خوانش فرهنگی رمان «ریگستان» نوشته ی «شهزاده سمرقندی» نویسنده ی ازبکستان
(تهران: انتشارات معین، ۱۳۹۶)
جواد اسحاقیان
“ریگستان” نام میدانی عمومی در مرکز شهر “سمرقند” در جمهوری “ازبکستان” کنونی و این شهر، زادگاه “رودکی سمرقندی” پدر شعر فارسی در “خراسان بزرگ” در “ایران” در روزگار “سامانیان” است. “ریگستان” میان سه مدرسه ی علمیّه به نامهای “مدرسه ی اُلُغ بیگ”، “مدرسه ی تیلیا کوری” و “مدرسه ی شِردُر” قرار گرفته که از شاهکارهای معماری اسلامی و محلی برای شنیدن فرمانهای دربار در روزگار تیموریان بوده است. نخست “جارچی” با نفیری در “صور” مِسین خود میدمیده تا مردم گرد آیند؛ سپس تازه ترین فرمان فرمانروای تیموری را به آگاهی مردم میرسانده است. این میدان در رمان کنونی، پاتوقی برای گفت و شنود، قرارهای قبلی و بیتوته ی برخی شخصیتهای اصلی مانند “شراره”، “م. د.” (احتمالاً “مدیر دپارتمان” زبان و ادبیات انگلیسی) و “ناظم” است و “ریگستان” همان نقشی را در “سمرقند” دارد که چهار سده پیش در روزگار “صفویان” ما “میدان نقش جهان” در “اصفهان” میداشته است. نخستین باری که از “ریگستان” به عنوان “میدان عمومی” در رمان یاد می شود، در صفحه ی صد و پنج و دومین بار به گونه ای مشروحتر در صفحه ی صد و پنجاه و سه است که به عنوان یک قرارگاه و میعاد از آن یاد می شود.
“شهزاده سمرقندی” یا “شهزاده نظروا” خبرنگار، گوینده ی رادیو، شاعر، داستان نویس و وبلاگ نویس تاجیک است، که در ۱۳۵۴ خورشیدی در سمرقند، در جمهوری ازبکستانِ وابسته به “اتحاد جماهیر شوروی” چشم به جهان گشود. از او تا کنون گذشته از دو دفتر شعر، سه رمانِ به نامهای “سَندرُم استکهلم”، “زمین مادران” و “ریگستان” منتشر شده است که جوایز مختلفی به او تعلق گرفته و ستایش منتقدان بسیاری را برانگیخته است. انتشار آثار او به علل سیاسی در ازبکستان ممنوع است. او هنگامی که به استخدام بخش فارسی “بی. بی. سی” درآمد، ناچار شد به اروپا کوچ کند و اکنون از سالها پیش در “آمستردامِ” هلند زندگی می کند و از برنامه سازان “رادیو زمانه” است. او مدتی هم در ایران بوده و بر زبان های روسی، انگلیسی و هلندی هم مسلط است. وی در سال ۲۰۱۶ از میان ۱۴۰۰ نویسنده از ۴۳ کشور جهان، برنده جایزه بهترین نویسنده ی زن در “جشنواره کتاب اوراسیا” در “لندن” شد. کشور “ازبکستان” سی و دو میلیون نفر جمعیت دارد که جمعیت “تاجیک” ساکن در این جمهوری، یک میلیون و سیصد هزار نفر است که عمدتاً در دو شهر “سمرقند” و “بخارا” زندگی میکنند. “شهزاد سمرقندی” یکی از زنان فرهیخته و مبارز همین شهر است که با وجود تابعیت ملّی اش در “ازبکستان” رمان خود را به زبان فارسی “تاجیک” نوشته تا از زبان، فرهنگ و تاریخ درخشان خود پشتیبانی کرده باشد. او به ملیت تاجیکی خود می بالد و رمان کنونی، در حکم دفاعیه ای از حافظه ی تاریخی، هویت ملّی و قومی او است که چون خاری در چشم قدرت سیاسی “کرملین” نشینان حاکم فرورفته بوده است. زبان نغز او در رمان، بوی تغزّلات “رودکی” میدهد و بر خوانده ی فارسی زبان، خوش می افتد. تا کنون هیچ خوانشی از این رمان به فارسی و انگلیسی ندیده ام. دریغم آمد که چنین رمانی، این اندازه مظلوم و ناشناخته افتاده باشد. مقاله ی کنونی را ادای دِین به نویسنده ای می دانم که مضامین رمانش به اعتبار مبارزه با “قدرت” های شیطانی، از شاهرگ گردن به ما خوانندگان ایرانی نزدیکتر است. نویسنده ی “ریگستان” به جایی دور نرفته است. او از ما و در ما است.
***
من با توجه به آنچه نظریه شناسانی چون “لوئیز تیسن” (Lois Tyson) و “جان فیسک” (John Fiske) در مورد “خوانش فرهنگی” نوشته اند، می کوشم به توضیح ارزش های فرهنگی و قومی این رمان برجسته در ادبیات داستانی فرا- مرزی بپردازم که گویی دیر زمانی است ” این لحنها بشنوده ایم “.
به باور “تیسن” یک شاخه ی جوانتر نقد مارکسیستی، “نقد فرهنگی” ((Cultural Criticism است و آن، گونه ای رویکرد در نقد ادبی است که در میانه های دهه ی ۱۹۶۰ به وجود آمده و به معنی اخص اصطلاحی، مثلاً به این موضوع می پردازد که فرهنگ طبقه ی کارگر، خوب درک و ارزیابی نشده است. طبقه ی اجتماعی مسلط معمولاً اشکال مختلف هنر را به دو نوع “فرهنگ برتر” (high culture) و “فرهنگ فروتر” (low culture) طبقه بندی می کند. هنرهایی از نوع باله و اوپرا از جمله مصداق های “فرهنگ والا” و اشکال فرهنگ مردمی از نوع کمدی های تله ویزیونی، موسیقی مردمی و داستان های عامه پسند از جمله نمودهای “فرهنگ پست” تلقی می شود. با این همه از نظر منتقدان فرهنگی، هیچ گونه تمایز معناداری بین اشکال “فرهنگ برتر” و “فرهنگ فروتر” وجود ندارد. . .
درواقع، منتقدان فرهنگی باور دارند که طبقه ی اجتماعی مسلط، به این دلیل فرهنگ را به دو گونه ی “برتر” و “فروتر” بخش می کند تا برداشت خاص خویش را از برتری در هنر مطرح و از این طریق، قدرت سیاسی خود را تقویت و تحکیم کند. منتقدان فرهنگی در مقابل، می گویند توده ی ستمدیده با تولیدات فرهنگی خویش نه تنها تجربیات خاص خود را بازتاب می دهند و به دیگران منتقل می کنند، بلکه می توانند بر کل فرهنگ جامعه هم تأثیر بگذارند. . . به نظر منتقدان فرهنگی، فرهنگ، یک روند است؛ نه یک فرآورده. فرهنگ، یک تجربه ی زیسته است و یک تعریف ثابت و پایدار ندارد و دقیق تر بگوییم، فرهنگ مجموعه ای از فرهنگهایی است که با هم تعامل درونی دارند و افزون بر این، پیوسته در حال تحول و تکامل و محصول لحظات تاریخی خاصی هستند که عوامل خاصی مانند جنسیت، نژاد، قومیت و جهتگیری جنسی، آگاهی اجتماعی ـ اقتصادی، حرفه و دیگر عوامل مشابه در خلق تجربه ی اعضای وابسته به این فرهنگ ها، در آن دخیل و شریک هستند. روی هم رفته می شود گفت که نقد فرهنگی سه ویژگی اصلی دارد:
- نقد فرهنگی، یک گرایش آشکار سیاسی در پشتیبانی از گروه های ستمدیده دارد.
- نقد فرهنگی به خاطر همین جهتگیری سیاسی اش در تحلیل فرآورده های فرهنگی، به نظریه های مارکسیستی، فمینیستی و غیره نزدیک می شود.
- نقد فرهنگی به معنی اخص و دقیق خود، به فرهنگ مردمی دلبستگی دارد.
با این همه آنچه شایسته ی یادآوری است، این است که نقد فرهنگی همان اندازه که توده ها و اقوام ستمدیده را قربانیان ساخت قدرت سیاسی می داند، همان اندازه هم در آنان، این توانایی و قابلیت را می بیند که در برابر ساختار قدرت، از خود پایداری نشان دهند ” (تیسن، ۲۰۰۶، ۲۹۷-۲۹۶).
“فیسک” در مقاله ی فرهنگ مردمی (Popular Culture) ضمن اشاره به روند صنعتی شدن اروپا و آمریکا در طی قرن نوزدهم، به مهاجرت توده های گسترده ای از مناطق روستایی به شهرهای بزرگتر سخن می گوید که خُرده فرهنگ های خود را هم به کلان شهرها می آوردند. او به “نخبه گرایان دل نگران” (Anxious Elitist) ی اشاره می کند که ورود این توده های نافرهیخته را تهدیدی برای فرهنگ غالب بر جامعه ی شهری می داند. او از این میهمانان ناخوانده با عناوینی چون “ناخالص” ((Gross، “عادی” (Common)، “عامیانه” ((Vulgar، “خشن” (Plebeian) و در سطحی کلّی تر “بی فرهنگ” ((Cultureless و “قانون گریز” (Lawless) تعبیر میکند که هر لحظه امکان دارد از خود بی خود شده، به نافرمانی اجتماعی کشیده شوند. او به عنوان نمونه از “ماثیو آرنولد” (Matthew Arnold) و کتاب تأثیرگذارش با عنوان فرهنگ و هرج و مرج (Culture and Anarchy) یاد می کند. “فیسک” می گوید “آرنولد” نماینده ی طبقه ی اجتماعی بالا و فرهیخته ای است که فرهنگ طبقات پایین تر اجتماعی و مهاجران و روستاییان را خطری برای فرهنگ غالب اجتماعی می داند و آنان را به “گوت ها” ((Goths و “بدویان” ((Vandals ی مانند می کند که باعث سقوط امپراتوری “روم” شدند.
“فیسک” رمانتیک ها را هم معرّف یک طبقه ی اجتماعی و فرهنگ نخبه گرا معرفی می کند که از ورود طبقه ی کارگر به پهنه ی کنش اجتماعی – اقتصادی خشنود نبودند. اینان باور داشتند که این طبقات اجتماعی نافرهیخته ی نوپدید، توانایی خلق تولیدات فرهنگی خاص خویش را ندارند و به همین دلیل به زودی در فرهنگ غالب و مسلط نظام اجتماعی موجود، حل خواهند شد. “فیسک” میگوید رفتن برخی انسان شناسان اروپایی به میان جوامع بدوی در آفریقا و استرالیا این نکته را به آنان آموخت که اسطوره ها، مناسک و آیین های مذهبی موجود میان همین بدویان، شباهت زیادی با آیین های رایج در کشورهای پیشرفته ی سرمایه داری دارد و آنان به هیچ وجه بی فرهنگ و وحشی نیستند. همین بدویان به ارزش ها و هنجارهایی باور داشتند که در کشورهای اروپایی نیز مقبول شمرده می شد. دانش انسان شناسی، تأثیر بسیار زیادی در توسعه ی این فکر در مورد فرهنگ داشت و نشان داد که فرهنگ، پدیده ای بسیار والاتر از آن چیزی است که در آثار هنری نخبگان وجود دارد. این شناخت تازه از فرهنگ و عناصر سازنده اش، به انسان شناسان کمک کرد تا به ارزش های فرهنگ مردمی، بیشتر پی ببرند.
