قلب غمگین در سوپر مارکت/بخش پایانی
راندال جارل
برگردان: مهناز دقیق نیا
هاینه گفت که انگلیسی صد مذهب و یک چاشنی دارد. ما هم همینطور هستیم و بسیار به این چاشنی یا رنگ یا سبک عادت کرده ایم، به این معادل زیبایی شناسانه برچسب های استاندارد، به حدی که هر چیز ساده ای بدون آن می تواند مبهم به نظر برسد. و همچنین برایمان سخت است که از یک سبک هنری به سبک دیگری تغییر جهت بدهیم، رفتار و توقعات خود را عوض کنیم و تخیل بی استفاده مانده خود را بکار بگیریم. شاعری خیلی زمان قبل، حتی برای بیشتر روشنفکران از بین رفته است. هر سال داستان، کمی دیگر رنگ می بازد. دوره ما عصر رمان های غیرداستانی، ستون شایعات، مصاحبه ها، رساله های مصور، مستندات، مقاله ها و کتاب های قطور است. یعنی چه نوشتاری و چه گفتاری، عصر حقایق واقعی در باره مردم واقعی است. هنر در ارائه واقعیت به ما دروغ می گوید. رسانه است که در راستای باور ما از یک مسئله سرگرم کننده نیمه راست و نیمه دروغ واقعیت را می گوید. این شخصیت های مشهور هستند که اهمیت آن ها بطور جهانی پذیرفته شده است، کسانی که حقایق مهمی در باره آن ها به ما گفته می شود. پس چطور شخصیت های یک داستان می توانند با آن ها رقابت کنند؟ این ها شخصیت های داستانی ما هستند، شاه لیرها و کلایتمنستراس ها. این رسانه ها هستند که به ما تصویرمی دهند، آن ها نوارهای ضبط شده و گزارشات بالینی افراد بزرگ و حتی افراد کوچک را ظاهرا” در اختیار ما قرار می دهند. با این همه اطلاعات به ظاهر مستند، آیا نیازی به داستان داریم؟ شکسپیر و تولستوی می توانند هر چیزی را در باره یک فرد به ما نشان دهند، اما این کار را مجله لایف هم انجام می دهد و وقتی صحبت از «لایف» باشد آن یک نفر واقعی است.
رسانه نیمه زندگی و نیمه هنر است و با هر دو هم زندگی و هم هنر رقابت می کند. و تماشاچیان خود را در هر دو سو از بین می برد و هر دو زندگی و هنر را نیز برای تماشاچیان تباه می کند. برای رقابت با رسانه زندگی به حد کافی قدرتمند نیست و همچنین سرگرم کننده هم به نظر نمی رسد و این میان هنر هم بسیار دشوار یا فردی یا تازه است، بسیار محدود و یا به گذشته وابسته است. ترکیب هنری از معانی و بیان و واقعیتی که رسانه به مردم ارائه می کند و همه می دانیم که آن در شکلی از پیش تعیین شده عرضه می شود چیزی بسیارموثروغیرقابل مقاومت و اعتیاد آورتر ازهنرواقعی است. اگر انسانی در تمام زندگی تنها از ترکیبی از مارزیپان و اتیل الکل تغذیه کرده باشد و خوردن برای او ورود به ناخودآگاهی با یک بستنی سودا باشد آیا می تواند با فکر کردن به این نتیجه برسد که رژیم نان وشراب و یا سیب و آب را به آن ها ترجیح می دهد؟ آیا انسانی که همه زندگی خود را صرف تماشای بازی های گلادیاتوری کرده می تواند موسیقی را به آن ترجیح بدهد؟ و آیا کسانی که تولید کننده نان و شراب و موسیقی بوده اند دست از این تولید برنخواهند داشت و به تولید نانی که نصف آن شکر و نصف دیگرش الکل باشد نخواهند پرداخت و یا موسیقی ای عرضه نخواهند کرد که با نوازنده ویلونسل در گلوی خونین ویلونیست تمام شود؟
