از حالا به بعد خودت نیستی
ترانه جوانبخت
آن اسم را در بچگی دوست داشت. بعدها آن اسم او را به یاد بازی دوران مدرسه می انداخت. بعد از بیست و دو سال صدای بچه ها را به یاد داشت که با هم می خواندند:
«عمو زنجیر باف!
زنجیر منو بافتی؟
پشت کوه انداختی؟»
و بعد یاد نخود و کشمش های مادربزرگ می افتاد. چقدر سر همان دو مشت نخود و کشمش که توی جیب شلوارش قایم می کرد با همکلاسی هایش دعوا می کرد و آخر سر چون حریفشان نمی شد همه را به آنها می داد.
اما حالا دیگر بهروز از این اسم نفرت داشت. هر کس او را عمو زنجیرباف صدا می کرد از نیش و کنایه اش درامان نمی ماند. زخمی که از مرگ نامزدش سیما خورده بود این نفرت را مثل چرک کثیفی کرده بود که حاضر بود برای خلاص شدن از آن همه آوازهای بچگانه را درست مثل عمو زنجیرباف در ته قلبش مدفون کند. حق داشت از این اسم بدش بیاید. خودش را مقصر می دانست، سیما بعد از دعوای مفصلی که با او کرده بود با زنجیری که از او هدیه گرفته بود خودش را خفه کرده بود. دعوایشان سر موضوع زمین های کدخدا پدرخوانده بهروز بود. سیما چند بار از بهروز خواسته بود که به زن کدخدا فشار بیاورد تا زمین ها را به اسم او کند اما بهروز قبول نمی کرد. بعد از او خواست برای شروع یک زندگی جدید به شهر بروند و از چشم زن کدخدا دور شوند اما باز هم بهروز امروز و فردا می کرد. ناامیدی و عشق بی نتیجه آخر سر سیما را به خودکشی کشاند.
از روزی که به بهروز خبر آوردند که سیما خودکشی کرده حالش دگرگون شد ولی هنوز مرگ سیما را کاملا باور نکرده بود. هر شب با فکر سیما به خواب می رفت و خواب او را می دید و فردا صبح امیدوار می شد که دوباره او را خواهد دید. فکر کرد دستهایش را با چاقو زخم بزند روحش التیام پیدا می کند. بعد از خودکشی سیما او ماند و جای زخم دو دستش.
از وقتی که زخم دستهای بهروز تبدیل به ستاره شده بود هر شب با آن ستاره ها حرف می زد. ستاره کوچکتر را از آن یکی که قدری بزرگتر بود بیشتر دوست داشت. می گفت ستاره کوچکتر سیما است و ستاره بزرگتر خودش. ستاره ها گاهی به هم چشمک می زدند و او تعبیر می کرد که می خواهند به هم برسند اما نمی توانند. پیغام هایشان کوتاه و رسا بود و او را ساعتها به خود مشغول می کرد.
به جز بهروز هیچ کسی جز کدخدا و زنش نمی دانست که او بچه یتیمی بود که زن کدخدا دلش سوخته بود و بزرگش کرده بود. وقتی مادر بهروز مرد او فقط هفت سال داشت. بهروز دو هفته بعد از خبر خودکشی سیما تصمیم گرفت دوره جدیدی را در زندگی اش تجربه کند. با خودش فکر کرد: چه چیزی بهتر از تجربه مرگ در قبر آنهم زنده؟ این بود که به فکر پیدا کردن یک قبر خالی افتاد.
کار سختی نبود. آن طرف دشت جایی که مردم روستای برگ جهان با الاغهایشان برای دیدن قلعه بند می رفتند چند قبر خالی بود که از مدتها قبل دست نخورده مانده بود. او قبلا بارها آنجا رفته بود. راه ماشین رو نبود و فقط با الاغ میشد آنجا رفت.
باد خنکی به صورت بهروز می خورد. آسمان ابری بود و گاهی پرنده ای بالای سرش سروصدا می کرد و بعد چرخ زنان به سمت کوه می رفت. الاغ خودش را سوار شده بود. از آن الاغ های چموش که اگر لج می کرد هرچقدر که با چوب می زدش راه نمی رفت که نمی رفت. آن روز از صبح زود به الاغ یونجه داده بود. هویج تازه ای که آخرسر به الاغ داد کار خودش را کرده بود و او رام و سربراه پیش می رفت.
راه درست مثل همان راه همیشگی بود که به آن از پنج سال قبل عادت کرده بود. جاده خاکی کنار کوه راه را طولانی تر می کرد ولی چون آن راه از کنار خانه میرزا حسن می گذشت و می توانست سیما دختر شانزده ساله مو بور میرزا را ببیند که گاهی برای چیدن سبزی های باغچه خانه شان می آمد خوشش می آمد از آنجا برود.
سیما خجالتی بود. سعی می کرد خودش را از نگاه پسرهای جوانی که از کنار میله های حیاط خانه شان رد می شدند پنهان کند اما با همان نگاه اول از بهروز خوشش آمد. چهره بشاش و صدای گرم بهروز به دلش نشست.
