آبِ لیمو و تولستوی
هوشنگ عاشور زاده
با همه پولی که از چاپ اولین کتابم، دستم را گرفت، فقط توانستم یک جفت کفش بخرم. البته یک کفش اعلای فرنگی. با رویه ای از چرم قوام یافته گاومیش و زیره ای با اُسطقُس که اگر هفت پَر کنه عالم را از پا در می کردم، آخ نمی گفت.
برای چاپ دومین کتابم آن قدر از این نشر به آن نشر رفتم و این در و آن در زدم تا عاقبت یک روز خسته و مانده روی لبه جوی مقابل آخرین انتشاراتی که تازه از آن پا بیرون گذاشته بودم، نشستم تا نفسی چاق کنم. سیگاری گیراندم. پُک عمیقی زدم و چشم دوختم به تختِ ساب رفته کفش اعلای فرنگیم، و به جوی آب که پیش پایم بود، و پُر بود از تفاله پرتقال و انارِ دستلمبو و مچاله کاغذ. هنوز صدای نخراشیده جنابِ دانش تو گوشم بود:
«نع!»
جای چون و چرا نبود. دست از پا درازتر آمده بودم بیرون. تیزی نگاه اش را که مثل لیزر، پسِ کله ام را سوراخ می کرد، تا آن سوی خیابان، دنبال خود حس کرده بودم. کاسه سرم لبریز «نع» بود. نع های کلفت، نع های نازک، نع های تلخ، نع های شیرین. نع های سبک، نع های سنگین، نع ها به هم می پیچیدند. در هم جوش می خوردند و قُل قُل از دهانم، گوشم، چشمم شُره می کردند.
زن شندره ای کنارم ایستاد. بچه سیاه سوله ای را که با لته به کولش بسته بود، روی پشت جا به جا کرد و گفت:«خیر ببینی، یه کمکی بِهِم بکن. راه دوری نمی ره!» یکباره «نع» کلفتی از دهانم قُل زد بیرون. زن گفت:«از صب هیچی نخوردم. پول یه نون رو ازم دریغ مکن!» این بار «نع» تلخ از دهانم شُره زد. زن، غمگین نگاهم کرد. پس پسکی رفت و لای جمعیت گم و گور شد. از این که طرحِ نابِ داستانی تمام مردمی را از دست داده بودم، ککم نگزید. ده دوازده تایش را حی و حاضر توی کیفِ دَمِ دستم، داشتم. هر روز از این انتشارات به آن انتشارات می بردم شان. سنگینی هر دَم افزون شونده شان، چنان از کت و کول انداخته بودم که به هیچ وجه حاضر نبودم مثقالی به وزن شان بیفزایم.
دستی روی شانه ام نشست:«زهوارت بدجوری در رفته رفیق!» صدا آشنا بود. سر بلند کردم.
«اِ، تویی اسد؟»
«چرا مثل مادر مُرده ها ولو شدی؟»
«دست به دلم نذار که خونه.»
«چی شده؟»
«چی می خواستی بشه. شش ماه آزگاره شب و روز دنبال یه ناشر می گردم کارمو چاپ کنه، پیدا نمی کنم. نامردا همه شون پیِ نویسنده های معروفن.»
«این که غصه نداره مرد حسابی. بیا ببرمت پیش ناشری که دنبال نویسنده ی معروف نیست. دنبالِ کارِ خوبه.»
