طنزپردازان آمریکا
قسمت پایانی این مجموعه :
تحلیل داستان «بیکار بز بیار…» نوشته ی«او-هنری»
محمدعلی علومی
«سوآپی» جوانک تازه سال، که روی نیمکتِ کنار میدان «مادیسون اسکار» از سوزِ سرما بخود میلرزید، از جا برخاست… زمستان با شدت و برودت رسیده بود و حالا سوآپی و سوآپی های نوعی بازاریاب کارت ویزیت «جناب زمستان» یعنی برگ های خزان زده، بفکر این می افتادند که در این فصل بیرحم و اسفناک، پناهگاهی برای خودشان دست و پا کنند…
من از افکار و آرزوهای نظایر سوآپی اطلاعی ندارم ولی آرزوی سوآپی آنقدر عجیب و باور نکردنی بود که شاید نظیر آن در همه جهان پیدا نشود.
سوآپی بعد از مدت ها فکر به این نتیجه رسیده بود که برای تهیه ی جائی گرم و نرم در این زمستانِ بی پیر، هیچ چاره ای ندارد جز اینکه مرتکبِ خلافی بشود تا وی را به کیفر آن به زندان ببرند و سه ماه را در گوشه ی زندان از سرما در امان باشد.
سوآپی همیشه- یعنی در فصل بهار و تابستان و پاییز- شب ها گوشه ی خیابان یا روی نیمکت های عمومی می خوابید، ولی ادامه ی آن برنامه هیچ مناسبتی با زمستانِ آدمکش نداشت… این بود که تصمیم گرفت همان طرحِ عجیب و غم انگیز خود را اجرا کند، یعنی برای رفتن به زندان مرتکب خلافی بشود!!!
***
سوآپی برای اجرای طرح خود راه افتاد… در خیابان چشمش به یک رستوران مجلل افتاد… با خودش گفت: «میرم این تو غذا می خورم و بعد میگم پول ندارم… خب!… یارو رستورانچیه چیکار می کنه؟… یک پاسبان صدا می زنه ما رو میده دست اون و از آنجا بدادگاه و از دادگاه به زندان …همین!…تموم شد و رفت.»
بعد خودش از خودش پرسید:« اما با این ریخت نکبتی ما رو توی این رستوران دزنفتیله!! راه میدن ؟! گمان نکنم… خب، حالا بریم ببینیم چه کار میکنیم…»
آنوقت دستی به لباس خودش کشید !… و رفت تو رستوران…
هنوز روی صندلی جابجا نشده بود که مدیر رستوران چشمش به او افتاد و فهمید یارو چیکاره است… فوری یکی از گارسون های گردن کلفت را خواست و چیزی بیخ گوشش گفت.
گارسونه هم آمد بیخ گوش سوآپی گفت: «آقا پسر !… خودت میزنی به چاک یا بیندازیمت بیرون ؟!»
«آقا پسر» هم فهمید که اوضاع از چه قرار است؛ این بود که بقول یارو گارسونه «خودش زد به چاک !»
وقتی آمد توی خیابان گفت: «خب!… این یکی که نشد…ببینم بعدش چطور میشه…»
مدتی در خیابان راه رفت تا چشمش افتاد به یک مغازه رادیو فروشی. لبخند تلخی زد و خم شد از توی پیاده رو یک سنگ برداشت و انداخت بطرف ویترین مغازه… سنگ به ویترین مغازه خورد و با سر و صدای زیاد شکست.
سوآپی دست در جیب شلوار کرد و با آرامش و اطمینان فراوان منتظر نتیجه ی ابتکارخودش ایستاد.
صاحب مغازه سراسیمه بیرون پرید و اولین کسی را که دید همان آقای سوآپی بود …ازش پرسید:«آقا شما متوجه نشدید چه کسی به مغازه ی من سنگ انداخت؟» سوآپی خیلی خونسرد گفت: «چرا آقا… خودم!» یارو صاحب مغازه که با دیدن آرامش و اطمینان فراوان و اقرار صریح سوآپی صد سال دیگر هم باور نمی کرد که او مرتکب چنان عملی شده باشد، برای یافتن متهمِ اصلی به طرف دیگر دوید!
