طنزپردازان آمریکا
قسمت نخست :
تحلیل داستانی از «ادگار آلن پو»
محمدعلی علومی
اشاره:
مجموعه ی طنز پردازان آمریکا مقالاتی از «محمد علی علومی» است در جهت راهگشاییِ علاقه مندان به طنز، تا با این مقوله ی هنوز مبهم و پیچیده راحت تر از قبل و با شناختی وسیع تر ارتباط برقرار کنند. لازم به ذکر است که در هر قسمت، مقاله ی ایشان به همراه ترجمه ی اصل داستان ارائه خواهد شد.
این مجموعه، با عنایت و تحت نظارت ایشان، به تدریج در سایت حضور قرار خواهد گرفت.
شیری
ترجمه:«احمد شاملو»
طنزی از:«ادگار آلن پو»
عوام الناس، جمله از حیرت بر ده انگشت پاهای خویش، قد برافراشتند.
اسقف هالی- قطعات هجائی
من مردی بزرگم؛ و یا بهتر گفته باشم،مردی بزرگ بودم. اما نه مصنف کتاب Junius جو نیوس، نه مرد نقاب آهنینم من. چرا که- گمان دارم- رابرت جونز R.Jones می نامندم،و جائی در شارستان فم فیوج Fum – fudge به جهان آمده ام.
نخستین کارم در جهان، به دو دست مشت بر بینی خویش کوفتن بود.مادرم این بدید و مرا نابغه خواند، پدرم از شادی گریست و رساله ای در «علم الانف» هدیت من کرد. در حقیقت، من مالک این چنین کتابی شدم، از آن پیش تر که شرمگاه مرا به تنبانی احساس نیاز افتاده باشد.
هم از آن هنگام دریافتم که به راه علم، گام می بایدم نهاد؛ و دیری نگذشت که دانستنم هر مرد، چندان که دماغی به قدر کفایت معتبر داشته باشد، اگر عنان خود را در کف آن نهد به مقام شیران تواند رسید.
لیکن توجه من، تنها در دایره ی کلیات و اصول نظری محبوس نماند. هر بامداد، دو بار نفیر خود را می کشیدم و شش جام شراب سر می کشیدم.
چون به دوران بلوغ پانهادم، روزی پدر مرا فرمان داد که با او به اتاق کارش بروم. و چون نشستم گفت:«پسرم، هدف اساسی زندگی شما چیست؟» گفتم:« پدر، هدف اساسی زندگی من، مطالعه در علم الانف است.» پرسید:«علم الانف چیست رابرت؟: گفتم:«آقا!علم الانف، علم بینی هاست.» پرسید:«آیا می توانید به من بگوئید مفهوم کلمه ی بینی چیست؟» پس، صدای خود را فروتر آوردم و گفتم:«بدان ای پدر، و آگاه باش که بینی را هزاران مصنف دانشمند، هر یک به اختلاف، تفسیری کرده تعبیری به دست داده اند.» آن گاه ساعت خود را از جیب در آورده گفتم:«اکنون ظهر است، یا خود چیزی به ظهر نمانده است. لاجرم تا نیم شب فرصت مان هست که بر آن تعاریف خردمندانه نظری بیفکنیم.»
و چنین آغاز سخن کردم:
– «بینی ، چنان که بارتولی نوس Bartholinus فرزانه آورده است ، عبارت از این برآمدگی است… این برآمدگی،این قوز،این غده، این …»
سالخورده ی نیکو فطرت بزرگوار، سخن مرا ناتمام نهاده گفت:«بسیار خوب رابرت. مرا از کثرت معرفت خویش به شگفت آوردید. واقعن به شگفتم آوردید.آری، به جان تو سوگند …»
دیدگان خود را بست و دست بر قلب خود نهاد.آن گاه گفت:«پیش بیائید!»
پس بازوان مرا گرفت و چنین گفت:«اکنون می توان تعلیم و تربیت شما را پایان یافته دانست؛ و بی شک هنگام آن رسیده است که قدم در پهنه ی اجتماع گذارید و هیچ به از آن نیست که به راحتی خیال پیروی از دماغ خود کنید.
-«از این قرار…!»
(آنگاه با لگدی ، مرا از سراسر پلکان به زیر افکند، چنان که از آستانه ی در سر در آوردم!)