دستم را گرفت و با خودش بُرد به یکی از بازارچه های مدرنِ امروزی که با معماری تو در تو و لابیرنت گونه، تازگی، بالای شهر بنا شده بود. بازارچه پُر بود از بوتیک های زرقی برقی. کافی شاپ های رنگ به رنگ و زن های خوش قد و بالا که توی گذرها و مغازه ها پلاس بودند و علی رغم روسری های تنگ تُرُشی که سرشان بود، کاکل های رنگ کرده شان بیرون افتاده بود. انتشاراتی انتهای یکی از گذرها بود که با قفسه های شکیل چوبی، پروژکتورهای خیره کننده و پوسترهای قاب گرفته نویسنده های خودی و فرنگی که جا به جا به دیوار آویخته بود، توی چشم می زد. رفتیم تو. موسیقی آرامی پخش می شد. چند دختر و پسر کتاب ها را نگاه می کردند. مردِ جوانی با موی سیاه بلند، ریشِ انبوه، صورت گرد و نورانی، جلو آمد و سلام کرد. اسد رو به من کرد:
«آقای جهانی از نیکمردانی هستن که تازه به جمع ناشرین پیوسته ن و می خوان با چاپ آثار ناب، تحولی در جامعه ایجاد کنن.»
دست اش را محکم فشردم:
«امیدوارم تا به آخر پایمردی شو داشته باشین!»
خندید:
«می دونم کار ساده ای نیست. منم تازه کارم. به خَم و چَم کار هنوز وارد نیستم. اما امیدوارم از پس اش بر بیام.»
اسد گفت:« این شور و شوقی که من تو ایشون می بینم، کوه رو از جا می کنه.»
باز خندید:
«لطف دارید!»
برای مان قهوه فرانسه آورد که طعم اش با طعم چای جوشیده انتشاراتی های دیگر فرق داشت. قهوه ناب فرانسه. موسیقی آرام و رنگ سبزآرامش بخش در و دیوار، حس خوش آیندی به من داد. توی مبل لم دادم. قهوه ام را مزه مزه کردم و به حرف های دلپذیر جهانی گوش دادم:
«من معتقدم اگه قراره جامعه متحول شه، بارِ اصلی این تحول به دوش ادبیاته. یعنی فقط ادبیاته که می تونه دید مردم رو نسبت به زندگی عوض کنه. واسه همین می خوام با انتشار یه سلسله آثار با ارزش ادبی در این تغییر که من بهش می گم دینامیسم تحولِ ذهنی، لااقل به عنوان یه اهرم کوچک، نقش مختصری داشته باشم.»
من که از شنیدن این حرف ها از خود بی خود شده بودم، بی اختیار از جا پریدم، کیفِ دستیم را باز کردم و پوشه مجموعه داستانم را روی میز گذاشتم و گفتم:« منم با شما هم عقیده ام!» پوشه را برداشت و با دقت ورق زد. بعد تحسین آمیز نگاهم کرد و گفت:«شما نویسنده اید؟» با تاسف سر تکان دادم:
«بله، بدبختانه نویسنده ام.»
«این چه حرفی ست می زنید آقا. شماها چشم و چراغ جامعه اید!»
« ای بابا، کدوم چشم و چراغ؟ ما تو کار چاپ کتاب مون موندیم.»
اسد گفت: «گره کارت دستِ جنابِ جهانیه. ایشون بازش می کنه.»
پوشه را بست و آرام گفت: «فعلا هیچ قولی نمی تونم بدم. اول باید کارو بخونم. اگه پسندیدم، اون وقت درباره ش حرف می زنیم.»
«کی انشاالله؟»
«یکی دو هفته دیگه.»
یک هفته بعد تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. جهانی بود. مهلت نداد سلام و احوال پُرسی کنم. گفت:«درود بر شما. کارت محشره!» من که از ناشرین فقط بدرود شنیده بودم، ذوق زده گفتم:« واقع می فرمایید؟»
«بله آقا. همین امروز تشریف بیارید قراردادشو امضاء کنید!»
