طنزپردازان آمریکا
قسمت چهاردهم:
تحلیل داستانی از « مارک تواین »
محمدعلی علومی
مصاحبه
ترجمه : احمد شاملو
جوانک قوی، چابک و تروفرز، به تعارف من گرفت رو صندلی نشست و گفت: که از طرف شورای نویسندگان «رعدیومیه» آمده است و اضافه کرد:
– انشاء الله مو دماغ تان که نشده ام.آمده ام باتان مصاحبه کنم.
– آمده اید چه کار کنید؟
– باتان مصاحبه کنم.
– آها! خیلی خوب.بسیار خوب.اهوم! … بسیار بسیار خوب…
دست بر قضا آن روز صبح چندان قبراق نبودم و سیم هایم، بفهمی نفهمی، قره قاتی بود.ناچار رفتم تو کتابخانه شش هفت دقیقه ای تفحص کردم. اما دیدم نه، جز این که دست به دامن خودِ جوانک بشوم چاره ای ندارم.
گفتم: چه جور هجیش می کنید؟
– چی را چه جور هجی می کنم ؟
– «محاصبه»را.
– الله اکبر!با املائش چه کار دارید؟
– با املاء کاری ندارم، می خواهم ببینم معنیش چیست .
– دارم شاخ در می آورم …خوب.باشد. خودم براتان معنیش می کنم . برایم مثل آب خوردن است.اگر…
– اوه!عالی است! کلی رهین منت تان می شوم.
– میم و صاد: مص،آ و ح جیمی: مصاح….
– عجبا،عجبا..بامیم.
– خوب،معلوم است.
– پس برای همین بود که این قدر پیش گشتم!
– د! پس فکر می کردید با چی نوشته می شود آقاجان؟
– راستش دیگر نمی دانم.لغتنامه ی من به قدر کفایت کامل است.داشتم تصاویرِ ته کتاب را ورق می زدم که عکس آن چیز را تویش پیدا کنم.آخر چاپ خیلی قدیم است.
– آقا جان عزیز من! محال است شما تصویری پیدا کنید که مفهوم «مصاحبه»را به تان نشان بدهد،حتی توی آخرین چاپ لغتنامه….راستش-البته انشاءالله مرا می بخشید، قصد کمترین توهینی را ندارم – آن قدرها که خیال می کردم هوشمند و فهیم به نظر نمی آئید…جان خودم هیچ منظورم این نیست که بکوبم تان…
– اوه،زیاد مهم نیست. این حرف را بیش تر وقت ها شنیده ام،آنهم از زبانِ آدم هایی که خیالِ پاک کردن سبزی مرا داشته اند، و نه اصلا علتی داشته که سبزیم را پاک کنند… من راستی راستی از این جهت آدم فوق العاده ای هستم.به تان اطمینان می دهم.همه از ته دل همین را می گویند.
– من هم به طیب خاطر اذعان دارم به این نکته… خوب، خوب، برگردیم به کارخودمان: لابد حضرت تان مستحضر هستید که این روزها مصاحبه با اشخاص سرشناس خیلی متداول است.
– حقیقتش این که، از شما دارم می شنوم.باید چیز فوق العاده جالبی باشد… خوب، بفرمائید که، این کار را با چه وسیله ای انجام می دهید؟
– والله، آدم از شما حیرت می کند… در بعض موارد بهتر است این کار با چماقی، دسته بیلی، چیزی، صورت بگیرد.اما معمول اش این است که مصاحبه کننده یک مشت سوال مطرح می کند تا طرف مصاحبه به شان جواب بدهد.این، ترتیبی است که باعث می شود صحبت کُرک بیندازد… حالا اجازه می فرمائید بنده چند تا سوال مطرح کنم؟ سوال های حساب شده ای که پاره ای نقاط چشمگیر زندگی اجتماعی و خصوصی شما را روشن کند.
– اوه، با کمال میل! گیرم من حافظه ی بسیار بسیار بدی دارم، انشاءالله از این بابت مرا می بخشید.غرضم این است که حافظه ام نظم و ترتیب درستی ندارد.عجیب بی نظم و آشفته است.گاهی چهار نعل می تازد، گاهی هم پانزده روز یک جا کنگر می خورد؛ لنگر می اندازد.پاک اسباب دلخوریم شده آقا.
– زیاد مهم نیست.حداکثر سعی تان را می کنید دیگر.