یکی از شخصیت های برجسته ی هنری در آلمان “برشت” ((Brecht نام داشت که آثارش در معرفی فرهنگ مردمی و ارزش های والای آن، نقش زیادی ایفا کرد. او در مجموعه مقالات خود با عنوان مردمی و واقع گرایانه (The Popular and the Realistic) برای اولین بار از واژگان “مردم” و “مردمی” سخن گفت که مفاهیمی نارایج بود. او دریافت که مردم، نیروهای فعال و عامل تحول اجتماعی هستند و هنر مردمی، تنها به کار عریان نمایی زندگی مردم نمی آید؛ بلکه حامل عناصر مترقی و ارزشمند مردمی است و می تواند نقشی راهبردی داشته باشد. او کوشید در نمایش نامه هایش، توانایی های هنر مردمی را ترسم کند ” (لنتریچیا و دیگران، ۱۹۹۵، ۳۲۸-۳۲۰).
نویسنده از دیدِ تمامیت خواهان کمونیست “کرملین” نشین -که میخواهند از همه ی نژادها، ملیتها، قومیتها به عنوان اقوامی پست تر سلب هویت کنند و آنان را به خاطر پایبندی به سنتها، باورها، زبان و حافظه ی تاریخی خود در فرهنگ نوبنیاد و تحمیلی حاکم حل کنند – آگاهانه میکوشد زبان و فرهنگ بومی و قومی خود را پاس دارد و درست به همین دلیل، مورد کینه توزی، تضییق، طرد و اخراج از سِمتها و سرزمین مادری خود شده، به شهر “پنجکنت” (به معنی پنج آبادی و زادگاه “رودکی” واقع در مرز مشترک میان “تاجیکستان” و “ازبکستان”) تبعید می شود. این کشمکش و مبارزه با خودکامگی در آستانه ی فروپاشی “اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی” در تابستان ۱۹۹۱ سرانجام به بار می نشیند و اعتراضات و بست نشینی های هنرمندان و روشنفکران و مردم “سمرقند” به کسب استقلال کامل “ازبکستان” در پایان رمان می انجامد. نوشته ی حاضر میکوشد هم نمودهای زبان، فرهنگ و ایده ئولوژی دولتی و تحمیلی و چیره بر زبان، ادبیات و فرهنگ قومی ازبکها را ترسیم کند، هم به بازتاب مقاومت و مبارزه ی روشنفکران، هنرمندان و مردم در برابر سیاستگذاری تحمیلی و تباه و غیر منطقی حزب کمونیست اتحاد شوروی بپردازد. تنها با بررسی آن کنش سرکوبگرانه و این واکنش بیدار کننده می توان رخدادهای رمان را دریافت.
- نقد فرهنگی، به ترسیم دو سیمای متضاد از فرهنگ غالب و مغلوب می پردازد: پیش از آن که به نمودهای
بیداری قومی و کشف و پاسداشت هویت فرهنگی و ملّی شخصیت اصلی رمان “شراره” و به تبَع او “م.د.” رئیس دپارتمان زبان و ادبیات انگلیسی” و “عبدیویچ” رئیس “دانشگاه زبانهای خارجی” بپردازیم که هر دو، تاجیک و اهل “سمرقند” و فارسی زبان هستند، نخست باید به زبان، ذهن و رفتار استعمارگرانه و سرکوبگر “اتحاد شوروی” پس از انقلاب بلشویکی در اکتبر ۱۹۱۷ به بعد پرداخت تا دریابیم مبارزات قوم “تاجیک” ساکن در “سمرقند” در کدام بستر تاریخی و فرهنگی به مبارزه ی فرهنگی و سیاسی کشیده شده است.
رهبران شوروی در آغاز انقلاب بلشویکی خود، برای “مسأله ی ملّی” و “قومیت” کشور چند ملیتی “اتحاد شوروی” چندان اهمیتی قایل نبودند و اصولاً شناخت فراگیری از این مسائل نداشتند. “لنین” ((Lenin اعتقاد داشت اقوام و ملیّتها درست مانند طبقات اجتماعی گوناگون پس از استقرار کمونیسم از میان میروند (سلزکین، ۱۹۹۱). این گونه موضعگیری در قبال اقوام و ملیّتها، آنان را به این طرز تفکر میکشاند که اتباع غیر روسی را در امپراتوری تزاری به عنوان “بردگان” ی در نظر بگیرند که باید آزادشان کرد. برای تحقق این هدف، بلشویکها تصور میکردند بردگان یا ملل تابعه ی غیر روسی را باید از شر دو نیروی مزاحم راحت کرد: نخست، این که مردم عقب افتاده ی آسیای مرکزی را از ستم بورژوازی رها ساخت و در مرحله ی دوم، به حساب ملایان مرتجع این مناطق رسید که در حکم ترمز و مانعی برای پیشرفت فرهنگی و مدرنیزاسیون جمهوریهای بعدی هستند (ماسل، ۱۹۷۴).
این گونه تلقّی از فرهنگ قومی و ملیّتها، دنباله ی همان نگرش رمانتیک اروپاییان بود که مردم زیر سلطه ی استعمار را “دیگری” ((Other یا (کسی جز ما، بیگانه، غیر خودی) می پنداشت (سعید، ۱۹۹۳). از نظر استعمارگر، فرهنگ خودی، چیزهایی از نوع هنر و زبان می شد اما فرهنگ متعلق به اقوام و ملتهای تابع (“دیگری”) با نمودهای خاصی چون لباس، غذا، سنت و رسم و عادات آن مردم تعریف و مشخص می شد. “فریدا” ((Farida – که کارشناس رقص دسته جمعی است – میگوید وقتی یک نفر ازبکی میرقصد، تنها به وسایل و ابزار مورد استفاده در رقص توجه میکند. گذشته از این، او به بیننده بیشتر توجه دارد تا میزان مقبولیت خود را در چشم او ببیند. اما وقتی یک نفر روسی به اجرای همان رقص ازبکی می پردازد، گویی زندگی روزمرّه ی خودش را نشان میدهد و از سوی دیگر، رقصنده ی روسی به “خود” نظر دارد؛ به “دیگری” نگاه نمیکند. رقصنده ی ازبک، انگار اصولاً “خود” ی ندارد اما رقصنده ی روسی در حین اجرای همان رقص ازبکی، به “خود” نظر دارد؛ انگار که “خود” و هویت خود را می بیند. از طرف دیگر، از نظر ایده ئولوژیک، یک نفر حزبی فکر میکند که رقص اصولاً باید سمت و سو و هدف خاصی داشته باشد: نخست، باید در جهت ارتقای فکری مردم به کار رود و شوق خدمت به دولت و حزب را در او تقویت کند. دوم، فرهنگ اگر به حال خودش رها شود، می تواند باعث رکود شود و ارزشش را از دست بدهد و برعکس می تواند مانند فرهنگ اتحاد شوروی، سوسیالیستی و بین المللی شود. فرهنگ قومی، پیوسته ثابت است و پیشرفت نمیکند. فرهنگ قومی و آنچه به اقوام و ملیتهای پایین تعلق دارد، عقب افتاده، روستایی و بازتاب فرهنگ توده های ناآگاه است ” (آدامز، ۱۹۹۹، ۳۶۰-۳۵۹).
اینک می توانیم برای مقایسه میان نگاه به نمودهای فرهنگی اقوام و ملیتهای مغلوب از دید اشغالگران شوروی، به تلقی “سمرقندی” نویسنده ی رمان و شخصیت اول او در “ریگستان” بازگردیم و ببینیم او چه نگرش متفاوتی به رقص و فرهنگ روستایی دارد که تمامیت خواهان “کرملین” این اندازه به دیده ی حقارت به آن می نگرند. “شراره” وقتی می بیند دولت مراکز فرهنگی را می بندد و میکوشد حافظه ی تاریخی و ملّی آنان را پاک کند، در یک بازنگری به مراسم عروسی و ضیافتهای معمول و دیرینه، به این نتیجه ی فکری میرسد که شرکت در این گونه مجالس و انباز شدن در رقص و آوازخوانی، رفتاری نمادین برای نگهداشت و پاس داشتن فرهنگ قومی است. همسایه “شراره” را نیک می شناسد و از او دعوت میکند که گرداننده ی مجلس عروسی دخترش باشد. تأمل خواننده، مرا از هر گونه تفسیری بی نیاز میکند:
” تنها در دوران دانشجویی فهمیدم که داستان، خط دیگری هم دارد. عروسی یعنی سمپوزیم ادبی. عروسی، یعنی شب شعر و سرود. عروسی، یعنی شنیدن موسیقی زنده از خواننده ی ممنوع الاجرا. عروسی، یعنی دیدن روی همه ی افراد ممنوع الملاقات و مخالفان و موافقان دورِ یک میز بلند و دراز. عروسی، یعنی با رقص و آواز رفتن به پیشواز ترس و نگرانی و ابهتی که دولت از صبح تا شب به گوش و چشم و پوست مردم تزریق میکند. . . در جشن عروسی هزار نفره، میکروفون به دست، از بین میزها میروم و شعر حافظ و هلالی و سعدی میخوانم. راه میروم و به چشم مردم شاد و خندان سمرقند نگاه میکنم. . . . من و میکروفون و مهمانهای سخنگوی، چهار ساعت شعر و سرود و رقص و شادی. هیچ کس از فروپاشی [ اتحاد شوروی ] حرف نمیزد؛ هیچ کسی از دولت جدید یا سیاست آینده حرف نمیزد. . .
بار اول میدیدم مردم دست به کار دوراندیشانه ای میزند [ میزنند ] و نا امید از روشنفکرانِ در محدوده ی بسته ی حباب اسطرلاب توهّم پنهان، آستین برزده اند و از فرهنگ دفاع میکنند: از موسیقی، از شعر و سنتهای نیاکان در قاب جشن عروسی. رزم منطقی پیش گرفته اند: آن که رباعی بلد است، سخن میگوید. آن که میرقصد، میدان از آنِ او است. . . شاید همین عروسیها است که نبود و عدم روانکاو و روان درمانها را در این شهر جبران میکند. شاید همین عروسیهای معصوم، میدان اصلی رزمهای ما مردم اقلیت است. شاید همین عروسیها، شبهای ادبی و همایشهای فرهنگی و شب شعر و داستان و کنسرتهای نداشته ی ما را جبران میکنند. عروسیها، تنها میدان مدیریت و برنامه ریزی و آماده باشی مردم ما است. زهی این فرصت! ” (سمرقندی، ۱۳۹۶، ۷۸-۷۷).
در تفکر ایده ئولوژیک حزبی و شورایی “روستایی” جماعت، “توده ای ناآگاه” وعقب مانده ی فکری و فرهنگی اند که باید به شدت مورد آموزش “انترناسیونالیستی” قرار گیرند و مقصود کادرهای حزب کمونیست از این اصطلاح این است که عالیترین نمود آگاهی، آن گونه از آگاهی است که برآیند همه ی فرهنگهای ملّی، قومی، شورایی و حزبی باشد که از سطح فرهنگهای پایین تر ملّی و قومی و روستایی فراتر میرود. این گونه فرهنگ باید به تمامی روند “روسی شدن” ((Russification مردم را بگذراند، زیرا زبان و فرهنگ روسی، والاترین نوع فرهنگ در “اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی” است. این اصطلاح به یک تعبیر، به این معنی است که چند و چون یک فرهنگ در اتحاد جماهیر شوروی سابق به میزان حل شدن همه ی زبانها و فرهنگهای موجود در “فرهنگ روسی” بستگی دارد. این اصطلاح نیز تلویحاً به معنی تخفیف و خوارمایگی فرهنگ دیگر اقوام و ملیتها و جمهوریهای زیر مجموعه ی “فدراسیون اتحاد جماهیر روسیه ی شوروی” است. با این همه، نظر “سمرقندی” – که مانند “رودکی”، “بیرونی” و “فردوسی” خاستگاه روستایی هم دارد – با دیدگاه رایج، رسمی و حزبی “اتحاد شوروی” کاملاً مغایرت دارد. نویسنده به زادگاه روستایی خود سخت می بالد، زیرا مردمش کمتر مغزشویی شده اند و از آلایشها و محدودیت های چیره بر حیات شهر، ایمِن مانده اند. “شهزاده سمرقندی” از این که “شهزاد” است و خوشبختانه “شهر زاده” یا “زاده ی شهر” نیست، به خود می بالد:
” طالعم از این بابت، بلند بود. شهرزاده” نبودم و سرکشی از این قید و شرطهای شهر، عیب نه، بلکه حُسن بود ” (۸).
