ابرهای قرمز را دوست ندارم
فاطمه حسن پور
پاییز سال هزار و سیصد و پنجاه و سه بود. صبح که بلندگو زهرا را صدا کرد، پاهایش را دراز کرده بود. تند و تند ماساژشان می داد. چشمم که به پاهایش افتاد زود جمع شان کرد. دلم ریش شد. شادی از تخت پایین پرید، چیزی در گوشش گفت، بغلش کرد و گونه اش را بوسید. از زیر تخت ساکش را بیرون کشید، آن را زیر و رو کرد، دیدم بیشترین چیزی که دارد جوراب است. جورابهای نخی کلفت. زهراهمیشه جوراب کلفت می پوشد و همیشه می لنگد.
شادی کمکش کرد تا لباس هایش را عوض کند. به موهایش که تا کمر می رسید. شانه کشید. شادی مثل مادر به همه ی ما محبت می کند. خیلی دوستش دارم. می گوید سعی کنید بخندید و ما همیشه می خندیم. اتاق ما اتاق بلاتکلیف هاست . معمولاً در این اتاق هیچ کس حال خوشی ندارد.
من و زهرا از همه کوچک تریم ، من ۱۷ سال دارم و زهرا ۲۱ ساله است.
به کنار ورودی اتاق مان دوازده میخ بزرگ کوبیده اند، هر میخ مال یکی از ماست که لباس هایمان را آویزان کنیم. صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم ژاکتم را از روی میخ بردارم دیدم لباس زهرا افتاده و میخ شل شده است.
هر روز یکی کارهای اتاق را انجام می دهد. امروز نوبت زهرا است، با هیچ کس حرف نمی زند. فقط روزی که نوبت اوست، می گوید:
«شام حاضره، چای سرد شد.»
وقتی هم بیکار است، مدام ناخن هایش را می جود یا چیزی می نویسد.
بلندگو صدا می کند که مسئولان غذا شام را تحویل بگیرند، باز هم تخم مرغ پخته. زهرا سفره را پهن می کند. نانهای بربری را توی سفره می گذارد. تخم مرغها را در کاسه ای بزرگ گذاشته. بشقاب ها را می چیند. می گوید:
«شام حاضره»
خودش می رود بالای تخت و باز می نویسد. هیچ کس اشتها ندارد بجز طوبی که یک ریز می خورد. شادی می گوید:
«یواش بخور دختر کسی که دنبالت نکرده، ببین توی این یکی دو ماه چقدر چاق شدی .»
طوبی می گوید:
« نمی دونم چرا سیر نمی شم.»
زهرا هنوز روی تختش نشسته، سرش توی کاغذهایش است. هی دماغش را بالا می کشد. گوش می کنم انگار صدای هق هقش می آید.
شادی می رود روی تخت طبقه اول دستش را به لبه ی طبقه ی سوم می گیرد، سرش روی تخت زهرا ست. یواش حرف می زند. صدایش را می شنوم که می گوید:
« دیگه تمومش کن ، بیا یک لقمه بخور.»
می گوید:
« اشتها ندارم».
من هم اشتها ندارم . دلم شور می زند. ظهر که زهرا برگشت رنگ توی صورتش نبود. با شادی رفتند توی کتابخانه دو ساعتی گم و گور بودند. وقتی برگشتند شادی پتو را به سرش کشید. زهرا هم رفت روی تختش ، مدام صدای خش خش کاغذهایش می آمد.
بچه ها بلند بلند حرف می زدند. شادی زیر پتو می لرزید. تا به حال ندیده بودم این طور بلرزد. به شادی اشاره کردم و گفتم:
«ساکت باشین»
بغض گلویم را گرفته بود. نمی خواستم گریه کنم. تخم مرغها را از بس جوشانده اند سفیده اش به سبزی می زند و در این فاصله طوبی دو تا نان بربری را هم تمام کرده است.
شادی به نان ها نگاه می کند. چشم های طوبی دنبال نانها می دود. از حرصم تخم مرغم را به هوا می اندازم. تخم مرغ به سقف می خورد و بر می گردد. توی هوا می گیرمش می گویم:
«عجب سفته ، باز هم نشکست.»
همه می خندند. تنها شادی است که برخلاف همیشه اخم کرده است و چپ چپ نگاهم می کند. خجالت می کشم.
شادی سرش را بالا می برد و زهرا را صدا می کند که هنوز سرگرم نوشتن است. اصلاً متوجه نیست این پایین چه خبر است. سفره را جمع می کنیم. یکی می رود ظرف ها را بشوید. شادی به تخت طبقه سوم می رود و کنار زهرا می نشیند، سرش خم است روی کاغذها. من روی تختم که مقابل تخت زهراست دمر خوابیده ام. از پنجره باریک اتاقمان که به سقف چسبیده به آسمان نگاه می کنم. ابرهای قرمز را دوست ندارم. آسمان کمی ترسناک است. خجالت می کشم بگویم می ترسم. شادی نگاهم می کند. رویم را بر می گردانم. اصلاً دوست ندارم فکر کنند کاغذها را دیده ام. به خاطر این کاغذها چند بار شادی را خواسته اند. چند بار اتاقمان را گشته اند، اما چیزی پیدا نکردهاند. شادی کاغذها را سریع جمع می کند. صدایم می کند و می گوید:
«خوابی ؟»
روی بر می گردانم می بینم زهرا چند جفت جوراب روی هم پوشیده پاهایش قد یک متکا شده. پیراهن سفیدی به تن دارد . موهای بلندش را شانه می کند. شادی موهایش را می بافد.
همیشه شب های دیگر می گفتیم و می خندیدیم، فال حافظ می گرفتیم. امشب هیچ کس دل و دماغ ندارد نزدیک ساعت خاموشی است. صدای بلندگو توی گوش هایم می پیچد.
«زهرا رستگار.»
زهرا از تخت پایین می آید. چشمهایش برق می زند. شادی را در آغوش می گیرد. مارا هم می بوسد. می گوید:
«مواظب خودتون باشید »
آهی می کشد و می رود. شادی دستش را روی شانه ی او می زند . به میخ نگاه می کنم که کج روی دیوار مانده .