تنهایی آدمی در جامعه یی از هم گسیخته
نگاهی جامعه شناختی به «پنجره یی که نه در دارد» نوشته ی «بهمن نمازی» به بهانه ی چاپ دوم کتاب
نشر هزاره ی سوم اندیشه- چاپ دوم ۱۳۹۳
کیوان باژن
رمان «پنجره یی که نه در دارد» حکایت تنهایی آدمی، در جامعه یی است که در آن انسان ها از هم بیگانه، تفکیک شده و فاقد هویت فردی و جمعی هستند. چرا که حق انتخاب فردی در گرو ارتباط و تعامل با جمع است و وقتی که جمع از هم گسیخته، بیمار و از درون تهی شده است و فاقد اعتبار به شمار می آید، جست و جو در حیطه ی هویت فردی اگرنه غیر ممکن، به غایت دشوار و بعید به نظر می رسد.
این کتاب با اول شخص روایت می شود و متنی نامتعارف، گسیخته و در عین حال منسجم است. در این داستان، راوی هم چون آونگی میان کارفرما و شاعر در نوسان است. کارفرما، نمادی اجباری و تمامن تحمیل شده بر جامعه است که تنها از میان مناسبات آن منشاء نمی گیرد، بل که برآیند مجموعه ی نیروهایی است که یکسونگرانه بر آن حکم می رانند. این جا نقض آزادی های فردی و اجتماعی از کار شروع می شود و بعد از آن تا به مناسبات اجتماعی، روابط فردی و جمعی تعمیم می یابد. در فضای کلی رمان می بینیم که چه گونه فرد نمی تواند جستجوگری آزاد باشد. چه گونه قید و بند تقلید و کلیشه های از پیش تعیین شده او را آرام آرام از خویش تهی می کند. راوی داستان تلاش می کند تا خویشتن را بیابد و از منظر خویش محیط پیرامون را نظاره کند. شخصیت راوی دوپاره شده و شیزوفرنیک است. در تمام طول داستان راوی تلاش می کند که تضاد وجه درونی و بیرونی زندگی خود در پروژه را حل و فصل کند.
وجه بیرونی زندگی راوی تحت سلطه کارفرما و خارج از کنترل او به طرز جنون آمیزی به پیش می رود. کارفرما چنان این وجه را اشغال کرده است که حتا جایی برای هویت فردی راوی نیز باقی نمی ماند. این سلطه در فصل آخر رمان به صورت پرسش برانگیزی به اوج می رسد.
در همان سطرهای نخستین کتاب یعنی پروژه، بحران با حادترین شکل ممکن شروع می شود. راوی به مردی که در اطلاعات نشسته می گوید برای استخدام آمده است. و پس ازآن می فهمد برای این که کاری بیابد لازم است تا از چوب باریکی بر فراز خندق عمیق و تاریکی عبور کند! او درمی یابد همگان نیز مانند او باید این مسیر را طی کنند. عبور از چنین چوب باریکی بر فراز خندقی عمیق و تاریک، مانند تمامی رمان مفاهیمی چند لایه دارد. به عنوان مثال از یک سو نشانه و تمثیل سختی و دشواری یافتن کار را نشان می دهد اما در عین حال می توان آن را به بیان نمادین تولد نیز تعبیر کرد، کما اینکه پس از رسیدن به مقصد با انتخاب نام همراه است، ولی نگارنده ترجیح می دهد با تکیه بر وجه اول این رمان را نقد و تفسیر کند.
در نخستین دیدار با کارفرما اجبار به او تفهیم می شود.
«کارفرما پرسید: «چرا می خواهی این جا استخدام شوی؟»
گفتم:« چون بیکارم.»
گفت:«چرا تا به حال بی کار مانده یی؟»
گفتم:«چون می خواهم این جا استخدام شوم.»
گفت:«پاسخ شما در یک کلمه خلاصه می شود: اجبار. مفهوم شد؟»(ص ۶)
این اجبار اما در ادامه لحظه به لحظه هم چون شلاقی سهمگین و بی رحم بر وجود از هم گسیخته او فرود می آید و ابعاد گسترده تری به خود می گیرد.