آقای سوآپی که دومین نقشه اش هم نقش بر آب شده بود بالاخره به راه خود ادامه داد.
بعد از مدتی راه رفتن رستوران دیگری را دید. این رستوران، مجلل و اشرافی نبود. سوآپی قوتی بخودش داد و وارد رستوران شد و در گوشه ای نشست و دستور غذا داد… بعد از صرف غذا، گارسون صورت حساب را برایش آورد.
سوآپی گفت: آقاجان متاسفم که پول ندارم به شما بدهم … حالاشما می توانید یک پلیس را صدا کنید و مرا تحویل دهید.» گارسون نگاهی به سراپای او انداخت و با بی اعتنایی خاصی گفت:« نه، این تشریفاتو لازم نداره!» بعد رو کرد به طرف دیگر و صدا زد:«هی پل!» با شنیدن این صدا مرد بلند بالا و قوی هیکلی پیش آمد. گارسون، سوآپی را نشانش داد و گفت: «آقا را مرخصش کن!»
«پل» به طرف سوآپی آمد و با یک دست پشت یقه و با دست دیگر خشتک شلوارش را چسبید و سوتش کرد توی پیاده رو. سوآپی روی کف پیاده رو ولو شد و مدتی همانطور ماند. کم کم پا شد، خاک و خل پیاده رو را از لباسش پاک کرد و گفت:«خب!شکمه سیر شد، اما حالا نقشه لامروت هنوز عملی نشده!»
بعد از مدتی راه پیمایی، خانم زیبایی را دید که مقابل ویترین یک خرازی فروشی ایستاده است.
دیدن خانم زیبا، سوآپی را به فکر کار تازه ای انداخت. سینه را صاف کرد و به مغازه ی خرازی فروشی نزدیک شد و در حالی که ظاهرا مشغول تماشای ویترین بود، آسیابِ مجیز و تملقش براه افتاد:
– سلام عرض کردم، باور کنین من تا حالا خانمی به خوشگلی شما…
از قضا یک پاسبان هم چند قدم دورتر، در پیاده رو قدم می زد و سوآپی با خودش می گفت:« خیلی خوب شد!… حالا خانومه چشمش به قیافه ی قناس من می افته، آجدانه رو خبرش می کنه و ما را به مراد دلمون می رسونه…»
خانم وقتی از تماشای ویترین سیر شد، برگشت و چند دقیقه به تماشای سوآپی پرداخت… معلوم شد که در قیافه ی این جوانکِ فقیر چه چیزی دید که پیش آمد و دست او را گرفت و گفت:« خیلی خوب!… نمره انشایت بیست آقا پسر!!!… بفرما بریم هواخوری.»
سوآپی را میگی !! اول قدری مات و مبهوت به خانومه نگاه کرد و بعد یکدفعه دستش را از دست او بیرون کشید و پا را گذاشت به فرار.خانومه مدتی او را با نگاه دنبال کرد و بعد تکانی از تعجب و تمسخر به شانه هایش داد و به راه افتاد.
سوآپی همانطور می دوید تا رسید مقابلِ یک تأتر؛ جلوی درِ آن تماشاخانه، دو تا پاسبان قدم می زدند و پست می دادند. سوآپی وقتی به آن ها رسید شروع کرد به رقاصی و دست افشانی و پایکوبی و ادا اطوارهای خارج از نزاکت درآوردن…! درست مثل یک مستِ لایعقل و بی کنترل. یکی از پاسبان ها رو به دیگری کرد و گفت:«این هم یکی از دانشجویان دانشگاهِ یال است. این روزها آقایان به مناسبت پیروزی در بسکتبال بر دانشگاه هارتفورد خرشان خیلی میره و خیلی ادا و اطوار در می آرند. به ما دستور دادند مزاحم شان نشیم.»
