خانه ی گرم و منجمد
نگاهی به نمایش «خانه برناردا آلبا»
مه آ محقق
چرا به تماشای اجرای دوباره از یک اثر می نشینیم؟ با آن که آغاز و پایان اثر را می دانیم، اما چه چیز ما را به شوق تماشای دوباره می کشاند؟ آیا ناشی از حس نوستالژی اولین تجربه از متن است یا چیزی فراتر از آن؟ نگاه عمیق به، و بازخوانی شخصی از یک اثر می تواند به متن تشخص و تعریفی دیگر بدهد، یا حسی متفاوت تر از اجرای پیشین را القا کند. و ما به عنوان مخاطب انگار از منظری دیگر به تماشا نشسته باشیم و از زاویه ای دیگر به موضوع نگاه بیندازیم. انگار در کشفی شریک شده و تجربه ای نو بدست آورده باشیم.
در بازخوانی دکتر رفیعی از نمایشنامه خانه برناردا آلبا چند نکته قابل اعتناست که سبب می شود نه تنها با اجراهای پیشین، بلکه با روند اجرای خود متن هم متفاوت باشد. شروع نمایش با حضور مادر بزرگ در لباس سفید عروسی که به زردی گراییده و کهنه شده، با دسته گل خشکیده و صدایی که انگار از ته تاریخ سنت می آید و ترس خورده، سرنوشت دختران آلبا را پیشگویی میکند؛ که حسرتِ بر تن کردن لباس سفید را با خود به سیاهیهای کابوسشان خواهند برد. در جایی مارتیریو به خواهرش دربارهی آدهلائیدا میگوید:: ای بابا! زندهگی ما زنها تکرار یکی دو تا حادثه بیشتر نیس که. آدهلائیدام بالاخره یه روز سرنوشت مادر و مادربزرگشو پیدا میکنه”.
استفاده ی خلاقانه از تخت در روی صحنه، انگار تابوت های متحرکی هستند و دختران سفید پوش در لباس خواب _ تو گویی کفن _ در رختخواب، بالش و ملحفه را، با حسرت آرزو چنگ می زنند و حتی نمی توانند به خیالبافی های عاشقانه دل مشغول شوند. به قول آده لا:”بیا بریم بگیریم تو رختخواب یخزده بی نصیبی مون زانوی حسرت بغل کنیم”. یک معشوق – پپه ال رومانو – و پنج دختر جوان که در حسرت و تمنای رسیدن به او هستند. این یعنی کینه و توطئه برای به چنگ آوردن معشوق دیگری، و از خواهرها، بیگانه ای می سازد.
انتخاب رنگ سیاه و سفید برای لباس بازیگران و دکور که نشان غم، قدرت رمزآلود، نشان ترس ، تنفر و ناهنجاری است و نورپردازی عالی، به تضاد میان کاراکترها عمق می دهد. انتخاب به جا از رنگ سرخ برای لباس آده لا که نشان از سرکشی او از سنت است، رنگ خون و خطر، رنگ عشق و شور حرارت است.
کاربرد پنجره در انتهای صحنه نمایش و قرار گرفتن پنجره در بلندی بسیار هوشمندانه است، به گونه ای که دخترها برای باز کردن پنجره و دیدن عبور گذرای پپه و فضای بیرون از خانه، باید از یک سکو به زحمت بالا بروند – آزادی دور از دسترس – و چشم انداز پنجره یک خیال دور است. یک پنجره برای فقط دیدن و قدری نفس کشیدن است. که همین دریچه هم از دخترها گرفته می شود.
وَ تغییر قسمت پایانی نمایش که دکتر رفیعی در بازخوانی خود به جای خودکشی آده لا، او را به دست خواهرش به قتل می رساند. آن همه کینه و حسد که در وجود خواهرها ریشه دوانده و آنها را از هم بیگانه ساخته، باید به شکلی غیر از خودکشی آده لا به نمایش بیاید. پایانی هولناک و تاثیرگذار. همان طور که در لحظه های پایانی نمایش مارتیریو به آده لا می گوید: “خون من دیگه با خون تو صاف نمیشه. حتا سعی کردم تو رو به چشم خواهر نگا کنم، اما حالا دیگه برام فقط یه زنی. یه زن مث باقی زنا تو دنیای به این دنگالی.”