«پرسید: چرا جای اسم و مشخصات را خالی گذاشته یی؟
گفتم: چون آن ها را گم کرده ام.
لب خندی زد و گفت: طبیعی است. آن جا چیزی بنویس. هر چه به فکرت می رسد.هر چه تو را صدا می کنند مثلن می تواند یک آوا باشد. من زیاد آدم سخت گیری نیستم و می توانم از یک آوا هم شروع کنم! تو کامل نیستی . پروژه هم همین طور است ما باید همه با هم آن را کامل کنیم.» ( ص ۶ و ۷)
کارفرما پس از آزمونی کوتاه تمایل خود را برای استخدام راوی ابراز می کند. کارفرما که در می یابد راوی هویتی برای خود قائل نیست، طرح های سرگیجه آور خود را با او در میان می گذارد. در تمام طول این داستان رنج راوی از بی خویشی به طرق مختلف به تصویر کشیده شده است.
ساختمان های پروژه که در آسانسور آن ها، ممکن است سال ها طول بکشد تا کسی از یک طبقه آن به طبقه دیگر برود تصویر کاملی از هول و هراس زیستن در جامعه یی نابرابر است.
راوی در می یابد که زندگی او با صورتحساب هایی رو به تزاید عجین شده است، صورتحساب هایی که پایانی ندارند. او همیشه بدهکار است.
«حساب ها گیجم کرده بود. بدهی های من به پایان نمی رسید. هیچ کس بدهی هایش تمام نمی شد. وقتی با صورتحساب سروکار دارید مهم نیست صاحب آن چه کسی باشد، اما در عین حال در سیاهه ارقام موثر است… یک بار به کارفرما گفتم این صورتحساب کی تصفیه می شود. با انگشت اش که درازی اش دوبرابر انگشت آدم معمولی بود به عددی روی صفحه اشاره کرد و گفت که هر وقت این عدد به صفر برسد…اما عدد از میان نمی رفت. بعد از ممیز تکرار می شد.» (ص ۱۷)
او برای حل این مشکل به حسابدار پروژه مراجعه می کند. حسابدار به او می گوید که کار او محاسبه زیاد شدن اعداد است و هرگز با به صفر رسیدن آن ها کاری ندارد. کارفرما مدام در شرایط بحرانی به راوی مراجعه و بدهکار بودنش را به او یاد آوری می کند. او مجبور است از روی صورتحساب ها رونویسی کند. در تلاشی دیگر راوی برای حل این معضل به وکیل مراجعه می کند، اما در نهایت همراه شدن با وکیل را نیز بی حاصل و او را نیز جزیی از بازی پروژه می یابد. به طور کلی بدهی همگان به کارفرما یکی از گره های اصلی این داستان است.
راوی که به دستور کارفرما به دیدار پسرجوانی رفته است تا حکم تخیله خانه قدیمی یی را به او ابلاغ کند، در پاسخ به وی که در مورد کارش از او سوال می کند. می گوید:
«تجارت من سرمایه اش ضرر است و سود آن بدهی و من جزو تاجرانی هستم که آرزو می کنند سرمایه شان به باد رود، بسوزد اما علیرغم خواست من سرمایه ام رو به افزایش است… سودم را هم که دیگر نمی گویم. از خیر حساب کردن آن گذشته ام… هر روز آرزوی محو این تجارت را می کنم. از آن بیزارم، اما چیزی باعث می شود که به این تجارت ادامه بدهم، میلی که ازمن نیست. خواستی که هیچ وقت آگاهانه در اختیار من نبوده است.»(ص ۷۸)
مساله ی عمل آگاهانه ومعضل آزادی با کار آغاز می شود. و از آن جا که انتخاب حرفه در فضای حاکم بر چنین جامعه ای حتا قابل تصور نیز نیست، پس از همین نقطه نقض آزادی های دیگر نیز آشکارا شروع می شود.
