پنجره ای رو به جهان
بهمن نمازی
نقطه،تنها یک ترسیم است با این همه جهان از نقطه ساخته شده، کرهی زمین نقطهای در کائنات، ایران نقطهای در جهان، تهران نقطهای در ایران و توحید نقطهای در تهران است که بعد از اصلاح هندسی کاملا” دایره شده و به همه جا راه دارد.
از توحید می توانی ستارخان را ببینی، پیراهن قهوهای پوشیده و شلوار کهنه ی سیاه رنگی به پا کرده، ویلوناش حسابی کوک است البته مارک استرابیوس نیست.
ستارخان بیشتر جلوی ساندویچ فروشیها می پلکد به خصوص نشاط که همیشه غروبها کنارش چند ماشین ایستادهاند اگر یکی از آنها پنجرهاش باز باشد ستارخان ویلون را پایین می گیرد. شور و سه گاه را خیلی موزون می زند اما نه مثل خالقی یا آن بدیعی که توی جوی پیدایش کردند. ستارخان پنجه خاص خودش را دارد باید بیایی و بشنوی.
از غروب کارش را شروع میکند اگر صندوق دار نبیندش وارد رستوران می شود. صندوق دارها در مقابل کارشان مسئولند. آرتروز گردن هم دارند باید به آنچه می شمرند خیره باشند. ستارخان جلوی هر میز کمی مکث می کند شاید مرد یا زنی که به زور لقمهاش را پایین نمی دهد بتواند دستی به جیب برساند و او را سر حال بیاورد آن وقت پنجهاش جان دارتر میشود وتو شاید بفهمی که با پنجه یاحقی فرق دارد.
ستارخان بداهه نواز است. دلیلی ندارد که ویلون را پنجهای یاد گرفته باشد شاید نت بلد باشد چه فرقی می کند؟ از رستوران که بیرون زد کنار پنجره نیم باز ماشینی خم میشود و چنان با اصرار آرشه را بر سیم می کشد که شور، راهش را داخل ماشین باز کند.
ستارخان پنجره نیمه بازی به جهان که پیدا کند یک پارچه شور می شود و از سه گاه به ماهور می رود اگر آن پنجره بسته شد خم به ابرو نمی آورد، پنجره دیگری پیدا می کند، ستارخان پر از پنجره است و خودش این را خوب می داند. ستارخان غروبها شلوغ است.
به عقب برگرد، کمی که به راست بپیچی می توانی باقرخان را ببینی. آکاردئون روی شانههایش سنگینی نمی کند. باقرخان بداهه نواز نیست، رنگ میزند و سکینه دایقزی نای نای را از همه بیشتر دوست دارد. سازاش اینقدر طنین دارد که نیازی ندارد جلوی پنجره نیم بازی خم بشود. کوچههای فرعی را بیشتر دوست دارد. گاهی پنجرهای باز می شود شاید کسی یاد خاطرهای قدیمی افتاده، آن وقت یک دویست تومنی پرواز میکند و مثل مرغ غمگین بال شکستهای جلوی پای باقرخان می افتد.
باقر خان با رنگ دایقزی نای نای دویستی وحتی پانصدی شکار می کند شاید کمی جلوتر مجلس ختم یا عروسی باشد، باقرخان را که صدا کنند صدای آکاردئون قطع می شود. به طرف پنجره می رود. کنار در لبخند می زند. بند آکاردئون را از شانههایش باز می کند. ظرف غذا را می گیرد. روی پله می نشیند. لقمهها را آرام می جود و با حوصله فرو می دهد، این رفتار یک هنرمند متواضع است. باقرخان نمی تواند در عروسی رنگ بزند، دلش می گیرد. بغض می کند. باقرخان مال کوچههایش است. باقرخان کوچههایش را خوب می شناسد. باقرخان نمی تواند از درگاه خانههایش جلوتر برود.
ستارخان و باقرخان کنارهم مثل دو خط موازی هستند که هیچ وقت به هم نمی رسند. نمی شود باقرخان یک مرتبه فرو بریزد وسط ستارخان یا ستارخان ماشینها ومغازههایش را سرریز کند در باقرخان. مسیرها با هم فرق می کنند. اگرچه راهها محتومند اما رونده در انتخاب آزاد است.
حتی در این نقطه که صندوقدار حسابها را به صاحب رستوران تحویل می دهد، کرکره را پایین می کشد، آتروز گردناش را به خانه می برد و ستارخان در تاریکی مطلق گم می شود.
۱۸ لایک شده