میرزا قَشمشَم
علی ملایجردی
رجبعلی گفته بود بگذار با یک بیلِ تراکتور چاله را پر کنم و خلاص! اما پیرمحمد در حالی که عرقِ سرد پیشانیش را پاک می کرد پکی به سیگارش زده بود و گفته بود:« نه پسرم، عاقبت یک جایی از دهنت می پره اون وقت خر بیار باقالی بار کن. هیچ کاری نداشته باش فقط تراکتور رو سوار شو هر چه سریع تر مردم رو خبر کن. من همین جا می مانم تا برگردی.» آن وقت بود که مردم ده مثل مور و ملخ ریخته بودند باغچه ی پیرمحمد. زن و مرد، کوچک و بزرگ آمده بودند و ریخته بودند تمام یونجه زار را لگدمال کرده بودند و نهال ها را شکسته بودند. یکی یکی می آمدند داخل چاله ی تاریک را سرک می کشیدند و با ترس برمی گشتند و هیچ نمی گفتند. سکوتی مرگبار!
زن ها و دخترها چادرشان را به کمر بسته و یا رو گرفته، دبه به دست از صفِ آب جلو آب انبار دویده بودند جمع شده بودند این جا. فقط پسر بچه ها بودند که رفته بودند روی دیوارهای قلعه ی کهنه و سر و صدایشان سکوت را می شکست. گاه به گاهی خاک و کلوخ زیر پایشان روی جماعت می ریخت. بزرگ ترها کنار چاله چمپاتمه نشسته بودند و رنگ روی صورت شان نبود. حاج غلامعلی پرسید:«پیرمحمد بگو ببینم این جایی که شخم می زدی خاکش تازه بود یا نه؟» پیر محمد آهسته جواب داد:«نه حاجی، این قسمتِ زمین آیش بوده، از بس زمین سفت بود تراکتور به زوزه افتاده بود. این قسمت زمین شوره زاره، به غیر از بوته شوره چیزی نداره. اون قسمت رو ببینین، نمک کبره بسته. گاه به گاهی استخونی چیزی زیر گاو آهن پیدا می شد. این بار این جا یک دفعه زمین دهان باز کرده و… » حرفش را ناتمام گذاشت. سلیمان که موتورِ کراسِ تریلش را توی کوچه گذاشته بود دستمالِ دور دستش را دور گردن گره زد و با یک «یاعلی» پرید توی چاله و داخلِ دخمه فندک زد و در حالی که ترس توی چشم هایش دیده می شد، دست هایش را دورِ چاله گذاشت و بیرون آمد. جماعت چشم در دهان او دوختند. سلیمان عاقبت به حرف آمد و گفت:« دمشون گرم، گنج رو برداشتن و فلنگو بستن. حلالشون باشه… نوش جون…. اما یه چیزی، این جسد تازه ی تازه اس… خدا بیامرز گویا تازه عمرشو داده به شما. موهای سرش سفیده! جوون نبوده هم که اهل دعوا معوا باشه.» همگی به طرفِ سلیمان برگشتند و ناباورانه نگاهش کردند. یکی پرسید:« نشناختی کی بود؟ از اهالی ده خودمون بود یا جای دیگه؟» سلیمان جواب داد:« به چشم من که آشنا نیامد. شما خودتون برین نگاه کنین.» مردم به هم نگاه کردن. پیرمحمد، بلند جوری که اعتراض کند گفت:«چی می گی پسرِمد باقر، نقلِ گنج چیه؟ چه گنجی… چه پشمی؟ من می گم گاوآهن فرو رفت این چاله پیداشد… تو صحبت از گنج می کنی؟» و با این حرف پرید توی چاله و گفت:«من خودم می رم داخل.» و بعد سرش را توی دخمه کرد. کسی برایش کبریت زد. بوی گوگرد همه جا را گرفت. بعد از مدتی بالا آمد. رنگ در چهره نداشت. همه پرسیدند:
«کربلایی کی بود؟ شناختیش؟»
پیرمحمد من و من کرد و گفت:«نه والله… نمی دونم کیه. این چند روز، کسی توی ده نمرده یا دهات دیگه؟» هیچ کس جواب نداد. یکی گفت:« بهتره یکی بره سطان میدان و یه ژندارم بیاره. وگرنه پای همگی گیره.» با این سخن همه به طرف او برگشتند. یکی پرسید:
«یعنی میگی کسی کشته آورده این جا دفن کرده؟!»
