کلمه، حیات اخروی ادبیات
نگاهی به مجموعه ی «ماه نیمروز» نوشته ی «شهریار مندنی پور»
با توجه به دو داستان «رنگ آتش نیمروزی» و «ماه نیمروز»
سعیده فراهانی
اشاره:
کلمات!! آن چیزی که ادبیات را فراتر از جهش های فکری، عادات و روش های بشری هدایت می کند. کلمات برای معاشرتِ بیش تر، آشنایی، اخلاق، قدرت نمایی، ثروت، زیبایی، عدالت، بی عدالتی و غیره به کار می روند. فضیلتی است که ارج نهاده می شود یا بهتر است بگوییم، بکوش علت فضیلتِ کلمه از دهان تو باشد نه در سوژه ای که به آن می نگری و درباره اش می گویی یا می نویسی. کتاب «ماه نیمروز» اثر «شهریار مندنی پور» نیز از این قاعده به دور نیست و در حقیقت کتابی است با فضایلی از کلماتِ پرطمطراق اما ساده و نرم.
کتاب شامل هشت داستان با عنوان های:«رنگ آتش نیمروزی»،«ماه نیمروز»،«مه جنگل های بلوط»،«اگر تابوت نداشته باشد»،«آهوی کور»،«آتش و رس»،«جایی- دره ای» و «دریای آرامش» است.
جنگ و مبارزاتِ آن، ذهنیتِ اساسی نویسنده در خلق این داستان هاست. اما این داستان ها جز داستان «دریای آرامش»، جنگ و مبارزاتِ جبهه ای را شرح نمی دهند بلکه به دنبال موضوعاتِ شاید به ظاهر عادی از سوژه های عادی تر باشند.
مجموعه داستان «ماه نیمروز» در سال ۱۳۷۶ برای اولین بار توسط انتشاراتِ نشر مرکز چاپ و در سال ۱۳۹۴، به چاپ ششم رسیده است. در این جا نگاهی کوتاه می افکنیم به این مجموعه البته با توجه بیش تر به دو داستانِ «رنگ آتش نیمروزی» و «ماه نیمروز» که به نظر نگارنده ی این سطور، بیش تر قابل تامل اند.
«مندنی پور» در داستان های این کتاب به دنبالِ هدایت افکارِ مخاطب خود، به زندگی است. زندگیِ آمیخته با ترس از مرگِ ناگهانی، درک زشتی و هراسِ رفتنِ ناگهانی عزیزی از زندگی…! او دانستنی های جنگ را حفظ نموده و به دنبال کشف ندانسته هاست. این ندانسته ها را اوجِ خفقان و نابالغی می داند که در آسودگی از دانسته های جنگ از یاد رفته اند و معتقد است دنیای پس از جنگ، هر انسانی را به گونه ای تکفیر می کند. او تلاش دارد بخش هایی را به خوانندگانِ خود یادآور باشد که چهره ی جدی، دقیق، عمیق و عبوسِ جنگ است. شاید بتوان هدف «مندنی پور»، از بیانِ داستانِ افرادی که از کنار روالِ سرد و کشنده ی جنگ می گذرند این گونه بیان کرد:
او رسیدن به کمال را در ارتباط با همه ی حقیقت ها در کنار یکدیگر، می داند و آن وقت است که می توان رنج ژرفی را که از آسیب های مختلف بر انسان تحمیل می شود تحمل کرد.
در متن ِداستان ها از لابه لای کلمات، می توان مفاهیمی چون امید، عصیان، از دست دادن، درد، تنهایی و اندوه را برداشت کرد. لیکن تمامیِ این دریافت ها از طریقِ بازی با کلمات و نشست آنها در جای دقیق خود است. درواقع چینشِ کلمات، توصیفات را پدید آورده است. به عبارتی بهتر اساسِ داستان های کتاب بر توصیفاتِ نویسنده از وقایع استوار است. به طوری که در بعضی از داستان ها توصیفات بر روایت، پیشی می گیرد. در دو داستانِ اول، به خصوص در «رنگ آتش نیمروزی»، خواننده از توصیفات به روایت می رسد.
« … تاریکی… های تاریکی… مرموز است تاریکی. مرد درمی ماند چه کند. ولی روشن است که مرد از یک جنس است و پلنگ از جنسی دیگر…به این آتشی که گفته ام برایتان روشن کنند نگاه کنید! رنگ خون است..» (رنگ آتش نیمروزی، ۸)
«… جاییش پلنگی بود که مزه ی گوشتِ آدمیزاد را چشیده بود و جای دیگرش، مردی که آرام جانش را از دست داده بود. این دو مثل دو راز در تاریکی سنگ ها از چشم پنهان بودند. خط الراس کوه، مثل دندانه های یک کاردِ اره ای با آسمان سورمه ای، مرز انداخته بود…» (رنگ آتش نیمروزی، ۱۷)
نویسنده هر چیزی را در هویتِ کلمات جستجو می کند. این حساسیت اما، در داستانِ«رنگ آتش نیمروزی» به گونه ای دیگر تجربه شده است. جملاتی کوتاه که گاه به فعلی ختم می شوند و گاه با گویشِ عامی و روزانه به انتها می رسند. این نوع فن نوشتاری، دلالت های اصلیِ کلمات را به بازی نمی گیرد؛ بلکه معانی را در سایه روشن های مختلفی در سیر داستان گویی شکل می دهد. این سایه روشن ها می توانند حجمه ای از سختی و سردی تا نرمی و تُردی را در به کارگیریِ کلمات در اختیارِ نویسنده قرار دهند.