در جای دیگر، برای کوه نشینان و کارنامه ی چاره اندیشی آنان، ارجی تمام قایل است و باور میکند که چاره گری رهبران کوه نشین، سمرقند را از آسیب تازش تازیان، ایمِن داشته است:
” نماینده داشته کوهستان. پیران جهاندیده و راز روزگار اندوخته ای داشته. بیهوده دست به اسلحه نمی زده اند مردمان کوهستان. بگذار دین دیگر، بگذار خُلق و اطوار دیگر داشته باشند. همین که گوش شنوا دارند، پس می شود مذاکره کرد. موسیقیدانان و پیشکسوتان دهات، گروه صلح آوران بودند. حتمی آمدند پایین و پرسیدند این دین جدید – که همه را ترسانده و لرزانده – چیست؟ هرچه هست، از جان زن و کودکان ما مهمتر نیست. بروید و بگویید صاحبان این دین را، که مردم کوهستان از امروز با دین شمایند اگر پاداش آن، جلوگیری از جنگ و جدال است. این گونه می شود که پای هیچ عرب و مسلمانی به این کوهستان نمیرسد و دین جدید در کنار دین های قدیم، قد می افراشت. زرتشت و پیغمبر اسلام در این مکان، مقامی یکسان دارند ” (۱۹۹-۱۹۸).
- نقد فرهنگی، به ترسیم مبارزه ی نخبگان فکری می پردازد: کار “شراره” در تلویزیون، راه اندازی بر نامه ی پر
مخاطب اما نیم ساعته ی “چشم دل” در روزهای جمعه ی هر هفته است که از بیت معروف “رودکی” یعنی ” به چشم دلت دید باید جهان / که چشم سرِ تو نبیند نهان ” گرفته شده است. یادگیری زبان فارسی دری به یاری “رادیو صدای خراسان” – که از “مشهد” پخش می شد – “شراره” را بر می انگیزد تا زبان و خط فارسی را نیک بیاموزد و هویت امروزین خود را با گذشته ی باستانی اش، پیوند زند. این برنامه، به یاری کمکهای مالی فارسی زبانان شهر “سمرقند” راه اندازی شده و شخصیت اول رمان، برای نخستین بار پس از هفتاد سال مبارزه ی بی امان کشور شورا با زبان و خط فارسی و فرهنگ و تاریخ ایران، موفق می شود مردم این شهر را با فرهنگ سرشار گذشته آشنا سازد. این فعالیت با استخدام او به عنوان “استاد کارآموز” و “مدیر بخش شرق شناسی” در “دپارتمان زبان و ادبیات انگلیسی” در “دانشگاه زبانهای خارجی” همزمان است و او میکوشد، ضمن کار در تلویزیون به عنوان “مجری بر نامه ی خبرهای اجتماعی و فرهنگی هفته در شبکه ی تلویزیون شهر” (۹) و معرفی زبان و ادبیات فارسی کهن ایران زمین، عنایت و همکاری مدیر دپارتمان پروفسور (م. د.) و رئیس دانشگاه پروفسور “یونس عبدیویچ” را به خود و برنامه اش جلب کند که هر دو تاجیک و اهل “سمرقند” هستند. از زبان خودش بشنویم:
” تابستان زیر و روگری بود تابستان ۱۹۹۱. فارغ التحصیلی و خرید آپارتمان. مجری تلویزیون شده بودم. زیر زمینی و پنهانی، خط فارسی یاد گرفتم و “رادیو صدای خراسان” گوش دادنم، برایم هنری شده بود که حالا با راه اندازی این دانشگاه، خریدار این دانش هم پیدا شده بود. حالا دیگر آموختن خط فارسی ممنوع نبود اما همچنان مضحک بود خارجی تلقّی دادن پارسی به قوم تاجیک. این بود شروع ادغام ذهن کوهستانی ام با فلسفه ی شهر ” (۱۸). . .
” تنها برنامه ی به زبان مادری ما، نیم ساعت هر هفته با پشتیبانی مالی مردم گردانده می شد. برنامه ی اول که پخش شد، کلاه گدایی دست گرفتیم و رفتیم اداره های دولتی که سهمی در برنامه ی بعدی بگیرند. در عوض؟ در عوض از سازمان شما یاد میکنیم؛ تشکر میکنیم در برنامه به پاس کمک به زبان مادری و فرهنگ بومی. ترجیح میدهیم اسمی از ما آورده نشود؛ بهتر است. این را بگیرید. . . و دست به جیب می بردند. در بازار . . . کم سوداگری حاضر می شد از دستم پولی بگیرد، حتی اگر نان و پیازی خریده باشم. متشکر از سینه سپر کردن در دفاع از فرهنگ نیاکان بودند. . . حتی مغازه داران نیز سهم داشتند در این برنامه، وقتی جنسهای خود را با کمترین قیمت حتی نزدیک به رایگان می فروختند. برگ سبزشان برای پشتیبانی از فرهنگ نیاکان، این بود. . . این برنامه ی هفتگی ساخته می شد؛ پخش می شد؛ آوازه و دروازه می شد؛ اذان شام جمعه ی فارسی زبانان می شد و بار دیگر طنین میداد بیت رودکی، پیغمبر [ شعر ] ما که “به چشم دلت دید باید جهان “. از نانوا تا مغازه دار، از سیگار فروش تا صاحب رستوران، چایخانه چی و قهوه خانه دار و حتی رانندگان تاکسی ” (۲۸-۲۷).
برخورد “م. د.” و “عبدیویچ” با “معلّمه شراره آی تی” (“استاد شراره خانم”) دوگانه است: از یک سو به او و برنامه اش بدگمانند که طبیعی است و طبعاً او را عامل “ک. گ. ب” و جاسوس و مشکوک و کسی می پندارند که میخواهد از آنان اطلاعاتی بگیرد و در نتیجه، حالت انکار و عداوت دارند و از سوی دیگر به دلیل همزبانی و همشهریگری و همکاری در یک دانشگاه، آگاهی، عِرق ملیگرایی و شهامت او را می ستایند و از درِ ارادت و اقرار درمی آیند. نخستین برخورد و رایزنی با رئیس دانشگاه، نشان میدهد که او هم مانند خودش، دل در گرو هویت قومی تاجیک دارد. وقتی “شراره” با اندکی هراس و تردید به او می گوید: ” میخواهم با شما همکاری کنم ” رئیس دانشگاه می پرسد: ” چرا محض با ما؟ ” او پاسخ میدهد:
” به عقیده ی من دانشگاه زبانهای خارجی، دروازه ی شهر است؛ بهترین محل برای کشف جهان بیرون و فرصت خوبی برای پرسیدن از استادان خارجی که چرا سمرقند؟ “
” شما میخواهید از خارجیها در باره ی شهر خودتان بپرسید؟ “
منتظر پاسخ نشد و ادامه داد رئیس: ” البته، سرمشغولی خود من هم همین است معلمه. از همین امرور، همکار ما هستید . . . هر زمانی که آماده باشید. ”
” [ از این که] این طور بدون مقدمه وارد اتاق شما شدم، ببخشید. سؤالهایی دارم که شاید بتوانید کمک کنید. اینجا تازه کارم و به راهنمایی نیاز دارم. “
آنی که از ما بود، حتمی “چشم دل” را میدانست و جمعه ها پای تلویزیون میخکوب منتظر میماند تا ببیند آیا همچنان برنامه داریم ” (۲۷-۲۵).
نخستین شماره ی روزنامه ی “صدای سمرقند” را “حکمت دارا” دهها سال پیش در حالی انتشار میدهد که مردم از او چندان حمایتی نمیکنند و از آنان سخت رنجیده و گله مند است:
” دلخور بود حکمت دارا وقتی دست به روزنامه ی “صدای سمرقند” برد. انصاف هم خوب چیزی است. این را تأسیس دادم. جانم را به گرو گذاشتم اما مرا از آن محروم ساختند. الم آورتر از همه، این است که هیچ کسی از دوستان، به این رفتار رذیلانه اعتراض نکرد. حق با او بود. همه سر به زیر نشسته بودیم و نمیخواستیم به هیچ قیمتی تن به خطر دهیم. او [ به عنوان ] سیاسی ترین و جسورترین فرد شهر، نمی توانست برای ملّت بنویسد. رأی ما را نداشت. رأی عاطفی ما به درد صحبتهای شیرینِ سرِ راهی میخورد و بس. . . اینجا بود که از پنجره، چیز سنگینی به روی کف چوبین اتاق برخورد و همه ی حاضران را در مرکز فرهنگی ترساند. گلوله ی گاز اشک آور انداخته بودند. راهی برای فرار نبود . در را محکم زدند. دو ثانیه طول نکشید همه دست پسِ سر ، رو به دیوار بودیم. پلیس غافلگیرانه دام رذالت چیده بود. همه ی صحبتها، ثبت شده بود و همه را بردند آن جای بی نام و نشانی که احتمالاً تمام مردم شهر، کابوس آن را دیده است.؛ بازداشتگاهی که نه راغ [= درز و شکاف] داشت نه سوراخی که صدایی از آن بیرون برود. این، آخرین جلسه ی مرکز فرهنگی بود و ناظم آن روز با ما نبود. پدربزرگ ناظم را از “خائنان ملّت” در دوران استالین میدانستند و در اوایل دهه ی سی، به سیبری تبعید شد و دیگر برنگشت ” (۵۵-۵۴).
با این همه، پاسداشت هویت فرهنگی و ملّی هنگامی معنی واقعی خود را می یابد، که کوشش برای انتشار آثار ادبی جنبه و بُعدی همگانی به خود بگیرد و پشتیبانی علنی مردم “سمرقند” را به خود جلب کند. تابستان ۱۹۹۱ هنگام پدید شدن آزادی نسبی با روی کار آمدن “گورباچف” ((Gorbachev و پیشبرد پروژه ی “Perestroika” است؛ یعنی برنامه ای که مطابق آن از این پس باید قدرت سیاسی میان دولت و جامعه بخش می شد؛ ملیتها و قومیتهای سرکوب شده ی پیشین به پهنه ی حیات اجتماعی – سیاسی می آمدند. با این همه، به دلیل تمرکز قدرت سیاسی در دست حزب کمونیست، هیأت سیاسی (politburo) و سازمان امنیت مخوف شوروی “ک. گ. ب.” و هفتاد سال خودکامگی، این گذار – که ظاهراً می بایست آرام، به کندی و گام به گام عملی می شد – یکباره تشدید شده به سقوط ناگهانی و فروپاشی نظام انجامید. همان گونه که “نورلینگ” (Norling) به درستی دریافته است، “گورباچف” قدرت ناسیونالیسم را در اتحاد جماهیر شوروی و مشخصاً جمهوریهای آسیای میانه، ناچیز تصور کرده بود و فکر نمیکرد رهبران این جمهوریها، برای قدرت مرکزی سابق، تره هم خُرد نکنند و سیاستهای ملیگرایانه ی خود را بر خط مشی های “مرکز” برگزینند. یک نمونه ی مشخص، قدرت نخبگان سیاسی ازبک در “سمرقند” و “بخارا” بود. “اسلام کریموف” اولین رئیس جمهور کشور ازبکستان پس از ۱۹۹۱ در یک اقدام بیسابقه، دست تمام حکّام سابق را از اداره ی امور جمهوری خود کوتاه کرد و با متلاشی کردن هسته ی اصلی قدرت سیاسی، بیش از یک دهه بر مسند قدرت باقی ماند و مانع از شرکت و حضور کادرهای قدرتمند سابق به حلقه ی قدرت خود گردید ” (نورلینگ، ۲۰۱۴، ۲۶۶).
