یک سیاره و چندین جهان
کیوان باژن
مدت هاست جامعه ی ادبی ما با اصطلاحاتی چون مدرن و نیمه مدرن شده و حتا گاه به اصطلاح برخی مدرن شده های روزگار، پست مدرن و پسا مدرن و… پساهای دیگر رو به رو است. اصطلاحات چون «گریز از زمانه»، «زمانه ی تکثرگرا» یا حتا کلماتی کلیشه شده مانند «برج عاج نشین» که این آخری، صرفن برای معرفی بعضی هنرمندان و بیش تر نویسنده ها به کار می رود. اما برج عاج نشینی چیست و گریز از زمانه یا زمانه ی تکثر گرا و… به چه معناست؟ شاید شما هم با من موافق باشید که این پرسش ها و پرسش های دیگر از این دست، با تمام بحث های چندین و چند ساله اش، هنوز که هنوز است پاسخی در خور و اساسی نیافته اند. اما آیا درست است خود را درگیر چنین فلسفه بافی هایی کنیم؟ آیا وقتی گفته می شود زمانه، زمانه ی تکثر گرا است، نمی توان پرسید نقش انسان در این میانه و در چنین زمانه ی بلبشویی چیست؟ و یا بسیاری پرسش های دیگر که همین طور می توان کنار هم ردیف کرد؟ شاید وقت آن رسیده باشد هم صدا با «اوکتاویو پاز» ندا در دهیم:« یک سیاره و چندین جهان!» یا نه؛ بگوییم وقت این حرف ها گذشته است و گذشت عینیت و معنایی که بر اساس آن،«سارتر» می گفت:«در برابر کودکی که از گرسنگی می میرد، تمام رمان تهوع وزن و ارزشی ندارد!» و اگر نگذشته است می توانیم هم صدا با «روسیه» ی دهه ی سی و چهل بگوییم و حتا تاکید کنیم در این بلبشوی تاریخی و جهان سیاست زده که تا عمق جان آدمی که چه عرض کنم تا عمق وجود حتا جانوران و احشام، رسوخ کرده، تنها ادبیات فرمایشی و نمایشی استالینی است که می تواند راهگشایی برای برون رفت از این تنگناها باشد!
بی شک در همین دنیای وانفسا هم، مفاهیمی چون عدالت، ستم گری و ستم پذیری و علل بدبختی فکری و جسمی بشر از جنگ های بدتر از جنگ شیمیایی در«عراق» گرفته تا سردمداری و یکه تازی انسان امریکایی در مقابل انسان و بشریت، مسائل اصلی است که هر چه قدر هم با فلسفه بافی هایی چون «ادبیات تخصصی»، «ادبیات فرم گرا» و«خالی از معنا»، ادبیاتی که بویی از جامعه شناسی و به طور کلی انسان شناسی نبرده است آغشته شود، لاینحل باقی مانده است و با صد مرتبه نشخوار کردن از زمانه ی تکثر گرا و مرگ مولف و این همه اباطیل هم نمی تواند خاطره ی آن زدوده شود؛ اما با همه ی این ها می پرسید که ادبیات و هنر به حل این معضل ها نپردازد، پس کدام پدیده ی اجتماعی می تواند به حل آن اقدام کند؟
درست در این جاست که می گوییم؛ با همه ی عقب نشینی ادبیات در این زمانه ی واپس گرا، نقش ادبیات و هنر مترقی زنده تر از همیشه خود را نشان می دهد. چرا که حداقل می توانیم یقین داشته باشیم هر اثر هنری و ادبی در ارتباط با چهار مقوله ی اساسی شکل می گیرد:
۱- جهان(چه، پدیده های مادی و چه معنوی)
۲. انسان خالق اثر یا هنرمند خلاق
۳. اثر( که می تواند متن ادبی باشد و یا هر اثر هنری دیگری)
۴. مخاطب(چه حرفه ای و چه غیر حرفه ای)
از این منظر است که می بینیم هر انسانی بنابر موقعیت های فرهنگی و تاریخی و موقعیت های اجتماعی، از جهان و از اثر هنری، درک و معناهایی متفاوت می یابد. آثار ادبی نیز با توجه به همین مباحث و با توجه به این که تا چه اندازه می توانند به پرسش های انسان به عنوان پدیده ای از هستی پاسخ دهند، قابل نقد و بررسی هستند. تنها به این علل می توانیم و حق داریم به ارزیابی آثار هنری و ادبی بپردازیم.
از طرفی اما، با بسیاری آثار روبه رو می شویم که نه تنها با خود خالق اثر ارتباط نیافته، بل که به زودی از حافظه ی تاریخی و ادبی مردم محو می شوند و از طرفی دیگر، آثاری را می بینیم که چون با این پارامترها به انسان ازلی توجه دارند، بنابراین فرا زمان و فرا مکان بوده، در نتیجه جهان شمول می شوند.
درست در همین جاست که پرسش شروع می شود. این که آثار ادبی دو، سه دهه ی گذشته، تا چه حد جوابگوی پرسش های انسان معاصر و جامعه ی امروزی ما است، شاید در دید نخست چندان دارای اهمیت نباشد اما وقتی با توجه به تمامی مسائلی که ذکر شد نگاه شود، وقتی با توجه به تیراژ کتاب ها، علت عدم استقبال از آثار ادبی مورد کنکاش قرار گرفت، وقتی جایگاه نویسنده در ادبیات امروز ما به چالش گرفته شد، شاید بهتر بتوان اهمیت موضوع را درک کرد.
تاکنون مرسوم بوده که سیاست بر ادبیات غالب باشد. به همین دلیل گاه دیده می شود یا نویسنده را در اوج هایی دست نیافتنی ترسیم می کنند و یا او را با اهانت و ناسزا به عقب کشانه و به پشت جبهه می رانند. اما ما می گوییم: نویسنده نه این است و نه آن! او به حق شایستگی آن را دارد که آثارش به عنوان درد مشترک جامعه از منظر ادبی نگاه شود. او فیلسوفی است که غم مردم اش را به دوش دارد- چه بخواهد و چه نخواهد و چه دیگران بپذیرند و چه نپذیرند- بنابر این قابل مقایسه با هیچ پدیده یا نهادی در جامعه نیست و نمی تواند باشد.
۵ لایک شده