طنزپردازان آمریکا
قسمت شانزدهم:
تحلیل داستان اژدهای پنجاه و یکم نوشته ی« هی وود برون »
محمدعلی علومی
اژدهای پنجاه و یکم
ترجمه : اسدالله امرایی
در میان همه ی شاگردان مدرسه ی شوالیه گری، گاون لوکورهاردی از همه دست و پا چلفتی تر بود، قد بلند بود و بنیه ی خوبی داشت؛ اما معلمهای او خیلی زود فهمیدند که از او بخاری بلند نمی شود. هر وقت نوبت مسابقه ی نیزه می شد توی جنگل لای بوته جایی برای خود دست و پا می کرد تا پنهان شود. دوستانش هم دم می گرفتند بلکه شیر شود و مثل مرد به میدان بیاید اما هیچ فایده یی نداشت. البته اسبهایشان چند تا کره بیشتر نبودند. سرنیزه ها نمد پیچ و زمین نرم و خالی از هر سنگی بود تا اگر زمین خوردند بلایی سرشان نیاید اما گاون هیچ علاقه یی نشان نمی داد.
یک روز دم غروب رئیس مدرسه و استادیار به تپه های سرخی که دور تا دور مدرسه را گرفته بود، چشم دوخته بودند و با هم صحبت می کردند.
مدیر مدرسه گفت: «حالا وقتش شده که یادش بدهیم اژدها بکشد.»
استادیار گفت: «می زند خودش را ناکار می کند. کار دستمان می دهد.»
مدیر مدرسه سرش را خم کرد و گفت: «شاید، ولی می دانید که ما باید آینده ی او را در نظر بگیریم.باید از این جوان یک مرد بسازیم. ما مسئول شخصیت آینده اش هستیم.»
استادیارحرف او را قطع کرد و گفت: «امسال وضع این چند اژدها بد نیست؟»
این عادت استادیار بود؛ هر وقت که مدیر مدرسه از آرزوهای دور و دراز می گفت موضوع چند تا اژدها را وسط می کشید.
مدیر گفت: «چرا همین طوراست.هیچ وقت به این شدت خشمگین نبوده اند. همین یکی دو روز پیش پایین تپه یکی دو تا اژدها به جان دهاتیها افتاده اند و آنها را لت و پار کرده اند. گاوها و بقیه ی حیوانها از دست آنها آسایش ندارند. ممکن است جنگل را آتش بزنند.»
– ببینم؛ از شهریه ها پولی کنار گذاشته ایم که اگر بلایی سر گاون بیاید خسارتش را جبران کنیم؟
مدیر قیافه ای گرفت و گفت: «اولاً قرار نیست بمیرد یا بلایی سرش بیاید.وقتی راهی تپه ها بشود، طلسمی یادش می دهم که دهان اژدها را ببندد.ثانیاً غیر از قرارداد، پول دیگری گرفته ام.»
استادیار گفت: «چه خوب! این طلسمها گاهی معجره می کنند.»
از آن روز به بعد گاون متخصص اژدها شد.همه ی درسهای او مثل کلاسهای علمی و نظری بود.در کلاسهای صبح تاریخچه ی انواع اژدها، اسکلت بندی و عادتهای جمعی آنها را مورد بحث قرار می دادند، اما اصلاً توی کله ی پوک گاون نمی رفت؛ هنوز نشنیده و نخوانده یادش می رفت. بعدازظهرها کلاس عملی برایش جالب بود.تبرزین بلندی بر می داشت و راه می افتاد. تبرزین را تاب می داد و ورد می خواند و به اژدهای کاغذی حمله می برد. شجاعت او در حمله به اژدها بی نظیر بود، با یک حمله سر اژدها را از تن جدا می کرد. کم کم تمرینهای او سخت تر می شد، به جای اژدهای کاغذی، اژدهای پرشده گذاشتند. انداختن سر اژدهای پرشده کمی مشکل بود، اما بدترین و سفت ترین اژدها هم با این آت و آشغالها پر شده بود، خطری نداشت. فقط با یک چرخش تبرزین کله ی اژدها دو متر آن طرفتر پرت می شد.
