هدایت مشهورترین ممنوعِ جهان
رضا خندان(مهابادی)
می بینی که کنار پیاده رو خیابان نشسته، روی تکه ای مقوا، یا پارچه و یا حتا روی سنگفرشِ لُخت، و چشم هایش معلوم نیست به کجا زل زده اند؟ سر و رویی آراسته و ظریف دارد. گاه با کلاه و گاه بی کلاه، با کراوات و کت و جلیقه موقر بر جای خود نشسته یا ایستاده است. اگر بخواهی اش و کنار پیاده رو نباشد، باید از کتاب فروشی هایی سراغ اش را بگیری که دست دوم، کم یاب و نایاب می خرند و می فروشند. توی این جور مکان ها حتمن پیداش می کنی. در کتاب فروشی های رسمی و جواز دار، چه کوچک و ساده و چه بزرگ و شیک، نمی توانی ببینی اش. سال هاست که از گذرگاه های رسمی کنار گذاشته شده. او در «ایران» ساکن گوشه و کنارها، چاپخانه های مخفی و البته دل های دوستداران اش است.
سال هاست که چنین است. فکر نکنید از آن دسته نویسندگان بوده که زورکی کتابی، کتاب هایی، چاپ کرده اند و مانده روی دست خودشان و ناشرشان و ناگزیر روانه ی ارزان فروشی ها و حراجی ها شده است. خیر! ده، بل که صد برابر آن چه او نوشته است دیگران درباره اش نقد و نظر، تحلیل و تفسیر، نوشته و چاپ کرده اند. تفسیرها و نقدها را در کتاب فروشی های رسمی و جوازدار هم می شود پیدا کرد اما آثار اصلی را نه! آن ها ممنوع اند. او ممنوع است. تقریبن از همان زمان که آغاز کرد ممنوع شد. در عهد «رضا شاه» ناچار شد بوف کور ش را در «بمبئی» به تعدادی اندک پلی کپی کند. تا دم ودستگاه سانسور رضاشاهی برقرار بود او هم ممنوع بود. در دوره ی «محمد رضا شاه» انتشار آثارش گاه آزاد بود و گاه نه. یکی اش آزاد بود و دیگری نه. اما صاحبان قدرت طریقی دیگر را هم مکمل محدودیت ها کرده بودند: دروغ پردازی و شایعه پراکنی. چنین می پراکندند که «هرکسی آثارش را بخواند خودکشی می کند»، «آثارش نومید کننده است»، «یاسآور است»، «آدم را از زندگی بیزار می کند» و . . .!
در سی سال اخیر نیز، یک کلام، ممنوع بوده است! اما به موازات تلاش صاحبان قدرت و کارگزاران فرهنگی آن ها در عهد و عصرهای مختلف برای نادیده گذاشتن و ممنوع داشتنِ او، کوشش های کسانی در جریان بوده است که به او نیاز داشتند، او را می خواستند و عزیز می داشتند. به همین دلیل بوفکور ممنوع ترین کتاب داستانی «ایران»، معروف ترین و خوانده شده ترین رمانِ کوتاه است.
گویی او، سمج، پا سفت کرده و مانده است تا باز هم «رجّاله» ها و «نان به نرخ روزخور» ها را شرمنده کند؛ مانده است تا «این دنیای پست پر از فقر و مسکنت» را ریشخند کند؛ هنوز مشغول رو کردن دست ابتذال و عقب ماندگی و جهل و خرافه است؛ و با چه زبان تند و تیزی بر این همه می تازد.
کنارِ پیاده روی شهر می بینی که محزون نشسته است. آن که او را می شناسد شاید گاه به این فکر کند که چه گونه این چهره ی محجوب و سیمای خجول، خواه در حُزن و خواه در هَزل، چنین زبان بی پروا و تند وتیزی دارد. از دست انداختن «ادیبان ریش و پشم دار» تا طرح مسایل هستی شناختی به جدّ و طنز و هزل با جسارتی کم یاب، بیان گر هنرمندی بیدار و صدای جنبشی است که رهایی می خواهد. رهایی انسان از بندِ انقیاد و اسارت.