در چنین گیر و داری است که شاعری پیر و مبارز – که پیشینه ی مبارزاتی کسانی چون “صدرالدین عینی” را در روزگار “استالین” (Stalin) پسِ پشت خود دارد – دیگر باره به عرصه ی مبارزه ی فرهنگی کشیده می شود و به خاطر این که جامعه دارد مرحله ی گذار خود را میگذراند، سرکوب دیگر مانند گذشته نیست؛ بلکه مسالمت آمیز تر و بردبارانه است. در این جا است که نویسنده از چیزی سخن میگوید که در تاریخ مبارزات قومی و فرهنگی مردم و شاعران اهل “سمرقند” در خاک “ازبکستان” اهمیت دارد. “ناظم” نامی – که دوست نزدیک “شراره” است – میگوید:
” پدربزرگم استاد تاریخ بود در سالهای استالین. پدرم بعد از این که قزاق ها خروار خروار رشوه به مسکو بردند و به جایش بخشی از خاک ازبکستان را گرفتند، تاجیکان سمرقند و بخارا هم به رهبری “صدرالدین عینی” تمام موی سفیدان و افراد بانفوذ را فراخواندند. قرار بود هر کی هر چه دارد، جمع کند و ببرند و در قبال آن از استالین خواهش کنند که سمرقند و بخارا را به خاک “تاجیکانستان” همراه کند. نمیدانم به کجا رسید این تلاشها. . .
این موضوع آشنا نبود و برای اولین بار بود که می شنیدم، اما میدانم که “حکمت دارا” شاعر چند سال پیش در پهلوی شهرداری گرسنه نشینی [= اعتصاب غذا] اعلام کرد که روزنامه ای به زبان تاجیکی تأسیس دهد. حقّ ما است که چند روزنامه به زبان مادری خود داشته باشیم. حتی نام روزنامه را هم یافته بود و نمونه ی شماره ی اول را هم از قبل، آماده داشت: “صدای سمرقند” . . . برای روزنامه ی دوم، فکر میکنم باید بشود اما به نتیجه ی دراز مدت این روزنامه ها، کمی تردید دارم مگر این که روزنامه ی خصوصی باشد؛ جدا از برنامه های دولتی ” (۴۸-۴۷).
به اعتبار میزان خشونت و تحمل حاکمیت تمامیت خواه در تاریخ شوروی، سه دوره را از هم می توان متمایز کرد: نخست عصر “استالین” یعنی دهه ی ۱۹۳۰ که به عصر “تصفیه” (Purge) یا “کشتار جمعی مخالفان” معروف است و دومی، عصر “خروشچف” ((Khrushchev از ۱۹۵۳ به بعد که به دوره ی “اعاده ی حیثیت” معروف است و سومی، روزگار “گورباچف” که زمان “اصلاحات” است. در زمان “استالین” هرکس از نویسندگان که دارای گرایش ناسیونالیستی و قومی بود و به اصطلاح “انترناسیونالیست” نشده بود، مشمول “تصفیه” قرار گرفت. مانند “عبدالرّؤوف فطرت” و “باتو” و “چولپان” که در سالهای ۱۹۳۹-۱۹۳۶ اعدام شدند و هیچ یک از آثارشان هم انتشار نیافت. در دوره ی “خروشچف” از برخی نویسندگان معروف اعدام شده در زمان “استالین” اعاده ی حیثیت به عمل آمد؛ مانند “اکمَل اکرموف” و “فیض الله خوجائف” که به جرم داشتن “تمایلات ناسیونالیستی” تند و “کمک به امپریالیستها” متهم و اعدام شده بودند. در کتابهای تاریخ ازبکستان بعدها از این شخصیتها به تفصیل سخن میرفت و حتی عکسی از آنان را هم در آثار ادبی و کتابهای تاریخ چاپ می کردند (فیرمن، ۱۹۸۱، ۱۹۲). نام برخی از نویسندگان چون “خوجائف” و “اکرموف” روی چند مؤسسه گذاشته شد و حتی موزه ی تاریخ در “سمرقند” به نام “خوجائف” نامگذاری گردید. با این همه، هیچ گاه بر مردم معلوم نشد که چرا “اکرموف” و “خوچائف” اعدام شده اند. در رمان “عادل یاقوبوف” با عنوان “چه اتفاقی برای این مرد افتاد؟” (If it should be fall a man?) پسربچه ای میگوید که پدرش بی آن که گناهی داشته باشد، از حزب اخراج شد و لابد قبل از جنگ جهانی دوم از غصه مُرد. زمینه ی این رمان در دوره ی جنگ در ازبکستان میگذرد. در یک صحنه، مادر برای پسربچه اش توضیح میدهد که پدرش مرد خوبی بوده و بر خلاف آنچه دبیر محلی حزب میگوید، اصلاً “خبیث” نبوده و در پایان می افزاید همان طور که متوجه شده ای، پدرت اصلاً به حزب خیانت نکرده. او یک سرباز وفادار به انقلاب بوده و علت اخراجش از حزب، فقط یک اتهام بی پایه از طرف یک “تحریک کننده” (provocateur) بوده است ” (همان، ۱۹۳). چنان که از این اقاریر بر می آید، نویسنده آگاهانه هر گونه خطایی را از جانب حزب، نظام و دولت ندیده میگیرد و اعدام بیمورد نویسنده را به حساب ضعف شخصیتی یک مسؤول حزبی محلی میگذارد. به طور کلّی در مورد آثار نویسندگان ازبک – که کاملاً “انترناسیونالیست” یا “روسی شده” نشده بودند – باید گفت که آثارشان مورد سانسور دقیق قرار میگرفت و هیچ گاه متن کامل آنها انتشار نمی یافت و وقتی هم به زبان روسی ترجمه می شد، با متن اصلی تفاوت می یافت و بخشهایی از آنها، حذف میگردید. برخی آثار، برچسب “ناسیونالیسم بورژوایی” میخورد و انتشار نمی یافت. از سال ۱۹۳۴ به بعد، تنها آن بخش از آثار ادبی انتشار می یافت که فقط سبک زندگی روسی را تبلیغ میکرد و با هر گونه اثری که به رنگ محلی و شیوه ی زندگی قوم ازبک اشاره میکرد، مخالفت می شد. از نویسندگان ازبک خواسته می شد “خود” را نبینند و تنها طلعت و جمال بی مثال “روسها” را بنگرند. یک رخداد و تصویر ذهنی ((image دلالتگر در “ریگستان” اصرار نویسنده در نگریستن به “خود” و از یاد بردن “غیر” یا هر چیزی است که به ایده ئولوژی، حزب، شیوه ی زندگی فردی و اجتماعی “روسی” و جهان بیرون مربوط می شود. “شراره” در اتاق کوچک نشیمن خود، دستور داده سقف را با آیینه های بسیار زیبا بیارایند تا تنها خود را ببیند. این گونه رفتار بر “خودشیفتگی” یا “نارسیسیم” او دلالت نمیکند، زیرا او خود را وقف آرمان ملیگرایی خویش کرده است. او میخواهد هر آنچه را به دنیای “عین” و بیگانه با ذهنیت او مربوط می شود، از پیش دیدگانش دور کند و با “خود” خلوت کند و دل از “غیر” بردارد. او پس از دیدن تلسکوپ “اُلُغ بیگ” در “مدرسه ی الغ بیگ” – که با آن می توان “استارگان” را رصد کرد – به این فکر میرسد که سقف خانه را آیینه کاری کند اما نه به قصد دیدن ستارگان آسمان، بلکه به نیّت کشف جاذبه های تن و روان خود:
” تلسکوپ الغ بیک، آن دوربین نجومی استاره شناس شهرم را دیدم. بعد از هفته ها از اتاق بیرون آمدم و آیینه ی بیشتری سفارش دادم برای آیینه کاری سقفها. از زاویه ی خدا به خود باید نگریست؛ از زاویه ی ستاره ها. آیینه های سقف، چون آسمان فیروزه رنگِ شهر، لایه در لایه است. ستاره ندارد، جرقه و جوش و خروش اما دارد. رنگ در رنگ، پنهانِ انسان قابل مقایسه با شگفتیهای کیهان است. کیهان، کهنه و تکراری به نظر میرسد؛ سلولهای تن انسان، منحصر به فرد. انسان مدام نو می شود، حتی در لحظه های تنهایی و بی رغبتی. انسان را کافی است ببینی؛ لمس کنی اما با چشم دل ” (۱۲).
اکنون “حکمت دارا” دیگر بار، به فعالیت فرهنگی خود مبنی بر دایر کردن روزنامه ای به زبان و خط فارسی و با همان نام، آهنگ کرده اما نیروهای امنیتی و پلیس او را بازداشت کرده اند. در سومین دوره، از یک سو دولت اصرار دارد زیاد به خشونت متوسل نشود و در همان حال، از پیوستن مردم به این حرکت فرهنگی هراس دارد. همه ی بیم دولت از این است که شاعر پیر با این گونه معارضه با قدرت و حاکمیت، سرود یاد مستان بدهد و از سوی دیگر هم می بیند که دیگر از آن همه قاطعیت گذشته ی حزبی، اثری نیست و نمی تواند مانند روزگار “استالین” به خشونت متوسل شود. به قول “لنین” در کتابش “دولت و انقلاب” نه بالاییها دیگر می توانند مانند گذشته بر پایینیها حکومت کنند، نه پایینیها به بالاییها اجازه میدهند مانند گذشته بر آنان حکومت شود. نتیجه ی این امر، تنها بازداشت او در خانه و گذاشتن نگهبان برای مراقبت و در یک مورد هم مقابله با مردمی است که برای اعلام حمایت از او، به خانه اش نزدیک می شوند. باری، نخستین کسی که به یاری و پشتیبانی شاعر پیر می شتابد، مادر او است که رهنمود و تهدیدش، تحسین همگان را بر می انگیزد:
” وقتی مادر پیر او را صدا میکنند که بیاید و پسر ناخلف خود را از سرِ راه حکمیت [=ساختمان فرمانداری شهر] جمع کند، مادر کهنسال او می آید و غیر انتظارترین حرف تاریخ سمرقند را میزند: ” اگر تو پسر من باشی و اگر میخواهی شیر مرا حلال کنی، تا اولین روزنامه ی این شهر به چاپخانه نرود، از جایت بلند نشو “. . . . او آگاه بود از وضع سلامت پسر پیر و لاغر و معیوبش. به مردم رو میکند و دستان لرزانش را به هوا برمیدارد و میگوید: ” اگر پسرم در این راه موفق نشود یا جان دهد، خود به جای او خواهم نشست “.
بعد از آن نطق قهرمانه و بی چشمداشتِ کمپیر هشتاد ساله، تمام مردم شهر سر به زیر و شرمسار بودند. این همه جرأت و جسارتی که مادر و پسر در برابر سیاست روز
نشان دادند، کیک در تنبان تاشکند [پایتخت] و مسکو افکند. اگر دو نفر این همه مقاومت نشان دهند، چه شود اگر همه ی شهر به پا خیزد؟ اگر همه به پا خیزند، یک روزنامه نه، بلکه صدها روزنامه و مجله و کتابفروشی خواهیم داشت. پیکر حکمت دارا مثل گنجشکی بود که از لانه به زمین افتاده باشد؛ پر و بال شکسته، لاغر و کوچک. او مجسمه ی ملّت بود که بر خلاف ملّت، صدای کلفت و خشدار و بلندی داشت. تاری می نواخت و آوازی میخواند. تلخ بیان بود و [قهوه ی سیاه] و تلخ می نوشید. سخت میکوشید اما به تنهایی ” (۵۱-۵۰).
