ما پنج نفر بودیم
علی ملایجردی
ما پنج نفر بودیم. آن شب همه با هم هم قسم شدیم که حتی اگر زیر شکنجه هم کشته شدیم همدیگر را لو ندیم. این شرط اول بود که با گذاشتن دست ها را روی هم به نشانه اتحاد نشان دادیم. بعد رفتیم سراغ مراحل بعد که وسایل بود. خب شکستن و بریدن آن همه سنگ وسیله می خواست. دیوار خشت و گل نبود که با هل دادن یا لگد زدن بریزد پایین. خب چی ها لازم داشتیم؟ کلنگ، دستگاه برش سنگ، و چند تا بیل. یکی مان در آمد که: خب گیرم منار را دزدیدید کجا قایمش می کنید؟ همه به دهان او نگاه کردیم و دیدیم که بی حساب هم حرف نمی زند. خب گیرم تا صبح نشده زدیم درب و داغونش کردیم، سنگ ها رو کجا باید می ریختیم؟ با چی می بردیم؟ بردن آن همه سنگ کار آسانی نبود. یکی گفت: درسته که بابام به من اعتماد نمی کنه سویچ وانت شو بده اما می تونم وقتی که خواب هفت پادشاه رو می بینه از جیبش کش برم، حالا رانندگیم خوب هم نیست ولی نصفه شبی خدا را شکر خیابونا خلوته. خب حالا یک بار دیگه دست هاتونو بیارین روی هم و زود پراکنده شین هر کی وظیفه شو انجام بده تا موعد مقرر. و لحظه ای بعد از زیر زمین نمور خنک زدیم بیرون و مثل دود پراکنده شدیم.
هیچ کس نمی دانست این مجسمه رو کی ساخته ولی در ذهن همه از بچگی چیز قابل احترامی بود و احترامش از ترسی می آمد که از همان کودکی در مدرسه و خانه چیزهایی راجع به آن گفته بودند. این سنگ سیاه خشن که سرش شکل حیوانی بود و بدنش آدمی زاد در دست شمشیری هم داشت. ما بارها جلو قسمت سنگفرش این مجسمه که دور و برش گلکاری شده بود و چهار خیابان به این میدان منتهی می شد سرود خوانده بودیم و ادای احترام کرده بودیم. شهر کوچک ما در میان بیابان بزرگی افتاده بود و اگر تنها قنات آن نبود مسافری اگر گذرش به این جاها می افتاد از تشنگی هلاک می شد. تابستان ها گرد و دولخ به هوا بلند می شد و از زیر پنجره های چوبی و بادگیرها می آمد نرم روی همه چیز می نشست. گاهی هم گردبادهای بلند از زمین به هوا بلند می شد که ما می گفتیم از ما بهتران فوت کرده اند که این گردباد بلند شده است. همه این ها را گفتم که بگم دور و بر ما حداقل در صد کیلومتری آن کوهی نبود، تپه های رمل که تویش کلپاسه و مار و دیگر جمنده ها می لولیدند چرا ولی کوه، آن هم با سنگ و صخره های سیاه این شکلی نبود. ولی در اعماق بیابان می گفتند تک سنگ هایی به شکل های عجیب بوده قدیم ها. این را از پدر بزرگ نقل می کنم که می گفت: این قصر پادشاهی بوده، مثل باغ بهشت وسط بیابان. این پادشاه در میان زنان زیبا در ناز و نعمت زندگی می کرده تا روزی که درویشی میاد دم در کاخ و تکه نانی طلب می کنه. پادشاه که مست بوده به نوکراش دستور میده با کتک اونو بندازن بیرون. درویش هم نفسش حق بوده، آهی میکشه و دعایی میکنه، هنوز چند قدم نرفته که اون کاخ با اون عظمت در یک چشم برهم زدن به تلی از سنگ و خاک تبدیل میشه. فکر کنم این مجسمه رو هم از تکه سنگ های باقی مانده ی همان کاخ ساخته بودند. چهره ی حیوان خیلی عبوس و ترسناک بود. تو عالم بچگی چند باری به خوابم آمده بود که منو تو چنگال هاش گرفته می خواست قورت بده. صبح لبم تبخال زده بود از ترس. خب خواب های بچگیه دیگه. اما نه تنها من بلکه بزرگ ترها هم گویا ترسی از آن به دل داشتند که موقع رد شدن از جلو آن، بسم اللهی زیر لب می گفتند و تند و تند رد می شدند.