با یکی دو ماه تمرین گاون حسابی ورزیده شد، اما دم دمای غروب که سایه ها درازتر می شد، پای گاون می لرزید. به هر حال زمان امتحان نهایی نزدیک می شد. یکی دو شب قبل اژدهایی راه افتاده بود و کلم های باغ مدرسه را خورده بود، مسوولان مدرسه تصمیم گرفتند گاون را امتحان کنند. جوازش را همراه با تبرزین به دستش دادند و گفتند این تو و این هم اژدها، اما قبل از آن رییس مدرسه او را به اتاق خود صدا کرد و با او خصوصی حرف زد.
مدیر گفت: «تا حالا تئوریها را یاد گرفته ای، زندگی فقط تئوری نیست. واقعیتهای سخت زندگی را باید در نظر بگیری. واقعیت برای پیر و جوان فرقی نمی کند. به هر حال باید با آن روبه رو شد جانم! وظیفه تو کشتن اژدهاست.»
گاون رنگش پرید و به سرفه افتاد: «آقای مدیر! می گویند اژدهای جنگل جنوب صدوپنجاه متر قد دارد!»
مدیر گفت: «چرت می گویند. مسوول کتابخانه هفته ی گذشته یکی از آنها را از بالای تپه دیده. اژدها توی آفتاب ولو شده بود و خودش را می خاراند. دیگر وقت نکرده بود بهتر نگاهش کند. فوراً آمد تا به من خبر دهد.می گفت دیو یا اژدها و به عبارتی مارمولک گنده از ۶۰ متر یک سانت هم بلندتر نبوده. البته اندازه اش اصلاً مهم نیست. گنده ها را راحت تر ازکوچولوها می توانی به دو نیم کنی. تا بیاید به خودش بجنبد، با یک ضرب خلاص می شود.
تازه من خودم یک طلسم یادت می دهم که خیلی مجرب است. ورد آن را که بخوانی درنده ترین اژدها مثل مرده جلوت دراز می شوند.»
گاون گفت: «من کلاهخود جادویی دوست دارم.»
مدیر پرسید: «کلاهخود جادویی!»
گاون گفت: «از آن کلاههایی که وقتی آدم سرش می گذارد غیب می شود.»
مدیر گفت: «پسر تو چقدر ساده ایی. تو هنوز ظاهر نشده ای که غیب شوی! از اینجا تا لندن پیاده هم بروی، کسی توجهی به تو نمی کند. با این حساب غیب شدن به چه دردت می خورد.»
گاون نزدیک بود از حال برود. مدیر فوراً شانه های او را مالید و گفت: «نگران نباش پسرم. خودم ورد کارسازی یادت می دهم، تا مثل آ ب خوردن اژدها را بکشی.»
کتاب قطور کهنه و رنگ و روفته ای را از تاقچه برداشت و به دنبال ورد مخصوص گشت.
گاون گفت: «وردش کوتاه باشد.»
مدیر گفت: «پیدا کردم، لاترجی. یادت می ماند. همین را بگو کارت نباشد.»
صبح روز بعد گاون را تا دم جنگل بدرقه کرد و به اوگفت: «زیر درخت آنجا اژدها گیر می آوری.»
گاون راه افتاد و رفت. وسط چمنزارها اژدها را دید. چه اژدهایی با یک نفس او را از پا می انداخت. بخار نفس و دودی که از دهانش بیرون می زد پاهای گاون را لرزاند. انگار از دهانه ی کوره، آتش و دود بیرون می زد. تا گفت لاترجی، به یک ضرب آن اژدهای خشمگین را از پا انداخت. چه راحت! چپ و راست به جان اژدهاهای جنگل افتاد . حالا نکش کی بکش! آنها از اژدهاهای کاغذی هم راحت تر بود. گوش و دم اژدها را با خود برداشت و به مدرسه آورد. همه او را تشویق کردند؛ اما مدیر تشویقش نکرد که مغرور نشود. بچه ها کلی تحویلش گرفتند.