به اشاره ی “حاکمیت” یا فرمانداری از یک هفته پیش “مرکز فرهنگی تاجیکان” در محاصره است. پاسبانها به نوبت از محل، مراقبت میکنند تا به پاتوق معترضان تبدیل نشود. شاعر پیر بیرون از خانه به اعتصاب غذا روی آورده تا هم عرصه را بر قدرت سیاسی تنگ کند، هم همدلی و همکاری و حمایت مردم را به خود جلب کند. “شراره” خطر می کند و میکوشد راه را بر آمدن استاد به “مرکز فرهنگی” باز کند:
” صبح زود سوی مرکز رفتم. هرچه شدنی است، بشود. از دیوار بالا میروم. دیوار مرکز با دیوار همسایه چسبیده است و با یک خیزش می شد دست به خشتِ برآمده ی آبریز ناودان رساند و پای به خشت دیگری بند کرد و بالا رفت. چشم استاد سوی من بود: ” تو بچیم [= بچه ی من! عزیز من] از این دیوار بالا برو با احتیاط و در را از داخل بازکن. ” مرکز به محل زیست شاعر تبدیل شده بود. . . وقتی از دیوار بالا رفتم، دو پاسبان را خفته در صحن باز حولی [= حیاط خانه] مرکز دیدم. او در آنجا “مثنوی معنوی” میخواند و هر بار که بیتی گویای حال ما بود، تأکید پشت تأکید که بشنوید. در یاد بسپارید. سر تکان میدادیم که دریافتیم استاد! کتابهای استاد روی اتاق پهن است. . . روی دیوار مانده بودم. نه راه پایین آمدن داشتم نه راه برگشتن به داخل. زن همسایه آمد و دست تکان داد: بپر این سو و دروازه ی حولی اش را باز گذاشت و بدون هیچ حرفی. از کنار در ورودی مرکز رد شدم . . . از زمانی که اینجا مرکز فرهنگی شد، پس از چند بار مزاحمت امنیت، به ناچار به خانه ی خوفناکی تبدیل شد. مردم حتی از برنامه های نوروزی آن، می پرهیزیدند. شاعر بارها از “تاشکند” دست خالی برگشته بود که [کتابم] را چاپ نمیکنند ” (۷۶-۷۴).
اکنون “حکمت دارا” با مادر پیرتر از خود همچنان در حال اعتصاب غذا در “مرکز فرهنگی” زندگی می کند. پاسبانان به همین خرسند شده اند که از اغیار کسی به درون راه نیابد و خود پیوسته در داخل کشیک میدهند. روزی در غیاب آنان، “شراره” با دوست وفادارش “ناظم” به اندرون آمده برای خود و دیگران، آش ماست می پزد و پس از چند روز “گرسنه نشینی” شکمی سیر میکنند که مادر پیر، بیش توانی ندارد (۱۹۳).
با این همه، “حکمت دارا” در صدد است دومین روزنامه ی خود را با عنوان “آینه” منتشر کند. هواداران و حامیان او در چادری گرد آمده اند که در کنار “حکومت” یا “فرمانداری” برپا شده است. “شراره” تنها زن شهر در این جمع حامیان زبان و ادبیات فارسی و فرهنگ قومی است. پلیس جوانی که در کنار “حکمت دارا” تار به دست نشسته است. “شراره” او را به یاد می آورد. او همیشه آرزو داشته پلیس شود اما کوچکترین علاقه ای هم به ادبیات نداشته است. با وجود این، او اکنون در کنار کسی نشسته که به نمادی از مقاومت در برابر نیروهای سرکوبگر تبدیل شده است:
” همان روز از رادیو و تلویزیون اعلام کردند که دومین روزنامه ی تاجیکی “آینه” چاپ خواهد شد و آخر همان هفته هم چاپ شد با سرمقاله ی “حکمت دارا” شاعر پیر که شادی و پیروزی گروهی از روشنفکران شهر را بیان میکرد؛ گروه کوچک روشنفکرانی که تنها نیروی مقاومت و احیای هویت پارسی گویان در برابر فشارها و سیاستهای شوروی بودند. گروهی که تلاش داشتند در این دوره ی گذار، جای پایی برای خود و برای فرهنگ و زبان و ادبیات خود باز کنند:
” ما پارسی زبانان، صاحبان این خاک و مرز و بوم، از این روز سر، بلند خواهیم گرفت که دومین روزنامه به زبان مادری و نیاکانمان را راه انداختتیم. قرن سرکوبها و تبعیضها گذشته. . . حالا وقت آن است که این شهر دوباره به مرکز فرهنگی فارسی زبانانها تبدیل بشود. عیب است که در این شهر – که گهواره ی بزرگان فارسی زبان بوده – تنها یک کتابخانه و تنها یک کتابفروشی فعال باشد. این، توهین است به عقل و ذکاوت مردم ما. ما لیاقت این را داریم که این شهر را دوباره به صیقل روی زمین تبدیل کنیم ” (۱۷۱-۱۷۰).
- نقد فرهنگی، به ترسیم خشونت قدرت سیاسی می پردازد: نخستین بازتاب “تاشکند” در برابر ماجرای “مرکز
فرهنگی” دستور اکید به “م. د.” و “عبدیویچ” برای اخراج “شراره” از دانشگاه و بیرون رفتن از “سمرقند” به “پنجکِنت” است:
” از “امنیت” [ به م. د. ] زنگ زده بودند که میرویم بازداشت میکنیم اگر از شاعر و مرکز و روزنامه دور نشود. این را به شما میگویم چون میدانیم از همساغریهای
شما است. تا آخر هفته اگر از مرز خارج نشود، ما جوابگر احوالش نیستیم. برود نزد همان زباندانهای [همزبانان] خودش اگر اینجا این قدر فضا برایش مناسب نیست. . . سوار تاکسی کنید بفرستید مرز پنجکنت و تمام. . . همین را که گفتیم انجام دهید و گرنه، واقعاً کار از دست ما خارج است. جدایی طلبی، جرم سنگینی است ” (۹۳-۹۱).
گام بعدی، اخراج “یونس عبدیویچ” از دانشگاه به جرم حمایت و استخدام “شراره” به عنوان “استاد کارآموز در
بخش شرق شناسی” است. وقتی “شراره” دارد به طرف دانشگاه میرود، جمعی از دانشجویان را می بیند که گرد آمده اند و در باره ی اخراج پروفسور “عبدیویچ” از دانشگاه حرف میزنند اما زیر تأثیر آوازه گریهای “ک. گ. ب” تصور میکنند رئیسشان از ” یک مملکت خارجی پول گرفته ” که با اعتراض سخت “معلمه” روبه رو می شوند: ” این دروغ را کی به شما گفت؟ ” (۱۷۳) خبر اخراج رئیس دانشگاه و حرکت او به طرف “تاشکند” دانشجویان را به طغیان واداشته و به نشانه ی اعتراض، جلو ساختمان فرمانداری یا “حکومت” جمع شده اند و بازگشت او را میخواهند. “م. د.” به “شراره” میگوید:
” استعفا داد و سوار ماشین شد و رفت. احتمالاً تاشکند رفت. مهم نیست کجا رفت. برمیگردد. مهم، این است که این دانشجوها تا او نیاید، آرام نمیگیرند. حاکم زنگ زده که بچه هایتان را از دم درِ من جمع کنید. می ترسم از این که بروم، خودم را درگیر کنم. اصلاً کسی هم به حرف من گوش نمیکند. . . یونوس عبدیویچ به من شخصاً سپارش داده اند که تو را از مرز خارج کنم. این، یکی از شرطهای تاشکند است. . . شراره با شیطنت دسته ی روزنامه [ “آینه” ] را از روی میز گرفت و به م. د. دراز کرد:
- ” تو هیچ وقت از این کارها دست نمیکشی. نه؟ متوجه نیستی. اگر این را در اتاقت پیدا کنند، میدانی این همه تلاش ما هدر میرود؟
- چرا باید دست بکشم؟ روزنامه، زیرزمینی نیست. با اجازه ی شخص حکومت، در چاپخانه ی حکومت چاپ شده است . من از این نسیمها نمیلرزم . . .
صدای دانشجویان، از خیابان نزد حاکمیت بلند شد. همه با هم، اسم رئیس دانشگاه را تکرار میکردند. تنها اسم او را تکرار میکردند و دیگر هیچ. صدای دانشجویان، خواب صد ساله ی شهر را شکسته بود. چنین شوری را شهر در یاد نداشت. شور طلب و شور اعتراض، رؤیای فراموش شده ی مردم شهر بود. دانشجویان انگار چیزی به غیر اسم رئیس دانشگاه بلد نبودند. در یک آن، پلیس خیابان را بست و دور دانشجویان حلقه زد. ماشین پلیس، سرِ راه آنها پشت سرِ هم، ترمز زدند و راه ازدحام را بستند، اما دانشجویان بر خلاف انتظار پلیس، از روی ماشین ها رد شدند و به سوی بنای حاکمیت رفتند. صدای بلندگو شنیده شد: ” جوانان عزیز! به دانشگاه برگردید. رئیس دانشگاه به دلایل شخصی و کار فوری به تاشکند رفته و برمیگردد. هرکسی تا ده دقیقه ی دیگر خیابان را ترک نکند، از دانشگاه اخراج می شود. ”
غلغله ی دانشجوها بلندتر شد: ” دروغ محض! اخراج کنید. دانشگاه بی یونوس عبدیویچ در کار نی “. عده ای هم به تکان دادن ماشینهای پلیس شروع کردند. ده دقیقه هم نشد که پلیس مسلح در برابر دانشجوها صف کشید. دانشجوها همه سینه سپر کرده بودند. اولین صدای تک شلیک به هوا، همه را رَم داد ” (۱۸۱-۱۷۸).
اما “عبدیویچ” نه برای کاری شخصی به “تاشکند” رفته، نه از کشوری خارجی پول گرفته است. سازمان مخوف “ک. گ. ب.” او را به بیمارستان روانی فرستاده و در آنجا تحت مراقبت قرار دارد. رئیس دانشگاه باید مطیع باشد. در کشور شوراها، همه ی سرها باید به یک اندازه، خم شود. نظامهای خودکامه، هیچ سری را برافراشته و گردنی را برافراخته نمی پسندند:
” او را تحویل داده بودند به شفا خانه ی بیماریهای روانی. مخالفت با قدرت مطلق، دیوانگی است و کلید خوشبختی، ترنّم این دو حرف است: “خوش! چشم!” (۲۲۸).
وقتی “شراره” به اداره ی تلویزیون مراجعه میکند، همه چیز و کس را واژگون می بیند. به دستور “حکومت” او از کار در این نهاد بازداشته شده و باید اخراج شود. مدیر به کارکنان اداره ی خود چنین وانموده که گویا “شراره آی تی” برای ادامه ی تحصیلات خود، راهی “پاریس” است تا بر توانایی های خود بیفزاید و از پلکان پیشرفت بالاتر رود:
” بسیار خوشحالم از دیدن رشد و پیشرفت شما. در رشد و پیشرفت تو، ما هم نقشی داشتیم، مگر نه؟ . . . ما صحبت کردیم و من تأیید کردم که شما از فرزندان خوب این سرزمین هستید و حق شما است که بروید در پاریس تدریس کنید. کار نغز میکنید قیزیم [= دخترم]. جهان دیدن، مهم است. باید به فرصتها سخت چسبید، اما قبل از این که بروی، برای پرونده ی اداری لازم است که این را امضا کنی. این، از همین کارهای تشریفاتی معمولی اداره است. گوشی را برمیدارد و حسابدار را صدا میکند. او هم انگار پشت در، آماده باش نشسته بود که وارد شد و بسته ی پولی را به دست او داد . . . اووه! پراپوسک [کارت ورودی] یادت نرود قیزیم ” (۲۱۳-۲۱۱).
“شراره” از اداره ی تلویزیون یکراست به خانه می آید اما چهار نفر از دژخیمان “ک. گ. ب” را در خانه منتظر خود می
بیند و گویی در خانه، بمبی منفجر شده است:
” در، باز بود و چراغ راهرو روشن. اتاق نشیمن مانند کبوتری بود که پَر از پَرش کنده باشند. هیچ چیز سرِ جای خود نبود؛ به خصوص کتابها، به ویژه یادداشت ها که تیت و پیت [=پخش و پلا] بودند. چهار نفر مرد لباس سبز رنگِ نظامی در تن با چهره ی زرد و جهل آلود در چهار گوشه ی اتاق، خسته و مردّد دراز کشیده بودند. به نظر می رسید به اندازه ی کافی فرصت داشته اند که تمام دستخطها را صفحه به صفحه بگردند. انگار هرچه اوراق در اتاق بود، کوبیده بودند به سقف. روی دستخطهای آشنا، قدم میماند . . . مردم دهها سال است عادت کرده اند همه شان را میلیسه [= پلیس] خطاب کنند. هر کی از بازداشت یا زندان برگشته، نمیداند کدام سازمان و چرا بازداشتشان کرده . . . او را بردند به محلّی که برایش آشنا نبود. روبه روی رستورانی که قبلاً هیچ به آن توجه نکرده بود ” (۲۲۵-۲۲۳).