– آن که به روی چشم! تا جایی که بتوانم سعی می کنم.
– ممنون… خوب، حاضرید؟ دارم شروع می کنم.
– حاضرم.
– چندسال تان است؟
– امسال ژوئن پا می گذارم تو نوزده.
– عجب! مرا بگو که فکر می کردم سی و پنج سال را شیرین دارید… خوب.کجا دنیا آمده اید؟
– تو «میسوری».
– نوشتن را از کی شروع کردید؟
– از ۱۸۳۶
– چه طور همچین چیزی ممکن است؟ مگر نگفتید تو ژوئن نوزده سالتان می شود؟
– نمی دانم والله . راستش ، به نظر عجیب می آید .
– خیلی عجیب. از آدم هایی که شناخته اید کدام یکی به نظرتان فوق العاده آمده ؟
– آرون بور. AARON BURR
– آخر برای شما که نوزده سالتان است چه جوری ممکن بوده با آرون آشنا بشوید؟
– بفرمایید که اگر مطالب مربوط به مرا بهتر از خودم می دانید دیگر چرا استنطاقم می کنید؟
– اوه، این فقط فکری بود که از ذهنم گذشت. بگذریم… در چه شرایطی با آرون بور ملاقات کردید؟
– آها؛ یک روز که همین جور قضا قورتکی رفته بودم تشییع جنازه اش، ازم خواهش کرد یک خرده کم تر سر و صدا راه بیندازم، و…
– وای خدای بزرگ! آخر وقتی شما رفته باشید تشییع جنازه اش، یعنی اینکه او مرده بود. اگر مرده بوده هم که دیگر برایش فرق نمی کرده شما سر و صدا راه بیندازید یا نه؟
– نمی دانم والله. او همیشه از این بابت یک چیزیش می شد.
– هیچ حالیم نمی شود. از یک طرف می گویید باتان حرف زده. از یک طرف می گویید مرده بود…
– من کی گفتم مرده بود.
– بالاخره چی؟ مرده بود یا زنده بود؟
– راستش بعضی ها می گویند مرده بود، بعضی ها هم می گویند حیات داشت.
– اما شما خودتان… شما خودتان چه عقیده ای داشتید؟
– خوب.. آخر به من چه ربطی داشت، مگر مرا می خواستند چال کنند؟
– آخر با وجود این… استغفرالله! انگار بی خود داریم کشش می دهیم.گمان نکنم به جایی برسیم… خوب. بگذارید چیز دیگری ازتان بپرسم: تاریخ تولدتان کی است؟
– دوشنبه ۳۱ اکتبر ۱۶۹۳.
– آخر همچو چیزی غیرممکن است! در آن صورت شما حالا باید صد و هشتاد سالتان باشد. چه جوری می توانید همچو چیزی را توجیه کنید؟
– خوب، چه مرگم است که توجیهش کنم.
– آخر، آن اول گفتید که دارم پا می گذارم تو نوزده. حالا می گویید صدوهشتاد سالم است… روراست دارید نقیض گویی می کنید دیگر. مگر نه؟
– راستی؟ شما هم متوجهش شدید؟ (دستهایش را فشردم) راستش خودم هم به کرات به نظرم آمده که این دو تا با هم نمی خوانند. اما هنوز که هنوز است نتوانسته ام اشکالش را برطرف کنم… ضمناً- خودمانیم- شما هم خیلی سریع متوجه این جور نکته ها می شویدها!
– از اظهار لطف تان ممنونم… آیا برادرها و خواهرهایی هم دارید، یا داشته اید؟
– ها! گ… گ… گمان کنم بله. منتها یادم نمی آید.
– اوهو! این دیگر عجیب و غریب ترین حرفی است که در عمرم شنیده ام!
– چرا آخر؟ چرا این جور فکر می کنید؟
– چه طور می توانم جور دیگر فکر کنم؟
– اوه، آنجا را باش! آن قاب روی دیوار عکس کیست؟ یکی از اخوی ها نیست؟
– آخ، آره آره آره! حالا یادم انداختید.یک برادرم است.یا به اسمی که صدایش می کردیم: ویلیام، بیلی… طفلکی بیل!
– عجب! پس لابد مرده؟
– گفت و گو ندارد. دست کم من مرده خیالش می کنم.
– آخر هیچ وقت نتوانستیم حقیقتش را بفهمیم.پشت پرده ای از اسرار باقی ماند.