«اشخاص تازه به دورون رسیده ی متجدد فقط می تونن به قول خودشون توی این محیط عرض اندام بکنن، جامعه ای که مطابق سلیقه و حرص و شهوت خودشون دُرُس کردن و در کوچک ترین وظایف زندگی باید قوانین جبری و تعبدی اونا رو مثه کپسول قورت داد! این اسارتی که اسمشو کار گذاشتن و هر کسی حق زندگی خودشو باید از اونا گدایی بکنه! توی این محیط فقط یه دسته دزد، احمق بی شرم و ناخوش حق زندگی دارند و اگه کسی دزد و پست و متملق نباشه میگن: «قابل زندگی نیس.»(نقل از تاریک خانه)
اگر اوضاع جهان کنونی را می دید چه می گفت؟ چه گونه آن را توصیف می کرد؟ آیا هنوز نمادِ «پیرمرد خنزر پنزری» را برای بیانِ پلشتی های آن کافی می دانست؟ به نظر می رسد در مقابل «خنزر پنزری» های عصر حاضر، اولی طفلی معصوم می نماید و بس! کما این که جهانِ هفتاد- هشتاد سال پیش، با همه ی زشتی هایی که داشت، در برابر جهان امروز بسیار معصوم می نماید. آخر کسی همچو او که حتا مدافع حیوانات بود و کشتن آن ها را نیز تاب نمی آورد، مثلن در مقابل تروریسم دولتی و غیر دولتیِ وحشی ای که در جهان بیداد می کند و در کود کستان و ایستگاه اتوبوس و تفریح گاه مردم عادی بمب می گذارد، چه واکنشی داشت و چه زبانی به کار می برد؟ یا در برابر جنگ های بی پایان جهان، که چون اژدهایی هزار سر، هر روز و هر دوره ای یک سرش بیدار می شود و بیداد می کند؟ درباره ی اقلیتی حاکم که برای کسب سود و حفظ حاکمیت، نه تنها انسانیت که آب و خاک و هوای دنیا را نیز آلودهاند چه می گفت؟ یا درباره ی گرسنگان میلیاردی؟ درباره ی تحمیل سکوت و خفقان به ضرب گلوله و زندان و شکنجه؟ …! چه می گفت؟ چه بیان هنری ای به آن می داد؟ چه توصیفی به دست می داد اگر بود و می دید که «خنزر پنزری» ها و «رجّاله» ها نه استعاره یا نماد که واقعیتِ مسلطِ زندگی شده اند؟ بی اختیاریِ گسترده ی اکثریت انسان ها در مقابل پدیده های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی را به چه نامی صدا می کرد؟ نمی شود حدس زد. اما یک چیز مسلم است؛ این که او سکوت نمی کرد؛ و همه ی سایه هایش را برای مقابله فرا می خواند. به همین دلیل ممنوع اش کرده اند.
اما چرا ممنوع؟! ممنوعیتِ قلم یا فعالیتِ تئوریسینِ یک حزب سیاسی یا اندیشمندِ مخالف امری عجیب نیست اما ممنوع داشتنِ یک داستان نویس و هنرمند، آن هم برای چندین دهه، کاری غریب است و گواه مخالفتی اساسی و بنیادین. چنین موردی در جهان، اگر نایاب نباشد، کم یاب است.
طُرفه آن که این ممنوع ترین داستان نویس ایرانی، مشهورترین داستان نویس ایرانی است. نه تنها در این جا که در جهان. آنها که هشتاد سال کوشیدند جلوی او را در این جا بگیرند، حال باید بنشینند و ببینند چه گونه سایه های او در جاهای دیگر نیز حضور یافته اند و کسانی با گویش هایی متفاوت نام او را بر جلد ترجمه ی کتاب هایش می خوانند.
اگرچه «دنیای پُر تزویر» توانست سرانجام او را به اتاق گاز بفرستد، اما او نیز بیکار ننشسته است؛ جسم اش در خاکِ «پرلاشز» ماند ولی سایه هایش همه جا پراکنده شدند. بوف کور، سگ ولگرد، سه قطره خون، حاجی آقا، علویه خانم، توپ مرواری، زنده به گور و . . . سایه های او هستند و مدام تکثیر می شوند. زیرا او کار خود را می کند و راه خود را می رود؛ به منع ها و مانع ها وقعی نمی گذارد؛ هنوز هم با تکثیر سایه هایش جماعتِ «خنزر پنزری» را هجو می کند و به ریشخندشان می گیرد.
نمی دانیم وقتی شیر گاز را باز گذاشت و درها و پنجره ها و روزنه ها را بست و خوابید تا دیگر بیدار نشود، به چه می اندیشید. آیا از این در هراس بود که دنیای «رجّاله» پرور، او را نیز به رنگِ خود در آورد؟ آیا از خود می گریخت؟ یا این که او نیز نتوانست طبعِ سرکش و حساسِ خود را تاب بیاورد؟
…… به احترام اش کلاه از سر بر می داریم. یادت گرامی باد «صادق هدایت»!
۸ لایک شده