سوآپی این جا هم نقشه اش باطل شد. طفلکی منتظر بود به اتهامِ تظاهراتِ مستانه توسط مأمور قانون جلب شود و به زندان برود، ولی باز بد آورد و تیرش به سنگ خورد.
سرمای اول شب خیلی اذیتش می کرد. دگمه هایش را بست و بار دیگر بدنبال قضا و قدر به راه افتاد. با غیظ و غضب مفرط با خودش می گفت: « اینا رو بهش میگن بزبیاری، بدشانسی … لامصب هر کاری می کنم یکی پیدا نمی شه ما رو ببره هلفدونی…»
چند قدم دورتر، چشمِ سوآپی به یک چتر افتاد که در مدخل مغازه ای به دیوار تکیه داده شده بود.
– خب!… مثل اینکه حواله هلفدونی رسیده!… حالا این چترو ورش می دارم و صاحبش از مغازه میاد بیرون و خب دیگه…
در همان لحظه مردی از داخل مغازه خارج شد و گفت:«آقا شما چتر منو ورداشتین؟»
– چتر مال شماست؟! پس یه پاسبان صدا کنید و بگید این آقاهه چتر منو ورداشته…
آن مرد با شنیدن این حرف یکه خورد و بعد با تردید گفت:«عجب!… این چتر مال جناب عالی بود؟ … راستش من امروز اونو تو یک رستوران پیدا کردم. خب حالا که حق به حق دار رسیده، بنده دیگه عرضی ندارم!!…»
بیچاره سوآپی اگر کاردش می زدی خونش در نمی آمد.
– لعنت به شیطان! عجب ما امروز گرفتار شدیم… هر کاری می کنیم و هر نقشه ای می کشیم وارونه می شه، یعنی ما امشب توی این سرمای لعنتی باید بیرون بخوابیم!
سوآپی توی آن ناراحتی و غم وغصه چتر را به وسط خیابان پرت کرد و دست در جیب شلوار انداخت و به راه افتاد… اما در همین وقت صدای موزیک دلنوازی به گوشش رسید، این صدای موزیک از درون کلیسای مجاور می آمد… سوآپی با آهنگ این موزیک در زمان کودکی آشنا بود. چه آهنگ بدیع و دلنوازی، چه آهنگ آسمانی و روح پروری.
این آهنگِ عالی یک باره همه روح و فکر و ذرات وجود سوآپی را منقلب و دگرگون ساخت… این سوآپی، دیگر آن آدمِ چند دقیقه پیش نبود. پاهای سوآپی از رفتن بازماند و مدتی جلوی در کلیسا ایستاد و فکر کرد. با خودش گفت: «یاس و دلمردگی برای چه؟… امشب را هر طور شده می گذرانم و فردا به چند کارخانه سر می زنم و هر طور شده کار پیدا می کنم… چرا بروم زندان؟… این چه فکر احمقانه ای است.»
موزیکِ کلیسا و آهنگ زندگی، به کلی روحیه ی او را تغیر داده و خون دیگری در رگهایش جاری ساخته بود، کم کم سرش بر روی سینه خم شد و به اندیشه ی دور و درازی فرو رفت.
ذوق کار و عشق به زندگی در سراسر وجودش موج می زد.
نمی توانست تا صبح صبر کند، دلش می خواست همان شب کاری پیدا کند و تلافی عمری بیکاری و ولگردی را دربیاورد. می خواست هرچه زودتر و هرچه بیشتر به کار، سرچشمه ی زندگی و نشاطِ آدمی دست پیدا کند. حتی خیالِ کارکردن هم روحیه او را قوی کرده بود… در همین وقت دستی روی شانه ی سوآپی فرود آمد… سوآپی برگشت و یک پاسبان را پشت سرِ خود دید. پاسبان پرسید:«اینجا چه کار می کنی؟»
– هیچی!