سایه ای که بر سر خانهی آلبا سنگینی افکنده، مذهب، سنت، طبقه اجتماعی و قدرت حاکمیت مادر است. برناردا همو که به خاطر طبقه اجتماعیشان تنها خواستگار مارتیریو را که پسر چوپان بود، از در خانه می راند. آنگوستیاس به خاطر پولی که از پدرش به ارث رسیده مورد توجه جوانی به نام پپه قرار می گیرد. ولی سنت به آنها حکم می کند که به دلیل مرگ پدرشان تا هشت سال زنهای خانه لباس عزا به تن کنند و برناردا آلبا با در دست داشتن کتاب مقدس در دست، مراقب اخلاقیات دختران خانه است و اجازهی عاشق شدن را به آنها نمیدهد. امر میکند پنجرهها را ببندند صدای خندهی کسی بلند نشود.” تو هشت سال دورهی عزاداریمون هوای کوچه نباید وارد این خونه بشه. باید جوری رفتار کنیم که انگار درها و پنجرهها رو از دم گل گرفتیم. درست همون کاری که تو خونهی پدر و پدربزرگ من کردن …”
مردها حضور فیزیکی ندارند و فقط از آنها حرفی به میان میآید و نامی برده میشود. چیزی که میان زنها و مردها در این جامعه فاصله میاندازد نه دیوارها که نگاه زنانه به مرد و زن، و وظایف آنهاست فاصلهای به اندازه یک دنیا. برناردا خطاب به ماگدالهنا میگوید:” اینجا حرف حرف منه … زن و سوزن و نخ، مرد و قاطر و شلاق”. یا پونچا از سر نصیحت بعد از تعریف ماجرای عاشقیاش به دخترها میگوید: “شما دخترا خوبه اینو بدونین که مرد، بعد از عروسی سر دو هفته از رختخواب میزنه بیرون میچسبه به سفره، بعدم سفره رو ول میکنه میره میخونه پی عرقخوری …. زنه هم اگه خوش نداشت میخزه یه گوشه میچسبه به شغل شریف آبغوره گرفتن”.
همین نگاه جنسیتی به مرد و زن در دخترهای خانه هم وجود دارد. وقتی مارتیریو به خواهرانش می گوید: واسه اونا که خوشگلی مطرح نیست. چیزی که واسه شون مهمه زمینه و یوغ و ورزا. ای…. یه ماده مطیع هم می خوان که نواله جلوشون بذاره و پاره گی خشتک شونو رفو کنه. و یا زمانی که آمه لیا می گوید:” اما زن به دنیا اومدن، خودش یعنی گناه کبیره!” و ماگداله نا ادامه می دهد:” و اون وقته که دیگه حتا چشمات هم مال خودت نیس!”
در این فضای زنانه بیشترین ستم از جانب زنان بر جنس خود دیده می شود. از سنت های دست و پاگیر زنانه تا قضاوتهایشان دربارهی زنان همسایه، دخترها و توطئههایشان بر علیه یکدیگر. با آن که همه ی زنان خانه ی آلبا در موقعیت و وضعیت مشابه گرفتارند، اما هیچ همدلی میان شان نمی بینیم، بس که از عقده و حسد زنانه لبریزند. برناردا می گوید: ” لعنت دنیا و آخرت به روح و روان و رگ و ریشه ی هرچی زنه! این جا، حرف، حرف منه.”