این آقای عتباتی دبیر تاریخ ما بود که اولین بار با لبخندی هجو آمیز شروع کرد به مسخره کردن این مجسمه و بدگویی از آن و ما شیفته ی حرف های او شدیم و ما پنج نفر شدیم حواریون او. بعد از مدتی ردی ازو نبود. اول گفتند مریضه. بعدها که غیبتش زیاد طول کشید خود اقای مدیر آمد سر کلاس و به ما گفت بیماریِ آقای دبیر طولانی شده است و خودتان درس ها رو بخونین، من میام می پرسم اگر بلد نبودین وای به حالِ تون و می رفت بیرون. حرف های آقای عتباتی در ذهنِ ما پنج نفر مانده بود و اثر کرده بود و ما چند نفر گویی ماموریت داشته باشیم رفتیم سراغ مردم. اول از همه رفتیم سراغ بازاری ها و دکان به دکان برای شان توضیح دادیم که دارن در حق شما اجحاف می کنند و اله و بله. برای هر کسی یک جوری توضیح می دادیم. مثلا به یه بقال پیر توضیح می دادیم که بالایی ها دارند حق تو رو می خورند جنس گرون بهت میدن و تو مجبوری گرون بفروشی بعد مشتری نسیه می بره، اون وقت نداره بده، تو و مشتری گلاویز میشین، تو اون سنگ ترازو رو برمی داری پرت می کنی طرف مشتریِ بد معامله و بعد میری گوشه ی زندون! بقالِ پیر با تعجب به ما نگاه کرد و با اشاره ی دست گفت: پسر جان یک بار دیگه بگو اصلا فهمیدی خودت چی گفتی، ها؟ تا خواستیم دوباره توضیح بدیم که پیرمرد با تهدید گفت: برین بیرون همه تون، ایستادنِ بی جا مانع کسب است، مگر این برگه ی بالا سرِ منو نخوندین. هری! و ما زدیم به چاک. وقتِ چند مغازه دار رو تو بازار گرفتیم و همین طوری سرشون خوندیم ولی افاقه نکرد، عاقبت یکیش تلفنو برداشت و گفت: اگر همین الان از این جا گم نشین پلیس خبر می کنم! ما هم فلنگو بستیم. تصمیم گرفتیم بریم راسته ی نجارا و آهنگرا که طبقه ی زحمتکش ها هستن. اون جا آن قدر سر و صدا و ترق و تروقِ سندان و اره بود که یک ربعی طول کشید تا حالیشون کنیم:
– بابا جان این حق تو نیست که جلو این آتشِ داغ تابستون پتک بکوبی و حاجی فلانی تو خونه ش لم بده!
آهنگر در حالی که داشت پتک می کوبید گفت: یک کلوم از حرفاتونو نشنیدم. اگر هم شنیدم حالیم نشد چی می گین. من سوات ندارم بالام جان، برو کنار، جرقه ی آتیش، پیراهنِ خوشگلِ تو نسوزونه و با پشت دست سیاهش عرق پیشانیش را پاک کرد. نجار مدادی پشت گوشش گذاشته بود و به شاگردش که پسر بچه ای بود تشر می زد که حواسش به کارش باشد تا اره دستش را نبرد. یک ربعی معطل ماندیم تا صدای اره برقیش آرام شد و و رفت سراغ چایی که شاگردش برایش ریخته بود. کنارش نشستیم و حرف های مان را زدیم، نگاهی عاقل اندر سفیه به ما انداخت و با تعجب پرسید: یعنی میگی پول های حاجی فلانی را بدن به من بدون زحمتکشی؟ ما توضیح دادیم که نه اصلا اون پول ما تو امثال توست. مداد را از پشت گوشش برداشت و تکه چوبی را بدست گرفت و گفت: قصه ی کلثوم ننه می گین شما، برین پی کارتون، وقت منم نگیرین. آن روز تنها دو جوانِ بیکار را پیدا کردیم که ته بازار دنبال دعوا می گشتند و برایشان حرف زدیم که شما الان مدرسه رو تموم کرده این و باید به فکر خونه و زن و اینا باشین. ولی می دونین دارن به شما ظلم می کنن و این جا علافین. یکی از آن ها لبخندی زد و گفت: ما دو تا، تا سه کلاس درس بیشتر نخوندیم، اونهم به زور پدر و مادر هامون. الان هم همچی علاف نیستیم ها. اگر بدخواه مد خواه دارین فلان قدر می گیریم گردنشو می تکونیم. راجع به خانواده مانواده هم زیاد نگران ما نباش داداش و چشمکی به دوستش زد. بعد از خداحافظی از آن ها به ما گفتن ولی اگر خواستین جایی شلوغی راه بندازین رو ما حساب کنین!