-«از این قرار، خدا یار شما باد، از خانه ی من بیرون روید!»
باری . من این تصادف را به مثابه ی یکی نیکبختی تلقی کردم و چنان دانستم که اعتقاد جناب پدر بر صحت است.
چنین نتیجه گرفتم که بی هیچ تردید می باید از دماغ خویش متابعت کنم.
پس نخست آن را دو یا سه بارکشیدم، و بی درنگ رسالتی نگاشتم در معرفه الانف، که فم فیوج را سراسر برآشفت:
-«یک نبوغ شگفت انگیز!»( کوارترلی چنین گفت.)
– «زیست شناسی قابل تحسین!»(وست مینستر چنین گفت.)
– «سرخوشی چربدست!»( فارنی چنین گفت.)
– «نویسنده ای شیرین قلم!» (ادینبورگ چنین گفت.)
– «متفکری ژرف اندیش!»(دوبلین چنین گفت.)
– «مردی بزرگ!»(بنتلی چنین گفت.)
– «روانی ملکوتی!»(فرایزر چنین گفت.)
– «یکی از خودمان!»( بلک وود چنین گفت.)
– «کی ممکنه باشه؟»(بانو کبود جوراب چنین گفت.)
– «کی ممکنه باشه؟»(دوشیزه کبود جوراب چاقه، چنین گفت.)
– «کی ممکنه باشه؟»( دوشیزه کبود جوراب کوچکه، چنین گفت.)
من خود اما، بدین مردم عامی، بذل توجهی نکردم، و یکسره به کارگاه نقاشی هنرمند داخل شدم.
دوشس خدا خیرم دهد، برای پرده ای از صورت خویش، برابر نقاش نشسته بود.
مارکی چنین چنان، سگ کانیش نژاد، دوشس را نگهداشته بود.
کنت چیزها و غیره، با در شیشه ی نمک بانو بازی می کرد.
حضرت اشرف والا نولی موتان چه ره۱ بر پشتی کرسی او خم شده بود.
من به مرد هنرمند نزدیک شدم و دماغم را برافراشتم.
-«آخ! بسیار زیباست!» ( بانوی ملیح، با آهی چنین گفت.)
-«آه! نجاتمان بدهید!» (مارکی، زیر لب چنین گفت.)
-«اه! چه زننده است!» ( قرقر کنت، چنین بود.)
-«واه، قباحت دارد!» ( حضرت اشرف والا، زیر لب چنین گفت.)
-«قیمتش چند است؟»( نقاش هنرمند چنین پرسید.)
بانوی ملیح فریاد زد:
-«یعنی دماغش؟»
در حالی که می نشستم گفتم:«هزار لیره.»
نقاش ،چون کسی که خواب می بیند پرسید:« هزار لیره؟»
گفتم:«هزار لیره!»
با حظ و لذت گفت:«بسیار زیباست!»
گفتم:«هزار لیره است.»
همچنان که دماغ را در روشنایی می گرفت پرسید:« ضمانتش می کنید؟»
همچنان که به شدت فینش می کردم گفتم:«ضمانتش می کنم.»
همچنان که با احترام لمسش می کرد گفت:«راستی راستی تکه۲ است؟»
همچنان که به دو طرف می چلاندمش گفتم:«ها؟»
همچنان که زیر میکروسکوپ در بحر آن، رفته بود پرسید:«ازش نسخه برداری نشده؟»
همچنان که دوباره راستش می کردم گفتم:«مطلقاً!»
همچنان که محو و مات حرکات دل انگیزش شده بود فریاد زد:«محشره!»
گفتم:«هزار لیره.»
گفت:«هزار لیره؟»
گفتم:«یک کلام.»
گفت:«هزار لیره؟»
گفتم:«عدل.»
گفت:«دادم. چه تکه ی گرانبهایی!»
بی درنگ اسکناسی به من داد و طرحی از دماغم برداشت.
در جرمین ستریتJermynstreet خانه ای به اجاره گرفتم و نسخه ای از چاپ نود و نهم الرساله فی معرفه الانف خود را به ضمیمه ی تصویری از نفیر خویش، به درگاه حضرت مستطاب اجل امجد، امیر الامرا، راهی کردم.
حضرت مستطاب اجل امجد، امیر الامراپرنس دوگال P. de Galles-این هرزه ی بی مقدار حقیر- مرا برسفره ی خود به ناهار خواند.