راوی هیچ انتخابی در مورد مسکن اش ندارد. راوی خانه اش را از کارفرما این گونه تحویل می گیرد:
«گفت: این جاست.
گفتم: حالا یک نگاهی به آن بیندازم شاید…
هنوز حرف ام را تمام نکرده بودم که گفت: این جاست. مفهوم شد. و رفت.» (ص ۹۴)
حتا در درون همین خانه فردیت و آزادیی وجود ندارد. در ادامه مطلب خانه به این شکل توصیف می شود:
« خانه ی کوچکی بود که در اصلی آن نمی توانست در باشد چون من کنترلی روی آن نداشتم… به مرور که در این خانه ماندم فهمیدم آنقدرها هم کوچک نیست. مثلن یک انباری در آن پیدا کردم، جایی تاریک، هیچ وقت نتوانستم آن را روشن کنم…» (ص ۹۴)
و در ادامه در می یابیم راوی در انبار خانه اش جاده یی پیدا می کند که در آن گم می شود. هم چنین در مخفی یی در گوشه یی ناشناس از خانه اش وجود دارد که با تمام تلاشی که برای گشودن آن می کند، چه آسان به گورستان باز می شود:
«جمعیت زیادی در یک سمت آن مشغول گریه و زاری بودند و گروه دیگری در سمت مقابل. به میان آن ها رفتم. به یکی از آن ها تسلیت گفتم. تشکر کرد.
گفتم:«ازنزدیکان شماست؟»
گفت:«نمی دانم.»
گفتم:«یعنی چه؟»
گفت:«فقط می دانم که یکی از عزیزان من در این جاست. حتی مطمئن نیستم که توی همین قبر باشد.»
گفتم:«پس چرا گریه می کنی؟»
گفت:«شاید این جا باشد. ممکن هم هست آن جا باشد.»
بعد گفت:«هیچ کس این جا مطمئن نیست. برای همین ما با هم این قرار را گذاشته ایم.»
گفتم:«می شود بپرسم چه قراری گذاشته اید؟»
گفت:«هفته یی یک بار جهت مان را عوض می کنیم. فقط همین. یعنی عزادارن سمت راست به چپ می روند و آن جا اشک می ریزند و عزاداران سمت چپ به راست می آیند. ما فکر کردیم بالاخره بر حسب قانون احتمالات آن عزیزما، آن یار سفر کرده در یکی از این جهت ها در آرامش ابدی فرو رفته…»
گفتم:«پس این سنگ های وسطی چه می شوند؟ چه کسی باید برای آن ها گریه کند؟»
گفت:«راست می گویی. اصلن به فکرمان نرسیده بود.»
گفتم:«… برای وسطی ها من گریه می کنم. تازه آن بالا سنگ های دیگری هم هست.»
گفت:«آن ها خیلی قدیمی هستند.»
گفتم:«برای مرده هایی که نمی شناسیم و سنگ هایی که روی آن ها اسمی نیست دیگر نمی شود حرفی از زمان زد.»(۹۵ و ۹۶)
یک سوی این خانه گم گشتگی و سوی دیگر آن مرگ است.
تمام زندگی افراد چنین جامعه یی در اوهام، سرگشتگی و نیرنگ، تباه و زیر و رو شده است.
هیچ کس آزادی و اراده ابراز عقیده یی هر چند کوچک ازجانب خود را نیز ندارد. این موضوع بارها از طریق رفتار فرستادگان کارفرما با راوی مشخص شده است!
«جلوتر که آمد او را شناختم یکی از پادوهای کارفرما بود. نگاهی به من کرد که پشت ام لرزید و بعد با صدای بلند گفت: این نگاه کارفرماست.»( ص ۲۷)
در سراسر این رمان و در خلال داستان این مطلب به خوبی جا افتاده است تا به جایی که وقتی راوی به همراه شاعر در زورقی از آب می گذرد، می ترسد که به نگهبان های کشتی مقابل نگاه کند.