اولین بار که بهروز سیما را دید فکرکرد که به دختر آرزوهایش رسیده است. به خودش گفت از حالا به بعد خودت نیستی و دیگر خودش نبود. بعد از آشنایی با سیما از آن مالیخولیای دوران بچگی که با مرگ مادرش دچارش شده بود دست کشید و به لبخندهای ساده آن دختر پناه برد. به خودش قول داده بود زندگی را سخت نگیرد. از آن موقع وضعیت نمرات اش در مشکل ترین درس های مدرسه بهتر شد. دیگر کابوس معادلات ریاضی شبها به سراغ اش نمی آمد. با سیما قرار گذاشته بود بعد از گرفتن دیپلم دبیرستان کار کند و او را به شهر ببرد.
میرزا حسن شبها سیما را روی زانوهایش می نشاند و به رسم دوران بچگی برایش کتاب می خواند. با وجود این که سیما به پدرش بیشتر از مادرش احساس نزدیکی می کرد موضوع آشنایی اش با بهروز را به پدرش نگفت.
کسی جز بهروز و سیما و مادر سیما از نامزدی شان خبر نداشت. میرزا دو ماه بعد سرطان کبدش عود کرد و مرد.
زن کدخدا قابله بود. او بود که موقع زایمان مادر سیما او را از مادرش گرفت اما تا آشنایی بهروز و سیما این را از او پنهان کرده بود. زن کدخدا و مادر سیما بعد از نامزدی بهروز و سیما رابطه خوبی با هم پیدا کردند. آنها بعضی روزها به باغ گیلاس کدخدا می رفتند و درحالی که از درختها میوه می چیدند با هم درد دل می کردند و از آینده بهروز و سیما می گفتند.
الاغ سربراه و آهسته می رفت. کم کم ابرها کنار رفت و آفتاب ملایمی دشت را پوشاند. تا دم دمای ظهر چشمش به افق خیره بود تا این که سه نقطه تیره را از دور دید. از الاغ پایین آمد و جلوتر رفت. به سه قبر رسید که روی قبر سمت راست سنگ گذاشته بودند. تا یک هفته قبل آن قبر هم مثل دوتای دیگر خالی بود. روی سنگ قبر اسم مینا و تاریخ تولد ۱۳۴۸ حک شده بود. نام فامیلی نوشته نشده بود. معلوم نبود به عمد بوده یا علت دیگری داشته. علت هرچه بود مربوط به قتل مینا زن برادر کدخدا بود. وقتی جسد را کنار رودخانه برگ جهان پیدا کردند اثر ضربات چاقو روی گردن اش دیده می شد. بهروز شک داشت که مینا توسط یک ضارب به قتل رسیده و احتمال زیاد می داد که دو یا چند نفر از دوستان شوهر مینا در قتل اش دست داشتند اما برادر کدخدا آن را انکار می کرد. مینا عاشق زنجیر طلا بود. به زنجیر روی گردن سیما هم حسادت می کرد. خانه اش را کرده بود زنجیر خانه. صندوق زیرزمین را پر کرده بود از زنجیرهای طلا. شوهرش هم که دهانش چفت و بند نداشت. قضیه را گذاشته بود کف دست دوستانش. بهروز شک نداشت که قتل مینا توسط هر کسی که اتفاق افتاده علتش همان زنجیرهای طلا بود.
سیما نامزد بهروز را در خانه کدخدا دفن کردند. مادر سیما این طور خواسته بود. وقتی بهروز به سنگ قبر مینا دست کشید بیشتر از آن که یاد او بیفتد یاد نامزد خودش افتاد. برای یادآوری خاطراتش با سیما بود که او این راه طولانی را تا آنجا آمده بود و نمی دانست چه اتفاقی برایش در آن مکان پرت خواهد افتاد. دوباره مسیری که آمده بود را نگاه کرد.
– این طوری نگاهم نکن.
سیما دست روی چشمهای بهروز گذاشت.
– پس چطوری نگاهت کنم؟
سیما خندید و شروع به دویدن کرد. بهروز به حرکات نرم دخترخیره ماند. دستهایش در هوا به رقص آمده بود. با هر چرخش روی پاهایش بلند می شد و دل او را می لرزاند. موهای بلندش که از زیر روسری کوچکش بیرون زده بود به نظرش طلایی تر از نور خورشید بود. طاقت نیاورد. خودش هم شروع به دویدن کرد. دستش را به آرامی کشید.
– ولم کن.
چقدر دخترک از این هراس و گریز لذت می برد و آن وقت که با نگاه بهروز تسلیم می شد، درست وقتی که لذت جایش را به درد عشق می داد.
– عمو زنجیرباف.
صداها در ذهن اش بلند تر شد.
آی عمو زنجیر باف.
فریاد زد:
– نه. نمی خوام باشم. نمی خوام.