دعوتیان، همه شیرانی شرزه بودیم، و مردمی از برترین طبقات.
مردی نئو پلاتونی سی ین آنجا بود که از پروفیر، ژامبلیک، پلوتن، پروکلوس، هیه روک لس، ماکسیم دو تیر ، سی ریا نوس سخن می گفت. ۳
استادی آنجا بود که به فلسفه ی قابلیت کمال انسانی اعتقاد داشت و از تورگو، پرایس، پریستلی، کندورسه، دو استائل اقوالی نقل می کرد .۴
حضرت مثبت البداعه ای آن جا بود که به لسا ن فصیح می گفت:« دیوانگان، همه فیلسوفند و فلاسفه، همه دیوانه.»
زیبایی شناسی معتقد به فلسفه الاخلاق آن جا بود که از آتش و از توحید و از اتم سخن می راند؛ نیز از تضاعف روان و از «پیش موجودی»، از دهای بدوی و فلسفه ی شایستگی انسانی.
یک حکیم الحکمای حکمت الهی در آن جا بود که دیری درباره ی اوزب و آریوس، و در باب زندقه و انجمن مذهبی نیسه سخن گفت . نیز در باب پوزه ییسم و کنسوبس تانسیالیسم.۵
از مساله ی توافق و تنافر، جناب «شله قلمکار»ی آن جا بود، از«صخره ی صدف» که به زبان ارغوانی از گل کلم و چاشنی مخملی سخن به میان آورد، از کباب گوساله به شیوه ی منه هولد مقدس، از گوشت نمک سود به طریقه ی سن فلوران، و از حریره ی نارنج موزائیک!
سینیور تن تون تن تینوئی آن جا بود. از مردم فلورانس ، که بر کلمات سیما بوئه، آرپی نو، کارپاچیو، و آگوستی نو شرح کشافی بیان داشت؛ نیز از رنگ های تیره ی کاراواژ، از دلپذیری آثار آلبان، از رنگ آمیزی تیسین، از زنان جسور روبنس و بیعاری ژان اشتین سخن ها گفت. ۶
مدیر دانشگاه فم فیوج آن جا بود. وی از این عقیده که ماه را در تراس «بندیس» می نامند، در مصر «بوباستی»، در رم «دیان» و در یونان «آرته میس» سخنان بسیار گفت.۷
ترکی تنومند از مردم استانبول آن جا بود، و ایمان کامل داشت که اسبان و خروسان و نره گاوان از فرشتگان مقربند؛ و در آسمان ششم مخلوقی هست که هفتاد هزار سر دارد؛ و زمین بر گرده ی گاو آسمانی آبی رنگی قرارگرفته است که صاحب شاخ های سبز بی شمار است.
«دلفینوس پولیگوت»ی آن جا بود که سرنوشت هشتاد و سه سوگنامه ی مفقوده ی اشیل، خطا به های پنجاه و چهار گانه ایزوس ، و سیصد و نود و یک مقامه لی زیاس و یک صد و هشتاد رساله تئوفراست، و هشتمین کتاب مباحث مخروط از هندسه آپولونیوس را، و سرودها و غزلیات شور انگیز پندرا را ، و غمنامه های چهل و پنجگانه ی دوران جوانی هومر را با ما باز گفت. ۸
فردیناند فینتز فسیلوس فلد سپر نامی آن جا بود که از آتش اعماق زمین و از اقشار سومین طبقه از طبقات الارض ؛ از ترکیبات طبقات الجو و از ترکیبات گازها و مایعات و از ترکیبات جامدات؛ از بلور کوهی و از خاک سرخ؛ از سنگ متورق و از گچ؛ از تلق و از سنگ آهک؛ از کات کبود و از زاج سفید، از طلق مورق و از سنگ رسوبی؛ از سیانیت و از له پی دولیت؛ از هه ماتیت و از تره مولیت ؛ از انتی موئن و از کلسی دوئن؛ از منگنز و از هر چیز که دلتان خواسته باشد آگاهی های مسبوطی به حاضران داد .۹
و دیگر، من آن جا بودم. و من از خودم سخن گفتم، – از خود سخن گفتم و از خود سخن گفتم؛ – از علم الانف سخن گفتم و از رساله ی خویش سخن گفتم و از خود سخن گفتم. بینی خود را راست کردم، و درباره ی خویش به تفضیل سخن گفتم.