– غم انگیزاست. راستی که غم انگیز است. مفقود شده، نه؟
– از یک بابت، و به طور کلی، بله… بردیم خاکش کردیم.
– خاکش کردید؟ خودتان بردید خاکش کردید، و نتوانستید بفهمید که زنده بود یا مرده؟
– کدام گردن شکسته همچین حرفی به شما زد؟ وقتی خاکش می کردیم درست و حسابی مرده بود.
– چه کنم والله، اقرار می کنم که اصلا نمی توانم از این قضیه سردر آرم. اگر خاکش کرده اید و در عین حال یقین هم داشته اید که راستی راستی مرده است…
– نه، نه، ما فقط فکر می کردیم که او مرده.
– آها؛ حالا فهمیدم. بعدش دوباره زنده شد.
– به پیرو پیغمبر قسم که نه!
– من که در عمرم همچنین چیزی نشنیده بودم. یک بابایی مرده است و برده اند خاکش کرده اند… خوب این دیگر پرده اسرارش کجا بود؟
– د، همین دیگر! موضوع عجیبش همین جاس… باید حضور انور آقایی که شما باشید عرض کنم که ما، یعنی من و آن مرحوم، دو تا برادر دو قلو بودیم. پانزده روزه که بودیم، یک روز توی حمام قاتی مان کردند، طوری که دیگر معلوم نشد کدام کدام هستیم، و یکی از ما دو تا توی آب خفه شد که البته معلوم نشد کدام یکی مان. بعضی ها می گویند آنی که خفه شد «بیل» بود، بعضی دیگر می گویند نه خیر، بیل نبود و من بودم.
– راستی که خیلی عجیب است ها! حالا عقیده خودتان چیست؟
– خدا می داند! حاضرم هست و نیستم را بدهم از این قضیه سر دربیاورم.این راز بزرگ و وحشتناک سایه سیاهش را روی همه زندگی من انداخته.اما حالا می خواهم سری را پیش شما فاش کنم که تا امروز به دیار البشری نگفته ام. یکی از ما دوتا برادرها نشانه ای داشت، یعنی خال گنده پشت دست چپش بود. آن برادر، من نبودم. به عبارت دیگر بچه ای که غرق شده، منم!
– والله من که ا زهمان اول کمترین سری تو این قضیه ندیدم.
– شما ندیدید. اما من می بینم. این که خلق الله چنان سرشان با ته شان مشغول بازی باشد که بروند به جای این بچه، آن یکی بچه را خاک کنند، موضوعی است که هر کار می کنم تو کت من نمی رود… منتها، هیس! مبادا جلو اهل خانه از این بابت چیزی بگویید ها! خدا شاهد است بابا ننه من غم و غصه شان خیلی بیش تر از آن است که دیگر این یکی هم قوز بالا قوزشان بشود.
– بسیار خوب.گمان کنم اطلاعاتی که تا این جا به دست آورده ام عجالتا کافی است. از بابت زحمتی که قبول فرموید هم کلی ممنون.اما آن قضیه تشییع جنازه «آرون بور» خیلی نظرم را گرفته. بی زحمت ممکن است بفرمائید که، به خصوص چی باعث شد آرون بور را به چشم یک مرد بسیار جالب توجه نگاه کنید؟
– به! جزئیات بی معنایی است. میان پنجاه تا آدم حتی یک نفر هم متوجهش نمی شد.وعظ که تمام شد، موقعی که جمعیت برای رفتن به گورستان آماده می شد و جنازه را قشنگ تو تابوت گذاشته بودند، درآمد و گفت بدش نمی آید که برای آخرین بار به مناظر اطراف نگاهی بیندازد. آن وقت پا شد رفت بالا و گرفت بغل دست راننده نشست…
به این جا که رسیدم، جوانک تعظیمی کرد و رفت.
از مصاحبتش کلی حظ برده بودم. از این که دیدم دارد می رود غصه ام شد.