“صنم” همسر “م. د.” به اشاره ی شوهر و سفارش “یونوس عبدیویچ” همکار شوهرش “شراره” را سوار تاکسی کرده تا به “سَرزَم” واقع در مرز تاجیکستان – ازبکستان ببرد (۲۳۱) تبعیدی که چند روز بیش نمی پاید و با فروپاشی امپراتوری پوشالی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، دیگر باره به “سمرقند” باز میگردد تا سرود ملّی “ازبکستان” را به سبک سرودهای روسی اما به زبان ازبکی بخواند. راننده ای که او را به “سمرقند” بازمیگرداند، میگوید:
” این سرود ملّی ما از این به بعد، هر روز ساعت پنج تا کمِ ششِ سحر این را پخش میکنند. دیگر سرود ملّی روسها را پخش نمیکنند ” (۲۴۸).
- نقد فرهنگی، تمرکز قدرت و ایده ئولوژی تباه حاکم را افشا میکند: “شراره” هم قرار است به عنوان مدرّس در
دپارتمان زبانهای خارجی دانشگاه کار کند و طبعاً در نخستین روزهای استخدام باید به شدت محتاط باشد، هم زبان و ذهنیتی مغایر با استادان محافظه کار دارد. در “جلسه ی عمومی کارمندان دانشگاه” رئیس دانشگاه زبانهای خارجی “یونوس عبدیویچ” در آستانه ی فروپاشی اتحاد شوروی در حال سخنرانی است و با آن که دلی پر خون از سیاستهای رایج دولتی دارد، باری سخن چنان میگوید که باید بگوید:
” استادان ارجمند و باسابقه البته بهتر میدانند که این شهر، دورانی سخت تر از این را هم پشت سر گذاشته است. فکر میکنم یادآوری دوران گذشته در مقایسه با امکانات کنونی و مسلماً آینده نگری باید کمکشان بشود که دل به دانش دهند. ما دوران سخت تر از اینها را داشتیم و این، سهل است ” (۱۵)
در این حال، استاد بی تجربه ای چون “شراره” بی آن که به پس و پیش گفته ی خود اندیشیده باشد، می پرسد:
” از نظر شما، فروپاشی جماهیر شوروی، کار سهل است؟ ” (۱۶)
رئیس دانشگاه در برابر این پرسش بیجا، ابرو درهم میکشد. “شراره” از یاد برده است که همین رئیس دانشگاه چند روز پیش او را با همه ی بی تجربگی و جوانی به عنوان “مدیر بخش شرق شناسی دانشگاه زبانهای خارجی” استخدام کرده است. طرح چنین سؤالی آن هم در جمع – که از حالت انکار و عداوتش پیدا است – بی سابقه می نماید. به ویژه که در ادامه ی پرسش خود، جسورانه خود پاسخ میدهد:
” برقرار نگه داشتن اتحاد، به نظرم منطقی نیست، وقتی مسکو توان مدیریتش را ندارد “.
این “عذر بدتر ز گناه” از حمایت رئیس دانشگاه چیزی نمیکاهد، اما لحن سخنش تندتر می شود تا ضمن فرونگذاشتن جانب همشهری خود، مسأله را هم به گونه ای “رفع و رجوع” کند:
” این بانو، نماینده ی نسل جوان این کشور است. دانشجویان ما هم مثل این معلمه فکر میکنند و همه طرفدار این هستند که کشور ما مستقل باشد. باید استادان جوان را وارد جمع خود کنیم. امید کشور به همین نسل جوان است. وظیفه ی ما است که از آنها پشتیبانی کنیم. . . از معلمه یاد بگیرید. نمی شود؟ چه طور او درست درک میکند. باید حرف را روراست گفت نه این که پوشاند. حد اقل بگویید این کار، شدنی نیست ” (۱۷).
“عبدیویچ” ضمن ستودن شهامت این “معلمه” ی تازه کار، ناگزیر است به حکم عضویت در “حزب کمونیست” و طرفداری از نظم و نظام موجود بگوید جدایی “ازبکستان” از “اتحاد جماهیر شوروی” شدنی نیست. با این همه چنان
که گفته ایم، او به خاطر این که نتوانسته مانع از فعالیتهای جداطلبانه ی “شراره” شود و با استخدام چنین جوانانی، بذر استقلال طلبی را میان مردم “سمرقند” و دانشجویان ومحافل روشنفکری افشانده، باید از دانشگاه اخراج و به عنوان بیمار روانی به “تیمارستان” رود (۲۲۸). باید دانست که در کشور شوروی هر جوانی که میخواست به فعالیت اجتماعی، شغلی و اداری بپردازد، حتماً می بایست عضو “کومسومول” یا “سازمان جوانان کمونیست” شود و در مراتب بالاتر، رسماً عضو حزب باشد و بر آن باقی بماند. هر گونه ارتقای شغلی، به میزان وفاداری به حزب و فعال بودن در پیشبرد اهداف حزبی بستگی داشت. “شراره” خود در جایی به این نکته اشاره میکند که ” قاب تنگ قوانین کومسومول، پای زنانگی را بی ملال بسته است؛ حتی اگر با زور بخواهی هم لبخندی بزنی، نمی شود؛ انگار اختیار رخسارت هم دست خودت نیست ” (۲۰). با این همه، حزب کمونیست با داشتن بیست میلیون حزب پیش از فروپاشی، از هم فروپاشید و این بیست میلیون انگل جز این که عضویت حزبی را به ابزاری برای برخورداری از مزایای شغلی و اجتماعی و سوء استفاده از مقام و موقعیت خود تبدیل کنند، کاری از آنان برنیامد و تندیسهای “لنین” و “استالین” تاب زنجیرهای نیرومندی را نیاوردند که جان به لب رسیدگان به نمایندگی از ۲۹۳ میلیون نفر جمعیت کشور شوراها به گردن آنان انداخته میکشیدند. “عبدیویچ” و “م. د.” به این دلیل مدتی است از چشم “ک. گ. ب.” و “حزب کمونیست” افتاده اند که در جلسات حزبی شرکت نداشته و وفاداری بی چون و چرای خود را عملاً نشان نداده اند. در جلسه ای که رئیس دانشگاه و مدیر رادیو تلویزیون نیز حضور دارند، “حاکم” به این دلیل که وی دختر جوان و آشوبگری را به عنوان کمک استاد پذیرفته اما شؤون حزبی را رعایت نکرده است، مورد نکوهش قرار میدهد:
” باید این گونه افراد را از جانسپاران راه وطن دور نگه داشت تا بقیه را هم با افکار خطرناک خود آلوده نکنند “. . . آیا این حرفها به این معنی است که او تنبیه خواهد شد؟ او را از جمع سیاسی شهر، بیرون خواهند کرد؟ باید کاری میکرد که نزد حاکم، اعتبار و ارزش خود را برقرار نگه دارد؛ چیزی که شهردار را متقاعد کند او در خدمت حزب است همچنان ” (۱۴۶).
زبان سیاست و اداری و حزبی، چنان در رگ و پی حیات ذهنی رئیس دانشگاه نفوذ کرده که از “خود” بیگانه شده است. او دیگر با زبان قومی و ملّی خود بیگانه است و مدتها است که دیگر به زبان ازبکی حرف نمیزند. این گونه “فراموشی” نشان میدهد که او و همانندان او – که در فرهنگ غالب و تحمیلی زبان و ذهن روسی حل شده اند – خودباخته شده اند:
” چه شد آن همه تلاشی که کرد زبان اول شوروی را در رگ و روحش جاری کند؟ حالا باید ازبکی یاد بگیرد؟ قبلاً صحبتهایی بود که کشور باید به ساختار جدید دموکراتیک درآید و زبان رسمی، ازبکی اعلام شود، اما چه کسی جدّی میگرفت؟ حتی خود نمایندگان ازبک در وزارت فرهنگ نیز تصور نداشتند که ممکن است درست باشد. چه طور می توان با زبان محلی مدیریت کرد؟ ابهت نداشت، نه ازبکی نه تاجیکی. روسی و اصطلاحات کلیدی شده و نیش و نوشهایش برای همه ی سیاستمداران آسیای میانه آن قدر جا افتاده بود که به مغز سرِ کسی نمیگنجید که مثلاً ارتشی داشته باشد و بتواند به زبان غیر روسی، آن را اداره کند. . . دو تاجیک [ او و “م. د.” ] در دل سمرقند در برابر مجسمه ی رودکی با هم روسی حرف میزدند و دیگر زبانی به غیر روسی برایشان نه جان داشت و نه جای ” (۱۴۲-۱۴۱).
“م. د.” هم وقتی با رئیس سازمان امنیت “ک. گ. ب.” حرف میزند، احساس میکند دیگر چون سابق قدر و منزلتی ندارد. او از چشم “حزب” افتاده و آن که به چنین روزی افتاده، عدمش به ز وجود:
” شاید بعد از شراره، نوبت او است. اول میخواهند با دست او شراره را بشکنند؛ بعد با دست “نعمت اسدوف” خاکی هم بر سر او بریزند: ” من سرسپرده ی حزب هستم با چهل سال سابقه ی خدمت . . . ” اما فرصت حرف زدن مستقیم او با این سازمان، به پایان رسیده بود. این را مدتها است که پی برده. از آن که دیگر در جمع و چشنهای این جماعت دعوت نیست. از این که دیگر به شامهای آخر هفته ی “رفقا” خبر نمی شود. کارنامه [پرونده] ی او مدتها است بسته است و او خود را به نادانی میزند . . . صدای آن سوی تلفن به نظر میرسید “م. د.” را می شناسد ؛ طوری می شناسد که علاقه ندارد او را دیداری [حضوری] ببیند و گرنه، خود را معرفی میکرد و میگفت بیا دفترم کار دارم. این صدا، صدای خوفناکی بود؛ خوفناکترین صدایی که تا به حال شنیده بود ” (۹۴).
یکی دیگر از نمودهای “قدرت” در سراسر رمان، احساس ترس از دیگری است. در شوروی پیش از فروپاشی و در طی
هفتاد و چهار سال کارنامه ی سیاه و تباه رابطه ی اجتماعی، همیشه ترس از حضور دیگری، شهروندان این کشور را از برقراری تماس با “غیر” بازمیداشت. وقتی “شراره” برای اجرای برنامه ی “چشم دل” خود به اداره ی رادیو و تلویزیون میرود، احساس امنیت نمیکند؛ انگار حباب و سرپوشی بزرگ بر فضای این نهاد مخوف و دروغزن دولتی نهاده اند که نفس کشیدن را دشوار می کند و شگفت این که همه ی کارمندان نیز از آن آگاهی دارند و به تازه واردان نیز گوشزد می کنند:
” خلاصه باید مراقب باشید پایتان به چرخ سیاست نپیچد. ما را اخطار میداد مدیر تلویزیون. خطهای ارتباط، یکطرفه است؛ خطهای تلفن، سه طرفه. مراقب حرف و زبان خود باشید. همیشه گوش نفر سوم در میان است. بسیاری از کارها را رو در رو و در دشت و دمن انجام میدهیم در گزینش بین شلوغی و شهر تا حد اقل گوش سومی در میان نباشد . . . ما در تردید و شکاکیّت کار خود را ادامه میدادیم و تظاهر به همفکری. همه در لاک تنهایی خود، گردن فروبرده بودیم. این گونه، راحت تر و فارغتر بودیم. قول و قراری با کسی نداشتیم و از جلسات، فراری بودیم. پرهیز، پیشه ی ما بود از جمعهای حسّاس و از صحبتهای داغ روز. به خاطر بقای برنامه، همه ی همزبانان به یاری غریزه، تعهد بر این قوانین نانوشته داشتیم ” (۲۵-۲۴).