دیگر کار او شروع شده بود. هر روز می رفت دنبال اژدها می گشت و یکی دو تا از آنها را ناکار می کرد. روزهای بارانی مدیر او را در خانه نگه می داشت. حیف بود زیر باران خیس شود. حتماً سرما می خورد.در یک روز، سه اژدها کشت. دوتاشان زن و شوهر بودند و آن یکی میهمان خانواده بود. کم کم مهارت پیدا کرد و اجازه می داد اژدها بیاید و بعد با یک ضرب کلک او را می کند. دیگر دست بسته و چشم بسته هم اژدها می کشت. فقط کافی بود بگوید لاترجی. شب ها دزدکی بیرون می زد. آمار اژدهاکشی گاون بالا می رفت. بابت هر اژدهایی که می کشت غیر از نمره، مدال و روبان و شمایل به گردنش می انداختند. نشانهای سنگین و دست و پا گیر را که به سینه می آویخت، موقع راه رفتن جلنگ جلنگ صدا می کردند و دستکم چهارکیلو وزنشان بود.
گاون اژدهای گنده یی را در همان چمنزاری که اولین بار یکی از آنها را کشت، گیر انداخت. اژدهای پیر و بدترکیب. اژدها به این زشتی ندیده بود. اژدها حال خرناس کشیدن نداشت. گاون راه افتاد و خودش سراغ او رفت. اژدها وصف گاون را شنیده بود و وقتی تبرزین بالا رفت، می دانست کار تمام است. بین اژدهاها شایع شده بود که او طلسمی اژدها کش در اختیار دارد. دل دل می کرد حادثه ای پیش بیاید. گاون تبرزین را بلند کرد اما لحظه ای بعد آن را پایین آورد. رنگش پرید و زانوهایش به لرزه افتاد.اژدها شک کرد که این کلک تازه ای است.
– من من… طلسم را فراموش کردم.
اژدها گفت: «حیف نان! پس تمام کلک اینجا بود.دلاور! دلاور! ما را باش چه ساده بودیم. بچه اژدها که بودم از این قصه ها برای ما می بافتند.»
گاون بیچاره از وحشت بخود می لرزید و چیز نمانده بود خودش را خراب کند.یادش نمی آمد.
اژدها گفت: «می توانم کمکت کنم؟ حرف اول طلسم چه بود؟»
گاون گفت: «با ((ت)) شروع می شود.»
اژدها گفت: «آخر با یک حرف که نمی شود. کمی فکر کن.»
گاون گفت: «عقلم به جایی قد نمی دهد.»
اژدها گفت: «حالا اگر می شود رضایت بده و تسلیم شو»
– «اگر تسلیم شوم چه کار می کنی؟»
– «می خورمت»
– «اگر تسلیم نشوم.»
– «باز هم می خورمت.»
گاون نالید:« پس من چه خاکی توی سرم بریزم. فرقی که نمی کند.»
«اگر تسلیم بشوی، خوشمزه تر می شوی!»
هی با خودش فکر کرد. چه کنم؟ چه کنم؟ با مشت توی سر خودش زد. معطل نکرد، پای مرگ و زندگی در میان بود. تبرزین را چرخاند و فرود آورد. تمام زورش را به بازو داد و کله ی اژدها با یک ضربه در هوا چرخ خورد و پنجاه متر آن طرفتر افتاد.
گاون ترسش ریخت. ناگهان طلسم یادش آمد.«لاترجی» اما دیر شده بود و او بدون طلسم اژدها را کشت. تعجب کرد. با خود گفت: «من لاترجی نگفتم و اژدها را کشتم.» حالا دیگر اژدها را خودش کشته بود. سراغ مدیر رفت و گفت: «قربان من خودم اژدها را کشتم. طلسم را از یاد برده بودم.»
مدیر خندید و گفت: «طلسم یعنی چه. پسر تو چقدر ساده ای.»
گاون گفت: «قربان شما خودتان گفتید لاترجی طلسم است.»
