می شنوند. آنها ترسیده بودند و کمک می خواستند. انجمن کونان دویل و دو نفر از اعضا را برای تحقیق به آنجا فرستاد. آنها همه جا سرک کشیدند و چیزی پیدا نکردند، امّا وقتی پلیس جسد پسری ده ساله را در باغ آن عمارت کشف کرد کونان دویل مدّعی شد پیش از سررسیدن پلیس و موقع گشت زدن برای لحظاتی حضور همان پسربچّه را در طبقه ی دوّم خانه احساس کرده است. از نظر خودش آن حادثه دلیل محکمی برای وجود ارواح بود. داستان ملاقات او با روح سرگردان باعث انتقادهایی در محافل روشنفکری انگلستان شد، امّا آنچه کونان دویل را در چشم خیلی ها تبدیل به آدمی هپروتی و خیال پرور کرد ماجرایی بود که بعدها به واقعه ی پریان یورکشایر مشهور شد.
چند سال بعد از قضیه ی خانه ی تسخیرشده دختری جوان در یورکشایر انگلستان عکس هایی از خودش در حالی که با موجوداتی کوچک و بالدار احاطه شده بود منتشر کرد. کونان دویل، که چیزی از حقّه های عکّاسی نمی دانست، با دیدن عکس ها چنان هیجان زده شد که کتابی درباره ی بازگشت پریان افسانه ها به زندگی قرن بیستم نوشت. چاپ آن کتاب یک افتضاح تمام عیار بود. روزنامه ها بی رحمانه او را دست انداختند و نوشتند که خالق شرلوک هلمز ذرّه ای از ذکاوت قهرمان داستان هایش را ندارد.
اختلاف عقیده و منش کونان دویل با مردی که خودش آفرید و به جهان معرّفی کرد یکی از معمّاهای تاریخ ادبیات است. از یک طرف، کارآگاه خیالی او می گفت دنیا به همین صورت برای ما کافی است و احتیاج به چیزی ماورای این جهان نداریم، از طرف دیگر، دویل سعی می کرد از پریان عکس بگیرد و با مردگان حرف بزند. این تناقض در زندگی او طرفدارانش را گیج کرده و باعث مطرح شدن نظریه های مختلفی شده است. منطقی ترین از بین احتمالات گوناگون این است که فرض کنیم کونان دویل می خواسته بازیگوشانه شخصیتی متضادّ خودش خلق کند تا نشان دهد که می داند قهرمان عصر جدید از چه جنسی است و می تواند پشت او را به خاک بمالد. شاید خیال می کرد مقایسه ی همیشگی بین نویسنده و مخلوقش درنهایت به نفع خالق اثر و عقاید عجیب و غریبش تمام خواهد شد. هرچند که بعد از تولّد شرلوک هلمز فهمید غولی که از بطری بیرون آورده از خودش زورمندتر است. بی جهت نیست که چندبار سعی کرد از شرّ او راحت شود.
محبوبیت شرلوک هلمز به محض چاپ اوّلین داستانش در مجلّه ی استرند در سال ١٨٩١ شروع شد و به سرعت گسترش پیدا کرد. آرتور کونان دویل از محبوبیت غیرمنتظره و تصاعدی قهرمانش دل خوشی نداشت. خودش گفته بود فشار هواداران برای نوشتن قصّه های جدیدتر او را از هدف اصلی زندگی اش – یعنی سیر و سلوک معنوی – دور می کند. او در ابتدا فقط می خواست شش داستان کوتاه کارآگاهی بنویسد و پرونده ی هلمز را برای همیشه ببندد. درنهایت هم با نوشتن دوازده قصّه و چاپ کردن آنها در یک مجموعه پایان کار را اعلام کرد و به اطرافیانش گفت دوران شرلوک هلمز در زندگی او تمام شده است. به زودی معلوم شد دیگران چنین عقیده ای ندارند. سردبیر مجلّه و انبوهی از خوانندگان با ناباوری به او التماس کردند کارش را ادامه دهد. حتّی مادرش در نامه ای به او دستور داد حق ندارد از نوشتن دست بکشد. کونان دویل که می خواست سنگ بزرگی جلوی پای مجلّه بیندازد برای نوشتن قصّه های جدیدتر رقمی چند برابر قرارداد قبلی درخواست کرد. او امیدوار بود با بازی کردن نقش یک نویسنده ی طمعکار و تازه به دوران رسیده سردبیر سمج را از پیشنهادش منصرف کند. برخلاف انتظار، درخواست او بلافاصله قبول شد. راه دیگری باقی نمانده بود. سری جدیدی از داستان های شرلوک هلمز نوشته و چاپ شد تا خوانندگان نفس راحتی بکشند.
