پشت در
قباد حیدر
این جمله راهرگز فراموش نمی کنم، و هم چنین روزی را که با شنیدنش سرخوش بودم و کلی خندیدم: «همه ی ما حق داریم.» چه قدراین جملات فاضلانه درعمل احمقانه اند و چه قدر آن چه که اتفاق میافتد تابع قوانین ریاضی ست و مو لای درزش هم نمی رود: «سیل آمده وگوسفندان «محمد ولی» را آب برده است؛ زلزله آمده و شهری را ویران کرده است؛ زنی در آستانه ی جوانی فهمیده است باید کار کند تا تاوان لذتِ پشت درختِ ته کوچه باغ را پس بدهد و بتواند برای این ولد زنا شیرخشک بخرد؛ لیموشیرین میوه ی مهربانی ست، پرتقال یک میوه ی شوخ و موز پر راز و رمز است.» این ها وقایع و حقایق ریز و درشتی است که مرا رو به روی دری سبز و آهنی و بی قواره کشانده است، رو به روی تصویر دو اردک زشت آهنی که هر یک روی یک لنگه ی در حک و جوشکاری شده اند ، رو به روی جیر جیر لولاهای دری که بیست و دو سال به روی من باز و بسته شدند. حالا پشت همان در مانده ام .
پدر گفت:«تمام! می توانی سی خودت بروی و هرکاری دوست داری بکنی. یک نفر هم سر سفره کمتر، بهتر. بایدهفت خواهر و برادر ترا سیر کنم و دیگر نمی توانم، گمشو!» به همین سادگی وبی مقدمه! البته همیشه راهی به مقدمه هست. شب، سکوت، تاریکی ومن با ساکی که پدرم برایم بسته است،پشت در مانده ام ، و حالا بیست سال از آن شب گذشته است. بازگشته ام با چند رشته گردنبند طلای گردنم و چندین و چند النگو به ساعد بلورینم. زلفم بور و از روسری بیرون است، کفش هایم پاشنه بلند و شلوارم تنگ و چسبان . بسیار زیبا شده ام .رنگ در اما عوض نشده و آن دو اردک زشت زشت تر و بی رمق تر شده اند . عشق های نارسیده اشیاء را هم فرسوده می کند. کوچه ای شش متری و طولانی، پشت سرم خرابه های باغ «نجمه» است، با دیوارهای کاهگلی ریخته؛ باغی که همیشه موجب وحشت من بود، سرشار از موهومات و خرافه ها،اشباح و تاریکی، حسی که اکثر اهالی محل به آن داشتند؛ باغی که نه می مرد و نه زنده می شد ، مثل یک کابوس بلند. در فواصلی دور از هم درهای آهنی کوچک و بزرگی داشت و پدرم تنها کسی بود که بدون هیچ ترسی و در هر ساعتی داخل باغ می شد و گم می شد میان درختان سخن گو، میان مخروبه هایی که گاهی شیون می کردند، و بعد دیرهنگام با دسته گلی پژمرده و چیده بازمی گشت. همواره چشمانش سرخ بود. بی کلامی می آمد و لب حوض می نشست، فواره را باز می کرد و خیره می شد به ریزش قطره های آب که فرو می افتادند و آب آن ها را به آغوش می کشید و من همیشه دلم می خواست مرا هم کسی مثل یک قطره به آغوش بگیرد و در خود حلم کند. رو به روی در نشسته ام و با خودم میگویم: این اردک ها وجود دارند،هستند و در حافظه ی اهالی محل یک نشانه اند، اما من چه؟ در ذهن چه کسی مانده ام وچه کسی مرا به یاد می آورد؟
بادی گرم می وزد و غروب حکایت های سرخ خود را آغاز می کند. کپه های ابر جا مانده از قافله در آسمان سرگردانند و دستخوش بازی های نورانی خورشید رو به احتضار. از کوچه کسی عبور نمی کند. حالا ساعت هاست روی لبه ی چمدانم نشسته ام. در باز نمی شود،انگار کسی در خانه نیست. شهامت کوبیدن به در را ندارم. سیگارم را زیرپا له می کنم. از دور بادی شتابان سر می رسد، کوچه را طی می کند ، دنباله اش بوی دریا می آید. نفسی عمیق می کشم. از ته کوچه عابری پاکشان پیدایش می شود. می آید و می آید. در حین عبور از کنارم، نیم نگاهی به من می اندازد . نگاهم سرشار از پرسش است. با تمام کوششم نمی توانم تشخیص بدهم زن است یا مرد، نه ازروی لباس ها و نه از روی چهره ی درهم و سوخته و تاریکش. بلند می شوم که هم کلامم شود. رفته است به همین سرعت. انگارشبحی! چه باید کرد؟ غروب هم که شیفتش را دارد به شب می سپارد! چه باید کرد؟ بیست سال گذشته است. کجایند خواهران و برادران و مادرم که فرزند سکوت بود و صبوری ، پدرم که احتمالاً هر سال یکی از فرزندانش را پرواز داده؟ حالا این خانه متعلق به کیست؟ خانه ای با پنجره هایی رو به کوچه و شیشه های شکسته و سقفی که پیداست فرور یخته است .