مدیر گفت: «نه پسرم طلسم نبود. گفتم که مثل پوست تخم مرغ شما را حفظ کند و اعتماد به نفس داشته باشی.حالا معلوم شد بدون طلسم هم از عهده ی اژدها بر می آیی.»
فردای آن روز گاون بیدار نشد. مدیر مدرسه همراه استادیار سراغ او رفتند و بیدارش کردند. او را تا دم جنگل بردند و گفتند: «با یکی دو اژدهای دیگر کارت تمام می شود و لقب شوالیه ی دلاور را می گیری.»
اژدهای کوچولوی ریقویی زیر درخت لم داده بود و چه بخاری می کرد. درست مثل تنوره ی دیو. به یک ضربه ی تبرزین بند بود. با حساب اژدهای دیروزی، پنجاه اژدها کشته بود. هیچ کس نتوانسته بود چنین پرونده ای برای خودش دست و پا کند.
آن شب گاون به مدرسه برنگشت. فردای آن روز هم و فرداهای دیگر.
روی در ورودی مدرسه تابلوی بزرگی زده بودند. سپر گاون اژدهاکش ، همراه با پنجاه جفت گوش اژدها و پنجاه دم اژدها همراه با تعداد زیادی ازمدالهایش، روی تابلو خودنمایی می کرد:
«مردی که پنجاه اژدها کشته بود.»گاون لوکورهاردی.
بررسی داستان
اژدها
داستان، نمونه ای جذاب و موفق از (طنز موقعیت) است با موقعیتهای متعدد و در هم پیچیده طنزآمیز که…
مخاطب با سه موقعیت اصلی و محوری طنز در این داستان مواجه است:
الف- گاون، اژدها کش می شود! در ابتدای داستان در معرفی او آمده که : «در میان همه شاگردان مدرسه شوالیه گری، اون لوکورهاردی از همه دست و پاچلفتی تر بود… معلمهای او خیلی زود فهمیدند که از او بخاری بلند نمی شود. »آن وقت همین آدم بی دست و پا و حتی ترسو، در موقعیت شوالیه ای دلیر و اژدها کش قرار می گیرد و آشکارا این موقعیت خطیر- اژدها کشی- با سابقۀ گاون در تضاد است بخصوص که می بینیم گاون، بر خلاف حماقت و ترس ذاتی، خیلی راحت اژدها می کشد!
ب- اژدها به گاون کمک می کند: بعد از آنکه گاون اژدها کش، به سراغ اژدهایی پیر و بدترکیب رفته است، در چنان موقعیتی که اژدها علی القاعده بیم جان دارد می بینیم که اژدها بر خلاف موقعیت خود، به گاون کمک می کند تا طلسم را به یاد بیاورد! :
«اژدها گفت- می توانم کمکت کنم؟ حرف اول طلسم چه بود؟
گاون گفت- با (ت) شروع می شود.
اژدها گفت- آخر با یک حرف که نمی شود.کمی فکر کن…»
پ- گاون که برخلاف زندگی سابق خود، حالا پس از اژدها کشی های فراوان، نامدار شده است در جدال با (اژدهای کوچولوی ریقویی) قرار می گیرد. گاون علی الظاهر باید به راحتی بتواند از عهده این اژدها برآید اما…
نویسنده بی آنکه مستقیماً به شرح جدال و بعد، شکست گاون بپردازد، به طرزی غیرمستقیم، شکست گاون را بیان می کند: «اژدهای کوچولوی ریقویی زیر درخت لم داده بود… به یک ضربه تبرزین بند بود. آن شب گاون به مدرسه برنگشت. فردای آن روز و فرداهای دیگر هم…«
در داستان، علاوه بر این موقعیتهای طنزآمیز اصلی، محوری و تعیین کننده، با سه موقعیت طنزآمیز فرعی نیز سروکار داریم که…
o عبارتند از:
الف- «[گاون] در یک روز، سه اژدها کشت. دوتاشان زن و شوهر بودند و آن یکی مهمان خانواده بود.»
