چه کسی می داند من کجا بودم ؟
ابوالحسن واعظی
از قدم هایم که می گذرم پاهایم می رسد به جاده ای که تا به امروز ندیدمش ، آسمان تاریک است اما سیاهیش یک نور عجیبی دارد ، رنگ نیست ، ذراتیست که برق می زنند ، دو طرف جاده هنوز هم یادم هست مزارع بزرگ ذرت بود و من وسط جاده روی دوشم یک کوله پشتی داشتم که از قدم هایم گذشتم . پاهایم که از قدم هایم گذشت فهمیدم که می شود از کالبدی رد شد که هرروز به دوش می کشمش . وسط جاده سواری را دیدم که انگار راه زیادی آمده ولی حتا ذره ای خاک نه بر روی لباس سیاهش نشسته و نه بر روی اسب سر تا پا سیاهش ، از اسب که پیاده می شود می خواهم از او بپرسم که آقا شما از کجا می آیید ؟ که هنوز مزه مزه سئوالم زیر زبانم سبز نشده او همین سئوال را به صورت دیگری از من می پرسد که تو به کجا می روی ؟ می گویم در اینجا یک غربت عجیبیست و من نمی دانم که اصلن کجا هستم تا به جواب سئوال شما برسم ! و بعد بدون مقدمه می گویم این اطراف خانه ای هست ؟ جایی هست ؟ که من بروم پیش آنها ؟ در حالی که به صورت مرد خیره شده بودم دیدم دیگر اثری از او نیست و به جایش یک نور کوچک چراغ از دور دیده می شود . از لابه لای ذرت ها به سمت نور چراغ رفتم ذرات نور سیاه که با تاریکی در آمیخته بودند چرخ زنان دور سرم ذهنم را متوجه صدای جیر جیرک ها می کردند ؛ هر لحظه که به سمت نور چراغ می رفتم هم به آن نزدیکتر و هم از آن دورتر می شدم تا اینکه از قدم هایم گذشتم و دیدم روبروی دری ایستاده ام و بدون اینکه دستم به در بخورد شنیدم صدایی به شکل کلون به در می خورد و بر می گردد . دو بار این صدا آمد که مردی مسن که دیگر به سن پیری رسیده بود در را باز کرد و گفت : کاری داشتید ؟ گفتم از خیلی دور دست ها می آیم و اینجا دنبال کار می گردم ، در حالی که نه من دنبال کار می گشتم نه با پاهای خودم به آنجا رفته بودم . سرو صدای زیادی در خانه بود و پیرمرد دم در که انگار بزرگ آنها بود از زیر موهایش سفیدش می شد فهمید که در جوانی موهایش طلایی بوده .
حالا تو سئوالت را اینجا نگه دار ….
پیرمرد دم در به من گفت اسم خانواده ام ، خانواده اشتاین بک است که این اطراف کاملا شناخته شده هستیم و چون اسب هایم زیاد هستند برای رسیدگی به آنها و تمیز کردن اسطبل احتیاج به کارگر دارم البته جای خواب هم می توانم به شما بدهم و می ماند حقوق ماهیانه و خورد و خوراک شما که آن هم فکر می کنم بتوانیم با هم کنار بیاییم . خندیدم و گفتم نه من احتیاج به حقوق ندارم همین که جای خواب و غذایم را فراهم کنید برایم بس است . پیرمرد از رفتارم خوشش آمد و مرا به خانه اش دعوت کرد سر میز غذا که نشسته بودیم یک دختر حدود بیست و دو ساله با خنده ، نگاه های افلاطونی با من رد و بدل می کرد و بین آن همه آدم که دور میز نشسته بودند صندلی اعیانیشان را که به نظر می رسید برای مهمان های عزیز کرده شان می گذاشتند برای من آورد . همسر پیرمرد از طرف بار خانه پیرمرد را صدا می کرد و مرتب می گفت جان ، جان و پیرمرد در حالی که به طرف بار می رفت رفتارهای من و آن دختر را زیر نظر گرفته بود و نه اینکه از رفتارها ما ناراحت نمی شد انگار چیزی که در درون آن دختر می دید خوشحالش هم می کرد .
از سر میز غذا که پا شدیم ؛ من با آنها خداحافظی کردم و رفتم به سمت اسطبل واقعا همانطور بود که پیرمرد می گفت تعداد اسب ها آنقدر زیاد بودند که انگار کنار هر کدام ازآنها آینه ای گذاشته ای و هی بیشتر و بیشتر می شدند و ذرات نور سیاه هنوز کنارم بودند و انگار به تک به تک این فضا ها روح می دادند . از نردبان اسطبل بالا رفتم و به طبقه دوم که در آنجا علوفه را نگه می داشتند رسیدم ، روی پشت بام دریچه ای رو به آسمان بود که از آن به راحتی می توانستی ماه را ببینی و زیر همان دریچه وسایل و رختخوابم را پهن کرده بودند .وقتی که روی رختخواب دراز کشیدم و به ماه خیره شدم چشمم سنگین شد و خواب به خواب رفتم تا اینکه صدای خروس ها و سرو صدای آرام اسب ها مرا متوجه نرمی نور سپیده دم کرد که از دریچه به صورتم می تابید و از مژه های چشمم به مردمکم می رسید ، صورتم را که از بالش برگرداندم دیدم تمام وسایل صبحانه را کنار رختخواب برایم آماده کرده بودند و از محتویات ظرف صبحانه معلوم بود که نه آنها مرا کارگر اسطبل خودشان می دانند و نه من برای کار به آنجا رفته بودم . همه چیز بود از خامه ای که تا به امروز نخورده بودم تا عسلی که از شهد اصل گلهایی بود که حداقل روی زمین نمی تواستی پیدایش کنی . صبحانه را که تمام کردم از نردبان اسطبل پایین آمدم و نمی دانم که چه چیز مرا به سمت دریچه کشاند و از قدم هایم گذشتم و دیدم روی پشت بام اسطبل ایستاده ام و به مزارع پایین نگاه می کنم تا چشم کار می کرد مزارع پنبه بود و کارگر هایی که در زمین کار می کردند و آواز می خواندند ، دیگر از مزارع ذرت خبری نبود ، چیزی عجیب برایم اتفاق افتاده بود شکل پیرمرد دیگر به شکل قبلش نبود و هیچکدام از آنهایی که آن پایین بودند مرا نمی دیدند جز همان دختری که به من لبخند می زد همان دختری که روی میز نگاه هایش افلاطونی بود . برگشتم که از دریچه پایین بیایم که دیدم روی رختخواب دراز کشیدم و مورچه ها تمام بدنم را خورده اند ، پس دیشب از دو طرف دریچه خودم را نگاه می کردم ، هم خورشید خودم بودم و هم ماه و روی رختخواب دراز کشیده بودم .
حالا می توانی سئوالت را بپرسی یادم هست وقتی که خوابم را برایت تعریف کرده بودم گفتی چرا همین خواب را داستان نمی کنی . چطور می توانستم از این خواب داستانی بنویسم که دیگران درکش کنند من که حالا کنارت نشسته ام نمی توانم فضای آن خواب را ذره ای حس کنم بعد چطور از دیگران بخواهم درکش کنند . این حالا فضای بیداریست و آن حالا فضای خواب بود. اگر می خواهی به آن فضا بیایی شاید چشم هایت باید سنگین شوند و یا خواب به خواب بروی شاید نورهایی که از سیاهی برق می زدند بیایند توی گوش تو هم بخوانند که زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست .