فردیت
جان استوارت میل
جان استوارت میل (۲۰ ماه مه ۱۸۰۶-۰۸ ماه مه ۱۸۷۳) در لندن از جیمز میل و هریت بارو متولد شد. وی بزرگترین فیلسوف، اقتصاددان و مورخ انگلیسی زبان قرن نوزدهم بود. میل جدا از کودکان دیگرو به منظور خاصی توسط پدرش تربیت شد. اودر سه سالگی لاتین را آموخت. در عرصه سیاست نیز شخصیتی فعال و از مدافعان سیاست لیبرال در مسائل قانون گذاری و آموزشی بود. نوشته های سیاسی میل درمورد حقوق، آزادی های سیاسی وجایگاه زنان است. از لحاظ فلسفی به اصالت سودمندی معتقد بود. در اواخر عمر اتوبیوگرافی خود را نوشت . آخرین جمله ی وی پیش از مرگ این بود: «می دانید که کارم را کرده ام.»
فردیت * از جان استوارت میل
برگردان: مهناز دقیق نیا
دلایلی وجود دارند که آزادی انسان را درابراز رای و عقیده اش ضروری می کنند. نتایج شرم آور پامال شدن آزادی های فردی و یا عدم پافشاری در کسب آن به طبیعت عقلانی و از خلال آن به طبیعت اخلاقی انسان صدمه می زند. مگر این که آزادی یا پذیرفته و یا علیرغم موانع موجود بر آن پافشاری شود. لازم است آدمی درعمل نیز مانند عقیده اش آزاد باشد و این آزادی را بدون هیچگونه مانعی از جانب همنوعانش در زندگی خود چه به لحاظ فیزیکی و چه اخلاقی اعمال کند، به شرط این که همه عواقب آن متوجه خود فرد باشد. این شرط آخر واجب واجتناب ناپذیر است. هیچ کس ادعا نمی کند که اعمال باید به اندازه عقاید آزاد باشند، برعکس حتی عقاید هم در شرایطی که بیان آن ها مشوقی برای بعضی از اعمال زیان آور باشد، مصونیت خود را از دست می دهند. نظری که می گوید تاجران غله باعث گرسنگی فقرا هستند یا اموال خصوصی نوعی دزدی محسوب می شود، تنها از طریق رسانه ها است که می تواند آزادنه بیان شود، اما وقتی جمعیت هیجان زده ای مقابل خانه یک تاجرغله ازدحام کرده و او را بطور شفاهی یا با پلاکارد متهم کنند مطقا” باید کنترل شوند و حتی در صورت لزوم مورد مداخله قرار گیرند. آزادی فردی این چنینی باید محدود شود. آزادی فرد نباید به آزار دیگری تبدیل بشود. اما اگر از آزار دیگران در آن چه برای آن ها اهمیت دارد، خودداری کرده و مطابق با تمایلات و داوری های خود در رابطه بامسائل مهم شخصی خود رفتار کند، همان دلایلی که نشان می دهد نظر و عقیده باید آزاد باشد، ثابت می کند که این فرد نیز باید آزاد بوده و بدون این که مورد آزار قرار گیرد نظرات خود را با مسئولیت خود به پیش ببرد.
این حقیقت دارد که انسان ها بری ازخطا نیستند، حقایق آن ها در بیشتر موارد نصفه کاره است و وحدت نظر جز اینکه از آزادانه ترین و پربارترین قیاس ها با نظرات مخالف استنتاج شده باشد مطلوب نیست و تنوع آراء تا زمانی که انسان توانایی بیشتری برای شناسایی تمامی جوانب حقیقت پیدا کند نه تنها بد نیست، بلکه مفید وضروری است. تنوع آرا از اصول کاربردی عملکردهای انسان است. انسان موجودی ناکامل است، پس باید نظرات و تجارب مختلفی از زندگی وجود داشته باشد، یعنی فضای آزاد برای شخصیت های مختلف انسانی بدون کمترین خدشه به موجودیت آن ها وجود داشته باشد و اهمیت آزادی انتخاب در زندگی باید بطور عملی اثبات شود تا هر شخصی بتواند شیوه مناسب زندگی خود را انتخاب کند و بدون این که موجب آزار دیگران شود بر فردیت خود پافشاری کند.