فوری راه افتادم. یک ساعت بعد رو به روی جهانی نشسته بودم و قهوه فرانسه ام را مزه مزه می کردم. متن قرارداد را از کشوی میزش در آورد و گفت:« ببینید باهاش موافقید؟» قرارداد را خواندم. خوب بود. گفتم:« موافقم.» امضاء کرد و گفت:« این چهل و دومین قراردادی است که امضاء می کنم. خیال دارم از ماه دیگه به طور پیوسته، هفته ای دو سه کتاب منتشر کنم.» قرارداد را امضاء کردم و با تعجب گفتم:« هفته ای دو سه کتاب؟ واقعا عالیه.» از توی کیف اش بسته ای اسکناس بیرون آورد و گفت:« اینو به عنوان پیش پرداخت فعلا قبول بفرمایید!» من که یک سال بعد از چاپ اولین کتابم به زحمت توانسته بودم صنار سه شاهی از ناشر بگیرم، به بسته اسکناس نگاه کردم:
« حالا عجله ای نیست!»
«خواهش می کنم. بقیه رو هم بعد از چاپ کتاب تقدیم می کنم.»
با نیمی از پیش پرداخت، کفش تازه ای خریدم. اگر چه وطنی بود و اُسطقُس کفش قبلی را نداشت، اما تا کتاب بعدی، خدا کریم بود.
یک ماه بعد در یک روز سبز بهاری، تلفن زنگ زد. آقای جهانی بود. گفت:« چاپ کتاب تون تموم شده. نمی خواید ببینیدش؟»
«جدی می فرمایید، به این سرعت؟»
« بله، اگه شما ایرادی بهش نداشته باشید، همین فردا پس فردا می فرستم برای اجازه.»
« غلط گیری ایناش چی؟»
«همه کارشو خودمون کردیم. از این بابت شما مطمئن باشید!»
جهانی جلو در به استقبالم آمد.
« چه خوب شد زود اومدید. به این سرعت اصلا منتظرتون نبودم!»
خندیدم:
« نمی خوام در چاپ کتابم حتی یه دقیقه وقفه ایجاد شه.»
سر تکان داد.
« ما هم همین طور عمل کردیم.»
کتاب جلد شده ای را از روی میز برداشت و به دستم داد.
«اینم کتاب تون. ببینید چه طوره.»
«صحافی شم کردید؟»
« پشت جلد رو زدیم. اما صحافی شو گذاشتیم برای بعد از اجازه. اینو برای شما اختصاصی صحافی کردیم. تا شما تورقی درش بکنید، منم ترتیب قهوه رو می دم.»
قهوه مثل همیشه خوش عطر بود. اما از آن بهتر کتابم بود. توی خواب هم نمی دیدم به این زیبایی از کار در آید. انتخاب حروف، نوع کاغذ، صحافی شکیل و صفحه بندی یکی از دیگری بهتر بود. به خصوص طرح روی جلد که بر اساس مضمون یکی از داستان ها، پرنده خونین بالی را نشان می داد که از اوج آسمان به زیر غلتیده بود. از کتاب چشم گرفتم و به او نگاه کردم که با موی بلند و سیاه، ریش انبوه و صورت گِرد و نورانی روبرویم نشسته بود و لبخند می زد. یک آن به نظرم آمد یکی از اولیاء الله در هیئت جهانی به یاریم شتافته. خواستم چنگ در دامن اش زنم و سر بر آستان اش سایم که گفت: « راضی هستید؟»
« عالی.»
« ایرادی چیزی بهش ندارید؟»
« نه.»
« پس همین فردا می فرستم اش برای اجازه. انشاالله تا یکی دو هفته دیگه اجازه شو می گیریم. خیال تون راحت باشه!»
دو ماه گذشت. وقتی دیدم از کتاب خبری نیست، دلم طاقت نیاورد. تلفن کردم. خود جهانی گوشی را برداشت و در جوابم گفت:« به خدا شب و روز دنبالِ کتابتونم. تا دیروز جواب درستی نمی دادن. اما دیروز بالاخره چند مورد اِشکال مطرح کردن. اگه لطف کنید بیایید اشکالات رو ببینید، ممنون می شم!» مثل برق راه افتادم. جهانی گفت:« مساله مهمی نیست. روی چند کلمه حساسیت نشون دادن. انشاالله بر طرف می شه.»