رنگِ چهره ی پیرمحمد زردتر شد و عرق بر پیشانیش نشست. یکی گفت:«چی می گین شما؟ پیرمحمد داره می گه این زمینش سفت بوده مثل سنگ، چرا باید بیارن این جا دفن کنن و نبرند قبرستان ده؟» با شنیدن نام قبرستان، کسی در گوش حاج حسینعلی که به چوبِ خشکش تکیه کرده بود، بلند گفت:«حاجی، تو سِنِت قد می ده که این جا قبرستان بوده باشه؟» حاج حسینعلی دست پشت گوشش برد و کش عینکش را جا به جا کرد و خیره نگاه کرد. دوباره کسی به زمین اشاره کرد و با اشاره حالیش کرد که:« حاجی با تو هستیم… این جا قبرستان بوده؟» حاج حسینعلی مثل این که تازه چیزی حالیش شده باشد بلند بلند گفت:«ها بله… مگه شما یادتون نمیاد این جا قدیما قبرستان بوده ولی چون سیل می گرفت جا به جاش کردن بردن اون بالاتر. بابا بزرگِ من حاج رحمت این جا دفن بود.» همه به هم نگاه کردند. کسی یادش نمی آمد این جا قبرستان باشد. کسی هم آن قدر سن نداشت که بابا بزرگِ حاجی را دیده باشد. یک نفر بازوی حاج حسینعلی را گرفت و کشان کشان برد سرِ دخمه و با اشاره حالیش کرد که ببین، این جا اتفاقی افتاده است. حاج حسینعلی بِر و بِر نگاه شان کرد و پا پس کشید. پیرمحمد حالیش کرد که کسی قصد بدی ندارد، فقط می خواهند که جسدی را شناسایی کنی. بعد، یک نفر حاجی را بغل کرد و برد داخلِ دخمه و برایش کبریت کشید. حاج حسینعلی سرش را نزدیک برد و ناگهان وا رفت. اهالی دست و پایش را گرفتند و بالا کشیدند. داد و فریاد بلند شد. کسی گفت:« کمی آب بیارید، نامسلمونا! بیچاره نفس کم آورد تو دخمه.» حاج حسینعلی را بردند گذاشتند بیخِ دیوار فرو ریختهای که آن نزدیکی بود. گردنِ پر چروکش لق افتاده بود و عینکش کج شده بود. نوه اش اکبر هراسان داشت فحش های چارواداری نثار مردم می کرد و کسی چیزی به اکبر نگفت. آبِ آفتابه را که به صورت حاجی پاشیدند کم کم چشم هایش را باز کرد و نگاهی به جمعیت انداخت. حالش که جا آمد، آرام گفت: «اون شازده قشمشمه! من دیده بودمش. اون خال کنار چشمش هم بود.» جمعیت هاج و واج به او نگاه کردند. یکی گفت:« چی می گی حاجی، میرزا قشمشم که صد ساله مرده.» حاج حسینعلی در حالی که خیس عرق بود گفت: «به مکه ای که رفتم خودشه… می خواهید باور کنید یا باور نکنید، اما اون جسدِ میرزا قشمشمه.» بعد کمی مکث کرد و گفت:« من حالم خوش نیست… باید برم.» و تکیه داد به بازوهایِ نوه اش و لنگان لنگان دور شد.