جایی که نه شخصیت خود فرد، بلکه عادت های اکثریت بر جامعه مسلط است، آنجا خواستن یک جزء از اصول شاد زیستن بشر و عنصر اصلی فردیت و پیشرفت اجتماعی است…
شخصی که اجازه می دهد، جهان یا سهم او از جهان، طرح زندگی او را انتخاب کند، به هیچ توانایی خاصی جز تقلید میمون وار نیاز ندارد. آن که طرح زندگی خود را انتخاب می کند، تمام توانایی های خود را به کار می گیرد. او باید از نظریات مختلف برای دیدن، استدلال برای پیش بینی و فعالیت در جهت تصمیم گیری درست استفاده کند و وقتی تصمیم گرفت؛ عزمی راسخ در کنترل شخصی و پیش برد آگاهانه تصمیم خود داشته باشد. انسان به چنین کیفیت هایی نیاز دارد و به تناسب آنچه بنا به داوری و احساسات خود تشخیص داده عمل می کند. آدمی اگر مطلقن به آن چه از پیش راه درست نامیده شده هدایت و از آن چه زیان آور خوانده شده به دور نگاه داشته شود، پس حق انتخاب او به عنوان انسان چه ارزشی خواهد داشت؟ نه تنها کاری که یک انسان انجام می دهد، بلکه نوع انسانی که آن را انجام می دهد نیزاهمیت به سزایی دارد. در میان امور انسانی، که زندگی انسان به درستی در کامل و زیبا ساختن آن صرف می شود، مهمترین چیز جز خود انسان چه می تواند باشد. با فرض این که خانه ها ساخته می شدند و غله ها رشد می کردند، جنگ ها انجام می شدند و علت ها آزموده می شدند و کلیسا ها بنا می شدند و دعاها توسط آدم نماهای ماشینی خوانده می شدند، جایگزین کردن این آدم نماهای ماشینی حتی با محروم ترین مردان و زنانی که در حال حاضر در متمدن ترین بخش های جهان زندگی می کنند نیز فقدان قابل ملاحظه ای به شمار می آمد.
طبیعت انسانی ماشین نیست که براساس الگویی از پیش تعیین بشود و آن کاری را انجام بدهد که دقیقن برای آن برنامه ریزی شده است، بلکه مانند یک درخت نیاز به رشد دارد تا بتواند در تمام جهات شاخ و برگ خود را بگستراند تا بتواند مطابق با برآیند نیروهای درونی خود دست به عمل بزند وتنها این است که او را به موجودی زنده تبدیل می کند.
باید پذیرفت که لازم است انسان با ادراکات خود زندگی کند و پیروی هوشمندانه از آداب و رسوم یا حتی انحراف هوشمندانه از آن ها بهتر از انجام کورکورانه و ماشینی آن است.
ادراک ما باید از آن خودمان باشد، اما تمایل یکسانی برای پذیرفتن این که امیال و انگیزه ها نیز باید به همین ترتیب باشند وجود ندارد یا می شود گفت که داشتن انگیزه هایی ازخود برای آن ها چیزی جز مخاطره و دام محسوب نمی شود. با این همه امیال و انگیزه ها به همان اندازه باورها و قید و بندها بخشی از یک انسان کامل است. انگیزه های قوی تنها زمانی خطرناک هستند که تعادل متناسبی نداشته باشند، به این معنا که بخشی از اهداف و تمایلات توسعه یافته و قدرت گرفته باشند، در حالیکه بخش دیگری که لازم است آن ها را همراهی کند، ضعیف و سست باقی مانده باشد. به خاطر قوی بودن امیال نیست که انسان ها اعمال بد انجام می دهند، بلکه به خاطر وجدان ضعیف آن ها است. هیچ گونه ارتباط طبیعی ای میان انگیزه های قوی و وجدان ضعیف وجود ندارد. ارتباط طبیعی چیز دیگری است. گفتن این که امیال و احساسات یک فرد قوی تر و متفاوت تر از دیگران است، به این معنا است که او مواد خام طبیعت انسانی بیشتری دارد و بنابراین توانایی انجام شر و البته خیر بیشتری دارد.
