آشفتگی
پرشنگ صوفی زاده
احساس هایم به هم ریخته است
حالا،چشم هایم می شنوند
دستهایم می بینند
و زبانم،
در سکوت می گرید.
گوش هایم فراتر از زمان می دوند
و لبخند را،
پاهایم روی زمین می کشد.
من،
سالیان درازتر از عمرم را زیسته ام …
به تنهایی
اما اکنون با این آشفتگی
چگونه
این شعر پر از گره های کور را بنویسم
وقتی جلوتر از من،
قیچی ناشیانه
پازلی به هم ریخته از او رو ی زمین فرش کرده است؟!