طرح ریخته شده بود و باید عملیاتی می شد. این کاری بود که فردا مثل بمب صدا می کرد. ساعت دو وقتی همه خواب بودند وانتِ خاموش رو آهسته تا سرِ خیابان هل دادیم و آن جا بود که روشن کردیم. دو نفر جلو و سه نفر قسمت بار نشستیم و بیل و کلنگ و سنگ بُر را هم انداختیم تو ماشین. غیر از چند سگ ولگرد کسی در خیابان نبود که این ما را خیلی خوشحال می کرد. وانت را تا پای مجسمه بردیم. ترس را از صورت هر پنج تایمان می شد خواند. ترس از دستگیر شدن یک طرف، ترسِ دیگر از خودِ مجسمه بود که در تاریکی، این چند ترس چند برابر شده بود. یکی گفت: چرا پس معطلین، زود باشین مشغول شین. کلنگ را که می زدیم برمی گشت طرف خودمان و جرقه تولید می کرد. یکی سوار شد روی گردن مجسمه و اره سنگ بری بزرگ را انداخت. هر کدام از یک طرف کلنگ می زدیم. من دست شمشیر دار را بعد از مدتی کندم و با شادی پایین انداختم. یکی دُم انسان- حیوان را کند و یکی سینه های بزرگ و یکی هم یک پایش را قطع کرد. یک دفعه ای دیدیم سر کنده شد و تالاپی افتاد پایین. اما کسی که سر را بریده بود هم آخ بلندی سر داد و افتاد پایین. اره افتاده بود روی بازویش و خون از رگش بالا می زد . سریع آستینش را بریدیم و زخم را بستیم اما هنوز خون بیرون می زد. تند تند تکه های مجسمه را بارِ وانت کردیم و راه افتادیم. چند خیابان را بی هدف دور زدیم و مشغولِ بستنِ زخم شدیم. داشتیم دور می زدیم که صدای اذان از گلدسته بلند شد و ما پی بردیم که هر چه زودتر باید با این تکه های سنگ کاری بکنیم وگرنه لو خواهیم رفت. آن که وانتِ پدرش را آورده بود گفت: من هر چه زودتر باید این وانت را ببرم بگذارم سرجایش وگرنه…. یکی دیگر جواب داد: خب با این همه سنگ؟ کمی که فکر کردیم تصمیم برا این شد که سنگ ها را ببریم بریزیم توی بیابانی جایی. یکی گفت: میرن تو بیابون پیداش می کنن و میارن دوباره می سازن همون آش و همون کاسه. گفتیم پس چکار کنیم با این ها. یکی گفت: هر کداممان یک تکه می بریم در زیر زمین و یا جای توی خانه هایمان قایم می کنیم. همه گفتند: احسنت و وانت راه افتاد.
دو روز بعد، من تازه دو تا نان بربری گرفته بودم از نانوایی زده بودم بیرون که ماشینی مشکی رنگ کنارم ترمز زد و راننده اش مودبانه اشاره کرد که طرفش بروم. پرسید: اقا خیابان خاقانی کجاست؟ تا خواستم توضیح بدم در عقب باز شد و من کشیده شدم تو ماشین و طرف، دست روی لب هایش گذاشت که هیس و یک کیسه گونی سرم کشیده شد. چهار نفرمون تا صبح یک جا مهمون بودیم ولی اون یکی که دستش زخمی بود پیداش نبود. آخه ما که قسم خورده بودیم اما…
***
هشت ماهی بود رنگ آفتاب را ندیده بودیم. دمِ در از دیوارهای سیم خاردار کشیده خداحافظی کردیم و به آفتاب سلامی دوباره دادیم و چهار نفرمون هر کدوم از ما همراه والدینش راه افتاد، بدون این که حرفی بزنیم. با تاکسی که داشتیم می رفتیم، من هیچ حرفی نمی زدم یعنی جرئت نداشتم، اما دیدم بابام و راننده ی تاکسی حرف هایی می زدن که من و سه نفر دیگه شش ماه واسش آب خنک خورده بودیم. با تعجب به صورت بابام نگاه کردم. او با حرارت داشت بحث می کرد. نمی دانم چه جرئتی پیدا کرده بودند این مردم. همان هایی که از صحبت های ما با آن ها می ترسیدند حالا ریخته بودند خیابان. بازار را بسته بودند و دست ها را مشت کرده بودند. پدر که بارها با من سرِ این قضایا دعوا کرده بود حالا چنان داغ بود که داشت از ما هم سبقت می گرفت.