«فورن سرم را پایین انداختم. ترسیدم. یک وقت می دیدی خود کارفرما می شد و من حوصله اش را نداشتم.» ( ص۹۸)
وقتی با هجوم بوزینه ها روبرو می شویم. هرکسی از آن ها تقلید و با آن ها به گونه یی سازش کند از اذیت و آزار در امان می ماند، راوی که چنین نمی کند با آزار و ضرب و شتم مداوم آن ها روبرو می شود.
«به در اتاق مشت می کوبیدند. صدای طبل تهدید آمیزی از آن بر می خاست، صدایی که مثل سایه همه جا دنبالم بود. ظاهرن مناسبات شان با بقیه بهتر بود اما من از شدت درد و سوزش دیگر فرصت نگاه کردن به دیگران را نداشتم. شب که به خانه می رفتم به زحمت سعی می کردم بخوابم. اگر خوابم می برد صدای ناله ام را در خواب می شنیدم و آن ها هم با صدای جیغ مانندشان به ناله های من پاسخ می دادند. هیچ مرحمی برای زخمی که تکرار می شود وجود ندارد…» (ص ۴۲)
و زندگی زیر نگاه و سلطه و حضور سرد کارفرما زخمی است که تکرار می شود. در این داستان راوی در چنان هجوم همه جانبه ای از جانب کارفرما و دستگاه او قرار می گیرد که تنها امیدوار است با بیرون راندن نشانه های رفتاری آن ها که در او درونی شده اند از خود محافظت کند و چیزی را که بدون این نشانه ها در او باقی مانده است را به عنوان خود بشناسد. مفهوم خود در چنین شرایطی چیزی است که باید کشف شود. در پروژه می بینیم که هیچ کس حتی از طریق کار نیز نمی تواند به خویشتن هویت بدهد چون مهارت در کار تنها از طریق تقلید کامل از کارفرما و دستگاه او به رسمیت شناخته می شود.
«یک بار نقشه های زیادی برایم آورد. آن روز برای اولین بار احساس کردم آن ها هیچ ایرادی ندارند. تاییدشان کردم… سال ها کارم این بود. یک روز حکم جدیدی روی میزم بود. من از طرف کارفرما به ریاست اجرایی پروژه منصوب شدم.»(ص ۹)
راوی ، حضور خود را این گونه تصویر می کند.
«از خودم پرسیدم:«آیا یک دیوار شکسته ام؟ یا سنگی بر بنای ساختمانی بزرگ؟ یا شاید گودالی وسط خیابان که پای بعضی ها درآن گیر می کند؟ نامی که وجود خارجی ندارد. اگر بخواهم از آن حرفی بزنم در ذهنم یک شماره گنگ زنده می شود که شاید شمار ه تماس من باشد چون من سایه دیگری هستم. هیچ وقت نتوانستم خودم را قانع کنم که او را شناختم و هیچ وقت نتوانستم که سایه او باشم… سایه یی که در مقابل او می تازد و به انتهای جاده یی می رسد که باز هم اوست و دست هایش را به طرفم دراز می کند، دست هایی که همیشه نگاه می دارند… و من مثل همیشه میان کلمه های او، شماره های او، امضاهای او و اشاره های او سرگردان هستم.»(ص ۱۲)
و به تدریج کار به جایی می رسد که او نسبت به تن خود نیز عناد و کینه می ورزد، آیا نیازهای طبیعی انسان از تن او ناشی نمی شوند. آیا انسان چون تنی دارد نیازمند سرپناه نمی شود؟ آیا به همین خاطر نیازمند کار نیست؟ آیا از همین جا، از بودن نیست که در این نظام ناعادلانه جان دادن و خود نبودن و محو شدن آغاز می شود؟ آیا نباید از این تن به خاطر این که هست ، انتقام کشید ؟