پروفسور “م. د.” به عنوان “رئیس دپارتمان زبان و ادبیات انگلیس” منشی ای با عنوان “کاتبه” دارد. در اواخر رمان آشکار می شود که اصولاً آنان که بیش از همه به رؤسا نزدیکند، از ایادی “سازمان امنیت” هستند و تمام گفته ها، شنیده ها و تماسهای آنان را با دیگران، بیدرنگ نه تنها به رؤسای بالاتر مانند “عبدیویچ” به عنوان رئیس دانشگاه میرسانند، بلکه به “ک. گ. ب.” نیز اطلاع میدهند. در نشست خودمانی میان “م. د.” و “کاتبه” ی خوبرو و افسونگر، کاتبه به این وظیفه و نقش رابط خود، اعتراف میکند. در نظامهای خودکامه ی ایده ئولوژی زده، هیچ چیز نباید از چشم و گوش خودکامگان، پوشیده بماند. تنها به یاری همین شگرد است که می توان به بقای نظام، کمک کرد. “م. د.” زیاد نوشیده و از خود، بیخود شده و در همین حال “کاتبه” را وامیدارد تا به جاسوسیهای خود اعتراف کند:
” به صنم آی تی [= “صنم خانم” همسر “م. د.”] چیزی نگفته ام. فقط به رئیس. اگر بفهمد که به شما گفته ام، اخراجم میکنند. خواهش میکنم نگویید به . . . گریه، مجال صحبت نداد ” (۹۰).
وقتی به مناسبتی “ناظم” به نزد “م. د.” و “شراره” می آید، متوجه نگاههای رذیلانه و کنجکاوانه ی همسایگان می شود. در کشور شوراها، هر گونه خبرکشی به سازمان امنیت و “میلیسه” مُشتلق و پاداشی دارد و در همان حال، اگر کسی متوجه امری نامأنوس شود و گزارش ندهد، مجازات دارد. جوّ چیره بر حیات اجتماعی و حزبی چنان است که یا باید کنجکاو باشی، یا از آسیب کنجکاوی دیگران بر خود بیمناک. “ناظم” میگوید:
” یکی از آشناها رفته بود نزد دوست دخترش و پیرزن همسایه زنگ زده به میلیسه که دارد به دختر همسایه تجاوز میکند. بدوید بیایید. میلیسه وقتی در میزند، اینها هر دو لخت در رختخواب بودند و معلوم نبود کی به کی تجاوز میکرد . شراره انگشت بر لب می برد که هیس! آرامتر! همسایه ها . . .” (۱۵۹).
یکی از ترفندهای حزب کمونیست و سازمان امنیت شوروی برای مسخ فکری و آلودن حیات فکری و عاطفی کارمندان عالی رتبه، گماردن آنان به سمتهای سیاسی است؛ گماشتن به سِمَتی که هیچ پیوندی با تخصص شخص ندارد. طبیعی است که دارنده ی این سمت، باید بکوشد با تمامی اعتقاد حزبی، وفاداری و خوش خدمتی خود را به مقامات بالاتر و شایستگی خویش را برای احراز این مقام ثابت کند. او در طی این مدت، به روباتی بی احساس و بیگانه از خود تبدیل می شود و همان ذهنیت، رابطه ها و معیارها را در سِمَتهای تخصصی و حرفه ای خود به کار میگیرد؛ یعنی به همگان مشکوک است مگر این که خلافش ثابت شود. “صنم” برخی از مشاغل و سِمتهای شوهرش را برای “شراره” بر می شمارد که چگونه به کمک مالی و معنوی دیگران سرانجام از “وزارت امور خارجه” سر درآورده است:
” چند سال بعد به عنوان سفیر به تایلند رفت و ما را هم با خود برد. مدتی هم در چین سفیر بود و بعد از آن در روسیه. آن سالها، اعتماد چندانی به سفیران نبود و وقتی دوستی و آشنایی با محلّی ها پیدا میکردیم، به مرکز پس میخواندند و شغل دیگری میدادند. ما نیز یک – دو سال بیشتر در این کشورها نبودیم. عاقبت تصمیم گرفتیم در
وطن بمانیم، اما فضای سیاسی تغییر کرده بود. سمرقندیها را از تاشکند دور میکردند. میگفتند کاتب اول [ دبیر کل حزب ] کشور از شما است. همین کافی است. نمیخواهد این همه همشهریهایش را بیاورد پایتخت. ما برگشتیم سمرقند. این همه مدت زندگی پُرهراس و ترس سیاسی داشتیم که حتی راحت نبودیم با هم سمرقندی گپی بزنیم. همه جا روسی، روسی، روسی. و روسی، زبان اصلی ما شده بود. وقتی خواستیم مهاجرت کنیم برویم مالزی یا تایلند اقامت دائم بگیریم، گفتند نمی شود. افراد دولتی، اسرار دولتی اند و باید در داخل بمانند. این بود که آمدیم سمرقند تا مدتی، حساسیتها به ما کاهش یابد ” (۱۲۴-۱۲۳).
یکی از نمودهای تحمیل یا قبول شغل در سِمتهای سیاسی و اجرایی در سطح بالا، اعتیاد به ابراز قدرت و تحمیل نظر و عقیده به زیردستان و به کاربردن شیوه هایی از ارعاب است که خاص دیوانسالاران شمرده می شود. این گونه کارمندان یا کارگزاران عالیرتبه حتی وقتی “م. د.” یا “عبدیویچ” سمتهای علمی و آکادمیک هم به عهده میگیرند، باز از همان شیوه های ریاست مآبانه و اجرایی دیوان سالارانه بهره می برند. کوبیدن مشت بر میز، نمودی از این گونه عادتهای زشت است که اگر برای مدیران حزبی و سیاسی طبیعی به نظر آید، دست کم برای استادان و رؤسای دانشگاه پسندیده نمی نماید. حاکم شهر در حضور مدیر رادیو و تلویزیون همان گونه مشت به میز میکوبد تا اقتدار سیاسی و حزبی خود را نشان دهد (۱۴۴) که رئیس دانشگاه و رئیس دپارتمان زبان و ادبیات انگلیسی. “شهزاده سرقندی” با ظرافت تمام نشان میدهد که عادت کوبیدن مشت بر میز به نشانه ی درستی نظر، عادتی است که به “عبدیویچ” هم سرایت کرده است:
” یونوس عبدیویچ به این نوع دستورها عادت داشت و با همین لحن و شیوه، به کارمندان دانشگاه منتقل میکرد ” (۱۴۴).
در همان نخستین صفحات رمان نیز، خواننده “عبدیویچ” را در حالی مشغول ایراد سخنرانی برای کارمندان دانشگاه می بیند که “لنین” وار دو مشت خود را روی میز نهاده است و در مورد اظهار نظرهای “شراره” موضعگیری میکند (۱۶). وقتی هم “م. د.” در جایی دارد با “کاتبه” ی خود حرف میزند و او را در حال مستی مورد بازجویی قرار میدهد، باز شاهد همین حرکت هستیم:
” دو مشت روی میز گذاشته بود م. د. و وانمود میکرد که خیلی عصبانی است و ممکن است بکوبد روی میز؛ دقیقاً مثل رئیس دانشگاه بکوبد روی میز و با مشت، روی میز تکیه کند و از صندلی نیم خیز بشود. از قرار گرفتن در برابر چنین نمایش قدرت رئیس دانشگاه متنفر بود. میدانست کس دیگری هم دوست ندارد چنین احساس کوچکی کند. این نمایش را به راه انداخته بود چون احساس میکرد کاتبه، چیزی را از او پنهان میکند ” (۹۰-۸۹).
نمود دیگری از سویه ی تباه نظام سیاسی ایده ئولوژیک در اتحاد شوروی، تراشیدن “دشمن خیالی” است. این نظامها، برای بقای خویش باید احساس و ذهن مردم کشور را متوجه یک سوژه ی بیرونی کنند تا با واقعی پنداشتن آن، دولت بتواند نه تنها کمبودهای اقتصادی و رکود و پس افتادگی اجتماعی خود را به همان دشمن خیالی خارجی منسوب دارد، بلکه اتخاذ خط مشی های نظامی و پلیسی خود را هم توجیه کند. وقتی “م. د.” به گذشته ی خود می اندیشد، درمی یابد که همه ی عمر از غولی بی شاخ و دم به نام “آمریکا” و تهدید اتمی او نگران می بوده است. حزب کمونیست، “ک. گ. ب.” و “وزارت امور خارجه” و “پولیت بورو” در تمام مقاطع تحصیلی، شغلی و آموزشی چنین به مردم تلقین میکردند که دشمن اصلی آنان، ایالات متحد آمریکا است و هر لحظه ممکن است با بمب اتمی به کشور آنان حمله کند. بنابراین، ضروری است که همه ی مردم مهارتها و تجربیات کافی برای برخورد احتمالی با این حمله را داشته باشند. بخشی قابل توجهی از انرژی، نیروی کار، آموزش و سرمایه ی این کشور، به جای سرمایه گذاری در بخشهای تولیدی و از آن میان، نظام توزیع رسوای مواد غذایی بر پایه ی “کوپون” صرف این گونه طرحهای بی ثمر و تبلیغاتی می شد:
” آمریکا برایش، دشمن بزرگ بود و حتی اگر شوروی فروبپاشد، او هم نمی تواند این همه وهم و ترسی را که از حمله ی اتمی آنها داشت، فراموش کند. تمام جوانی اش در
آمادگی برای درگیری با آمریکا و تهدید جنگ اتمی شوروی با آمریکا گذشت. تمام جبر روزگار را، خیانت دوستانش را اگر روزی ببخشد، این جنگ روانی را نمی تواند بخشید. کابوسهای شبهای درازش را نمی بخشد؛ یعنی ناراحت است که جنگی در کار نبود؟ ناراحت است که این دو ابرکشور بر سرِ مردم همدیگر، بمبهای شیمیایی نینداختند؟ چرا در پنجاه سالگی هنوز از حمله ی اتمی آمریکا بیم دارد؟ ” (۱۰۴-۱۰۳)
“آمریکا هراسی” و ترساندن همه ی مردم از یک دشمن امپریالیست و خیالی به نام “آمریکا” کابوس پروفسور “عبدویچ” هم هست و شگفت این که کمتر کسی در “اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی” به عنوان دومین قدرت نظامی و اتمی جهان، به راز و رمز باله ی “دریاچه ی قو” (Swan Lake) و سوء استفاده ای که حزب کمونیست و ایده ئولوژی شیطانی حاکم بر این نظام اهریمنی از این داستان پریان میکند، آگاهی دارد. “چایکوفسکی” ((P. I. Tchaikovsky موسیقی این باله را در سال ۱۸۷۶ تصنیف و یک سال بعد در ۱۸۷۷ به اجرا درآورد. نمایش با برگزاری جشن تولد شاهزاده “زیگفیرد” ((Siegfired در بیست و یک سالگی آغاز می شود و این، سالی است که شاهزاده باید برای خود همسری برگزیند. او متوجه قوی زیبا و سفیدی می شود که قوهایی دیگر در پیرامون او شنا می کنند. شبانگاهان، این قو – که در واقع دختری زیبا به نام “اودت” است – از صورت قو به هیأت واقعی خود ظاهر می شود. شاهزاده درمی یابد که این دختر را جادوگری به نام “وون راثبارت” ((Von Rothbart به شکل قو درآورده است. “اودت” به شاهزاده میگوید اگر جوانی پاکدل و از سر عشق با او ازدواج کند، طلسم جادوگر باطل می شود. جادو گر میکوشد دختر خود را به هیأت “اودت” درآورده، شاهزاده را بفریبد. با این همه، “زیگفیرد” به ترفند جادوگر پی می برد و “اودت” را از این راز آگاه میکند. شاهزاده به دریاچه رفته از سر مِهر دست او را میگیرد. افسون جادوگر باطل شده ندیمه ها جادوگر را دنبال کرده غرق میکنند.