انگیزه قوی چیزی جز نام دیگری برای انرژی نیست. انرژی می تواند در جهتی بد به جریان بیفتد، اما از یک طبیعت پر انرژی بیشتر از یک طبیعت سست و بی حال می توان اعمال مفید انتظار داشت. آن هایی که از طبیعی ترین احساسات بهره مند هستند، کسانی هستند که همیشه احساسات پرورش یافته شان قوی ترین احساسات آن ها است. همان احساسات قوی، که انگیزه های شخصی را زنده و قدرتمند می کند، همچنین منشاء پرشورترین عشق ها به فضیلت و راسخ ترین خویشتن داری است. از طریق پروراندن این احساسات است که جامعه وظایف خود را انجام می دهد و از منافع خود حمایت می کند و نه با نفی کردن آنچه قهرمانان از آن ساخته شده اند، چرا که جامعه نمی داند چگونه باید آن ها را بسازد. انسانی که صاحب امیال و انگیزه های خویش یعنی از طبیعت خویش است و با فرهنگ خود توسعه یافته، یک شخصیت است.
آن که امیال و انگیزه هایش از آن خود او نیست شخصیتی ندارد. در واقع با یک ماشین بخار فرقی ندارد. حال چنانچه علاوه بر آنچه که ذکر شد، انگیزه هایش قدرتمند و تحت حاکمیت اراده قدرتمند خود او باشد، شخصیتی پر انرژی محسوب می شود. هر کسی که فکر می کند فردیت امیال و انگیزه ها نباید در جهت تجلی ترغیب شوند، اصرار بر این دارد که جامعه به طبایع قدرتمند نیاز ندارد و لزومی به افرادی که صاحب شخصیت هستند، نیست و اینکه تعداد متوسطی از این افراد پر انرژی مطلوب نیست…
با یکسان سازی نمی توان هر آنچه را که فردی است یکسان کرد، بلکه با پروراندن و پیش بردن آن در چارچوب محدوده های ناشی از حقوق و علائق دیگران است که موجودات انسانی به سوژه های اصیل و زیبایی برای تعمق تبدیل می شوند. و از دستاوردهای این شخصیت ها زندگی انسان نیز غنی و متنوع، جاندار و توانمند برای تفکرات والا و احساسات متعالی شده و وابستگی هر فردی را به نژادش مستحکم تر و آن نژاد را ارزشمند می کند. هر فردی به نسبت توسعه فردیت خود برای خود باارزش تر می شود و بنابراین توانایی ارزشمندتر شدن برای دیگران را نیز کسب می کند. زندگی او سرشارتر می شود و وقتی واحدهایی از جامعه سرشارتر شوند، زندگی توده های در برگیرنده آن شخصیت ها نیز سرشارتر می گردد.
البته لزوم قید و بند را در جهت ممانعت گونه های قوی طبیعت انسانی از تجاوز به حقوق دیگران نمی شود نادیده گرفت، اما باید در نظر داشت که بسیاری از این موارد قابل جبران هستند. توانایی هایی که از یک فرد به بهانه صد مه زد ن به دیگران سلب می شود، در نهایت می تواند باعث رشد دیگر آحاد جامعه گردد و برای خود آن فرد هم امکان رشد وپویایی را در بخش اجتماعی طبیعت اش ممکن می سازد، که البته این امکان با محدود کردن برخی خودخواهی ها که به زیان دیگران است به دست می آید. اعمال شدید قانون در جهت حفظ منافع دیگران، احساسات و توانایی هایی را توسعه می دهد که منافع عمومی را در جهت اهداف خود دارند. اما محدودیتی که تاثیری در منافع دیگران نداشته باشد و صرفا” از روی خشم و ناخشنودی باشد هیچ چیز با ارزشی را توسعه نمی دهد، مگر قدرت شخصی که می تواند خود را در مقاومت در برابر محدودیت متجلی کند. اگر با اکراه باشد، کل طبیعت را تضعیف می کند. برای رعایت انصاف نسبت به طبیعت انسان لازم است که افراد مختلف قادر به اتخاذ شیوه های مختلف زندگی باشند.
در هر دوره ای که این تناسب در نظر گرفته شده، دوره ای پربار و شکوفا بوده است. اگر آزادی فردی در جامعه محفوظ باشد، استبداد نیز قادر نخواهد بود مخرب ترین تاثیرات خود را بر جای بگذارد و هر آنچه به فردیت خدشه وارد کند به هر نامی که آن را بخوانند استبداد است.