نویسنده به سبک قصه ها، به اژدها خصلتی انسانی داده و مثلاً جماعت اژدها، مهمانی می دهند!
ب- نویسنده، هوشمندانه از کارکرد کلاسیک موجودات منفی و منفور قصه ها برداشتی متفاوت ارائه می دهد مثلاً اژدها که در همه قصه ها، درنده و آدمی خوار است اینک در موقعیتی طنز آمیز قرار می گیردو… «یکی دو شب قبل، اژدهایی راه افتاده بود و کلم های باغ مدرسه را خورده بود!»
پ- هیولای شصت متری باهیولای صدوپنجاه متری از جهت ایجاد رعب، آن هم برای گاون دست و پا چلفتی و حتی ترسو، چندان تفاوت ندارد اما مدیر مدرسه، گاون را به این طریق دلداری می دهد که… «گاون رنگش پرید و به سرفه افتاد- آقای مدیر! می گویند اژدهای جنگل جنوب صدوپنجاه متر قد دارد! مدیر گفت- چرت میگویند. مسئول کتابخانه هفته گذشته یکی از آنها را از بالای تپه دیده… می گفت… از شصت متر یک سانت هم بلندتر نبوده! »
o قصه های تمام ملل، ساخت و بافت و کارکردی تقریباً مشابه دارند. عوامل و عناصر قصه ها و قهرمانان وضدقهرمانان در قلمرویی گسترده شامل موجودات جاندار، بی جان و انسانها می شود که در کردارهایی مثبت و منفی با همدیگر درگیر هستند. همچنین در قصه ها، عنصر و عامل جادو، اغلب اوقات عاملی مهم و تعیین کننده محسوب می شود.
در این داستان، نویسنده تاویلی طنزآمیز از قصه های کهن، بیان می کند و با دیدگاه نو- و البته منظرطنز- به مضامین قدیم می نگرد.مهم و نکته اصلی این است که…
o داستان، دیدگاهی فلسفی دارد. توضیح بیشتر این که در تعدادی از دیدگاههای فلسفی، انسان تنها موجودی است که می تواند به هستی، طرح بدهد و به این طریق، اولاً از حدود قابلیتهای حاضر و توانائیهای موجود خود، فراتر می رود و دوماً با همین طرح است که انسان اعلام، اعلان و بیان (موجودیت) خود را در شکل فردی و جمعی دارد… در این داستان وقتی (گاون) می فهمد که در واقع توانائیهای وجودی خود او بوده که بر اژدها غالب می آمده و چیره می شده است و نه طلسم بی معنی و مسخره (لاترجی!)، آن وقت به جای این که (گاون) اعتماد بنفس بیابد، متاثر از خرافات و از منظر طنز، به خود چندان بی اعتماد می شود که حتی از عهده اژدها فسقلی بر نمی آید! در این داستان، جادو لفافه و سپری است که (باورهای خرافاتی) ایجادش کرده اند منتها (گاون) آدمی نیست که بتواند بی سپر جادو- خرافات- با واقعیتها روبه رو شود، هر چند که مدیر به او گوشزد کرده است که: تئوری چیزی است و واقعیت چیز دیگر!
o منتها، حتی مدیر نیز نمی تواند شخصیت مثبت باشد. تصویری که از او داریم تصویری است که نویسنده به عمد، مبهم نگهش داشته است. مثلاً در گفتگوی او با استادیار می آید که: «[استادیار] – از شهریه ها پولی کنار گذاشته ایم که اگر بلایی سر گاون بیاید، خسارتش را جبران کنیم؟ مدیر قیافه ای گرفت و گفت: اولاً قرار نیست بمیرد یا بلایی سرش بیاید… ثانیاً غیر از قرارداد، پول دیگری گرفته ام!»
اما این قرارداد و آن پول دیگر از کجا آمده است؟ نکند مدیر مدرسه از روستائیان پول گرفته تا شاگردان مدرسه اژدها بکشند و لقب بگیرند؟
o و البته ناگفته پیداست که داستان، در قالب حکایت بیان شده است!