حضرت اشرف والا فرمود:«نیکبخت مردا! معجز نما مردا!»
میهمانان گفتند:«مهیمنا!»
و روزی دیگر، بامداد، عفیفه ی محترمه «خداخیرم دهد» مرا به دیدار خویش سرافرازی داد.
آن عفیفه ی نجیبه انگشتی به زیر چانه ی من زد و گفت:«کوچولو ، به آلماک Almack خواهی آمد؟»
گفتم:«آری به شرافتم سوگند!»
پرسید:«با همه ی دماغتان، بلا استثنا؟»
گفتم:«به خدائی خدا!»
-«پس اینک دعوتنامه تان؛ فرشته ی زیبا! پس بگویم که خواهید آمد؟»
-«دوشس عزیز، از صمیم قلبم!»
-«قلبتان مطرح نیست. بگوئید با دماغم، از صمیم دماغم ! هان؟»
گفتم:«بدون اینکه حتا یک مو از آن کم باشد عشق من!»
پس یکی دو بار دماغم را پیچاندم، و راهی آلماک شدم.»
تالار از انبوه جمعیت خفقان آور بود.
از فراز پلکان، یکی گفت:«رسید!»
یکی بلندتراز او فریاد زد:«رسید!»
همچنان، دیگری، بسی بلندتر فریاد کشید:«رسید!»
دوشس فریاد برآورد:«آمد! عشق نازنین من آمد!»
و به دو دست مرا تنگ به بر کشید و سه بار بر دماغ من بوسه داد.
بی درنگ احساسی آشکار حاضران را همه در بر گرفت.
کنت کاپری کور نوت تی فریاد کرد:
-«iavolol »(شیطان !)
دون استیلت تو زیر لب گفت:«Dios Guardal »( خدا حفظ مان کند).
پرنس وزغ دشنام گویان گفت:«هزار صاعقه بر سرت فرود آید!»
وضعی از این دست، قابل تحمل نبود. من سخت رنجیده خاطر شدم و به جانب بلادن نوف – مدیر مدرسه – برگشتم که غر غر کنان گفته بود:«Mille tiaples!»
و گفتم:«آقا…! حضرت تان عنتری بیش نیستید!»
وی پس از سکوتی کوتاه گفت:«آقا…! من شما را به دوئل دعوت می کنم!»
دیگر چیزی از او نپرسیدم. کارت های مان را مبادله کردیم. و روز دیگر، پگاه، در چالک فرم، دماغ اش را برافکندم.و آنگاه به نزد دوستان بازگشتم.
نخستین گفت:«حیوان!»
دومی گفت:«نفهم!»
سومی گفت:«ابله!»
چهارمی گفت:«دراز گوش!»
پنجمی گفت:«ساده لوح!»
ششمی گفت:«احمق!»
هفتمی گفت:«گم شید!»
از این همه، خود را سخت خوار یافتم و برای دیدار پدرم به راه افتادم.
از او پرسیدم:«ای پدر، غایت اصلی وجود من چیست؟»
پدرم گفت:«ای فرزند! همچنان مطالعه در معرفه الانف است،اما با فرو کوفتن دماغ مدیر، از هدف خویش تجاوز کرده اید . شما دماغی سخت زیبا داشتید، و این حقیقتی است. بلادن نوف را دیگر دماغی نیست. شما رسوا شده اید و او به مقام«قهرمان روز» نائل آمده است… من با شما در این نکته همرأیم که در تمامی فم فیوج، عظمت یک شیر ، وابسته به کمیت حجم نفیر اوست، آری. اما- ای خدای عادل! با شیری که دیگر از بیخ دماغی ندارد، چه گونه رقابت میسر است!
پانویس:
۱. Noli me tangere (دستم نزنید!) – عبارت لاتین، مستخرج از انجیل یوحنای مقدس ( فصل بیستم، آیه ی ۱۷) خطاب مسیح است به مریم مجدلیه؛ و یاد آور چیزی است که مذهب آن را «نجس» دانسته، دست زدن بدان را منع کرده است [مانند سگ در اسلام].
۲. تکه، به فتح اول و به کسر دوم. چیزی که جفت نداشته باشد و هرچیز واحد منحصر به فرد ( مثلن قالیچه تکه).