با گفتن این که فردیت با رشد انسان هم معنا است و این که تنها با ارزش دادن به فردیت است که انسان های توسعه یافته مجال ظهورمی یابند، بحث را به اتمام می رسانم چرا که چه چیز بهتر ازاین که انسان را به بهترین چیزی که می تواند باشد نزدیک تر کند؟ و چه چیز بدتر از آنچه مانع این امر شود می تواند باشد؟
بدون شک دلایل فوق آن هایی را که نیاز به متقاعد شدن دارند، متقاعد نخواهد کرد ! اما لازم است بدانیم که انسان به فردیت رسیده ، انسانی که نیاز به آزادی دارد، برای انسان های دیگر، آن هایی که طالب آزادی نیستند، آن هایی که در جهت به دست آوردن آن تلاشی نمی کنند( یعنی همان کسانی که باید به خاطر محترم شمردن فردیت انسان های دیگر و استفاده بدون مانع از آزدایشان از آن ها تشکر کرد)، نیز مفید واقع می شوند.
در مرحله اول به این انسان ها پیشنهاد می کنم که از اصالت همنوعانشان بیاموزند. کسی نمی تواند انکار کند که اصالت عنصر با ارزشی درانسان نیست. کسی نمی تواند انکار کند که همیشه به انسان هایی نیاز هست که نه تنها حقیقت را کشف می کنند، بلکه شجاعت اعلام بطلان کشف خود را نیز دارند و ممارست های لازم و مثال های مناسب برای روشنگری و بهبود زندگی همنوعان خود ارائه می دهند. البته این سخن به مذاق کسانی که می گویند جهان به آخرین مرحله تکامل خود رسیده است، شیرین نمی آید. این واقعیت است که موهبت اصالت از طرف همه بطور یکسان مطالبه نمی شود. در مقایسه با کل بشریت تنها عده معدودی هستند که تجربیات آن ها اگر توسط دیگران مورد قبول قرار بگیرد، پیشرفت به شمار خواهد آمد. اما این عده معدود نمک زمین هستند. بدون آن ها زندگی انسان مانند مردابی راکد است. فقط این نیست که آن ها چیزهای خوبی را معرفی می کنند که قبلا” وجود نداشته، بلکه آن ها هستند که خوبی های زندگی را نیز حفظ می کنند. اگر هیچ چیز جدیدی برای آموختن نبود، آیا هوش انسانی ضرورت خود را از دست نمی داد؟ آیا می توانست دلیلی باشد تا کسانی که به همان اعمال قدیم می پردازند، علت آن اعمال را که آن ها را از انسانیت دور و گله مانند می کند فراموش کنند؟ میلی غریب در مفیدترین اعتقادات و روش ها برای تنزل انسانیت به مرتبه ماشینی شدن وجود دارد و جز توالی انسان هایی که اصالت جاویدان، آن ها را از تبدیل شدن آن باورها و روش ها به سنت ممانعت می کند، این پیکر مرده هرگز کوچکترین شوکی از هر چیز به واقع زنده دریافت نمی کرد و هیچ دلیلی برای نامیرا بودن تمدن هایی همچون امپراطوری بیزانس وجود نداشت.
این واقعیت دارد که انسان های نابغه اقلیت کوچکی را تشکیل می دهند، اما برای داشتن آن ها لازم است که خاکی را که در آن رشد می کنند حفظ کرد. نابغه فقط می تواند که آزادانه در جو آزادی نفس بکشد. انسان های نابغه فردتر از دیگر انسان ها هستند و در نتیجه کمترمی توانند بدون اینکه فشار زیان باری به آن ها وارد شود، خود را با اندک قالب هایی که جامعه برای اعضاء خود فراهم کرده است تطابق دهند، جامعه ای که زحمت ساختن شخصیت فردی را از شانه اعضایش برداشته است.
اگر از روی کمرویی خود را وادار به پذیرفتن یکی از این قالب ها کنند و بگذارند تا تمام آن بخش از آن ها که نمی توانند تحت فشار گسترش یابند همچنان وسعت نیافته باقی بماند، جامعه برای نوابغ اش سودی نخواهد داشت. اما اگر از شخصیت قوی بهره مند باشند و محدودیت هایشان را در هم بشکنند، نمادی برای جامعه ای خواهند بود که در جهت تنزل دادن آن ها به انسان عادی موفق نشده است.