« چی هست؟»
« ظاهرا یه جا از واژه کونخیزه استفاده کردید.»
« کجا؟»
« تو همون داستانی که بچه هه کون خیزه می کنه طرفِ مادرش. یادتون اومد؟ اگه بچه هه رو دمر کنید، قضیه حله.»
« همین؟»
« نه، یه جای دیگه م نوشتید کون آرنج اش را روی میز گذاشت. اگه این کونم حذف کنید، که البته به جایی هم بر نمی خوره، این خود به خود حل می شه.»
« دیگه؟»
دفتر یادداشت اش را ورق زد:
« یکی دو مورد دیگه م هست. یه جا گفتید، کون گنده اش را گرداند و رفت. یه جای دیگه م می گید کون و کچول کرد. اگه کار این دو تا کونم بسازید، دیگه نور علینور می شه.»
« باشه، ترتیب شونو می دم.»
قلم را مثل بیل به دست گرفتم و توی کتاب افتادم به کان کنی. بعد به پشتی صندلی تکیه دادم و با خودم گفتم: « چرا باید در خلقت، چنین موضع زشتی بر پشتِ آدمی تعبیه کنند که اسباب گرفتاری امروز اهل قلم بشود؟»
جهانی کتاب را ازم گرفت و گفت:« گمون نکنم دیگه مساله ای داشته باشه. انشاالله تا هفته دیگه اجازه شو می گیرم. البته باید یکی دو تا از فُرم ها رو عوض کنم. اینم خودش شاید یه هفته ای وقت بگیرد.»
یک ماه بعد تلفن کردم. جهانی نبود. فروشنده گفت:« رفته دنبال اجازه چند تا از کتابا، بعد از ظهر هستن.»
طرف های عصر، همین که تُک گرما شکست، راه افتادم. قبل از غروب خورشید تو بازارچه بودم. بازارچه هنوز پُر رفت و آمد نبود. تَک و توکی دختر و پسر تو کافی شاپ ها نشسته بودند. جهانی در انتهای گذر، جلو مغازه اش ایستاده بود. برایش دست تکان دادم:
« اجازه شو گرفتی؟»
سر تکان داد:
« نه. یه اشکال تازه گرفتن.»
« دیگه چی؟»
« تو اون داستانی که یه خونه قدیمی رو با حوض و پاشویه سنگی و باغچه لاله عباسی توصیف می کنید.»
« خب!»
« یه جا می گید آخوندکی از رو حوضِ خزه بسته پرید.»
« خب!»
« می گن آخوندک نباید باشه.»
« واسه چی؟»
« نمی دونم. اسم شو نمی پسندن.»
« آخوندک حشره ست. ربطی به کسی و چیزی نداره. قرن هاست مردم این جوری صداش می کنن. این که تقصیر من نیست.»
« اینارو من می دونم. اونا قبول نمی کنن.»
« خب، باهاشون بحث کن.»
« بحثم کردم. زیر بار نمی رن. می گن الا و بلا نباید باشه.»
«عجیب ها!»
« خب حالا شما یه چیز دیگه بذارید. این همه پرنده و حشره خوش خط و خال هست. حالا چرا بند کردید به آخوندک؟»
« حالا که این جوره، بذار کون جنبانک!»
« بازم کون؟»
« اِ… چه می دونم. بذار دُم جنبانک!»
چند هفته بعد جهانی زنگ زد:
« دیگه به ما سر نمی زنید؟»
« اتفاقا همین امروز می خواستم بیام خدمت تون. از کتاب ما چه خبر؟»
« بازم ایراد گرفتن.»
« دیگه چی می گن؟»
« اون مجلس عرق خوری تو داستانِ دوستان، تو ذوق شون زده.»
« ای بابا، اگه بخوام اون مجلس رو حذف کنم، ساختِ داستان پاک به هم می خوره.»