«گفتم عوارض پیری است دیگر. مشتی به همین دیوار زد که نه. جای استخوان های پشت دستش هست توی گچ….». (رنگ آتش نیمروزی،۹)
«از او پرسیدم کی برمی گردی. مبهوت نگاهم کرد. گفتم باید برگردی. با صدایی غریبه پرسید برای چی. گفتم برای کشتنِ پلنگ. اول حق توست. ساکت ماند…» (رنگ آتش نیمروزی، ۱۵)
در داستان «ماه نیمروز» نمادهای اساطیری بر توصیفات اضافه شده است. به طوری که در خلالِ توصیفات، نمونه های اساطیری برای تعبیر و تفسیر به کار آمده اند. «سارا»،«ازرق چشم»، «سفید چشم»، «سیاه چشم» معانی مختلفی را در قلبِ آیین ها رقم می زنند. بنابراین هر کدام از این ها قابل تامل اند. «سارا» برای نشان دادنِ «ناب بودن» و «پاکی» و «سیاهی»، برای نشان دادنِ «نیستی» و «ظلمت» است و نیز نشانه ی «ابهّت»، «گوشه گیری»، «دل تنگی»، «مرگ»، «سکوت» و «خاموشیِ بدون آینده». و بالاخره اینکه«چشم سفید»، نشانه ای است از گستاخی و بی پروایی. برای همین نویسنده او را از زبانِ «چشم سیاه» این گونه توصیف میکند:
«تو همیشه به دنبال ابتذالِ بدن های آش ولاش و تهوع بوده ای…» (ماه نیمروز،۳۰)
در داستان «ماه نیمروزی» خرده روایت ها در لابه لای یکدیگر تنیده شده اند. خرده روایت هایی چون سقوط هواپیما، سربازی که گوشت صورتش چاکیده از ضربه ی مشت است و اسیری است رها شده، یک پیرمرد، یک نوزاد که مادر خود را در میان انفجار گم کرده و زنی باردار که در حالِ شکنجه شدن است. تنها، سِیر صحبت های راوی با «سارا»ی خیالی که در طولِ داستان از آلام و رؤیاهایش با او سخن می گوید و دارای زیبایی شناسی از جنسِ طبیعت یا به عبارتی بهتر همان «طبیعت یا اصل زندگی» است؛ خط مشخصی را دنبال می کند. این صحبت ها تا پایان داستان ادامه می یابد.
«… دنیا به سوسک ها می رسد سارا… بیچاره بابونه ها… تو کفشدوزک ها را دوست داری و دامن های چین دار و کفش های نرم را… بیچاره کفشدوزها و دامن ها و کفش های نرم…» (ماه نیمروز،۲۹)
بدیهی است که بصیرتِ ما، نوع و مقصد زندگی مان رامشخص می کند و انتخابِ نقش و راهِ اشتباه، معنایی را که آدمی باید از زندگی بیابد مخدوش می سازد. چنین امری به نوبه ی خود نشان از خطری دارد؛ این که دنبال کردن معنا به شیوه های غیر ِانسانی، شکستی محتوم را همراه خود می آورد. در اینجا «سارا» نشانه ی تضادِ انسان با زندگی و وفاداری به واقعیت است؛ با معیارهای انسانی. درواقع «سارا» جنس لطیفِ زنانه ای دارد که انسان به آن بی توجه بوده است اما او به روشِ خود ادامه می دهد. این روشِ زیبایی شناسی، میلیون ساله و اساطیری است. «سارا» روی تلخ و گزنده ی مرگ را ناشی از اعمال انسانی می داند و آن را خلافِ حقیقتِ مرگ و طبیعتِ آن نشان می دهد. علیرغم این که در این موارد نمی توان به یقینِ کامل رسید. برای همین است که ما طعمِ مرگ و ناکامی های اعمال انسانی را در دیالوگ های سه شخصیت اصلی داستان حس می کنیم.
بنابراین نویسنده برای بیانِ پریشانی های ذهنی از قدرت بشر در خراب کردن زیبایی ها، از «سارا»- که شاید بتوان آن را طبیعت نامید – بهره برده است.