از این رو برنوابغ پافشاری می کنم و برضرورت اجازه دادن به آن ها که آزادانه خود را در فکر و عمل نشان دهند. مردم فکر می کنند نبوغ چیز خوبی است اگر بتواند انسانی را قادر کند تا شعر هیجان انگیزی بسراید و یا یک نقاشی بکشد. اما در واقع اصالت در فکر و عمل است که نابغه را مستثنا می کند. اگر چه اکثریت آن را تحسین برانگیز ندانسته و در ته دل می پندارد که شاید بدون آن ها همه چیز بهتر هم می بود. متاسفانه این خیلی طبیعی است. اصالت چیزیست که اذهان غیراصیل نمی توانند لزوم و فایده آن را حس کنند. نمی توانند سود آن را برای خود ببینید. آخر چطور باید بتوانند؟ اگر می توانستند ببینند که چه هدیه ای برای آن ها دارد آن زمان دیگر اصالت نبود. اولین خدمتی که اصالت به آن ها می کند، این است که چشم های آن ها را باز می کند، چشم هایی که زمانی کاملن بسته بودند و آن ها این شانس را پیدا می کنند که خود نیز اصیل باشند. در این میان، با در نظر گرفتن این که هرگز اتفاقی نیفتاده که کسی در انجام آن نخستین نفر نبوده باشد و اینکه همه چیزهای خوب موجود ثمره اصالت هستند، بگذارید آنقدر متواضع باشند که باور کنند که هنوز کاری برای انجام دادن باقی مانده است و به خود اطمینان دهند که هر چه بیشتر به اصالت نیاز داشته باشند، کمتر از خواست آگاه خواهند بود.
در حقیقت هر چقدر هم که از برتری روانی مفروض تقدیر کنند و حتی برای آن بها پرداخت کنند، میل عمومی، در سرتاسر جهان میان مایگی قدرت های برتر در میان نوع بشر است. درتاریخ باستان در قرون وسطا و تا درجه نزولی از طریق دوران گذار طویل از فئودالیته تا زمان حاضر، فرد قدرتی در خود بوده است و اگر از استعدادهای بزرگ یا موقعیت اجتماعی برتری برخوردار بود، آن زمان قدرتی قابل ملاحظه به شمار می آمد. در زمان فعلی فردها در میان توده ها گم شده اند. در سیاست حرفی یاوه است که بگوییم اکنون نظر مردم است که بر دنیا حکومت می کند. تنها قدرت شایسته این نام از آن توده ها و حکومت است، در حالی که آن ها خود را ارگانی برای تمایلات و غرایز توده ها در آورده اند. این مسئله در روابط اجتماعی و اخلاقی زندگی خصوصی به اندازه معاملات عمومی واقعی است. کسانی که نظرات آن ها در کنار نظرات عمومی می آید، همیشه از همان نوع نیستند. در آمریکا، آن ها کل جمعیت سفید پوست و در انگلستان اساسن طبقه متوسط هستند. اما آن ها همیشه توده وار یعنی میان مایگی جمعی هستند و آنچه ابداع شده چیست؟ دیگر توده ها نظرات خود را از مقامات عالی رتبه کلیسا و یا حکومت، رهبران متظاهر و یا کتاب ها نمی گیرند. تفکر آماده شده برای آن ها توسط انسان هایی بسیار شبیه خودشان تدوین می شود که با نام آن ها و در حل و فصل مسائل آن ها از طریق رسانه ها اقدام می کنند.
شکایتی از کل ماجرا ندارم. با در نظر گرفتن وضعیت ذهنی پایین انسان ها، قصد ندارم بگویم که گزینه بهتری وجود دارد. اما این مانعی برای حکومت میان مایه برای میان مایگی نیست. هیچ حکومت دمکرات یا آریستوکراتی در عملکردهای سیاسی یا در نظریات، کیفیت و حالات ذهنی هرگز از میان مایگی فراتر نرفته است؛ مگر اینکه عده کثیری پذیرفته باشند که تحت تاثیر شوراها و یا فرد یا افراد معدود مستعدی باشند. آغاز هر چیز اصیل و خردمندانه از فرد و اساسن همیشه از یک فرد شروع شده است. افتخار و شکوه انسان متوسط این است، که توانایی پیروی از آن آغاز گر را دارد. این که می تواند به لحاظ درونی به آن خرد و اصالت پاسخ بدهد و با چشمان باز تحت رهبری آن ها قرار بگیرد.