مدّتی بعد، راه حلّ تازه ای به ذهن کونان دویل رسید. او تصمیم گرفت با مرگی قهرمانانه کارآگاه مزاحم را از بین ببرد. پس در انتهای داستان «مشکل نهایی» شرلوک هلمز را به آبشار رایشنباخ سوییس فرستاد تا هنگام درگیری با دشمن اصلی اش پروفسور جیمز موریارتی به آبهای خروشان سقوط کند. به احتمال زیاد، در سرتاسر انگلستان آرتور کونان دویل تنها کسی بود که از مرگ شرلوک هلمز شادمان می شد.
کشته شدن هلمز برای هموطنانش یک فاجعه ی ملّی بود. آنها چنان غمگین و سوگوار شدند که انگار شخصیتی حقیقی از دنیا رفته باشد. بیست هزار نفر بلافاصله اشتراک ماهنامه ی استرند را لغو کردند و حتّی بعضی مردان جوان در لندن به نشانه ی عزاداری بازوبند سیاه بستند. مردم دوباره به آرتور کونان دویل التماس کردند به نوشتن داستان های کارآگاهی اش ادامه دهد. این بار مقاومت او بیشتر طول کشید و توانست به مدّت هشت سال تمام درخواست ها برای زنده کردن شرلوک هلمز را نادیده بگیرد. وسوسه ی دستمزد بالاتر، فشار خوانندگان یا تمنّای نزدیکانش نتوانست او را وادار به نوشتن کند. کونان دویل همچنان امیدوار بود با متمرکز کردن انرژی اش روی فعّالیت های معنوی بتواند راهی به جهان ماورای محسوسات پیدا کند. پرهیز دویل از نوشتن داستان های پلیسی در نهایت به نفع شرلوک هلمز تمام شد، زیرا هنگام بازگشت تبدیل به بهترین نسخه ی خودش شده بود.
وقتی سرانجام کونان دویل تصمیم گرفت نوشتن ماجراهای شرلوک هلمز را از سر بگیرد، داستان را از جایی شروع کرد که کارآگاه پس از سه سال به لندن برمی گردد و زنده بودنش را اعلام می کند. او می گوید از این سه سالی که نقش مرده را بازی می کرده دو سال آن را به تبّت سفر کرده، مدّتی در لهاسا مانده و حتّی چندروزی را با لامای بزرگ گذرانده است. بسیاری از علاقه مندان هلمز، از جمله استفن کندریک، معتقدند او در این دو سال مطالعات خود را در زمینه ی آیین بودا تکمیل کرده و به یک مرشد بودایی تبدیل شده است.
اینکه یک شخصیت خیالی در سفر فرضی اش چه می کند به خودی خود اهمیت ندارد. مهم عوض شدن طرز فکر نویسنده است که رفتار قهرمانش را تغییر می دهد. در هیچ یک از داستان هایی که پس از بازگشت شرلوک هلمز به خانه نوشته شده دیگر او را در حال استفاده از کوکایین یا هرویین نمی بینیم. تجرّد خود خواستهء هلمز و درونگرایی اش حتّی پیش از آن سفر طولانی به او کیفیتی راهبانه می داد، امّا به نظر می رسد نویسنده ی اثر کارآگاهش را به زیارت سرزمین های شرقی فرستاده تا ظرفیتی را که در وجودش کشف کرده بود شکوفا کند. حتّی دکتر واتسون هم در داستان «ماجرای مستاجر نقابدار» دوستش را مثل بودایی که چهارزانو روی زمین نشسته باشد توصیف می کند. این شباهت اتّفاقی نیست. آرتور کونان دویل آنقدر بر ادبیات مذهبی و پلیسی – هردو – تسلّط داشت که بداند یک کارآگاه ایده آل بسیار شبیه یک مرشد بودایی است. هردوی آنها عمر خود را صرف به کمال رساندن هنر «چگونه دیدن» می کنند.
معروفترین و شناخته شده ترین تصویر بودا او را به هیئت مرد جوانی در حال مراقبه نشان می دهد. شاهزاده ی هندی می خواهد با رام کردن ذهن خود جلوی گریختن آن به گذشته یا آینده را بگیرد. بزرگترین میراث او برای پیروانش همین به یاد آوردن و گرامی داشتن لحظه ی حال است. بوداییان راستین باید چنان در لحظه زندگی کنند که با هر نفس جهان را از نو ببینند. یک حکایت مشهور ژاپنی داستان راهبی نوخاسته را نقل می کند که از استادش دربارهء جوهر حقیقی ذِن پرسید. استاد بدون آنکه چیزی بگوید با قلمویش کلمه ی «توجّه» را روی کاغذ نوشت. شاگرد که هنوز قانع نشده بود دوباره همان سوال را پرسید و یک بار دیگر همان کلمه را روی کاغذ دید. او که از این جواب مبهم و تکراری کلافه شده بود پرسید چه چیز عمیقی در این کلمه وجود دارد. استاد به زبان آمد و فقط گفت: «توجّه یعنی توجّه.»