بررسی داستان
داستان، بیش تر نشانه های اصلی ولی زود هنگام «مکتب فرانوگرا» را دارد- واژه سازی کرده ایم، فرمود: گر تو نمی پسندی، تغییر ده «کلام» را!- یعنی در این داستان، «مارک تواین» احساس و خیال را بر عقل برتری می دهد و خرد گریز است و داستان، قابلیت تاویل فراوان دارد و به همین سبب، متن بر مولف (نویسنده) مقدم است.زیرا داستانی است نسبی گرا و حتی پر از تناقض و نظایر اینها با این توضیح بیش تر که …
در اولین نگاه، به نظر می آید که داستان روایتی پریشان از قول آدمی بسیار ابله و حتی مخبط باشد اما این موضوع، تنها لایه ی ظاهر و جلوه ای بیرونی از داستانی گسترده و ژرف نگر است متکی بر زمینه و پس زمینه های متعدد و مختلف اجتماعی- اقتصادی و فرهنگی.
شاید مهمترین مطلب در بررسی زمینه های ایجاد آثاری چون «یک مصاحبه» این است که علم و صنعت و به طرزی ناگزیر روابط تولیدی، اجتماعی و فرهنگی و فلسفی همراه و پیوسته با صنعت و علم، از دست یابی به مدعاهای خود مانند این که می توان به یاری علم و فن: «عالمی دیگر ساخت و از نو آدمی» عاجز ماند.آن طور که بخش گسترده ای از دستاوردهای واقعی آن ادعاهای عجیب و غریب عبارتند از: ایجاد جنگ های جهانی، افزایش فلاکت مادی و معنوی انسان در قسمت اعظم کر ه ی زمین، بی معنا شدن هستی و تخریب شدید محیط زیست در سراسر دنیا و… نظایر این ها . در این میان تعدادی از هنرمندان مانند «تی.اس.الیوت» و «مارک تواین» و… با آثارشان، خطر ویرانگر را هشدار داده بودند.آثاری مانند…
«یک مصاحبه» ی «مارک تواین»، دو وجه دارد.در وجه آشکار که «طنز موقعیت» را ایجاد می کند، شخص مصاحبه شونده – راوی داستان- باید موقعیت اجتماعی برجسته ای داشته باشد که مورد مصاحبه قرار گرفته است ودر تضاد با چنان موقعیتی است که بلاهت، حماقت و حتی خبط های راوی- مصاحبه شونده- طنز موقعیت را باعث می شود اما در لایه و در وجه نهان داستان، موضوع بسیار مهم تر از این حرف هاست و…!
داستان، ادعانامه ای است از منظر طنز، علیه دانش دائره المعارفی و ژرونالیستی، علیه علم سطحی نگر و متکی بر اعداد و تواریخ ایام و همچنین ادعانامه ای است علیه شرایطی مصیبت بار که مردگانش زنده اند و زندگان اش مرده! همچنین داستان، بیان حسرت است: حسرت طبیعت، حسرت زندگی!
با این همه، حرف های ما مبهم و کلی است.بنابراین به متن داستان رجوع می کنیم.
در وجه ولایه پنهان داستان- در گفتگوهای مصاحبه گر و راوی (مصاحبه شونده)- فهم و رفتار دائره المعارفی و ژرونالیستی و همچنین دانش سطحی متکی بر ارقام و اعداد و تاریخ ها، از منظر طنز به نقد کشیده شده است.در داستان آمده:
« – آمده ام باتان مصاحبه کنم…
– آها! خیلی خوب. بسیار خوب. اوهوم!… بسیار بسیارخوب… چه جور هجیش می کنید؟…
– میم و صاد: مص، آ و ح جیمی: مصاح…
– عجبا، عجبا… با میم… پس برای همین بود که این قدر پی اش گشتم!… لغتنامه ی من به قدر کفایت کامل است.داشتم تصاویر ته کتاب را ورق می زدم که عکس آن چیز را تویش پیدا کنم…
– آقا جان عزیز من… آن قدرها که خیال می کردم هوشمند و فهیم به نظر نمی آیید… به جان خودم هیچ منظورم این نیست که بکوبمتان…
– اوه، زیاد مهم نیست این حرف ها را بیش تر وقت ها شنیده ام!»
از طریق چنین گفتگوها و صحنه ی نمایشنامه ای است که فهم دائره المعارفی و لغتنامه ای و دانش ژرونالیستی را با طنزی گزنده به مضحکه گرفته می شود و موضوع مذکور، دائماً گسترده می گردد و مثلاً:
« – نوشتن را از کی شروع کردید؟
– از ۱۸۳۶
– چطور همچین چیزی ممکن است.مگر نگفتید تو ژوئن نوزده سالتان می شود؟
– نمی دانم والله. راستش به نظر عجیب که می آید.
