پیوستگی زمان، مکان و شخصیت
نگاهی به رمان «دیروز تا بی نهایت صفر…!» نوشته ی« کیوان باژن »
کیوان خلیل نژاد
«دیروز تا بی نهایت صفر …!» هم، عنوانی است برای کتاب «کیوان باژن» و هم، نامی که «نیما» – شخصیت اصلی داستان- برای کتاب اش برگزیده. حال پرسش این جاست که این عنوان موکد، چه چیزی را می خواهد به خواننده نشان دهد؟ چنین نامی برای یک رمان، بیش از هر چیز به مسئله ی زمان اشاره دارد. این که چه گونه رخدادی از دیروز آغاز شده و تا بی نهایت امتداد پیدا می کند و چه طور چیزی چنین مهیب که از دیروز سر برآورده و سودای بی نهایت دارد پوچ و بی مقدار می گردد؟ حرف «تا» میان دیروز و بی نهایت به استمرار خطی زمان اشاره دارد اما آن چه در متن کتاب دیده می شود عدم پیوستگی زمان در روایت است. زمان متن در میان گذشته و حال در سیلان است. در این میان تجربه های وهم آلود و پرش های خیال «نیما» بر این پیچیدگی ها می افزاید.
رمان «دیروز تا بی نهایت صفر …!»راوی پریشانی و کژفهمی های نویسنده یی به نام «نیما» است. داستان در چند ساعت مانده به سپیده ی صبح شب تولد سی و چهار سالگی ی «نیما» رخ می دهد. «نیما» قهرمان داستان، نویسنده و کارمند مجله ای است که جامعه او را پس زده است. او تلاش می کند تا کار نوشتن داستان تازه اش را با عنوان «دیروز تا بی نهایت صفر …!» آغاز کند اما آن چه در پس ذهن قهرمان داستان تلمبار شده است اجازه ی آغاز نوشتن به او نمی دهد. «نیما» پیش از نوشتن گذاری را در ناخودآگاهش تجربه می کند. این سفر حرکت از بخش به هنجار خود آگاه تا عمق ناهنجاری های ناخودآگاه است. آن چه در این شب بر او می گذرد عبور پی در پی از مرز میان خواب و بیداری، توهم و واقعیت هم چنین رویا و کابوس است. در این میان شخصیت های داستان پیشین اش به سراغ او می آیند و از سرنوشتی که او برایشان رقم زده گلایه می کنند. سرانجام نیمای پریشان حال و مشوش، مرگ و رستاخیزی را تجربه می کند. او درون خود می میرد تا نیمای تازه بتواند داستان اش را بیآغازد.
در این جا خواننده با تصاویری روبرو می شود که هرگز یقینی بر حقیقی بودن آن ها نمی یابد. تصاویری که روشن و خاموش می شوند اما هیچ گاه متن به طور کامل از آن ها ابهام زدایی نمی کند. این تصاویر منفرد، روایتی پازل گونه را در داستان شکل می دهند. پازلی که متن در چینش آن اعمال نظر قطعی نمی کند بلکه این مخاطب است که در تعامل مستقیم با متن، تصاویر را تکمیل و ابهام زدایی می کند. از همان ابتدای داستان، متن، مخاطب را به دنیای خود فرا می خواند:
«تو می توانی ببینی مگس ها و حشرات و هزارپاهایی را که به دام افتاده اند و خفه شده اند یا هنوز نیمه جانی دارند و تقلا می کنند….»(ص۷)
راوی در داستان هرگز چیزی را به وضوح شرح نمی دهد. او هیچ گاه در مقام دانای کل ظاهر نمی شود. همواره ناظریست که مخاطب را در کنار خود می بیند، پس گاه و بیگاه او را دعوت می کند تا نگاه کند آن چیزهایی را که می بیندشان.
«دیروز تا بی نهایت صفر …!» با وصف ویژگی های مکان آغاز می شود:«یک چهار دیواری است وسط باغی بزرگ بدون پنجره پر از حشرات و جانورانی که می لولند در هم و جولان می دهند در گوشه و کنارش انگار هر کسی به میل خودش آجری روی آجر قبلی گذاشته و شده یک چهار دیواری کمی از قد آدم بلندتر و بعد سقفی از دسته های گالی و ماله یی از گچ روی دیوارها…»(ص ۷)
در چندین جای دیگر، متن تلاش می کند تا تصویری از این مکان ارائه دهد. جالب این جاست که متن تقریبن رغبتی برای توصیف هیچ مکان دیگری بجز همین چهار دیواری وسط باغ از خود نشان نمی دهد. پرسشی که در این میان به ذهن می رسد این است که، با این وصف آیا مکان در مرکزیت روایت قرار گرفته است؟ دغدغه ی اصلی متن، پریشان حالی «نیما» در مسیر جست وجو برای شناخت است، او هیچ گاه نتوانسته است چیزی را درست بشناسد:
«چه قدر می توانستم دوستش داشته باشم اگر او را درست می شناختم » (ص۹)
یا:
«دیگر برات مسلم شده بود اومده بودی چیزیو بشناشی اما بعدن بود فهمیدی نه می تونی چیزیو بشناسی و نه این که بفهمی…»(ص۱۲).