« گمون نمی کنم احتیاج به حذف باشه. فقط اگه به جای ودکا یه نوشابه دیگه بذارید، قضیه حله.»
« یعنی چی؟»
« خب به جای ودکا بذارید شربت به لیمو.»
« عجب حرفی می زنید. یعنی می فرمایید یه مشت آدم سبیل کلفت، هر شبِ خدا دور هم جمع می شن و تا نصفه های شب، شربت به لیمو نوش جان می کنن؟»
«مهم حرفایی است که می زنن. بحث های سیاسی ست که می کنن. همه اون مجالس و بیا و بروها برای اینه که شما صدای اونا رو به گوش خواننده برسونید. حالا چه فرق می کنه چی می خورن.»
« بالاخره فضا سازی برای شناسوندن کاراکترها به خواننده لازمه.»
« خودتونو درگیر این جزییات نکنین. خواننده امروزی باهوشه و خودش همه اینا رو می فهمه.»
« با وجود این، اصلا حاضر نیستم هیچ تغییری بدم.»
« مگه نمی خواید کتاب تون در بیاد؟»
« چرا، خیلی دلم می خواد، اما…»
« اما نداره. از من بشنوید و بذارید شربت به لیمو. قال قضیه رو بکنید!»
« شربت به لیمو که لوسه.»
« خب بذارید آلبالو.»
« اینم خوب نیست.»
« چه می دونم، یه چیز دیگه بذارید!»
یکهو یاد ابوی مرحومم افتادم که هر وقت خانه را خالی از اغیار می دید، سر به دنبال والده خدا بیامرزم می گذاشت و به صدای بلند می خواند:
« آب لیمو، چیز بی مو، قوت جان من است.»
فی الفور گفتم:« می ذارم آب لیمو.»
« به به، آب لیمو. خیلی خوبه.»
چند وقت بعد بر حسب تصادف جهانی را توی خیابان دیدم. تکیده و رنگ پریده بود. گفتم:« خدا بد نده آقای جهانی!»
« داده، چه جورم داده. دارم بیچاره می شم.»
« چی شده مگه؟»
« چی می خواستی بشه؟ به هیچ کدوم از کتابام اجازه انتشار ندادن. به بانک بدهکارم. اونم با بهره سنگین. برنامه ریزی کرده بودم هر ماه چند کتاب در بیارم و قسط بانک رو بدم. با این وضع نمی دونم چه خاکی به سر کنم. دارم بدبخت می شم. راستی می خواستم درباره موضوعی باهاتون صلاح مشورت کنم. چند دقیقه وقت دارید صحبت کنیم؟»
« آره.»
رفتیم به یکی از کافی شاپ های سر راه. از میان دخترها و پسرها که میزها را اشغال کرده بودند، گذشتیم و در گوشه دنجی نشستیم. جهانی رو به من کرد و گفت:« می بینیی تو رو خدا؟ جای سوزن انداختن نیست. اینا کاسبن ما هم کاسبیم. پول پارو می کنن. مایه شونم آب و یه ذره شکر و یه قاشق قهوه ست.»
سفارش قهوه داد و گفت:« می خواستم ببینم ما می تونیم تو نوشته های نویسنده های خارجی دخل و تصرف کنیم؟»
« منظورتونو نمی فهمم؟»
« چه جور بگم. همون مشکلی که در ارتباط با نوشته های شما داشتیم، حالا با نویسنده های خارجی پیدا کردیم. چند تا از رمان های تولستوی و بالزاک و دیکنز رو نگه داشتن و می گن صحنه های مشروب خوری اش باید حذف شه. حذف نمی تونیم بکنیم، واسه این که گره داستان ها تو همین صحنه ها و حرفاییه که بین کاراکترها رد و بدل می شه. می خواستم بدونم به نظر شما ما می تونیم این صحنه ها رو تبدیل به آب لیموخوری کنیم؟»
من که نمی دانستم پدر تولستوی اصلا آب لیمو دوست می داشته؟ تازه اگر دوست می داشته، سر به دنبال والده تولستوی هم می گذاشته و در آن هوای سرد و جانسوز روسیه، صور قبیحه بی مو را می پسندیده؟ راست اش در جواب پاک درماندم. جهانی سرگشته نگاهم کرد:
« چرا چیزی نمی گید؟»
« چی بگم والله، قضیه پیچیده ست.»