رسانه به هنرمند آن چیزهایی را ارائه می دهد که او یاد گرفته انجام ندهد. چیزهایی که در گذشته هر هنر راستینی باید آن ها را نادیده می انگاشت. هنرمند امروز شاهد جایگزینی ارزش های رسانه وهنر رسانه ای با هنر راستین در جامعه است. هر که در خدمت رسانه بوده، می داند که آن چه برای مدیران او بسیار غیرطبیعی به نظر می رسد، برای دیگری بسیار طبیعی است. کار یک هنرمندهیچ شباهتی به محصول یک پیمانکار رسانه ندارد. تولید کنندگان، ناشرین و ناظرین صافی بین سازنده و مردم راشکل می دهند، فقط ذراتی به اندازه و وزن خود آن ها می توانند از این صافی تراوش کنند. وقتی به چهره های بی تفاوت و چشمان درشت آن ها زیر عینک نگاه کنید به طور کلی ازامر خلقت ناامید می شوید! البته خلقتی که فی البداهه در تخیل آن ها شکل گرفته است. بسیاری ملاحظات بیرونی در ساخت هر اثر وجود دارد که وقتی اثر به اتمام می رسد سازنده همه ی آن ها را ثانویه می یابد. دیگر تعجب نمی کنیم وقتی نویسنده ای که در باره موفقیت در تجارت، مقاله می نویسدو یک سناریو نویس و یا حتی یک شاعر مسئولین تبلیغات، ستون نویسان و سردبیران را به یاد ما بیاندازند. این ها همه تکنیسین هایی با توانایی تولید یک محصول استاندارد هستند. سخنوری که می تواند محرک خاصی را برای پاسخی خاص آماده کند مانند همان چیزی است که در شرایطی خاص سبب می شود بزاق دهان سگ ترشح کند. او درست برعکس نویسنده تخیلی است. به جای اینکه صرفنظر از فکر و خواسته دیگران ناامیدانه و سرسختانه به آنچه دیده و حس می کند و آنچه به نظرش درست و واقعی می آید پافشاری کند، بدون توجه به احساس و دیده خود هر آنچه را که مردم می خواهند و فکر می کنند به سادگی به آن ها می دهد.
فرهنگ توده نویسنده را تخریب و منزوی می کند و احساس واقعی او برای ایجاد ارتباط طبیعی با مخاطب از بین می رود . نویسندگان دیگر احساس رضایت نمی کنند،آثار هنری واقعی بیشتر و بیشتر از جامعه دور می شوند. با این حال نویسنده همانقدر به جامعه نیاز دارد که جامعه به او. همچنانکه قلمرو بسته فرهنگی ما کوچک تر و خشک تر و هیستریک تر و آکادمیک تر می شود، کسی درون نویسنده به حال او و مردم آن بیرون مویه می کند. ارنست وان دن هاگ یک مورخ بی رقیب فرهنگ توده این موضوع را بطور موجز به این شکل بیان می کند:« هنرمندی که کار برای بازار را رد می کند و به حاشیه می رود نمی تواند اثری را خلق کند، که اگر بازار نبود؛ قادر به خلق آن بود. بلکه بیشتر ترجیح می دهد برای حل و فصل یک جلسه عمومی تک گویی کند. که البته تک گویی یک محاوره نخواهد بود.»