«نیما» در ابتدا پریشانی درون اش را به بیرون فرافکنی می کند و خود را در اتاقی گور مانند، محبوس میان سوسک ها و تارهای عنکبوت می یابد، اما کم کم در می یابد که دنیای پیرامون اش آینه یی است که درون او را به تصویر کشیده، آینه یی که «نیما» جرات نگریستن در آن را ندارد:
«درست همین جا بود وقتی که زل زده بودم به صورت ام دیدم تصویر توی آینه انگار کرمی است که ریش در آورده و موهای لزج اش به شانه اش چسبیده و دیدم یا دیده بودم چشم های ریز کرم به نقطه یی دیگر خیره شده است و اصلن به من نگاه نمی کند…»(ص ۶۶ و۶۷)
در این میان، استبداد بیرونی نیز تصویری از استبداد ذهنی «نیما» است، استبدادی که ریشه در کودکی «نیما» دارد و او سعی می کند تا از این استبداد بگریزد. تمامی تارها، کرم ها و سوسک ها از درون رگ های او بیرون آمده اند. چهار دیواری گور مانند میان باغ نیز نمادی استاز چهارچوب های تحمیلی بر او. در این بین خواننده کم کم در می یابد که «نیما» نیز خود به کلی به عنصری از همین نظام زندگی بدل شده است. نظامی که روزی سوسک ها را درون چشم او کرده بود، اینک باعث شده است که خود او، این چهارچوب ذهنی را برای خودش بسازد. بدین سان او در واقع در خانه اش کنار «شوکت»(همسرش) حضور دارد اما همواره خود را در چهار دیواری میان باغ می پندارد.
در جامعه یی که «نیما» در آن زندگی م کند همه خود را همه چیز دان می پندارند. در این جماعت دانایان، فردیت پرسش گر نیما مسخ شده است. تمامی سوالات او با پاسخ هایی صریح و قاطع از طرف اطرافیان اش همراه می شود، حتا پرسش هایی که پیرامون شناخت از«حسن»(دوست اش) می رسد. اما شک «نیما» به تردید بدل می شود و کمکی برای شناخت به او نمی کند، بلکه بیشتر او را پریشان حال و ذهن اش را از هم گسیخته می گرداند. به گونه یی که دنیای پیرامون اش را وارونه می پندارد.
در ذهن خسته ی «نیما» تمامی زن ها در هم مستحیل، و به سایه یی از زن مثالی درون اش مبدل می شوند. زنی که گاه خود را مانند مادری مقتدر نشان می دهد و گاه در لباس الهه یی نجات بخش. مردها نیز برای او سرنوشت مشابهی دارند. همه ی آن ها دانایان کلی هستند در مقابل تردید و پریشانی «نیما».
کتاب«دیروز تا بی نهایت صفر …!» همانند اثر پیشین «کیوان باژن» دارای ویژگی خاصی در فرم نگارش است. این ویژگی عدم استفاده از علائم نگارشی در متن است. با این تمهید، متن به توده یی از لغات بدل شده که بی وقفه و مسلسل وار از پی هم می آیند. تو گویی پایانی بر آنان نیست. در کتاب به صفحاتی برمی خوریم که به پاراگرافی بلند بدل شده اند و از نظر بصری، سطرهایی هم اندازه از کلمات بی وقفه را ساخته اند. کلمات کوتاه، صداها و اعداد میان این توده ی لغات، مرز و فصل ایجاد کرده اند. این کلمه ها گاه در قالب دیالوگ های «نیما» و راوی و یا تک گویی های او دیده می شوند. متنی با این فرم به راحتی به خوانش های متعدد تن می دهد. این خواننده است که تشخیص می دهد بر کدام واژه مکث کند و جمله را تا کجا پی گیرد. این فرم برای توصیف پریشانی «نیما» ابزار خوبی به نویسنده داده است. از این طریق خواننده تا حدی با شک و ناآگاهی او همراه می شود و برای تکمیل داستان با متن در تعامل قرار می گیرد. اما هرگز متن او را در جایگاه دانای کل قرار نمی دهد بلکه او را با جملات کوتاه و گاه بی ارتباط با همِ ذهنی «نیما» همراه م سازد.
خواننده ی کم حوصله که به روایت های خطی و داستان های معمول و سرراست عادت دارد به سختی می تواند با فضای ذهنی موجود در متن همراهی کند اما خواننده ی پر حوصله تر گام به گام با متن پیش می آید تا تولد دوباره ی «نیما» را در لحظه مرگ نیمای پریشان جشن گیرد. افسوس که «نیما» بازهم محکوم به زندگی در همان دنیای محدود و مقید علائم نگارشی است، همان دنیای محدودی که چون چهار دیواری او را همواره احاطه کرده است.
4 Comments
azita
سپاس بسیار..
مازيار
از این که در سایت حضور نقدهای زیادی گذاشته می شود بسیار خوشحالم. امیدوارم این کار ادامه پیدا کند. این نقد را که خواندم احساس کردم مکان و زمان چه قدر می توانند در تحول شخصیت یا شخصیت های داستان تاثیر گذار باشند. فقط چیزی که هست می خواستم بگویم کمی مطالب طولانی است. .. به هر حال خسته نباشید
Admin
جناب مازیار گرامی
از نقطه نظرات شما سپاسگزاریم… البته تلاش دست اندرکاران حضور بر این است که هر چه بیش تر رویکرد سایت به سمت تحلیلی شدن حرکت کند. در این راستا منتظر حضور شما هم هستیم
پريسا
این نقد من رو علاقه مند کرد به خوندن این رمان، ممنونم