و نگاهش را به سمت قبرها برگرداند. مردی در قبر وسطی خوابیده بود. موهای سیاه بلندش روی پیشانی اش افتاده بود. قیافه گیرایی داشت. بهروز از زخم صورت آن مرد وحشت کرد. نمی دانست چرا آن مرد آنجا افتاده. انقدر سرگرم خاطراتش با سیما بود که انگار از یادش رفته بود مقابل قبرها ایستاده. می توانست مرده باشد؟
بهروز بدون این که به طرف جسد مرد برود وارد قبر سوم شد و به آرامی در قبر جا گرفت. قبر زیاد تنگ نبود. انگار برای دو نفر آن را حفر کرده بودند. چشمانش را بست و برای مردن آماده شد.
– دیگر خودت نیستی.
– پس کی هستم؟
جوابی نشنید.
با سماجت گفت:
– پس کی هستم؟
نفسش را حبس کرد. دست سردی را روی پیشانی اش حس کرد. چشمانش را باز نکرد. منتظر ماند تا مرگ کارش را تمام کند.
– از حالا به بعد خودت نیستی.
صورت مرگ را دید. موهای بلند مرگ روی پیشانی اش افتاده بود. جای زخم چاقو روی گونه راست اش بود.
– عمو زنجیرباف بلند شو.
– از این اسم متنفرم.
– بلند شو.
احساس سبکی می کرد. انگار پاهایش روی زمین نبود. مرگ زنجیر بلندی از طلا به او داد.
– بگیر.
زنجیر را گرفت و نگاهش کرد. همان زنجیری بود که به سیما داده بود.
– ازش حالم به هم می خوره.
با نفرت پرتش کرد.
برادر زن کدخدا را دید که نگاهش با ناراحتی به حرکت تند بیل روی قبر خیره مانده. همان قبر وسطی بود که قبلا جسد مرگ را در آن دیده بود. معلوم نبود پیرمرد گورکن روی چه کسی خاک می ریخت. مادر کدخدا بود یا زنش؟ از بین جمعیت پسربچه ای را دید که شاخه گل زردی روی تل خاک انداخت. گورکن بدون توجه به جیغ و فغان اطرافیانش خاک می پاشید. عادت به شغلی که زندگی برایش بافته بود مثل زنجیری شده بود که به ناچار از سالها قبل به گردن داشت. مرگ برای او مفهوم تر از زندگی بود. مرگی که پلک نمی زد. مرگی که شاید با خاطرات اش از قبرهایی که حفر کرده بود زنده بود.
– تو زنجیر می بافی یا زندگی؟ این سوال را قبلا هم ازت پرسیده بودم. آن موقع که هنوز زنجیر طلا را به سیما نداده بودم لبخندزنان از این سوال می گذشتی ولی دیگر وقتش است که جواب بدهی. موهای روی پیشانی ات را کوتاهتر کن. این طوری دفعه بعد که در قبر دیگری جا گرفتی کسی تو را نخواهد شناخت. آن پایین برادر زن کدخدا هنوز نمی داند جسد توی قبر جسد مادر یا خواهرش نیست بلکه جسد مادر سیما است. تو هم که خیال نداری چیزی به آنهایی که آن پایین ایستاده اند بگویی. راستی از وقتی زنجیر را به من دادی و مرا اینجا آوردی از یادم رفته چطوری آن پایین روی زمین راه می رفتم. اینجا از سروصدای بیل گورکن ها خبری نیست و هیچ کسی منتظر نمی ماند تا دیگر خودش نباشد. همه خودشان هستند راحت و سرخوش. من این آزادی را مدیون تو هستم. از تنفر این که عمو زنجیرباف صدایم می کردند راحتم کردی. سیما می گفت منتظر مادرش است، زنی که زنجیر طلا برایش نشانه گناه بود. مادرش همیشه قبر را به کیف تشبیه می کرد. می گفت پول در هیچ کدامشان نمی ماند! سیما هنوز نمی داند یک پسربچه در کیف مادر او یک زنجیر طلا گذاشته تا خودش را از اتهام دزدی خلاص کند.
فکر کرد زندگی اش با پیدا کردن سیما دوباره از نو شروع شده. ذوق زده به صورت مرگ نگاه کرد و ادامه داد:
– خوشحالم که آن زنجیر را که بعد از مرگ سیما گم شده بود به من دادی. دوباره به گردنش خواهم انداخت. با دوباره دیدنت انقدر شوق زده شدم که یادم رفت بگویم که یک نفر از دوستان قدیمی ام نشانی چند نفر از دوستانش را به من داده. شاید بد نباشد به آنها سری بزنی. آخر می دانی آنها هم عاشق زنجیر دادن به نامزدهایشان هستند. می دانم که می شناسی شان اما گفتم که زودتر پیششان بروی. یادت نرود موهایت را کوتاه کنی. ممکن است فکر کنی از هیبت ات کم می شود. اما آن زخمی که روی گونه ات داری به اندازه کافی چهره ات را خشن کرده. سیما دارد صدایم می کند. باید بروم دنبال اش. به او خواهم گفت از وقتی از این بالا به گورکن نگاه می کنم دیگر دغدغه ای برایش ندارم.