۳. Neopolotonicien نوافلاتونی.
اسم هایی که آمده، نام فلاسفه ی مختلف است.
۴. این اسم ها نیز، اسامی فلاسفه ای است که به قابلیت کمال انسانی معتقدند.
۵. Eusebe، اسقف چزاره (۲۶۵ تا ۳۴۰) که او را پدر تاریخ مذاهب می دانند.
Arius کشیش زندیقی از مردم اسکندریه ( حدود ۲۸۰ تا ۳۳۶ میلادی ) موسس فرقه«آریانیسم» که منکر اولوهیت عیسای مسیح بود.
Nicee ( از شهرهای آسیای صغیر ) که در آن دو انجمن مذهبی بزرگ بر پا شد. یکی به دعوت قسطنطنین ، به سال ۳۲۵ ، که حکم به تکفیر و محکومیت پیروان آریانیسم داد، و دیگری به سال ۷۸۷، که به مخالفت با«ایکونوکلاست- Iconoclaste» ها تشکیل شد( و اینان مسیحیانی بودند که تمثال قدیسان را نابود می کردند و کافر شناخته شدند). – نیسه،امروزه«ایزنیک» خوانده می شود.
Puseyisme ، جنبشی مذهبی که یکی از فراکسیون های کلیسای «انگلیکان» را به سوی کاتولیسیم کشید،( آنگلیکانیسمAnglicanisme( مذهب خاص انگلیسیان بود از دوران سلطنت الیزابت اول-۱۵۶۲-به بعد)
Comnsbstantialisme،اعتقاد به حضور ملکوتی عیسای مسیح درنان وشراب،براساس معتقدات پیروان«لوتر»
۶. جیووانی سیمابوئه G.cimabue نقاشی از مردم فلورانس،اواخر قرن سیزدهم که فرسک های مذهبی وی مشهور است.
Arpino شهر قدیمی ایتالیا،زادگاه سیسرون.
ویتوره کاپاچیو،نقاش پیکر تراش ایتالیائی اواخر قرن پانزدهم.
میکلانجلوآمریکی کاراواژنقاش ایتالیائی اواخر قرن شانزده و اوائل قرن هفدهم که قدرت سبک اوبریک نسل از نقاشان دوره پس از وی اثر گذاشت.
Albane (یا:فرانسواآلبانی) نقاش ایتالیایی (۱۵۷۸تا۱۶۶۰) که اورابه خاطر زیبائی درخشان آثارش((آناکره ئون نقاشی)) لقب داده اند.
تیز پانووه چل لو ملقب به تیسی ین، نقاش ایتالیائی(۱۴۹۰تا۱۵۷۶) که به زودی توانست نقاش بین المللی شود.وی برای پاپها کار می کرد،برای پاپ فرانسوای اول،و بیش تر برای شارلکن وفیلیپ دوم.دراواخرعمر، هنرش به تغزلی رمانتیک وذروه ی تکنیک دست یافت.
ژان اشتین، نقاش مکتب هلندی متولد لید (۱۶۲۶تا۱۶۷۹) که صحنه های عریان وبی پرده بسیاری نقش کرده است.
روبنس، نقاش و دیپلمات (۱۵۷۷ تا ۱۶۴۰) اهل فلاندر که تمامی نقاشان عصر خود را تحت تأثیر هنر خاص خویش قرار داد.
۷. تراس Thrace بخشی از شرق اروپا.
۸. پولیگلوت به معنی شخصی است که به چندین زبان سخن می گوید.
Eschyle شاعرتراژدی نویس یونانی (از۵۲۵تا۴۵۶ پیش از میلاد) که آثار مهم او عبارت است از:ایرانی ها،پرومته در زنجیر، وتریلوژی«اورستی»(شامل آگاممنون،کوئه پورها،وئومه نیدها.)
ایزوس،یا،ایزه Isee خطیب بزرگ یونانی قرن چهارم پیش از میلاد که استاد وپایه گذار فن بیان است و«دموستن»از شاگردان اوبود.
ایزوس، خطیب بزرگ یونانی، پایه گذار فن بیان.
تئوفراست فیلسوف یونانی (حدود۳۷۲ تا۲۸۷ پیش از میلاد)که در مکتب ارسطو جانشین اوشد.
آپولونیوس از مردم «تیان» (آسیای صغیر) و نوفیثاغورثی در هندسه.(قرن اول بعد از میلاد).