حتی اگر هنرمند با تمام وجود عصیان کند، این عصیان از روی ناخوآگاهی نخواهد بود. بخشی از او تمایل دارد که مانند نوع خود باشد. دوست داشته شود، تحسین شود و موفق باشد. جامعه ما(و هنرمند بسیار از آن دور است چرا که در واقع بخشی از آن است) هیچ جایی برای آن احمق های کنایه گوی بیچاره ندارد. همه آن ها خواه ناخواه به برزخ خواهند رفت. هنرمندی که آگاهانه میل دارد که به جامعه خود آنچه را که می خواهند بدهد و یا اصلا” هیچ ندهد، حالا ناخودآگاهانه وسوسه می شود که آثاری بی مایه و یا متناقض به جامعه بدهد، آثاری که برای رسانه ها جان می دهند. (پرنده شیرین جوانی تنسی ویلیامز بیش از آثار چخوف به آثار میکی اپیلانس شباهت دارد.) خیلی سخت است که بشود همزمان هم برای خدا و هم پول کار کرد آن هم وقتی که با پول می شود همه کاری کرد! شکسپیر برای رسانه عصر خود نوشت. اگر شکسپیر اکنون زنده بود امروز «بانوی زیبای من» می نوشت، پس آیا «بانوی زیبای من»، هملت دوران ما نیست؟ آیا بجای اینکه نگران خویش برترتان باشید و در گوشه ای بنشینید، بهتر نبود که هملت می نوشتید؟ من به هملت خود نیاز دارم! جامعه اینگونه با هنرمند حرف می زند، اما بعد از اینکه او هملت آن ها را نوشت، کاری می کند که دیگر تکرار نکند. نیازهای بسیار ضروری تری هست که دوست دارد برایش برآورده کنند. برایشان سخنرانی کنند، جلسات عمومی بگذارند، مسافرت های خارج از شهر ترتیب بدهند، کتاب ها را در کلوپ های کتاب برآورد و قضاوت کنند. برای ناشران بخوانند. برای ناشران قضاوت کنند و ناشرناشران باشند. سردبیر باشند. آیین نویسندگی را در کالج ها یا کنفرانس های نویسندگان آموزش دهند، سناریو یا مقاله یا متونی در باره شهر خود برای جلب گردشگر در تعطیلات بنویسند. در باره گربه ها یا لباس ها یا کریسمس بنویسند یا اینکه «چگونه هملت را نوشتم؟» و …
اما چرا باید ادامه داد؟ یک بار شنیدم که آهنگ سازی در یک سخنرانی به یک شاعر گفت: «تا زمانی که کاری که انجام می دهیم نوشتن موسیقی یا شعر نباشد، به ما خواهند پرداخت.» و من پاسخ شاعر را می دانستم که خواهد گفت تا زمانی که عضوی از جامعه هستم باید اینگونه باشم. که باید گفت:«تا زمانی که به شما پول می دهند دیگر چه چیزی اهمیت دارد؟» اما نگفتم. آشکار بود که خواهند گفت که اهمیت می دهند… اما چه تعداد بسیاری که از آن ها یاد خواهند گرفت که به آنچه زمانی برایش زحمت کشیده اند، دیگر اهمیت ندهند. این واقعیتی چنان قابل فهم است که هر گونه جایگزینی برای آن ناممکن و هر مخالفتی به نظر نامربوط می رسد و در نهایت مردی با صدایی آهسته می گوید:« من رسانه را قبول دارم.» دشمن مردم به عنوان مردم سر بر می آورد، اما جاییکه دشمن نباشد، مردم از بین می روند.
جو فرهنگی ما در حال تغییر است. تحت تاثیر این باران ها و خورشیدهای جدید، چیزهای کوچک، بزرگ دیده می شوند و آنچه که بزرگ بوده کوچک می شود. کل گونه ها ناپدید و جایگزین می شوند. امروز آمریکا، با دیروز آن بسیار متفاوت است، تا به حدی که آگاهی ما چنان از میزان تغییرات سرکوب شده است که هر چیز خارق العاده ای را عادی می پنداریم. چرا که آمریکای امروز، فردای انسان های بیشماری است. اقتصاد و فرهنگ ما بسیاری از جهان را متاثر و مسحور می کند و تنها ضعف و فقر آن است که مانع شتاب آن همراه با ما به سوی آینده رم می شود. با این حال در این لحظه موفقیت و اوج قدرت ، تفکر و هنر ما لبریز از تیرگی و محکومیت ناشی از تنزل ما است. وقتی رییس دانشگاه ییل می نویسد که «ایده ال زندگی خوب از روند آموزشی محو شده و صرفا” چشم اندازی متفرقه از مشاغل و لذت گرایی کاذب به جا مانده است » آیا ما نیز آن را در میان سرگرم کنندگان و مجریان خود محو شده نمی یابیم. آیا تاثیری که من آن را رسانه می خوانم احتمال ندارد که ما را به یک زندگی خوب راهبری کند؟ سبب شود عشق بورزیم و تلاش کنیم تا تعالی واقعی، زیبایی وعلو طبع را در آن بیابیم؟ یا اینکه ما را وادار کند تا این را به عنوان اجبار و در عین حال منطق گرایی شفاف در یابیم که در پس آن حقایق مربوط به پول و قدرت در انتظار نشسته اند؟
ماتیو آرنولد یک بار در باره فرهنگ سبز ما در قیاس با فرهنگ تکامل یافته صحبت کرد. او گفت: « آنچه در تمدن آمریکایی باعث عدم رضایت می شود، نیازی است که بر دو عنصر جالب تعالی و زیبایی مبتنی است.» استفاده ازکلمه «جالب» از طرف آرنولد بیانگر این نکته است که او خود را از تنزل روزافزون فرهنگ غربی دور نگاه داشته است. چرا که ما تنها در روزهای واپسین این واپسگرایی فرهنگی بود که هنوز دو عنصر تعالی و زیبایی را جالب می دانستیم. او کلمه «جالب» را در نوشته های کارلایل پیدا کرده بود. کارلایل این گونه برای دوست خود می نویسد تا او را از مهاجرت به آمریکا بازدارد. او می پرسد:«آیا می توانی خود را از هر آنچه برای تفکر تو جالب است محروم کنی. یعنی تاریخ و ارزش های اصیل اسکاتلند قدیم را فراموش کنی فقط برای این که شام بهتری بخوری؟» ما لبخند می زنیم و حس می کنیم که تاریخ و اصول اصیل آمریکای نوین را به کارلایل یاد آور شده ایم، آن جهان جدیدی که در نهایت وارث آن جهان قدیمی است… اما آیا امروز هم به همان راحتی دیروز می توانیم لبخند بزنیم؟ یا اگر کسی قصد ترک ما را داشته باشد و یا یک توریست این مطالب را بگوید با دقت گوش بدهیم:
یادم می آد که جایی خوندم که هر چه از پدرانت به ارث می بری باید به دست بیاری تا صاحب اون بشی. من از قدرت و دارایی شما به حدی تاثیر گرفتم که اصول شما رو نفی کردم. تعالی یا زیبایی روح شما همیشه به اندازه رفعت کوه هاتون نیست. به نظرم جامعه، شما رو با تمام آنچه برای ذهن شما جالبه تامین می کنه مگر به طور استثنا دریک ساعت های عجیبی و در منطقه های کوچیکی مثل جاهاییکه سرخپوستا اسکان داده شده بودن. اما شام شب شما حرف نداره. و نون روزانه تونم که نگو… . وآیا بعد از شنیدن این جملات با فکر شما نخواهد رسید که بگویید: درسته که یک مرد هر چی شام بهتری بخوره، از راحتی بیشتری برخوردار می شه اما برخی از بخش های وجود اون هم ناراحت تر و گرسنه تر می شن. درون هر مرد فربه ای، یه مرد گرسنه ای هم وجود داره. یه بخش از شما تا سر حد مرگ گرسنه می مونه و بقیه شما از فرط خوردن می میره… اما این عوض خواهد شد. هیچ بخشی برای همیشه از گرسنگی یا خوردن نمرده.
این یک نتیجه مبهم و نامشخص است؟ بله، من از فرهنگی کهن تر می آیم، جاییکه رسیدن به چنین نتایجی عادت شده است. جاییکه پاراگرف آخر پایان خوش ندارد. و آیا همچنانکه می روم هیچ پندی برای شما ندارم؟ هیچ. شما موفق تر از آن هستید که به پند نیاز داشته باشید یا اگر پندی باشد آن را بپذیرید اما هرگاه که قادر بودید، پند من آنجا منتظر است. پندی که نتیجه همه ی شکست ها و کوتاهی های امروز شماست.
پایان
۵ لایک شده
One Comment
آرمان خرمک
ممنونم، خوندن این سه قسمت یهم آرامش داد