من نوعی از «قهرمان پرستی» را تایید نمی کنم که انسان نابغه قدرتمند را برای به دست گرفتن حکومت جهانی و وادار کردن جهان به انجام هر آنچه که او می گوید، تشویق می کند. تنها چیزی که می تواند ادعا کند آزادی برای اشاره به راه است. نیروی سوق دادن اجباری دیگران به آن نه تنها با آزادی و توسعه مغایر است، بلکه برای خود انسان قوی نیز مخرب می باشد. به هر حال این طور به نظر می رسد که وقتی عقاید توده ها یعنی صرفن انسان های متوسط، همه جا قدرت حاکمه باشد؛ نقطه مقابل و اصلاحی آن باید فردیت مشخص بیشتر و بیشتر آنانی باشد که در مراتب بالاتری از تفکر قرار دارند. خصوصا” در این موقعیت ها است که فردهای استثنایی به جای این که بازداشته شوند، باید برای عملکرد متفاوت با توده ها ترغیب شوند. در زمان های دیگر انجام چنین کاری مزیتی محسوب نمی شد؛ مگر این که فرد نه تنها متفاوت، بلکه بهتر نیز عمل کند. در این دوره، مثال صرف عدم تطابق، امتناع صرف از زانو زدن در مقابل عادت خود خدمتی به شمار می آید. دقیقن به خاطر این که استبداد عقیده مثل این است که نامتعارف بودن را مایه ننگ بداند. مطلوب است که برای در هم شکستن آن استبدادT انسان ها نامتعارف باشند. نامتعارف بودن همیشه در هر زمان و هر جایی که قدرت شخصیت حضور داشته افزایش یافته است و میزان نامتعارفی در جامعه عمومن با میزان نبوغ، قدرت روانی و جسارت اخلاقی موجود در آن متناسب بوده است. بطوری که امروز عده کمی جرات می کنند نامتعارف باشند و این خود خطر اصلی زمان ما است.
گفتم که دادن آزادترین میدان ممکن به هر چیز نامرسوم اهمیت بسیاری دارد. چرا که می تواند به وقت مقتضی در زمانی دیگر به رسوم تبدیل شود. اما استقلال عمل و وقع نگذاشتن به عرف تنها به این سبب نیست که فقط انسان هایی با برتری روانی مشخص، ادعای منصنفانه ای برای پیش بردن زندگی هایشان به شیوه خود دارند، بلکه به خاطر این شایسته تشویق است، که در سایه آن شیوه های بهتری از عمل و رسوم با ارزش تری از انتخاب های عمومی می توانند شکوفا شوند. هیچ دلیلی وجود ندارد که کل موجودات انسانی باید از یک الگو یا تعداد کوچکی از الگوها ساخته شده باشند. اگر انسانی دارای قدری عقل سلیم و تجربه باشد، نحوه انتخابی خود او برای زندگی اش بهترین گزینه است، نه به خاطر این که آن گزینه درخود بهترین است، بلکه تنها به این دلیل که انتخاب خود او است. انسان ها گوسفند نیستند. حتی گوسنفدان نیز آنقدر که ازهم غیرقابل تشخیص باشند، به هم شبیه نیستند. یک انسان نمی تواند یک کت یا یک جفت پوتین اندازه خود بگیرد؛ مگر این که یا به اندازه او دوخته شده باشد یا یک انبار پر از کت و پوتین داشته باشد تا از میان آن ها انتخاب کند. آیا به سامان آوردن زندگی ازاندازه یک کت آسان تر است، آیا موجودات انسانی درتمامی تطابقات جسمی و روحی خود بیشتر به هم می مانند یا شکل پاهایشان؟ اگر انسان ها تنها در سلیقه با هم تفاوت داشتند، همین یک دلیل برای این که نخواهیم آن ها را از روی یک الگو شکل بدهیم، کافی بود. اما انسان های متفاوت به شرایط متفاوتی نیز برای توسعه معنوی خود نیاز دارند و دیگر نمی توانند در اخلاقیات یکسان بطور سالم زندگی کنند، همان طور که همه گونه های گیاهان نیز نمی توانند در یک جو و آب و هوا زندگی کنند. مواردی که به یک شخص در پروراندن طبیعت برترش کمک می کنند، می توانند در مورد شخص دیگر مانعی باشند. وضعیت