– تاریخ تولدتان کی است؟
– دوشنبه ۳۱ اکتبر ۱۶۹۳
– در آن صورت شما حالا باید صدو هشتاد سالتان باشد.چه جوری می توانید همچو چیزی را توجیه کنید؟ … رو راست دارید نقیض گویی می کنید دیگر. مگر نه؟
– راستی؟ شما متوجهش شدید؟ (دست هایش را فشردم) راستش خودم هم به کرات به نظرم آمده که این دو تا با هم نمی خوانند…»
اما حیرت انگیزتر این که…
موضوع طنز یعنی نقد مضحکه آمیز هستی پریشان، بنا به تعبیری شاعرانه از خودم: چون موجی از خشم و خنده ای تلخ می رود و گسترده تر بر می گردد! و به طرزی غیرمستقیم و از طریق گفتگوها، شرایطی چنان گیج کننده و حتی مصیبت بار توصیف می شود که در آن، تفاوتی میان زندگان و مردگان نیست بلکه زندگانش مرده و مردگانش زنده اند.می گوید:
«- یک جور که همین جور قضا قورتکی رفته بودم تشییع جنازه آرون بور، ازم خواهش کرد یک خرده کم تر سروصدا راه بیندازم و…
– وای، خدای بزرگ! آخر وقتی شما رفته باشید تشییع جنازه اش، یعنی این که او مرده بود و… برایش فرقی نمی کرده شما سروصدا راه بیندازید یا نه؟… از یک طرف می گویید باتان حرف زده. از یک طرف می گویید مرده بود…
– راستش ، بعضی ها می گویندمرده بود، بعضی ها هم می گویند حیات داشت.»
موضوع مذکور، گسترده تر گشته و دایره بیرونی، شامل واقعیت وجودی راوی (مصاحبه شونده) نیز می شود و طنز، جنبه ی فلسفی نیهلیستی به خود می گیرد:
«- … ما، یعنی من و آن مرحوم، دو تا برادر دو قلو بودیم… و یکی از ما دو تا توی آب خفه شد. بعضی ها می گویند آنی که خفه شد «بیل» بود، بعضی دیگر می گویند نه خیر، بیل نبود و من بودم… یکی از ما دوتا برادر نشانه یی داشت، … آن برادر من بودم به عبارت دیگر: بچه ای که غرق شده، منم!
اما… این که خلق الله بروند و به جای این بچه، آن یکی بچه را خاک کنند، موضوعی است که هر کار می کنم تو کت من نمی رود.منتها، هیس مبادا جلو اهل خانه از این بابت چیزی بگویید ها! خدا شاهد است بابا ننه من غم و غصه شان خیلی بیش از آن است که دیگر این یکی هم قوز بالا قوزشان بشود.»
آن چه در سراسر داستان و در صحنه ای شبیه به نمایش های پوچی آمده، همان برتری خیال بر عقلانیت و خردگریزی از طریق بیان تناقضات است. از منظر فلسفه، «یک مصاحبه» داستانی «عبث نما» یا نیهلیستی است به این سبب و با این زمینه ها که غرب از عصر ایمان مسیحی و دوران قرون وسطا و سلطه ی ارباب کلیسا گذشته است اما با علم ارقام و دانش روزنامه ای و فهم لغتنامه ای و دایره المعارفی نیز، هرگز خوشبخت نشده است: «این راز بزرگ و وحشتناک سای ی سیاه اش را روی همه زندگی من انداخته.»
با این همه، داستان، کاملاً و بالتمام، بدبین نیست. زیرا در نگاه «مارک تواین» عزیز و شریف، هنوز مناظر طبیعت هست که در خور توجه و نگاه باشد. در داستان آمده: «- میان پنجاه تا آدم، حتی یک نفر هم متوجهش نمی شد . موقعی که … جنازه را قشنگ تو تابوت گذاشته بودند آرون بور درآمد و گفت بدش نمی آید که برای آخرین بار به مناظر اطراف نگاهی بیندازد. آن وقت پا شد رفت بالا و گرفت بغل دست راننده نشست…»
و البته، ناگفته پیداست که «یک مصاحبه» از مصادیقِ «طنز سیاه» است زیرا طنزی است تلخ اندیش و زهرآگین که از خنده مسخره و بی دلیل به دوراست…
۱ مرتبه لایک شده