« منم توش موندم. واسه همین می خواستم باهاتون صلاح مشورت کنم.»
« حالا راجع به کتاب من چی می گن؟»
با دلخوری گفت:« می گن قهرمانای داستان اگه ریش داشته باشن بهتره.»
« خب این که چیزی نیست. همه رو از دَم ریش دار می کنم.»
ذوق زده گفت:« خدا رو شکر. فکر نمی کردم زیر بار برید.» گفتم:« چه اشکالی داره؟ کارامازوفم ریش داره. تازم من عقیده دارم اگه راسکولنیکفم یه ریش درست و حسابی داشت، شخصیت جذاب تری پیدا می کرد.»
« خدا پدر شما رو بیامرزه که تو کار ما سنگ نمی اندازی!»
یکی دو هفته ای به سفر رفتم. از سفر که برگشتم، سرِ راه به جهانی سر زدم. کتاب فروشی مثل همیشه خلوت بود. جهانی پشت پیشخوان ایستاده بود و با یکی از مشتری ها گپ می زد. مرا که دید جلو آمد و گفت:« سلام!»
« سلام جناب جهانی. چه طوری؟»
« بد. اگه این جور پیش بره تا چند وقت دیگه از هستی ساقطم. بانک برام اخطار فرستاده.»
« راست می گی؟»
« جان شما!»
« تو این مدت یعنی اجازه یه کتابم بهت ندادن تا کارت یه جوری راه بیفته؟»
« اجازه که چه عرض کنم. تازه از کتاب شما هم که خیلی امیدوار بودم در بیاد، بازم ایراد گرفتن.»
« دیگه چه مرگ شونه؟»
« می گن چرا همه آدمای داستان ریش دارن.»
« اینو که دیگه خودشون خواسته بودن.»
« می گن آدمای بد داستان باید سبیل داشته باشن.»
« اینو دیگه کور خوندن. زیر بار این یکی دیگه نمی رم.»
« چرا؟»
« واسه این که خودم سبیل دارم.»
« دستم به دامنت آقای صامت. شما که تا حال کوتاه اومدید، این یکی رو هم سخت نگیرید. همه امیدم به کتاب شماست. ناامیدم نکنید.»
« اینو ازم نخواه که نمی تونم. می خوام هفتاد سال سیاه کتابم در نیاد.»
با دلخوری پا شدم و آمدم بیرون. توی خانه، سرد که شدم، فکر کردم:
« بیچاره اون چه تقصیر داره. حالا که کتاب مو چاپ کرده، باید هر جوری هست کمک اش کنم.»
تلفن کردم و گفتم:« باشه، آدمای بدم سبیلو می کنم. ببینم دیگه چی می گن.»
این گذشت تا این که یک روز تلفن زنگ زد و جهانی با خوشحالی گفت:« مژده، آقا مژده!» گفتم:« بالاخره اجازه شو گرفتی؟» گفت:« نه، ولی قول شو گرفتم. فقط یه ایراد کوچولو گرفتن. اگه اینم رفع کنین، دیگه کار تمومه.»
« چی هست حالا؟»
« می گن اگه آدمای داستان، یکی دو رکعت نماز بخونن و گاهی هم از یه روحانی یه مساله شرعی بپرسن، دیگه کتاب هیچ عیب و ایرادی نداره.»
« عجب!»