آدمی از هر آن که چه خود و بخصوص دیگری را بازمی دارد، آزمندانه در پی داشتن، دیدن، شنیدن و یا نزدیکی دستی بر آتش طمع و منهیات خود است. آلبا دخترانش را از دیدن مردها منع می کند – با وجودی که خود دوبار ازدواج کرده – و با صدای بلند طوری که همه بشنوند اعلام می کند: ” تو کلیسا چشم زنا نباید جز به واعظ به هیچ مرد دیگه ای باشه. اونم می دونی واسه چی؟ واسه این که واعظ دامن پاشه …” یا وقتی از آنگوستیاس می پرسد: ” هیچ خوبیت داره یه دختر خونواده دار مث تو، روز دفن پدرش چشمش دمبال مرد باشه؟…” بعد در ادامه می بینیم که پون چا به برناردا می گوید:” …. یواشکی ردشو گرفتم دیدم پشت یکی از پنجره ها خف کرده داره به اختلاط مردا گوش می ده.” برناردا صورتش را با ناخن می کشد و با کنجکاوی می پرسد:” چی می گفتن؟” و پون چا جواب می دهد:” از همین حرفای بی تربیتی همیشگی شون دیگه … بگم؟ …” و برناردا کنجکاو می گوید:” یه خورده شو برام بگو ببینم راجع به چی بود …”
حسرت ها در این خانه، کوچک و بزرگ نمی شناسد و پیر و جوان هم. در یک فضای بسته که باد هم نمی تواند در آن سرک بکشد، شنیدن سرود مردان دروگر، روح خانه را ملتهب می کند. پون چا آنجا که از دزدیدن پاکالا رزه تا حرف می زند، چنان حسرتی در صدا و جمله هایش است که انگار می خواسته جای او باشد:” … و ماکسی میلی یلنو عین یه گیتار (روزه تا را) گرفته بوده تش … الاهی خدا هرچی زودتر پون چا رو مرگ بده که از این زندگی خلاص بشه!” و برناردا که از این حرف ها به وجد آمده و پنهانش می کند، می گوید:” مرده ی اونن که این چیزا رو ببینن و شاخ و برگش بدن و لب و لوچه شونو بلیسن.”
ماریه خوزه فا، مادربزرگ، به اعتراض می گوید:” دیگه نمی خوام این زنای تنهای بی باعث و بانی رو ببینم که واسه شوور له له می زنن و جیگرشونو دندون دندونی می کنن. می خوام برگردم ده مون، برناردا، می خوام یه مرد گیر بیارم که باش عروسی کنم و خوشبخت بشم.”
آده لا وقتی مورد پرسش های نیش آلود پون چا قرار می گیرد، به ستوه آمده و می گوید:” … من واسه خاموش کردن این آتیشی که تو پاهام و میون لبام شعله می کشه، به مادرم هم می پرم. چی داری به من میگی؟ که برم تو اتاقم درو رو خودم قفل کنم که دیگه بیرون نیام؟”
آده لا دختر عصیانگر آلبا، جوانترین دختر که سرمایه اش جوانی ست و قدرتش عشق است، بر علیه اوضاع خفقان آور خانه قیام می کند. او نیمه شب ها را تا نزدیکای سپیده با پپه در اسطبل سر می کند. او که سر آخر عشقش را فریاد می زند، رو در روی مادرش می ایستد و می گوید:” درِ این شکنجه و سکوتتو تخته کن! این دستور دادن چپ و راستو بریز دور! – عصا را از دست مادرش بیرون می آورد و دو تکه می کن_ بیا! با این چماق ظلم باید این جور کرد. دیگه هیچ کی جز پپه حق نداره به من دستور بده!” … و با این همه سرکشی این بار می خواهد به سلطه مرد تن بدهد. و هم اوست که باید در انتها از شنیدن خبر کشته شدن معشوقش دست به خودکشی بزند. خانه ی آلبا تاب گردنکشی ندارد و به گردنگشان هم مجال رهایی و فرار نمی دهد.
۷ لایک شده
One Comment
مینا
کاش توصیف داستان بیشتر با توصیف بازیگرها همراه میشد و توصیف دیگر عوامل صحنه. خسته نباشید