«از جسم ام انتقام می کشیدم. شاید او باعث شده چیزهایی را که نمی خواستم تایید کنم. اصلن تقصیر اوست که آوارگی من را در پروژه بیش تر می کند. به خانه که می رسیدم چنان سفت و سخت عضلاتم را بالا و پایین و حرکت های نامفهوم را تکرار می کردم که دیگر نا نداشت تکان بخورد آن وقت لذت می بردم، یک احساس رهایی، انگار که از شر چیز مزاحمی رها شده باشی به من دست می داد.»(ص ۱۳)
وقتی راوی در پروژه لحظه یی احساس راحتی می کند، و احساس راحتی این جا به این معنا است که: «احساس کردم هیچ فضای خالی بین من و پروژه نیست.» به منطقه ی دور افتاده یی روانه می شود تا در حین ماموریت اش برای بازدید از ساختمان های آن منطقه با سالار روبه رو شود. سالار در کنج قهوه خانه یی به شاگردی مشغول است. پهلوان سابقی که ملحقات شاهنامه را در حین نقالی و در حال نشئه گی می سراید. راوی در مکالمه با وی از راز سرخوردگی او پرده بر می دارد. سالار نمادی از مردمی است که سالاری شان را از دست داده اند و در گوشه های دور افتاده در غربت و انزوا عصبانی از دست همه ی پهلوان های قصه می سوزند. چون احساس می کنند هم پهلوان دروغینی هستند و هم نقال بی آبرویی که داستان های دروغین سر هم می کنند!
به طور کلی در ساختار چنین جامعه یی تن آدم ها نیز در انحصار قدرت است. در جایی از کتاب راوی با گروهی که برای گسترش پروژه به تخریب جنگل دوردستی می روند همراه می شود و آن جا با پیرمرد مقدسی برخورد می کند که کنار یاس آوازه خوانی نشسته است و خود را سخنگوی او معرفی می کند. علیرغم اصرار راوی برای از میان بردن یاس، کارفرما دستور می دهد تا دور پیرمرد و یاس را جدول بکشند و آن را به عنوان مرکز شهر جدیدی که قرار است احداث کنند در نظر بگیرند. قبل از آن در مکالمه یی که بین پیرمرد و راوی صورت می گیرد، پیرمرد راوی را هیچکس می خواند. راوی در جهت اثبات کوشش های خود در پروژه برای پیرمرد دلیل می آورد. اما پیرمرد او را هیچکس خوانده و بر این امر پا می فشارد.
راوی به او می گوید:«دانه دانه این سنگ ها را هیچکس کار گذاشته است. کلنگ تمام این پی ها را هیچکس زده است و هیچکس سنگ سر طاق زیباترین بنای پروژه است.»
«پرسید:«هیچکس چطور این همه کار کرده است؟»
دست هایم را مقابل اش گرفتم و گفتم:«با این دست ها.»
به دست هایم نگاه کرد و گفت:«عزیز و ارزنده است. متبرک باشد اما متعلق به هیچکس نیست.»
فوری دستم را توی جیبم کردم. انگشت هایم بی اراده حرکت می کردند و نزدیک بود ته جیب خالی ام سوراخ شود. نیروی زیادی صرف کردم تا انگشت های دستم را مهار کنم. از مچ دست تا انتهای شانه ام تیر می کشید…(ص۱۳۳ )
به نمونه ی دیگری از مکالمه بین راوی و شاعر اشاره می کنم:
«خندید و گفت:«هرفضایی خودش را با چیزی پر می کند اما تو کی هستی؟»
دست هایم را روی صورت ام گذاشتم.
گفت:«دست هایت را بردار. نگاه شان کن.»