Pindare شاعر غزلسرای یونانی، از مردم سینوسه فال(۵۱۸ تاحدود۴۳۸ پیش از میلاد) که اشعار او تا زمان ما توانسته است زیبایی وشور وحال خود را حفظ کند.
هومر،حماسه سرای یونانی قرن نهم پیش از میلاد،که دو کتاب بزرگ«ایلیاد» و«اودیسه» را از او می دانند وهفت شهر یونان مدعی زادگاهی اوست.مشهور است که کور بوده واز شهری به شهری می رفته وبا اشعار خویش زندگی می کرده است.
۹. فردیناند… طنزی که در این نام نهفته، استفاده از لغت «فسیل» است در اسمایی که همه با حرف «ف» شروع می شوند.
نام هایی که در این قسمت آمده،نام فلزات و مواد معدنی مختلف است.
بررسی داستان «شیری»
□ (دماغ خود را بالا گرفتن ) در بعضی از فرهنگ ها، کنایتی است از غرور نابجا، نفرت انگیز و حتا ابلهانه…
مانند معادل فارسی آن، یعنی گنده دماغ، که کما بیش همان معنی را می رساند. چه نویسنده این معانی را در نظر داشته باشد و چه نه! به هر حال…احمد شاملو، استاد استادان، در ترجمه ی خود، این تداعی ها را بیان و القاء کرده است.
□ در لایه های زیرین و اصلی اندیشه، طنز «واژگون نگریستن به ارزش ها ست که از آن، عدم تناسب بر می خیزد»
«آلن پو» در این داستان، به ارزش های رایج در جامعه ی اشرافی ( به اصطلاح، فرهیختگان اجتماع ) و به هنر، علم و روابط گسترده در میان اشرافیت اعم از عشق و نفرت … از منظری واژگون – از منظر طنز – نگریسته است: «دیری نگذشت که دانستم هر مرد، چندان که دماغی به قدر کفایت معتبر داشته باشد، اگر عنان خود را در کف آن نهد به مقام شیران تواند رسید!»
و تمام داستان بر اساس همین واژگون نگریستن به ارزش ها، بنا نهاده شده است زیرا…
□ طنز در این داستان، تنها همین طنز موقعیت نیست که اشخاص را در موقعیت های متفاوت و طنز آمیز قرار داده و بررسی شان کند و در ضمن، منحصر به طنز عبارت ها و طنز کلام نیز نیست. محور طنز در این داستان، اندیشه ی ضد ارزش ها ست. می گوید:«بی درنگ رسالتی نگاشتم در معرفه الانف که (فم فیوج) را سراسر بر آشفت.»
– «یک نبوغ شگفت انگیز!» ( کوارترلی چنین گفت)
– «نویسنده ای شیرین قلم!»(ادینبورگ چنین گفت)
– «متفکری ژرف اندیش!»(دوبلین چنین گفت)…
□ در این داستان، محور طنز، اندیشه است. اندیشه ی طنز نویس که به ارزش ها و اندیشه های اشرافی، واژگون و به طعنه و تسخر می نگرد اما از موقعیت ها برای بیان طنز بهره مند می گردد. مثلن راوی داستان به کارگاه نقاشی هنرمند می رود که دارد از یک دوشس – که ناگزیر و به طرز کلیشه وار مانند همه ی دوشس ها جمال و جلال خیره کننده دارد – نقاشی می کشد، در چنان موقعیتی، وقتی که نقاش، دماغ راوی را می بیند دوشس را رها کرده و مجذوب دماغ می شود و …« [ نقاش ] همچنان که محو و مات حرکات دل انگیزش [ دماغ] شده بود،فریاد زد:« محشره.» گفتم:«هزار لیره.»گفت:«هزار لیره؟» گفتم:«یک کلام.»
گفت:«هزار لیره؟» گفتم:«عدل.» گفت:«دادم. چه تکه گرانبهایی!»
نویسنده – راوی داستان – به طنز، دماغ خود را مظهر زیبایی و مفتون کننده ی هنرمندان بر می شمارد و البته در روابط اشرافی وسرمایه داری، یعنی شیء گشتگی جهان و موجودات و روابط، مظهر زیبایی(در این جا، از زاویه ی طنز تلخ، دماغ) نیز قابل خرید و فروش است:«چه تکه ی گرانبهایی!» و در همانجا ست که دوشس ( خدا خیرم دهد) هم، در واقع عاشق دماغ راوی می شود.