« خب چه اشکالی داره؟ شما که نمی خواید جلو اعتقادات توده ها وایسید. مردم به این فرایض معتقدن. کاراکترهای شما که نباید جدا از اونا باشن؟»
« این دلیل نمی شه من اونارو به کارایی وادارم که تو سرشت شون نیست.»
« بدبختی جریانات روشنفکریم تو این مملکت همینه دیگه آقا جون! روشنفکر جماعت همیشه در عمل از مردم جدا بوده. مردم دنبال هر کسی راه افتادن الا روشنفکرها. عزیز من بذارید قهرماناتون با مردم بجوشن. با اونا زندگی کنن. بیان، برن، تو مسجد پای درد دل شون بشینن. باهاشون نماز بخونن. تو یه کاسه باهاشون تلیت بخورن. این جوری، یه بُعدی به مسائل نگاه نکنید. مگه شما نمی خواید نوشته هاتون تو جامعه تاثیر بذاره؟ کتابتون در بیاد. مردم بخونن اش بهتره یا بره خمیر شه؟»
گفتم:« حالا که شما این جور صلاح می دونید، منم حرفی ندارم.»
اما دیگر از دل و دماغ افتادم.
یک روز سرد زمستانی، پای بخاری نشسته بودم و از پنجره ریزه های برف را نگاه می کردم. سفیدی برف، ذهنم را به پرنده و پرواز، و سرخی آتش به خون کشاند. پا شدم و به جهانی تلفن کردم. صدایش میان همهمه صداهای دیگر گم بود. گفتم:« انگاری سرتون شلوغه؟» خندید:
« آره.»
« از پرنده و پرواز چه خبر؟»
« پرنده و پرواز؟»
« آره، کتاب مو می گم.»
« آها، هیچ.»
« هیچ؟»
« بازم نه و نو می کنن.»
« چه می گن؟»
« حرف درستی نمی زنن. هم اش سر می دوونن. منم راست اش کار تازه ای شروع کردم. سرم شلوغه. وقت نمی کنم برم دنبالش.»
« حالا که این جوره، اگه اجازه می دید، خودم برم دنبالش. می خوام یه باره سنگامو باهاشوم وا بکنم.»
« خواهش می کنم. شاید شما بتونید.»
شال و کلاه کردم. چتر برداشتم. یقه پالتوم را بالا زدم و در برف و بوران راه افتادم. مرد ریشویی که پشتِ میز نشسته بود، سرش را به جلو خم کرد و از بالای عینک به دقت نگاهم کرد و گفت:« گفتید اسم اش چی بود؟»
« پرنده و پرواز.»
« اوهوم، پرنده…»
بلند شد و از داخل فایل، پوشه ای بیرون آورد و روی میز گذاشت. نشست و دوباره ازبالای عینک نگاهم کرد:
« نویسنده اش خودتون هستین؟»
« بله.»
پوشه را ورق زد و گفت:« متاسفانه کتابتون غیر قابل انتشار تشخیص داده شده.»
« برای چی؟»
« خودتون باید بهتر بدونید.»
« از کجا بدونم؟»
« من خودم شخصا روی بررسی کتاب شما نظارت دقیق داشتم. با ناشرتونم خیلی بحث و گفتگو کردم. حتما در جریان هستید؟»
«بله.»
« خیلی سعی کردیم معایب کتاب رو بر طرف کنیم، متاسفانه موفق نشدیم.»
«هر کاری که گفته بودید من انجام دادم.»
« بله، قبول دارم. اما اشکالاتِ کتاب ریشه ایه.»
« خب بگید درست شون کنم.»
« اشکال همین جاست. آدمای داستان های شما درست شدنی نیستن. ما خیلی سعی کردیم به راه شون بیاریم، اما نتونستیم. اونا اصلاح پذیر نیستن. هر کاری شون می کنی، بازم یه جایی شون می لنگه. ذاتا کج و کول ن.»
« حالا می گید چه کار کنم؟»
« می گم برید یه کتاب دیگه بنویسید. یه کتاب تازه!»