« … سارا! رنگ ها چقدر تازه می شوند وقت مردن. بوها… و بوی بابونه می آید هنوز….صدای تو رنگ دارد سارا. رنگ آبی ماورا بهار…در سکوت آن تپه ی درخشان شاید تو بفهمی همه ی آنچه که نمی توانم بگویم…» (ماه نیمروز،۳۴)
واقعیت این است که خواننده در این داستان، از شیوه ی بیانِ روایت هراسی به دل می گیرد. این هراس اما، به معنای تأثیرِ روایت بر خواننده نیست؛ بلکه به نظرم خواننده، از ذهنیاتِ شخصی نویسنده و از یک سری وقایع، تجسمی دارد که با دل نوشته های راوی با «سارا»؛ این تجسم بسته تر و خصوصی تر می شود.
«…سارا… هزار بار عشق ورزیدم؛ و تا سقفِ اتاق ها و برق آفتابیِ برگ های سپیدار را دیدم به یاد تو افتادم…» (ماه نیمروز،۳۷)
از سوی دیگر، بعضی از این روایت ها، بسیار سربسته باقی مانده اند و در طولِ دیالوگ های سه شخصیتِ اصلی، به مانند حادثه ای تاریخی از دل قرن ها پیش، که توسط آنها به سرانجامی رسیده اند؛ بیان می شود. به طور مثال این کنجکاوی در خواننده پدید می آید که ماجرای«قتل عام مایاها» یا «بخشیده شده های ناصری» چیست؟
موضوع دیگری که در داستان ها و شیوه ی نثر «مندنی پور» به چشم می خورد؛ استفاده از ضرباهنگِ کلمات است. این ضرباهنگ ها، خلاقیتِ نویسنده را نه تنها در ارائه ی عباراتِ جدیدتر بلکه در شخصیتپردازی های دقیق تر نشان می دهند.
«…قِرص مرد، دلش است؛ می جَودش، آرام می شود…» (رنگ آتش نیمروزی،۹)
«… من و تو از آن وقت تا حالای حالای وصل پناه آن، دوباره بالا می رویمش تا حالای همین حالا…» (ماه نیمروز،۴۶)
« موجه موج… برقا برق… پچاپچ…شلال و غیره» یا عباراتی نظیر «لطافتی مصرفانه از او می تراوید، …برگردیم به عرشه ی ماه نیمروزی» نیز از این گونه جان بخشی ها است که در این داستان ها، به وفور دیده می شود که به نوعی مربوط است به فن نوشتاری «مندنی پور». او در جایی گفته است:« نویسنده در لحظه ی نوشتن، تنها می خواهد حادثه را با کلماتِ خودش، به نحوِ خودش و یا ادبیت خودش بنویسد، حالا این متن می تواند به خواننده اجازه ی تعبیر و تفسیر بدهد یا نه.»
کوتاه سخن این که مجموعه ی «ماه نیمروز» با هشت داستان با موضوعاتی ساده، صحنه ی چرخشِ کلمات است با عرصه ی زندگیِ انسان ها. کلمه روشی همیشگی برای بیانِ معانی و رویکردهای انسانی بوده است. گاه اوج می گیرد و گاه فرو می ریزد. گاه زبان را تعالی می بخشد و گاه چون موجی کوبنده آدمی را به زمین می زند. امروزه زبان شناسان بر این باورند که معنا را باید در «بطنِ بافت» و «زمینه ی زبانی» یافت. یک واژه، نه تنها فقط به خاطرِ دلالت گری اش، بلکه، از آن مهم تر، به سببِ معنایی که در زبان دارد، دارای معناست۱. بنابراین، آیا می توان به قدرتِ کلمه در بیانِ تخیلات و وقایعِ زندگی اکتفا کرد و حجمِ خیال پردازی در داستان را بر گردن لفاظی انداخت؟ درست است؛ شاید نویسنده جز داستان گویی وظیفه ای بر دوش خود نبیند؛ اما اگر قرار است خواننده، با سیرِ وقایع در داستان ها برخورد کند باید از زشتی و زیباییِ رخدادها درکی همه جانبه داشته باشد. در غیر این صورت، «تأثیر»ی از نوعِ «تعبیر» پدید نمی آید و داستان، فقط داستانی باقی می ماند که وظیفه اش بیان کلمات خواهد بود.
«شهریار مندنی پور»، داستان پرداز خوبی است. تلاش او در بیان و شرحِ وقایعِ عادی و توجه به بیان بومی و تبدیل آن به زبانِ جهانی ستودنی است. او به فن داستان نویسی آگاه و به شیوه ی ارائه ی این فن واقف است. تأثیرات داستان های او را از لابه لای کلماتش می توان برگرفت و به این ترتیب خواننده میتواند در پسِ ذهنِ خود، چندی از این کلمات را حفظ کند! به نظر می رسد نویسنده انتظاری که از مخاطبش دارد، همین تأثیرات است. تأثیراتی از جنسِ مرد مفرغی یا دلاوری های خاموش در جنگ…
پی نوشت:
- سالمن، رابرت. فریامنش، مسعود. معنای زندگی، ماهنامه ی علمی- تخصصی اطلاعات حکمت و معرفت، سال هشتم، ش ۱، فروردین ۱۳۹۲، ص ۱۱