***
دوباره ما چهار نفر کنار هم جمع شده بودیم. اما این بار نه در زیر زمین نمور که در عمارتِ بزرگ شیشه ای و روشنِ شهرداری روی مبل ها که روی میزها هم پر از میوه و نوشیدنی بود و چند خدمتکار منتظر خدمت به ما بودند. از آن بالا نگاه می کردیم کارگرهای فضای سبز و سپورها دمِ در جمع شده بودند و نگهبان در را بسته بود و راه نمی داد بیایند تو. همان دمِ در داشتند شعار می دادند و دسته ی جاروهای شان را به طرف ما نشان می دادند. چند تا خبرنگار هم سر و کله شان پیدا شده بود و داشتند با بعضی از آن ها مصاحبه می کردند.
این کارگران چهار ماه بود که حقوق و دست مزدی نگرفته بودند و ما هر روز با قولی آن ها را سر می دواندیم، اما امروز گویا کسی آن ها را دمِ در جمع کرده بود. نگهبانِ دمِ در زنگ زد که اقا اگر اینا بیان تو میگن همه چیز رو می شکنیم. خیلی پر رو شده بودند. به یکی از کارمندا زنگ زدیم رفت و دوباره قول هایی داد و پراکنده شان کرد. هر کدام از ما لب به شکایت باز کردیم که: آره این ها خیلی گستاخ شدن، به یک شاگرد قناد چه که من فلان کردم آخه پر رو. یکی از ما موبایلش را جلو دیگری گرفت و گفت: نگاه کن مهندس، بین چی جرئت کردن نوشتن. خودت بخون و دیگری در آمد که ها…
نمی دانم پیشنهاد کدام یکی مان بود که همه با هم گفتیم ای ول. و آن این بود که مجسمه را باید دوباره احیا و بازسازی کنیم. فردا رفتیم سراغِ زیر زمین ها و خاکِ زیر درخت باغچه را کندیم و دستور دادیم سنگ ها را آوردند وسط میدان و روی هم چیدیم. اما مجسمه سر نداشت. گفتیم پس سرش کو؟ یادمان آمد که داده بودیم دستِ مرحوم. فردا فرستادیم در خانه اش ولی همسایه ها گفته بودند که پسرش چند مدت پیش تو بنایی دستش آسیب دیده بود دیر دکتر رفت قانقاریا گرفته و مرده بود. مادر بیچاره اش هم که غیر از همین پسر کسی را نداشت طاقت نیاورده همون اول خانه را فروخته و از این شهر رفته بود و نگفته بود کجا. خانه را هم مالک جدید داده بود کوبیده بودن. همگی خیلی ناراحت شدیم و کمی سکوت کردیم، تنها پیشنهادی که یکی از ما داد نامگذاری کوچه به اسم اون یارِ پنجم مون بود. همه با هم گفتیم ای داد، چرا ما این همه غافل بودیم، حالا هم دیر نشده ولی وقتی می خواستیم تابلو بدیم بنویسن هیچ کدام از ما اسمش یادمون نیامد که نیامد. شاید هم اسمشو به ما نگفته بود و ما هم نپرسیده بودیم. عاقبت از این طرح منصرف شدیم. حالا برای سر باید چکار می کردیم؟ یکی مان پیشنهاد کرد که: عیبی نداره، دُم رو میذاریم جای سر و ما با تعجب به این پیشنهاد دهنده نگاه کردیم. اون ادامه داد: کاری نداره، اونش با من، یکی از هنرمندها رو پول میدیم تا یک سخنرانی راجع به چنین حیوانی که سرش دمش بود بکنه. این روزا از این تابلوهای مدرن و سورئال زیاد میکشن، شماها ندیدین؟ و فردایش پوسترِ یک همایش پر سر و صدا بر دیوار زدیم.
***
۳ لایک شده