چنان که از ساختار این داستان برمی آید، “اودت” دختری است که “روان زنانه” (Anima) اش هنوز به آستانه ی آگاهی نرسیده و خفته است. “شاهزاده” با رفتن به دریاچه و در دست گرفتن دست او، این “روان زنانه” را بیدار و فعال می کند و با ازدواج با وی، هر دو به تمامیت روانی (totality) میرسند. این تک اسطوره (monomyth) – که بن مایه ی مشترک بسیاری از دیگر داستانهای پریان مانند “زیبای خفته” ((Sleeping Beauty نیز هست – تعبیر و تفسیری یکسان و مشابه دارد. اما ببینیم، ایده ئولوگهای تباه اندیش حزب کمونیست، چگونه به این داستان زیبا، جهتگیری سیاسی و آوازه گرانه داده اند. در این برداشت سیاسی – ایده ئولوژیک، دخترک همان روسیه ی شوروی و جادوگر، همان “امپریالیسم” و “آمریکا” است که پیوسته در حال افسون کردن روسیه است و پیوسته تهدیدی برای همه ی مردم روسیه به شمار میرود که باید از آن بیمناک باشند:
” شبکه ی خبری مسکو در اتاق رئیس دانشگاه، مدام روشن بود. تلویزیون روشن بود و شبکه ی خبری هم؛ اما خبری از وضعیت در مسکو نبود به غیر از صحنه هایی از انتخاب بوریس یلتسین به عنوان رئیس جمهور فدراسیون روسیه و شادی مردم روس، اطلاعات دیگری نبود. . . همه چیز در حوض قوی سفید روسیه، آرام است. شبکه ی تلویزیونی پیغام میداد و اپرا – باله ی “قوی سفید” چایکوفسکی را بازپخش میکرد. عبدیویچ در اتاق کار خود راه میرفت و فکر میکرد چرا این اپرا؟ آیا رمزی در آن است؟ به قصه ی نمایش می اندیشید: شاه دختری – که جادوگر به قوی سفید تبدیلش کرده – قرار است دوباره چهره ی خود را پس بگیرد؟ قوی سفید بی شک، روسیه است. این جادوگر، حتمی امپریالیسم است که عاقبت شوروی را به دام خود کشیده و آن را بدون سلاح هسته ای، تکه پاره کرده است. توهم داشت، نگرانی داشت یونوس عبدیویچ عبدالایوف ” (۱۳۹).
این نمایش و باله، دهها سال بود که در روی صحنه اجرا و در تلویزیون نمایش داده می شد. با این همه کمتر کسی درمی یافت که بن مایه ی افسون پری دریایی یا شاهزاده خانم و افسون شدن او به دست جادوگر، یک قصه ی پریان بیش نیست که تأویلی اسطوره ای – روان شناختی دارد و هیچ گونه ربطی به مسائل ایده ئولوژیک و سیاسی ندارد. اما نظریه پردازان تباه اندیش حزب کمونیست، جادوگر را استعاره ای از آمریکا به مخاطبان معرفی میکردند و مشعل آمریکا
هراسی را چون آتش مقدس پیوسته برافروخته نگاه میداشتند تا دشمنی دروغین و موهوم برای مردم ساخته و پرداخته باشند.
“آمریکا هراسی” به این استادان دانشگاه اختصاصی ندارد. “ناظم” نیز چنین تربیتی دارد. همیشه یک “لولو خور خوره” ی موهوم به جان مردم باید انداخت تا خدای ناکرده کسی رهبران کشور را در مظان اتهام قرار ندهد. قبول دشمن مشترک مردم و دولت، پشتیانی ضمنی همگان را برمی انگیزد تا کسی در صداقت و مراتب خدمتگزاری دولت کارگری و “سوسیالیسم واقعاً موجود” بدگمان نشود. دقت کنیم:
” ناظم، نظم شوروی را عاشقانه می پرستید؛ به خصوص در درسهای نظامی که در مدرسه چهار ساعت در هفته بود. یکی از استعدادهای فوق العاده ی او، پوشیدن ماسک اکسیژن بود. ناظم می توانست ساعتها آن را بر سر کند و بدون هیچ مشکلی، با آن بدود و ورزش کند. این درسها، برایش فرصتی بودند که برای آن دفاع مقدس از وطن و خاک سرزمین مادری اش جان و تن خود را ورز بدهد. . . تمام دوران نوجوانی، آن روز دهشتناک حمله ی اتمی امپریالیستها به خاک مقدس وطنش را تصور میکرد و گامهای محکم نظامی بر زمین میزد و تمام وجودش از افتخار به لرزش در می آمد. . . میخواست در روز حمله ی دشمن، از اولینها باشد در خط مقدم . . . [ با این همه می اندیشید] پس آمریکا حتماً از این پریشانی استفاده خواهد کرد. چرا اصلاً آمریکا بالاخره حمله نکرد؟ کجا شد آن همه خبرهای جنگ هسته ای؟ حتمی باید آماده بود که حتی اگر نیاز بود، یک تنه از خاک مقدس وطن دفاع کند. دلش میخواست در میدان ریگستان، تمام شب را شب زنده داری کند که اگر قرار بود اتفاقی بیفتد، او بیدار باشد ” (۱۶۸-۱۶۵).
اما آنچه من به عنوان خواننده از “سوسیالیسم واقعاً موجود” مستقر در “کشور شوراها” و ادعای پیشرفتهای اقتصادی – اجتماعی این کشور و آوازه گریهای کارگزارانی چون “حزب توده ی ایران” _ که کتابچه ای به این نام انتشار داده بوده است – درمی یابم، صفهای طولانی زنان در مقطع فروپاشی در “ازبکستان” است که برای دریافت سهمیه ی ناچیز مواد غذایی و کالاهای مصرفی خود، جلو فروشگاهها ساعتها به انتظار می ایستند؛ اجناسی که بیش از دو ساعت در فروشگاهها باقی نمیماند و آنان که کالایی دریافت نکرده اند، باید امیدوار باشند که اگر روز دیگر دو ساعت زودتر جلو فروشگاه حاضر شوند، شاید قوت لایموت به چنگ آورند و این، در حالی که است که هفتاد سال از پیروزی به اصطلاح “انقلاب کبیر اکتبر” میگذرد و هر شهروند شوروی باید “به اندازه ی نیازش” از “دولت تمام خلقی” دریافت کند. کشوری که فضانورد به کره ی ماه می فرستاد و دومین قدرت جهانی به حساب می آمد، در سال ۱۹۹۱ هنوز نمی تواند مایحتاج شهروندانش را در شهر “سمرقند” برآورده کند و پسربچه، آرزوی خوردن بستنی یا به قول خودش “ماراژنی” را باید با خود به گور ببرد و کمک استاد دانشگاهش باید به سیر کردن شکم خود با سیب زمینی پخته سر کند و از خیر خوردن نان بگذرد. به راستی که “آواز دهل شنیدن، از دور خوش است”:
” حرفهای مردم را در صف نانوایی با دقت گوش میدادم. میدانستم فایده ندارد ایستادن در این صف طولانی در تب آفتاب نیمروز. از بالکن آپارتمانم میدیدم که نیمی از این صف با قهر و با دستان خالی خواهند ماند. آنها که دو ساعت زودتر آمده بودند، به اندازه ی تعداد خاندان [= خانواده] نان بوخنکه [= نان چهارگوش روسی] و چند پیاله شکر می خرند. بقیه مثل همیشه باید روز دیگر یا آخر روز، دوباره در همین صف، همین جا سرِ پا بایستند و حرفهای ضد و نقیض با یکدیگر رد و بدل کنند. . . سیب زمینی در آب جوشیده ی خود را نمک می پاشم و به دهان می برم. صدای گریه ی کودکی از پایین آپارتمان، دقتم را جلب کرده . . . زن از بازویش میگیرد و خم می شود: نانِ خوردن نیست؛ ماراژنی از کجا بیارم؟ ایستا [بِایست] خانه رسیدیم، من به تو یک ماراژنی نشان دهم که . . . پسرک را سخت لرزاند. شانه های پسرک بالا – پایین می شد . کسی به زن و به بچه اش توجه نداشت ” (۶۵-۶۳).
و این هم داوری “شهزاده سمرقندی” در رمان در مقایسه میان سبُعیت “تیمور” و سپاه خونریز او با زمامداران مخوف شوروی سوسیالیستی از زبان شهروندی در یکی از جمهوریهای شوروی سابق و این که گویی این جمهوری از روزگار تیموریان تا زمان او هیچ پیشرفتی نداشته است و تاریخ در این جمهوری، سنگواره شده است:
” خسته و بیزار از نظم نظامی کمونیسم، بر روی آپارتمان کوچکی در میان صدها اعلامیه ی فروش، انگشت گذاشتم . . . رفاه و ثمر در این شهر، از دانش برنخیزد و آنچه فراوان، کاغذ بازی و آنچه نایاب، دانش و خوانش و کنش است. در این سمرقند سرخ – که روزگاری نشیمن شاهان عمل و پیغمبران شعر بوده – شمشیر تاریخ در غلاف تیموریان درمانده و زنگ برداشته است در آثار خانه [= موزه] ی باستانی شهر. تاریخ، ناهنجار و در سکوت کتیبه ها، از لبه های شکسته ی کوزه های هزاران ساله، آبِ زنگ زده [= مانده و بو گرفته] می نوشد. پارچه های پوسیده ی خلعتهای زرین، منتظر یک پوف مخوف . . . (۹).
” فرمانفرمایان غایبند. نیازی نیست در صحنه حاضر باشند. اما همیشه چشم به میدان، در شکار باز و عقاب یا خرگوش و آهوبچه های مخوف نظام. همان بهتر است که از صحنه غایب باشند و گرنه، بقیه رعیت وار دست بر سینه و گریبان، بی حرکت میمانند و تا کلان ترها از صحنه ی بازی ناپدید و خارج شوند، سر از زمین برندارند. از وقتی شاه در راه است، ندیمان فریاد میزدند: چشمها و گوشها بسته باد! آخرین بار امیر تیمور از این خیابان گذشته بود و همین فریاد بود و تا هنوز، مردم چشم و گوش باز نکرده اند. . . خط مقدم [= سِمَتهای عالی در سلسله مراتب اجتماعی] آخر خط بازی است و تنها با لباس رسمی و نظامی یا کارت شناسایی بستگان بالاتر، می شود وارد شد. بقیه در سطح به یغما رفته ی شهر، در میدان پیاده گردها، مراقب باید باشند که غیب نزنند [= گور و گم نشوند]. غیب زدن ناگهانی، قانون این بازی است. ریگستان، حیران از داس دوران که پای هرچه فاضل، درویده است ” (۲۴-۲۳).
منابع:
سمرقندی، شهزاده. ریگستان. تهران: انتشارات معین، ۱۳۹۶.
Adams, Laura L. Invention institutionalization and renewal in Uzbekistan’s national culture, 1999.
Fireman, William. Uzbek feeling of ethnicity: A study of attitudes expressed in recent Uzbek literature, ۱۹۸۱, pp. 186-229.
Lentricchia, Frank and Thomas McLaughlin (Eds.). Critical Terms for Literary Study. Second Edition, University of Chicago Press, 1995.
Massell, Gregory J. The Surrogate Proletariat: Moslem Women and Revolutionary Strategies in Soviet Central Asia, 1919-1929, Princeton, NJ: Princeton University Press, 1974.
Norling, Nicklas. Myth and Reality: Politics in Soviet Uzbekistan. Baltimore, Maryland, April, 2014.
Said, Edward. Culture and Imperialism. New York: Alfred A. Knopf, 1993.
Slezkine, Yuri. “The Fall of Soviet Ethnography”, Current Anthology. ۱۹۹۱, ۳۲: ۴۷۶-۸۴.
Tyson, Lois. Critical Theory Today: A User-Friendly Guide. Second Edition, Routledge, 2006.
۳ لایک شده