اگر کسی با تعبیرات به کار رفته در آیین ذِن آشنا باشد می داند منظور از «توجّه» آن لحظه ی ادراکی است که پیش از وقوع فکر و دخالت مفاهیم و عقیده ها اتفاق می افتد. این همان اسلحه ی پنهان و برگ برنده ی شرلوک هلمز است. او چشم هایی تیزبین دارد، امّا مهم تر از آن می تواند دنیا را بدون پیشداوری ببیند. نقطه ی مقابل او دکتر واتسون است که مثل همه ی ما آنچه را پیش رویش اتّفاق می افتد نمی بیند، زیرا ذهن شلوغ و بیقرارش پیش از نگاه کردن تکلیف خود را با دنیا روشن کرده است.
دلباختگان شرلوک هلمز همیشه داستان «رسوایی در بوهم» را برای نشان دادن شباهت کارآگاه محبوب شان به استادان ذِن مثال می زنند. در ابتدای این قصّه هلمز پس از مدّت ها دکتر واتسون را می بیند و با نگاه کردن به سر و وضع او بلافاصله می فهمد که خدمتکاری دست و پا چلفتی برای منزل جدیدش استخدام کرده و همان روز مدّتی در حومه ی شهر قدم زده است. وقتی هلمز برای دوست حیرت زده اش توضیح می دهد که چطور به این نتایج رسیده، تعجّب او تبدیل به خنده می شود و می گوید که نمی داند چرا علی رغم داشتن چشم هایی قوی سرنخ های کوچکی را که شرلوک هلمز از آنها صحبت می کند ندیده است. واتسون می گوید هربار استدلال های دوستش را می شنود کلّ معمّا به نظرش به طرز خنده داری ساده می آید. آنقدر ساده که خودش هم از پس آن برمی آمده است. با این حال و علی رغم داشتن چشم هایی که به خوبی چشم های هلمز می بینند، او قادر نبوده مسئله را حل کند. دوست کارآگاهش در جواب او یکی از معروف ترین و ماندگارترین جمله های این مجموعه را به زبان می آورد: «تو نگاه می کنی، امّا نمی بینی.» وقتی واتسون به ناتوانی اش اعتراف می کند، هلمز از او می پرسد پلّه های خانه اش که تا آن روز صدها بار از آنها بالا آمده، چندتاست؟ واتسون جواب را نمی داند. شرلوک هلمز توضیح می دهد که «نگاه کردن و ندیدن» یعنی همین. سپس به یاد واتسون می آورد که تعداد پلّه ها هفده عدد است. البتّه عدد هفده برای هلمز رقمی بی اهمیت است. مهم این است که همکارش یاد بگیرد جزئیات زندگی روزمرّه را با دقّت ببیند. برای او تعلیم چگونه دیدن به واتسون به اندازه ی کشف جنایت مهم است.
واتسون اعتراف می کند چیزی که درباره ی هلمز بیش از همه آزارش می دهد ویالون زدن های بی موقعش نیست، بلکه این است که به طور مداوم و خستگی ناپذیر میان مایه بودن او را به رُخش می کشد. با وجود تمایل هلمز به خودنمایی، داشتن زبان گزنده و پُرمتلک و رفتار تفرعن آمیز قصد او از تذکّر دادن به واتسون این نیست که سر به سرش بگذارد و تحقیرش کند. او می خواهد به صمیمی ترین دوستش یاد بدهد چگونه دنیا را آنطور که هست ببیند، نه آنطور که دلش می خواهد، اعتقاد دارد یا به او تلقین شده است. حالا می شود فهمید که چرا وقتی واتسون هلمز را به بودا تشبیه می کند منظورش چیزی بیش از نحوه ی نشستن او روی کفپوش چوبی آپارتمان خیابان بِیکر است.