***
آن شب در همه ی خانه ها صحبت از میرزا قشمشم بود. بچه ها از بزرگ تر ها سوال می کردند که میرزا قشمشم چه کسی بوده و بزرگترها نمی دانستند چه جوابی بدهند. آن ها فقط نامی از او شنیده بودند. البته این طور نبود که میرزا را کسی بیاد نیاورد یا نتوانند هیچ توضیحی درباره اش بدهند. مثلا می گفتند:« طرف طوری راه می ره که انگار میرزا قشمشمه!» یا «میرزا قشمشم که نیستی… چرا این قدر فیس و افاده داری؟» و از این حرف ها!
آن شب همه مردهای ده و نوجوان ها و جوان ها جمع شده بودند در خانه، دور حاج حسینعلی و او داشت از میرزا می گفت:« این میرزا صاحبِ کل یام دره بود. اسب سفیدش را سوار می شد و کلاه بره ای بر سر تفنگچی هایش پشت سرش بودند. تمامی بابا بزرگای شما رعیت این شازده بودند. من نوجوان بودم اندازه ی اون پسر. قد رشیدی داشت. درسته ظالم بود اما یک آبی به جوی کرده بود که هیچ احد و ناسی جرئت نمی کرد کج دستی کنه یا به ناموس کسی چپ نگاه کنه. خدو کردِ یاغی و نوچه هاش رو که تمام این منطقه از دستش به تنگ آمده بودند کَت بسته آورد جلوی مسجد کنار استخر، همه شون رو به درخت توت بست و شلاق زد و بعد فرستاد مشهد انداخت به حبس.»
هر کس که در آن خانه بود سوالی را که در ذهنش بود می پرسید اما گوشِ حاج حسینعلی سنگین بود و فقط به حرف زدن خودش ادامه می داد:« اما تا بخواهی ظالم بود خدا بیامرز…» یک نفر پرسید: «حاجی درسته که شبِ حجله، عروس باید اول بغلِ میرزا قشمشم می خوابیده؟» حاج حسینعلی بربر نگاه می کرد. یک نفر بغل دستیش سوال را حالیش کرد. همه ی مردم چشم به دهان حاجی دوخته بودند که چه جوابی دارد. حاجی گفت:« الله اعلم، من هم شنیدم اما خودم رو مدیون نمی کنم، من پام لب گوره. اما زنِ صیغه ای زیاد داشت. خوش بر و رو بود. هیکل داشت اندازه اون ستون… چشم های درشتش را که طرفِ کسی برمی گرداند زهره ترک می شد. بابا بزرگای همه شما و من جلوش خم و راست می شدیم. بله اقا… این ولایت بی صاحب نبود مثل حالا. میرزا نیم پادشاهی بود برا خودش. اون خرابه ها هم که حالا قالِ شغال و روباه شده یک روزی عمارتی بود وسط باغ درشکه میررزا از جاده شن ریزی شده رد می شد. دیوار های دور عمارت و باغ اندازه قد دو مرد بود. شش دانگ آب رودخانه و قنات مال همین ملک آباد ده ما بود. سالانه خروار خروار گندم و جو و صیفی جات و زردآلو و امرود و انگور برداشت می کردند. تا یک ماه تمام چرخشت های این ده روشن بود شیره انگور درست می کردن. باغِ میرزا محل رفت و آمدهای مامورها و بزرگان شهری بود. بی اذن میرزا کسی جرئت شوهر دادن دخترش را نداشت. دَمِ درِ خانه اش چند تا نوکر و کنیز کار می کردن.» یکی پرسید:«عاقبت میرزا چی شد؟ » حاج حسینعلی جواب داد:« به گمانم تو راه مشهد توی کوه ها اسبش از یک روباه رم می کنه و میرزا میفته رو صخره ی سنگ و تا برسونن پایین تموم می کنه. جنازه شو با گاری آوردن ده. شایعه شده بود که میرزا می رفته از مرکز، مجوز مالیات گرفتن از بادی که دهقان ها در باد دادنِ خرمن استفاده می کنن رو بگیره! الله اعلم! میرزا که مرد وارثش یک پسر ناخلفی بود که به نظرم همه ی ملکشو فروخت و توی شهر زد به قمار و خانم بازی… دیگه معلوم نشد کجا مُرد. میرزا که مُرد، ده بی صاحب شد. خودِ مردم افتادن به جون هم… یک سال به بهانه ی علفچر دعوا می کردن، یک سال به بهانه ی آب. عاقبت توی یک دعوا یک نفر کشته شد. اون سالِ خونی، نصف مردهای ده، حبس بودند توی شهر. ده رو زن و بچه ها می چرخوندن. بیشتر مردم مجبور شدن آب و ملک و مال هاشونو بفروشن تا پولِ خون بدن. چند سال بعد خشکسالی آمد. سال بد. قنات ها هم خشک شد. هر کی توانست باروشو بست رفت. باغ و باغچه هم خشک شد و خراب و شد جای بایقوش و روباه و شغال.»