تاریک ترمی شود. چمدانم را برمی دارم و از روی دیوار شکسته ی باغ نجمه عبور می کنم و به باغ دهشتناک دوران کودکی ام وارد می شوم. چیزی برای از دست دادن ندارم. درختان پچ پچ می کنند و چند شاخه ی خشک روسری ام را از سرم می کشند و علفهای زیر پایم با زبان زرگری حرف می زنند. میروم، درختی از پی درختی گاه راهم را سد می کنند، خزندگانی رنگی از پیش پایم می گریزند، ولی من قصد جدال با هیچ اتفاقی را ندارم. عاقبت شاخه ی خشک انجیری مرده موفق می شود روسری ام را بردارد. بهتر است گریه کنم و می کنم. به سمت عمارت مخروبه ی باغ نجمه پیش می روم ، انگار کسانی با زبانی موهوم در لابه لای تاریکی از وحشت حرف می زنند. همگی از من ترسیده اند .سال ها ست کسی جرأت ورود شب هنگام به این باغ هراسناک را نداشته است. کنار حوض سنگی بزرگ که پر از جانوران عجیب است کومه ای نظرم را جلب می کند. چراغ موبایلم را روشن می کنم. پدرم است!آنجا نشسته و چشم دوخته به قعر آب. انگار مردی هزارساله است! خیال می کنم از صدای پایم متوجه حضورم شود، اما تکانی نمی خورد و همان طور با چشمخانه ای تهی از چشم به نقطه ای نگاه می کند. لباس هایش پوسیده است،کفش هایش جویده شده. مقابلش زانو می زنم و سخت گریه میکنم؛ از تمام آن درختان خشکیده صدای شیون به گوش می رسد. پس عشق پدرم به نجمه افسانه نبود!
چه باید کرد؟ عمارت مرده دهان گشوده است و مرا به درون می خواند. باید بروم تا راز تهیدستی و حیرانی و فلاکت پدرم را دریابم. اتاقی در طبقه ی دومِ عمارت برخلاف ویرانه های دیگرهنوزمملو است از اشیاء، فرش، آیینه، گلدان های چینی، تخت خواب و میز توالت قدیمی و رومیزی های ترمه. انگار هر روز مستخدمی آن ها را روفته است. زیر روتختی بقایای موجودی انسانی به پهلو خوابیده است. از زینتآلات آویخته به اسکلت حدس می زنم که او باید خود نجمه باشد، محبوب پدرم! کدام یک زودتر مرده اند؟ صداهای عجیبی از داخل باغ به گوش می رسد. از پنجره نور گوشی موبایلم را به سمت محل چمباتمه زدن پدرم می اندازم، نور گشتی به دور حوض سنگی می زند. از پدرم خبری نیست اما چمدانم همان جا است، سر جای خودش، جایی که مرده ی پدر را دیده ام.
روی تختخواب می نشینم و چراغ موبایل را خاموش می کنم. ناگهان تاریک می شود. سیگارم را روشن می کنم و در پرتو نور فندک برای لحظاتی اشیاء جان می گیرند و رنگ زرد شعله به آن هاهویت کوتاهی می دهد. حالا تنها نقطه ی وجود شعله ی سیگار من است. خسته ام، خسته! کنار نجمه دراز می کشم ، انگار هزاران سال است مرده ام .موج خاکستری دود خطی به تاریکی می کشد و پدیده ها به اشکال مختلف در پرتو شعله ی سیگارم رخ می نماید،گاه یک کماجدان و گاه استخوان های نجمه و گاه دری که روی لولا می چرخد و با صدای جیغ مانندی باز و بسته می شود. خسته ام ، خسته، و باید بخوابم. از داخل باغ گاه صدای نجوای پدرم را می شنوم .
«همه شب نالم چون نی، که غمی دارم؛ دل و دین بردی از من، نشدی یارم.» تصور این که در هر شرایطی صبحی وجود دارد، به خنده ام می اندازد. انگار هیچ اتفاقی قرار نیست در این نظم لاکردار خللی به وجود آورد. چند موجود کوچک و پرنده مانند جایی بین سقف پروازهای کوتاه می کنند و چند موجود خزنده مانند از اطرافم عبور می کنند. خسته ام، خسته، باید بخوابم. سرم را روی استخوان های سینه ی نجمه می گذارم.
بهار ۹۶
* به انتخاب تحریریه ی حضور، از مجموعه ی «چارلی و بانو» که به تازگی از سوی نشر داستان روانه ی بازار کتاب شده است.
۱ مرتبه لایک شده