□ این موقعیت خنده آور گسترده تر شده و به مقامات سیاسی نیز می رسد و در ضمن، فلسفه ی اشراف منشانه هم از منظر طنز، واژگون نگریسته شده و به طعنه و تمسخر گرفته می شود.
«می گوید: دعوتیان، همه شیرانی شرزه بودیم و مردمی از برترین طبقات … استادی آن جا بود که …
دیگر، من آنجا بودم و از علم الانف سخن گفتم و از رساله ی خویش سخن گفتم … بینی خود را راست کردم.حضرت اشرف والا فرمود: نیکبخت مردا! معجز نما مردا!
میهمانان گفتند:مهیمانا!»
□ البته هنر و علم و فلسفه ی اشراف چیزی جز ابراز و بیان(منیّت) نیست و به همین جهت است که در همان محفل اشرافیت فکری و سیاسی، نویسنده موکدانه، چند بار پی در پی از«من» سخن می گوید که آن هم در جهت تمسخر محافل اشرافی است:«من آن جا بودم و من از خود سخن گفتم. از خود سخن گفتم و از خود سخن گفتم و از رساله ی خویش سخن گفتم و از خود سخن گفتم. بینی خود را راست کردم و درباره ی خویش به تفضیل سخن گفتم.»
□ داستان، همچنین روابط عاطفی اشرافیت، عشق و نفرت را،مورد تمسخر قرار می دهد. دوشس عاشق دماغ است و کنت ها به سبب همین دماغ از راوی نفرت دارند.
«دوشس فریاد بر آورد: آمد! عشق نازنین من آمد!
… و سه بار بر دماغ من بوسه داد… کنت کاپری فریاد کرد:شیطان…! پرنس وزغ دشنام گویان گفت:هزار صاعقه بر سرت فرود آید.»
□ داستان هم چنین در توصیف ها و در دیالوگ ها از طنز عبارت ها و طنز کلام و شوخی های کلامی، بهره گرفته است. بعضی موارد عبارت اند از این که:
«فرشته ی زیبا! پس بگو یم که خواهید آمد؟
– دوشس عزیز،از صمیم قلبم!
– قلبتان مطرح نیست. پس بگویید دماغم، از صمیم دماغم ، هان؟
گفتم: بدون این که حتا یک مو از آن کم باشد، عشق من!
پس ، یکی دو بار دماغم را پیچاندم و راهی آلماک شدم.»
و یا این که:
«[ نقاش ]هم چنان که دماغم را در روشنایی می گرفت، پرسید: ضمانتش می کنید؟ همچنان که به شدت فینش می کردم، گفتم:ضمانتش می کنم.»
و در موارد متعدد و فراوان دیگر، در القاب کنت ها و دوشس ها، شوخی های کلام به کار گرفته شده است، مانند: «مارکی( چنین و چنان ) و کنت ( چیزها و غیره)»
و یا:
«جناب شله قلمکاری آن جا بود از صخره ی صدف و نظایر اینها…»
نویسنده با هجو القاب، از موقعیت های برجسته ی اشرافی ، آشنایی زدایی کرده است زیرا در فرهنگ اشرافی و فئودالی، القاب مسبوق به عللی ظاهرن مهم و بی نظیر هستند و با این هجو، در واقع علت ها به مسخره گرفته شده اند …
□ موضوع مهم و طنز تلخ این جاست که «موجودیت» راوی به سبب دماغ اوست و حال که راوی، دماغ رقیب خود را از بیخ کنده است،«وجود» خود را نیز مردد و حتا بی معنا می بیند و اولین بار است که راوی می پرسد:«ای پدر! غایت اصلی وجود من چیست ؟»
اما پدر، آشکارا پاسخی قانع کننده ندارد ! زیرا…
□ داستان، تا ژرفای اندیشه اش عبث نماست؛ آن گاه که «دماغ» مظهر هنر و فلسفه و حتا «وجود» است! و آن گاه که هر مرد به مقام شیران رسد اگر دماغی معتبر داشته باشدامّا…«با شیری که دیگر از بیخ، دماغی ندارد، چه گونه رقابت میسر است ؟!»
۲ لایک شده