عروسک اعتبار یافته
فتح الله بی نیاز
عروسکى را به اتاقم آوردم که طى مدت بیست هفته، حتا یک دقیقه توى بغل خواهرم جا نگرفته بود، و برادرم با لگد زیر آن مى زد و پدرم وقتى آن را روى مبل مى دید با خشم و غیظ به صورت اش تف مى انداخت و مادرم با پشت دست از آشپزخانه به بیرون پرت اش مى کرد و کلفت مان دست هایش را با پیراهن آن، پاک مى کرد و بچه هایى که به دیدن مان مى آمدند لگدش مى کردند.
پیراهن کثیف اش را در آوردم، موهاى ژولیده و وز وزىاش را کندم، و موهاى بلوطى پر پشت و نرمى به جاى شان نشاندم. سیخ داغى را به صورت اش نزدیک کردم و خوب که گرم شد، فک هایش را کشیدم و گونه هایش را کمى تُو بردم و به خطوط قیافه اش حالت زیبایی دادم و چشم هایش را با چشم هاى درشت، کشیده و خاکسترى عروسکى به جا مانده از گذشته، عوض کردم و بالاخره پیراهنى دوختم و به تن اش کردم از بهترین پارچه ی آسمانى رنگ با تورى سفید.
آن گاه بر ابروهایش قلم ابرو کشیدم و به مژه هایش ریمل زدم و ناخن هاى دست و پایش را لاک زدم و بر لب هایش روژ مالیدم و به لپ هایش سرخاب زدم و پشت گوش هایش و دور گردن اش عطر مالیدم و به گوش هایش گوشواره آویختم و دور مچ هایش النگو انداختم و گل سرى به شکل پروانه به موهایش زدم و گردن بندى به گردن اش انداختم و بعد، آن را روى صندلى نشاندم و خواندن و نوشتن یادش دادم.
این کارها را در تنهایى کردم و دیگران چیزى نفهمیدند. البته مادر چند دفعه پرسید: «چه شده دختر که این قدر تند و تیز مى رى و مى آى؟»
جواب مى دادم که: «چیزى نیس، چیزى نیس.»
شب، موقع شام که همه دور میز غذاخورى نشسته بودند، عروسک را بغل کردم و به سالن رفتم. پدر و مادر و خواهر و برادرم، با دیدن عروسک، بهت زده از جا بلند شدند و محو تماشایش شدند. پدرم آب دهان اش را قورت داد و زودتر از بقیه به صدا در آمد. گفت: « توی عمرم عروسکى به این قشنگى ندیدم.»
مادرم گفت: «چقد خریدیش؟ باید خیلى گرون باشه.»
خواهرم گفت: «از کجا خریدیش؟»
برادرم گفت: «ساخت کجاس؟»
مادرم گفت: «پولشو از کجا آوردى؟»
کلفت مان گفت: «زده رو دست دخترهای خوشگل.»
بدون جواب نشستم. فقط لبخند زدم. نگفتم همان عروسک است، خیال مى کردم در آن صورت، آن طور که باید و شاید بهش احترام نمى گذارند و دوست اش نخواهند داشت.
موقع شام، در حالى که عروسک غرق محبت بود، چند دفعه خواهرم گفت: «بهت نمى آد که این جور عروسکى داشته باشى. بهتره مال من باشه.»
بعد از شام، پدر و مادرم با مهربانى، بر سر و صورت اش دست کشیدند و خواهرم بغل اش کرد و بوسیدش و برادرم با حرکت ملایم انگشت، گونه هایش را نوازش کرد. از او دل نمى کندند، ولى هر طور بود او را برداشتم و به اتاقم برگشتم.
عروسک را روى صندلى نشاندم. نوار « باله ی دریاچه ی قو» را در دستگاه گذاشتم و برایش باله رقصیدم. موقع خواب، او را روى حوله ی نویى گذاشتم و رویش یک پارچه ی تمیز انداختم، در را قفل کردم، شب خیر گفتم، لبخندى زدم و او را بوسیدم.
صبح که بیدار شدم، فورى یاد او افتادم. به جایى که خوابیده بود، نگاه کردم. اثرى از او نبود. با دلواپسى از جا پریدم، دستى روى پارچه و حوله کشیدم، زیر تختخواب و میز را نگاه کردم ولى رد پایى از او ندیدم. با خودم گفتم: «یعنى کى اونو برده؟ من که در را قفل کرده بودم.»
غمگین و ناراحت، دوباره طرف رختخواب اش رفتم. چشمم که به جایش افتاد، نتوانستم جلو اشکم را بگیرم. آهى کشیدم و دست کردم رختخواب اش را بردارم تا ببوسم و ببویم. تشک را که برداشتم، یادداشتى دیدم. دست خط خودش بود. همین دیروز درس یادش داده بودم. دست خط اش را شناختم. نوشته بود: «حق با خواهرته. من رفتم، تو هم برو برای خودت یک عروسک دیگه پیدا کن.»
دستگیره را چرخاندم. در قفل نبود. با خودم گفتم: «پس رفت؟»
حدسم درست بود. رفته بود پیش آن هایى که تا دیروز به صورت اش تف مى انداختند، با لگد پرت اش مى کردند و چشم دیدن اش را نداشتند و حالا داشتند با او گل مى گفتند و گل مى شنیدند و مى خندیدند.
۱۶ لایک شده