به تختِ ساب رفته کفشم نگاه کردم:
« یه کتاب تازه؟»
« بله، با آدمای تازه.»
از اتاق در آمدم. جسته جسته برف می بارید. شهر ساکت و خلوت بود. گاه به گاه ماشینی از خیابان می گذشت. چتر را باز کردم و توی پیاده رو به راه افتادم.
به خودم که آمدم هوا تاریک بود. برف شدت کرده بود. باد، سوزِ سرما را توی تنم می ریخت. از لا به لای ریزه های به هم پیوسته برف، بازارچه را دیدم که در نور ملتهب نورافکن ها و چراغ های رنگ به رنگ، عرق می ریخت. بی اختیار داخل شدم. خودم را به گرمای مطبوع گذرهای تو به تو سپردم. از چند خم و چم گذشتم و به انتهای گذر رسیدم. اثری از کتابفروشی نبود. فکر کردم راه را عوضی آمده ام. بازارچه را دور زدم. گذر همان گذر بود. مغازه ها همان مغازه ها بودند. اما نبود. جای آن، کافی شاپی با شیشه های تیره بود. جلو رفتم و از لای در سرک کشیدم. شلوغ بود. مردها و زن ها کیپ تو کیپ نشسته بودند. موزیک ملایمی پخش می شد. جهانی به پیشخوان تکیه داده بود و به مشتری ها لبخند می زد. من را که دید جلو آمد. دستم را گرفت و داخل کشید:
« خوش اومدید! چرا دَم در وایسادید، بفرمایید تو!»
سفارش قهوه داد. کنارم نشست و گفت:« از این تغییر تعجب کردید؟»
« بله، فکرشو نمی کردم…»
توی حرفم دوید:
« ناچار شدم. اگه یه خُرده دیر جُنبیده بودم الان گوشه زندون بودم. بانک علیه ام اعلام جرم کرده بود. می خواست زندگی مو حراج کنه. باید یه کاری می کردم. دیدم هیچ کاری بهتر از این نیست. پول زیادی نمی خواست. فقط می بایست تغییر دکوراسیون می دادم. کتابامو حراج کردم. پول شو دادم بابت دکوراسیون. چند هفته ای وقت گرفت، اما روی هم رفته بد از کار در نیامده.»
« پس کار کتاب و نشر و این حرفا چی می شه؟»
« خرِ ما از کرگی دم نداشت.»
« یعنی دیگه نمی خواید به کار نشر ادامه بدید؟»
« فعلا نه. از خیرش گذشتم. پولی که صرف چاپ اون همه کتاب کردم، اگه کاه خریده بودم و یه گوشه ریخته بودم تا حالا کلی سود کرده بودم.»
« تکلیف ما چی می شه؟»
خندید:
« خب شما هم مشتری مون بشید. کاپچینوهامون حرف نداره. روزا بیایید پیش مون. براتون یه میز نگه می دارم. بدم نمی آد این جا پاتوق هنرمندا بشه.»
حالا مدت هاست هر روز عصر، نزدیک غروب راه می افتم و خوش خوشک از کنار چنارهای بلند و تنومند رو به بالا می روم. کافی شاپ، غروب ها شلوغ تر از بقیه اوقات است. اما جهانی برایم در یک گوشه دنج، میزی نگه می دارد. حالا کم و بیش مشتری های هر روزه را می شناسم. برای یکی دو نفر کلاه از سر بر می دارم. جای همیشگی می نشینم. نگاهی سرسری به روزنامه می اندازم. قهوه ام را مزه مزه می کنم و توی نخِ پا اندازهای شیک و پیک، فاحشه های سطح بالا و تکپران های درجه یکی می روم که گوشه و کنار نشسته اند. جهانی کت و شلوار مشکیِ اتو کشیده ای می پوشد. پشت پیشخوان می ایستد و گاه و بی گاه مغموم نگاهم می کند.
۷ لایک شده