دو داستان از قباد حیدر
کولی و حسن
به حسن قول داده بودم و کنجکاو هم بودم با زن کولی چه خواهد کرد؟
از زمانی که زنگ خانه را به صدا در آ ورد و هیجان زده با دستانِ چلاق، روی سینه اش بر آمدگی سینه ی زنی را نشان داد تا لحظه ی ملاقات سه نفره ی ما، بیش از ده دقیقه طول نکشید . با قامتی پر از کجی و ناراستی پیش آ پیشِ من حرکت می کرد و از من می خواست عجله کنم . به کوچه ی پشتی رسیدیم . با ایما و اشاره فهماند زن کولی همین نزدیکی هاست. صورتش شکل رقت انگیزی پیدا کرده بود و اندامش پر از حرکات غیر ارادی بود. به او اطمینان دادم زن را راضی کرده ام و دو انگشت اشاره ام را به نشانه ی رفاقت با زن کولی، به هم قفل کردم و به او فهماندم حرف مرا زمین نخواهد انداخت. حسن لب خوانی می کرد و به من فهماند، می فهمد . زن کولی میانسال با پوستی برشته ی آفتاب تا مرا دید لبخند همیشگی بر لبان چسبناکش نشست و با لهجه گفت: همینه؟
حسن دورتر از ما به دیوار تکیه داده بود. به سمت او برگشتم و گفتم : آره همینه، ثواب بزرگی می کنی. خندید. گفتم : شاید تمام گناهانت بخشیده شود . باز هم خندید و بلندتر و باز هم بلند تر . گفتم : چرا می خندی ؟ به چه می خندی ؟ حسن ناراحت میشه ، نخند! گفت: برو رفیقتو وردار مَرد ، انگار ثواب به من و تو نیامده!
برگشتم، حسن روی زمین پهن شده بود و از دهانش کف سفید بیرون می زد .
بمب ها و آدم ها
داشتن چشمان مهربان مثل لنگیدن یک آهو در گله نمایانه، یک لو رفته ی بی دفاع .
به ممد گفتم: تو هم همینطوری، از دور هم مهربانی چشمانت پیداست.
خندید. از اون خنده های بکر و بدوی، مثل درخشش ناگهانی ستاره ای در کنجی از آسمان .
نه عمو ؛ یه کسانی قدر مهربانی رو میدونن و جواب میدن.
پنجه شو باز کرد و کبوتر نقره ای رو گرفت تو پنجه اش و کاکلشو ناز کرد و یک بوسه به نوک سرخش زد.
گفت: می بینی ؟ چشم مهربان به این میگن !
من یک پرنده می دیدم که هر از گاهی تقلای کوچکی می کرد که آزاد بشه با چشمانی سرخ، بعد ممد یک مشت گندم ریخت تو دهنش و زیر لبی با دهان پر گندم گفت: بخور عزیز دلم، خوشگلم، بخور .
کبو تر شروع کرد به چیدن گندم ها از دهان ممد و چینه را پر کرد ، همه کبوتر ها که به همین شکل سیر شدند ، سیگاری در آورد. توتونش را کف دست چپش خالی کرد. بعد هم مخلوط را بار زد وبه آتش گیراند و چشم دوخت به ته آسمان و پشتک واروی یکی از کبو ترهاش .
گفتم : ممد، تا کی ؟
– تا ابد
کام بلندی از سیگار گرفت
گفتم:همین کافیه؟ زن، بچه، آینده.
خندید، ردیف زرد دندان هایش مثل پرچین نا هموار باغچه ای بی آب نمایان شد.
– برای من مقرر شده عاشق اینا باشم ، عاشق پرواز ، خودم نمی توانم، خوب اینا رو تیمار می کنم بپرند و تماشایشان کنم، روی زمین میبینی که خبری از خوبی نیست .
-از کجا میدانی، شاید اون بالا هم خبری نباشه؟
گفت : تا بوده خبرها از آن بالاست – چیزی که این کبوترها می بینند عمرن من و تو نمی بینیم، حتی از داخل هواپیما.
صدای آژیر بلند شد، امروز این دهمین آ ژیر قرمز بود .گفتم: بوی مرگ میده ! ممد گفت: نترس! خبری نیست، کبوترها حس می کنند، ببین آرامند.
پک آخری را که زد چشمانش دو چندان پر عطوفت بود، تکیده و در خود، قانع به دیدن پرواز.
گفت: هر جا باشم نگران این حیونام، چه فایده ! می مانم.
کبوتری که رنگ قهوه ای و سفید داشت نوک سرخشو کرده بود توی نوک کبوتر نقره ای، انگار نه انگار هشدار دهنده معذور بود.
فردا غروب است! شهر زیر بمباران تنها مانده بود، له شده. غروب کسانی برای دیدن اوضاع و سر کشی به داشته و نداشته هایشان به شهر برگشته بودند. سمت خانه ی ممد دویدم، خانه روی زمین نشسته بود و دو تیر آهن خمیده دست به گونه بودند انگار،داخل حیاط پر بود از پَر کبوتر و گندم، نیمی از ممد گم بود و نیم دیگرش با دهانی پر از خاک و خون و گندم، چشم دوخته بود به چند کبوتر هراسان در قعر آسمان.
۱ مرتبه لایک شده