دست هایم را جلو آوردم و به آن ها خیره شدم. انگشت هایی تقریبن دوبرابر انگشت آدم معمولی به شکل تهدید آمیزی در مقابل من خیز برداشته بودند. حس کردم الان است که بیخ گلویم را بگیرند. و این انگشت ها نه انگشت راوی بل که انگشت های کارفرماست. (ص۱۴۵ و ۱۴۶)
راوی می گوید:«یک بار به کارفرما گفتم این صورتحساب کی تصفیه می شود و آن را مقابل اش گذاشتم. با انگشت اش که درازیش دوبرابر انگشت آدم معمولی بود به عددی روی صفحه اشاره کرد و گفت هر وقت این عدد به صفر برسد تمام است.» ( ص ۱۷)
وقتی حق حاکمیت یک انسان حتی بر تن اش سلب شود، زندگی چگونه به نظر می آید؟
«بیماری لاعلاجی گرفته ام. بین مرگ و زندگی دست و پا می زنم. و بعد در فواصل اش در لحظاتی سرحال می آیم. در این میان پرده ها می خندم از این همه درد، از این همه فشار که در استخوان هایم هست و در سرم و در چشم هایم تکرار می شود خنده ام می گیرد. منشاء بیماری من را دیوانه کرده است… از خستگی زانویم را به دیواری کوبیدم. خیلی درد می کرد. از این بیش تر خنده ام می گرفت. نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم.» (ص ۱۳)
و این جاست که راوی با خود فکر می کند پلی زده است به جانب همه آن هایی که درد می کشند و در فضایی چنین از هم گسیخته و در کنار انسان هایی این گونه بریده از هم به نظر می رسد این ارتباط تنها با خنده ممکن باشد.
«با خودم فکر کردم بعد از سال ها پلی زدم به جانب تمام آن ها که درد می کشند، پلی که از خنده است. عجیب نیست؟» ( ص ۱۳)
او بیماری خطرناک زنده بودن اش را با دو پارگی شخصیتی اش مرتبط می بیند:
«در چهر ه ام خللی بود.از سال ها پیش این را می دانستم…..این شکاف در چهره ام با همان بیماری خطرناک ارتباط داشت.» ( ص ۳۶ )
به تنها نشانه یی که در نقطه مقابل کارفرما در متن برمی خوریم شاعر است. تا نیمه ی کتاب راوی به طور مستقیم با شاعر روبرو نمی شود اما خرقه هایی که در حفاری های مختلف در پروژه از شاعر کشف می شود و هم چنین اشاره های کوتاهی که به وجود شاعری که شاعرنبود در جای جای متن برمی خوریم ما را نسبت به او کنجکاو می کند تا جایی که شاعر با راوی دیدار و او را به جزیره دورافتاده ای می برد، جزیره یی که در آن راوی به هر مجسمه یی که نگاه می کند، مجسمه زنده و به او حمله ور می شود. این جا شاعر فرایند دگردیسی از انسان به مجسمه و همچنین خاطره مجسمه شدن شخصی اش را برای راوی به صورت داستان کوتاهی تعریف می کند. این تمثیلی از جدا افتادگی انسان ها و هراس از ارتباط متقابل آن ها با هم است. شاعر برای راوی تعریف می کند که چه گونه تمامی مجسمه ها تک تک به او حمله کردند چون به آن ها نگاه کرده و در نهایت که از نگاه کردن به همه آن ها ناامید شده و نگهبان ها هم اجازه نمی دادند تا از این جزیره خارج بشود اتفاق عجیبی می افتد:
«اما یک روز کسی در گوشم فریاد زد تو مجسمه ای و من به پاهایم نگاه کردم. پایه های سنگی ام داشت شکل می گرفت. اطراف جزیره می دویدم و فریاد می کشیدم که من مجسمه نیستم و این را تکرار می کردم. ناخن هایم را در گوشت سینه فرو می کردم و آن قدر به آن چنگ می زدم که ریش ریش می شد. وقتی می سوخت لذت می بردم چون قانع می شدم که مجسمه نیستم… یک بار که گوشه ای ایستاده بودم احساس کردم که نمی توانم حرکت کنم. به پاهایم نگاه کردم ستون سنگی شده بودند. این روح مجسمه بود که آرام وارد جسم من می شد… بالاتر آمد و کارم را تمام کرد. من یک مجسمه بودم اما در قلبم احساس بود، چیزی که به جسم مجسمه من یک جور زندگی بخصوصی می بخشید. کم کم به جای آن زندگی فقط یک بغض ماند، بغضی که هر روز بیش تر گره می خورد. این که یکی بیاید نگاهی به من بیندازد تا من بتوانم با تمام وجودم به او یورش ببرم و چنان دماری از روزگارش در آورم که بفهمد من مجسمه نیستم…» (ص ۱۰۱ تا ۱۰۳)
این رابطه انسان ها با هم در یک اجتماع فلاکت زده است. صف طویلی از مجسمه هایی که به هم هجوم می برند. بر سر هم می زنند. دست در جیب هم می کنند. هستی یک دیگر را پامال و له می کنند تا ثابت کنند مجسمه نیستند، انسان هستند و هویت دارند. غافل از این که درد از جای دیگریست اما وقتی کسی در فرایند مجسمه شدن قرار گرفت تنها می تواند افکار مجسمه یی داشته باشد.
