«یکی» و «دیگری»
داستانکی از آفاق شوهانی
حکایتی که می خواهم برایتان تعریف کنم مربوط به چه زمانی است؟ نمی دانم! این حکایت احتمال دارد زاده ی یکی از خواب های من باشد اما گاه و بی گاه می ایستد و راست به چشم هایم خیره می شود. اگر مدتی فراموش اش کنم ناگهان از ته وتوی رؤیاهای من سر برمی آورد و ناچار به بازگویی ام می کند. همه چیز از گفت وگو شروع می شود
«یکی» می گوید: راهیه که اومده یم
«دیگری»می گوید: آب از سرمون گذشته
«یکی» جوان تنومندی ست با بازوانی ستبر، چهره ای استخوانی و ریشی سیاه و بلند؛ لباس هایش به مرور پاره پوره شده و از خیر پیراهنش گذشته؛ با شلوار جین چرک مرده ای به این طرف و آن طرف سرک می کشد. «دیگری»مرد میانسالی ست که اندامی نحیف، پشتی خمیده و ریشی جوگندمی دارد. شلوار و پیراهنش وصله پینه و تکه تکه شده اما تصمیم ندارد آن ها را از تن بکند؛ انگار در برابر هر بلا و مصیبتی که از راه برسد لباس هایش سپر بلاست.
بله داشتم می گفتم همه چیز از گفت وگوی آن دو شروع می شود. بین خواب و بیداری صداهایی می شنوم
«یکی» می گوید: چل ویک روز گذشت
«دیگری» که صدایش از ته چاه درمی آید ناله وار می گوید: تا پریروز همه چی روبه راه بود بالاخره چیزی برا خوردن داشتیم
– آب! آب لعنتی! اگه به آب گل آلودی هم برسیم شاید بتونیم دوام بیاریم و دوباره راه بیفتیم
– دوروبرمون بیابونه. خبری از یه بوته حتا یه خار هم نیست. گشنگی به من فشار آورده چشام جایی رو نمی بینه
– شاید خیلی زود سگمونو کشتیم
– آره ما اشتباه کردیم. می تونستیم مقدار زیادی از گوشت خرمونو با خودمون بیاریم
– تو که سرشو بریدی کله شو پرت کردی؛ همون کله الان جون مونو نجات می داد
– تو هم که امان ندادی! سگه رو کشتی و گوشت شو نفله کردی! چند وعده از گوشتش خوردیم ها؟ چند وعده؟ چقدر احمق بودم من! سگی که سال ها به من وفادار بود…
– هنوز اون سگو نداشتی که با هم دست دوستی دادیم
– به هر حال فکر می کنم کار من ساخته است. قلبم نمی زنه نفسم بالا نمی آد. تو جوونی. شاید بتونی یه فرسخ دیگه هم راه بری؛ خدا رو چه دیدی شاید آبی یا مرده و زنده ی حیوونی رو پیدا کردی
– یعنی که چی؟ همین جا ولت کنم و برم؟
– نه این یه کار بیهوده است. باید بتونی روی گوشت و پوست و خون من حساب کنی. زودتر هم باید دست به کار شی؛ قبل از این که خون از جریان بیفته. هیچ که نداشته باشیم هنوز چاقو رو که داریم! بیا این هم کبریت! بعد می تونی لباس هامونو آتیش بزنی. کمی از گوشتو روی آتیش بذاری. بوی کباب به مذاقت اجازه می ده که تا ته رگ و گوشت مو ببلعی
«دیگری» این ها را که گفت کبریت و چاقو را از جیب شلوارش بیرون آورد و پیش پای «یکی» انداخت اشک در چشم های «یکی» جمع شد. صورت سیاه و استخوانی اش را به سمت آسمان گرفت و ناله سر داد. بعد مکثی کرد. ناگهان داد زد: پرنده پرنده نیگا کن! به آسمون نیگا کن !
به هر تقدیر در عالم خواب و رؤیاهای من این گونه است که در اوج ناامیدی چند پرنده در آسمان دیده می شوند. حالا در آسمان و در آن برهوت، این پرندگان از کجا پیدایشان می شود و به کجا می روند من دیگر نمی دانم .
۵ لایک شده