عقب نشینی
قباد حیدر
تانک دشمن که از روی ما رد شدگفتم : می بینی جنگ همه جا هست، حتی اینجا!
شنی غول پیکر درست ما را از وسط دو نیم کرده بود، گفتم : مرجان از تو چیزی باقی مانده؟گفت: فقط چشمام، اون هم توی گل و لای، نمی تونم خوب ببینم. گفتم : منم همینطور، از دست و پام خبری نیست، فکر کنم مرده ایم!
: نه ،اگر مرده ایم تو داری با چی حرف می زنی؟ ضمن اینکه چشمات به چی وصله …
: باور می کنی هیچی ! فقط چشمام را حس می کنم، تو اون پرنده سیاه را می بینی، ته آسمان؟
: آره، آره می بینم.
:می تونی منو ببینی؟
: نه، دیوانه ! من له شده ام و فکر کنم چشمام افتاده لای حباب های آب و گل!
گفتم: صدا را می شنوی؟ یه تانک دیگه داره میاد، به نظرت دوسته یا دشمن؟
: این صدای تانک خودمونه
: از کجا فهمیدی؟
: خوب معلومه راننده اش عصبی و خسته اس.
: تو اینا رو از کجا تشخیص دادی؟
: احساسم له شده تو گلها و وصله به شنی تانکی که داره میاد و اینطوری می فهمم.
تانک غژغژکنان چهار یا پنج قدمی چشم من و مرجان توقف کرد و راننده با سیگار لای لبهاش سرکشید و با حیرت به دو جفت چشم بی پلک و بی سر و تنه و بدنه خیره شد. با صدای بلند به او می گویم خودی هستی؟
با حیرت می گوید: صدات از کجا در می یاد، البته که خودی هستم.
مرجان میگه : دیدی گفتم معتاده ، خسته و عصبی.
راننده تانک میگه: الان من چطور از اینجا رد شم؟ اونجوری هم بهم نگاه نکنید توی دنیای ما حتما به چیزی باید معتاد بود تا یه چیزایی به یادت بیاد و یه چیزایی رو فراموش کنی.
میگم: این خواست کیه؟
میگه: از کجا می دونم؟ لابد اونایی که تانک می سازن.
: خوب تو تانک داری از چند متر اون طرفتر هم می تونی رد شی مگه راه قحطیه.
میگه: عزیزم این تانک اموال عمومیه و من نباید الکی اون رو تو دست انداز بندازم، موندم با شما چیکار کنم ؟
میگم: ما که له شده ایم، شاید یه فشار دیگه مارا از این برزخ نجات بده.
مرجان جیغ می زند: دردم شروع شد، بچم داره میاد.
با حیرت می پرسم: مگه تو حامله بودی؟ چرا نگفتی؟
میگه : زنها همیشه حامله اند.
: حتی اگر کاری نکرده باشند؟
راننده تانک می خندد: این داره چرت و پرت میگه تو چرا ساده ای و گوش میدی؟ بچه را می خواد از کجا بیاره!
مرجان میگه: شما راست میگید، اما به جان مادرم احساس می کنم، بچه داره میاد حتی پشتک زدنش رو حس می کنم.
به راننده تانک می گم: یخ کردیم، حداقل برو کنار که آفتاب به ما بتابه، بچه اگر بیاد یخ می کنه
راننده میگه: تو تانک بیل دارم میخواین ببرم بزارمتون کنار جاده؟ همونجا خانومت وضع حمل کنه؟
میگم : باچشماش؟
میگه: منم گیج شدم.
مرجان میگه: کاش مرده بودیم بهتر نبود؟
میگم: سگ برینه قبرپدر اون راننده تانک دشمن، احمقا کشتن هم بلد نیستن آخه کی دیده…
راننده تانک میگه: خوب من دنبال همونم، تنها شما که نیستید جاده پر از چشم دست و پا و سرو کله است، این تانک های جدید همه خرابند تیرو تفنگ ندارند فقط از روی آدمها رد می شند و براشون مشکل درست می کنند.
مرجان میگه: به جون مادرم داره میاد آی، آی، آی
راننده تانک میگه: آره، اومد، دارم می بینمش، از لای گل ها یه بچه بیرون زد، چقدر هم خوشگله
میگم: میشه بیایی و به ما نشونش بدی؟
: من نامحرمم، بند ناف بچه هنوز به مادر وصله
میگم: مگه از مادرش چیزی می بینی؟
میگه: ولی بند ناف بچه لای گل و لایه حتمن اون زیر خبری هست
میگم: مرجان! مرجان، مرجان صدای منو می شنوی؟
راننده تانک می گه: فک کنم سر زا رفت.
میگم: از کجا فهمیدی؟
میگه: توی گل فقط یه بچه هست از چشمای همسرتون هم خبری نیست.
میگم: قهوه ایی رنگه، خوب نگاه کن، جوان، خیلی جوان ! زوده که تموم شه زندگیش.
راننده تانک میگه : با بچه میخوای چیکار کنی؟
میگم: بیار بزارش کنار خودم آفتاب گل و لای را خشک می کنه و یه چیزایی از ما پیدا می شه
راننده تانک میگه: فرصت نیست به ما دستور عقب نشینی دادن باید فرار کنم تانک اموال عمومیه باید نجاتش بدم .
صدای غژغژ شنی تانک ها فضا رو پر کرده.
با خودم فکر می کنم: من که گوش ندارم پس با چی می شنوم؟
صدای بی رمق مرجان را از لای گل ها می شنوم: بچه ام سالمه؟ من بچه ام را می خوام.
۱ مرتبه لایک شده