شب، دیگر به نیمه رسیده بود. حاج حسینعلی چرتش گرفته بود و هی پشت سرِ هم خمیازه می کشید. صدای جغدی از ته دشت می آمد. مردم به خانه هایشان برگشتند. آن شب، خواب به چشم کسی نیامد. همه به ماجرای جسد میرزا قشمشم و حرف های حاج حسینعلی فکر می کردند.
***
«افهم یا میرزا قشمشم ابن…» شیخ قربان محمد منتظر به دهان مردم نگاه کرده بود. همه به هم نگاه کرده بودند. کسی به حاج حسینعلی حالی کرد که اسمِ پدر میرزا را می خواهند و او با چشمان بی حالتش گفته بود که یادش نمی آید.
«او فقط پسر شازده بود!»
و شیخ ادامه داده بود:
«یا ابن شازده…»
خبر به شیخ قربان محمد که رسیده بود گفته بود:« بنده ی مسلمان نباید این جور از خاک بیرون بیفتد.» و دستور داده بود دوباره کفنش کرده بودند و نماز میت خوانده و خاکش کرده بودند. میرزا در ذهن ها زنده شده بود. اسبش در ذهن تشنه و خشک زده در میان کوچه های خاک گرفته تاخته بود. آیا میرزا می توانست این ده رو به ویران را دوباره سر سبزی ببخشد؟ آیا دیوارهای سرشکسته می توانست دوباره تعمیر شود و در زیر سقف آن ها گنجشک آشیانه کند؟ آیا دهان خشک قنات که پر خاک شده می توانست به زمین های خشک شوره زده جان بدهد؟
***
آن روز صبح تازه ماجرای میرزا داشت کهنه می شد که خبر آوردند مردم، دورِ خاله مروارید جمع شده اند. خاله مروارید کور بود و هیچ کس را نداشت. با کمک مردم لقمه نانی گیرش می آمد. خاله با اطمینان تمام داشت با آب و تاب توضیح می داد که دو شب پشت سر هم خواب می بیند که نوری سبز رنگ از قبر شازده به بیرون می تابد.
***
چهار دیواریِ دورِ قبر بالا آمد و طاقِ ضربی بر روی آن. بیرقی سبز هم بر گنبد آن بر چوبی خشک در باد می لرزید. مقبره کم کم رونق گرفت. عصر پنج شنبه ها دور و بر مقبره شلوغ می شد. از دختر جوان در آرزوی بخت، پیر و جوان علیل، زوج بی فرزند. پاره لته کهنه بود که بر پنجره ی آن بسته می شد. کم کم خبر حاجت دادن مقبره به دهات دور و بر هم رسید و مینی بوس ها پر مردم را برای زیارت می آوردند. مردم نامه ای به شهر نوشتند و تقاضا کردند تا به مشکل کم آبی ده و زوار رسیدگی کنند.
۱۶ لایک شده