یکسان زندگی برای یک فرد می تواند مناسب باشد، و تمامی استعدادها و شادکامی او را در بهترین وضعیت نگاه دارد، در حالی که برای انسانی دیگر می تواند سدی به شمار بیاید و تمامی زندگی درونی او را در هم ریخته یا به تعلیق در آورد و این گونه تفاوت ها در میان انسان ها در ریشه شادی آن ها، حساسیت آن ها نسبت به درد و عملکرد عوامل فیزیکی و اخلاقی بر روی آن ها متفاوت است. اگر تنوع در حالت های زندگی آن ها وجود نداشته باشد، نه سهم خود را از شادی به دست می آورند و نه به میزان مطلوب ظرفیت طبیعت خود، به لحاظ روانی، اخلاقی و زیبایی شناسی رشد می کنند. پس چرا باید علائق اکثریت به آن ها تحمیل شود؟ این طور نیست که در هیچ کجای دنیا تنوع سلیقه تمامن به رسمیت شناخته نشده باشد. یک انسان می تواند بدون شرمساری قایق سواری، سیگار کشیدن، موسیقی، ورزش یا شطرنج، ورق یا مطالعه را دوست داشته باشد یا نداشته باشد، چون هر دو آن ها یی که این موارد را دوست دارند و چه آن ها که ندارند آنقدر بی شمار هستند که نشود آن ها را سرزنش کرد. اما مرد و بیشتر زنی که به خاطر انجام «عملی که هیچکس تا به حال انجام نداده» یا به خاطر« انجام ندادن عملی که همه انجام می دهند» متهم می شود چنان تحقیر می شود که گویی مرتکب جرمی اخلاقی شده است. فرد نیاز دارد که یک عنوان یا مقام داشته باشد یا توجه افراد صاحب مقام را جلب کند تا قادر باشد در لذت بردن بدون ضرر رساندن به دیگران زیاده روی کند. اما تکرار می کنم هر کسی که به خود اجازه افراط می دهد، خطر چیزی بدتر از شنیدن سخنان تحقیر آمیز را به خود روا داشته است… .
ترکیب همه این علت ها، مجموعه ای از تاثیرات خصمانه جمعی نسبت به فردیت ایجاد می کند، تاثیراتی که حفظ آزادی فردی را دشوار می سازد. فرد با دشواری فزاینده ای روبرو خواهد شد، مگر این که بخش هوشمند و آگاه جامعه بتواند به ارزش او پی برده و ببیند که تفاوت ها حتی اگر در جهت بهبود جامعه هم نباشند خوب هستند. اگر بنا باشد که مدافعان فردیت بردرستی این امر پافشاری کنند، زمان آن هم اکنون است و این در حالی است که کوشش برای به سرانجام رساندن این همگون سازی تحمیلی ادامه دارد. باید در نظر داشت که فقط در مراحل اولیه این یکسان سازی است که ایستادگی ومقاومت می تواند در مقابل تجاوز و تعدی موفق باشد. این ادعا که باید همه شبیه ما باشند از بستری که از آن تغذیه می کند، رشد کرده است. اگر این ایستادگی و مقاومت آن چنان ضعیف عمل کند که زندگی به یک نوع واحد تنزل یابد، هر گونه عمل خارج از معیارهای آن نوع واحد، ناپاک، غیراخلاقی و حتی هیولا وار و ضد طبیعت شناخته خواهند شد. کافی است نوع بشر به زندگی در این اجتماع همسان سازی شده عادت کند. در آن صورت به سرعت تبدیل به چیزی می شود که نمی تواند تنوع را تصور کند.
*برگرفته از « Perspectives in Social Philosophy – By Robert N.Beck »
۱۳ لایک شده
3 Comments
نیما
واقعا جای این جور مطالب خالی بود.. از مترجم محترم تشکر می کنم و منتظر ترجمه های دیگر ایشان هستم…
Admin
از توجه شما به مطالب سایت سپاس گزاریم
آرمان خرمک
من از مهناز دقیق نیا بابت انتخاب های آگاهانه و متناسب با شرایط جاری در جامعه کمال تشکر رو دارم، وقتی این متن و متن پیشین از جارل رو خوندم یاد “فرار از آزادی” اریک فروم افتادم، بیان این متون به مثابه چیزی که حسش می کنیم ولی عاجز در تعریف اون هستیم، سپاس فراوان