ظهور شمایل بودا در مجموعه قصّه های هلمز بی جهت نیست. یادداشت های شخصی آرتور کونان دویل نشان می دهد که اواخر عمر دست از دنیای خیالی پُر رنگ و لعابش برداشته و به معنویتی سرد و غمگین گرایش پیدا کرده بود. داستان «ماجرای نقّاش بازنشسته» نمایانگر تغییر در طرز فکر اوست. در این قصّه هلمز مرد رنگ پریده ای را به واتسون نشان می دهد و از او می پرسد درباره اش چه فکر می کند. واتسون می گوید به نظرش آن مرد بی هدف و رقّت انگیز است. هلمز جواب می دهد: «دقیقاً واتسون. بی هدف و رقّت انگیز. آیا داستان زندگی او تمثیلی از وضعیت همه ی ما نیست؟ ما به هدف مان نزدیک می شویم و به آن چنگ می زنیم، امّا در نهایت چه چیزی در دست های ما باقی می ماند؟ تنها یک مُشت سایه یا شاید بدتر از آن؛ رنج.»
می دانیم که داستان «نقّاش بازنشسته» آخرین قصّه ی چاپ شده از مجموعه ی شرلوک هلمز است. پس این جملات غمگین میوه ی سال ها جستجوی نویسنده ای است که سعی می کرد راهی به آن سوی سایه ها پیدا کند. حالا سفر به انتها رسیده و او خبر جدیدی برای ما دارد. به نظر می رسد کونان دویل بالاخره محدودیت حواسّ آدمی را پذیرفته است و دیگر دنبال چیزی بیرون از حیطه ی عوامل ملموس نمی گردد. اگر با زبان مذهبی مورد علاقه ی خود او بخواهیم حرف بزنیم می توانیم بگوییم خدایی که کونان دویل شناخته در سکوت و سایه نشسته و خود را از ما پنهان کرده است.
آیا داستان زندگی آرتور کونان دویل برخلاف قصّه هایش در ناامیدی تمام می شود؟ استفن کندریک چنین اعتقادی ندارد. کتاب «سرنخ های مقدّس» با این نتیجه گیری به پایان می رسد که هرچند دوران معجزه های محیّرالعقول سپری شده است، امّا خداوند خود را همچنان در منحصر به فرد بودن هر لحظه آشکار می کند. اگر دیدگاه مذهبی استفن کندریک را نپذیریم، بازهم تفاوتی در نتیجه ی استدلال های او نخواهد داشت. مسیر آرتور کونان دویل خداپرست و شرلوک هلمز طبیعتگرا درنهایت به یک نقطه می رسند. مومن یا کافر، گذشت زمان به ما یاد می دهد بزرگترین معجزه ای که ممکن است شاهد وقوعش باشیم هر لحظه از زندگی است. از این لحاظ بین یک کارآگاه لامذهب، راهب بودایی و مسیحی قرن بیست و یکمی تفاوتی وجود ندارد. اهل دین و دنیا به یک اندازه از زیستن در لحظه ی حال سود می برند. مشکل اینجاست که انباشت لحظات یکنواخت پرده ای از عادت روی ذهن ما کشیده است. اگر این نقل قول معروف را بپذیریم که بزرگترین گناه یک کارآگاه بی توجّهی به جزئیات است، به همین ترتیب می توانیم بگوییم گناه نابخشودنی هرکس که در طلب خدا یا جستجوی معنا باشد آن است که لحظات یگانه ی زندگی را در هجوم روزمرّگی از یاد ببرد.
داستان های کارآگاهی خوب – که شرلوک هلمز بهترین نمونه ی آن است – بیش از آنکه درباره ی کشف جنایت باشند دستورالعمل هایی برای تغییر دادن نوع نگاه ما به جهان اطرافند. مطالعه ی آنها می تواند دوباره دنیا را در چشم های ما شگفت انگیز، اسرارآمیز و تازه کند. این همان کیفیتی است که با عبور از دوران کودکی از دست داده ایم. حق با شرلوک هلمز است که به واتسون اندرز می دهد: «دنیا پر از چیزهایی است که عیانند، امّا هیچکس آنها را نمی بیند.» او منتقد نگاه عادت زدهء آدم هاست. سبک زندگی خودش مصداق واژه ی جادویی «توجّه» است که آن بودایی پیر روی کاغذ نوشت و به شاگردش توصیه کرد. «توجّه» پرده ی عادت را می درد، چشم را می شوید و معنا را به زندگی بی روح و تکراری هرروزه بازمی گرداند.
در عصر خاموشی خدا، کارآگاه خونسرد و شکّاک مرشد معنوی سرگشتگان می شود، زیرا به جای اشاره کردن به آسمان زمین را نشان می دهد و لحظات پیش پا افتاده ی زندگی، جزئیات فراموش شده و حتّی دلخوشی های کوچک را به یاد ما می آورد. آنچه او می آموزد بهترین روش مواجه با بزرگترین و پیچیده ترین داستان پلیسی دنیاست. داستانی که آن را زندگی روزمرّه نامیده اند.