– هیچی؟ پس بیخودی داری اینطرف ها می گردی؟
– آره!… خب چیکار کنم؟
– بیفت جلو تا بهت بگم!
***
فردا صبح در دادگاه، قاضی، سوآپی را مخاطب قرار داد و گفت: «شما به جرمِ ولگردی، به سه ماه زندان محکوم می شوید!»
بررسی داستان «بیکار بز بیار»
تضادِ میانِ خواسته ی سوآپی با واقعیت، طنزِ موقعیت در این داستان را ایجاد می کند. او که می خواهد «زمستانِ بی پیر و آدمکش» را در «جایی گرم و نرم» بگذارند، چاره را در زندان رفتن می بیند؛ اما… سوآپی هر چه می کند، کسی مانعش نگشته و دستگیر نمی شود و درست زمانی که خواسته اش تغییر می کند و مصمم می شود که پیِ کار و زندگی برود، پاسبان می آید و روانه ی زندانش می کند! البته برای این تغییرِ فکر و خواسته ی سوآپی، نویسنده تدبیری اندیشیده است، موسیقی کلیسا که خاطرات کودکی را در سوآپیِ بی خانمان، زنده می کند اما…
در این داستان از دریچه طنز، آن هم طنزِ تلخ اجتماعی، به زندگی مادی و معنوی و کارکردهای شان، نگاه شده است. زندگیِ روزمره جامعه با رستوران ها، مسابقه ها ، مغازه ها و پاسبان هایش، جریان دارد و طبیعت نیز بر مدار همیشگی خود می چرخد و کلیسا به وظایف معنوی خود مشغول است اما این همه البته فاصله دارند با سوآپی، جوانک بیکار و ولگرد و بی خانمان که در پارک ها می خوابد و آشکارا، پس از دوران کودکی دیگر با کلیسا سر و کاری نداشته وخلاصه: «نه از روم است و نه از زنگ» بل که انسانی حاشیه ای و مطرود. نویسنده با فاصله گذاری میان خود و این گروه از آدم ها می گوید:«من از افکار و آرزوهای نظایر سوآپی اطلاعی ندارم.» منتها سوآپی، «تیپِ» انسان های بی خانمان نیست. او شخصیتِ منحصر به خود دارد و به طرح های عجیب و غریب مشغول گشته و متأثر از موسیقی کلیسا و خاطرات کودکی، در فکر و خواسته، متحول می شود.«ذوق کار و عشق به زندگی در سراسر وجودش موج می زد. نمی توانست تا صبح صبر کند. دلش می خواست همان شب کاری پیدا کند.» اما…
آشکارا، میانِ این خواسته ی جدید سوآپی باواقعیت های اجتماع، باز هم تضاد است. کجا و چه کسی می آید به چنین آ دمی – به قول خودش – با ریختِ قناس و آن وضع نابسامان، کار بدهد؟
نویسنده در تضاد با خواسته ی جدید و اندیشه ی رویایی سوآپی، با لحنی پر از طنز تلخ می گوید:«می خواست هر چه زودتر و هرچه بیش تر به «کار، سرچشمه زندگی و نشاط آدمی» دست پیدا کند!»
داستان در قالبِ حکایت بیان شده و در توصیفات از «مناظر و مزایا و اشخاص»، نویسنده از پرداخت به جرئیات پرهیز کرده است زیرا این حکایت بیان سرگذشت و ماجراهای خیل بی شماری از سوآپی هاست که تنها در «نام» با یکدیگر تفاوت دارند! و مطلقاً مطرود هستند، مطرود جامعه، طبیعت و مطرود از حتی خاطره های شیرین و … معنا و معنویت.
به همین جهت داستان، شباهتی دارد به داستان های کافکا، در بیهودگی خواسته ها و رفتارهای آدمی!