با رجوع به متن می توانیم بفهمیم شاعر چه گونه آدمی است؟ پیرمرد مقدسی که نقطه مقابل شاعر است از راوی می خواهد که تا دمی کنار یاس هندی بایستد و اشک بریزد. ولی راوی به او پاسخ می دهد که بغض اش متعلق به شاعر است.
«گفتم اگر صد سال پای این یاس اشک بریزم این بغض باز نمی شود. چون امانت است. این بغض شاعر است و من باید این را به او بازگردانم.»
پرسید:«هیچ نشان دیگری از او نداری؟»
گفتم:«چرا، موهایش مثل یال اسب وحشی در باد آشفته می شود. نفس اش مثل نسیمی خنک از خواب بیدارم می کند. سینه اش پر از افسانه و شعرهای عجیب است. یک بار از قبرستان کهنه یی نجاتم داد. مجسمه ها را می شکند و از داخل آن ها آدم در می آورد. روی بلندی ها حرکت می کند. اما معلوم نیست کجا ساکن است. من بیش تر نوک صخره ها و پرتگاه ها وجود او را احساس کرده ام.»
گفت:«برایت دعا می کنم. این که می گویی دیو کوهستان است. خدا تو را از شر او نجات دهد.»
گفتم:«دعا کن زودتر راحت شوم. چون بیماری مهلکی دارم.»
گفت:«هیچکس نمی تواند بیماری مهلکی داشته باشد. این برای او یک حسن است نه؟» ( ص ۱۳۴ و ۱۳۵)
و تنها حسن و آزادیی که هیچکس ها می توانند داشته باشند این است که چون وجود ندارند پس بیماری مهلکی هم نمی توانند داشته باشند.
در طول متن با هیچ شخصیت یا تیپ زنی روبه رو نمی شویم. در این کتاب تنها سه بار به زن اشاره شده است یک بار دختر چوپانی که در «یاسی هندی» پوشیده شده و پیرمرد مقدسی از آن نگهبانی می کنند. یک بار هم از طریق راوی درمورد پرداخت صورت حساب ها از جانب شوهرش، به کارفرما اطمینان می دهد و بار دیگر در بینامتن معبد که به طریقه ی ساختن مجسمه ی مقدس زنی اشاره می شود :
«… فرمان سومین مجسمه که رسید مرد با مهارت خاصی آن را شروع کرد. زنی بود با موهای بلند و چهره یی که نداشت تا بتواند هر کسی باشد.»(ص ۸۷)
رمان پنجره یی که نه در دارد، همچون نام اش غریب و نامتعارف به نظر می آید. به نظر می رسد راوی «پنجره…» زیستن بیرونی خود را از درون روایت کرده است از این منظر اثر مذکور نمادین و رمز گرایانه و هم چنین فردی است، اما به اعتقاد نگارنده رمانی اجتماعی است که در موجودیت فردی راوی تنیده شده است. نثر رمان ساده و یکدست و در قسمت هایی لطیف و کودکانه به نظر می رسد.
رمان «پنجره…» جامعه یی را به تصویر می کشد که مردم اصولن در آن نمی توانند مشکلی داشته باشند چون از بنیاد موجودیتی ندارند!
۱۴ لایک شده