باغ بابا بزرگ
ابوالحسن واعظی
از چند ماه پیش تا حالا یه لحظه هم باهام حرف نزد؛ نمی دونم چرا؟ اما آخرین باری که باهاش حرف زده بودم همیشه بغض می کرد و صداش در می یومد؛می گفت: «خیلی از خودش خسته شده، از این که تو این هفتاد سال هیچ پیشرفتی نکرده،خیلی ناراحت به نظر می رسید؛ باغ بابا بزرگمو می گم؛ از اون وقتا که کوچیک بودم،وقتی که از بازی کردن توی باغ خسته می شدم بِهم نزدیک می شد؛ ازم سوالای جور واجور می پرسید که من جواب بعضیا رو می فهمیدم و می دادم و بعضی از اونارو که نمی فهمیدم با جوابای سر بالا رد می کردم. مثلا یه روز ازم سوال کرده بود:
– «از دیوارای قدیمی که اطرافتو گرفته خوشت می یاد؟»
من که می دیدم این دیوارای پوسیده، با اون آجرایی که لاشون یه مَن جرم داره نمی ذارن برم اون طرف باغ، با پرخاش به آجرا با ناراحتی گفتم:«نه!»
اما باغ از این حرفم چندان تعجب نکرد و با ملایمت پرسید:«چرا؟»
گفتم:«آخه نمی ذارن برم اون طرف باغو ببینم!»
باغ نگاهی به من کرد و تمام نم زمینشو به طرف دیوارا رَوونه کرد. بعدِ چند ماه که دوباره پاهام به باغ رسید دیدم از دیوارای آخر باغ دیگه هیچی نمونده!
از این کار باغ خیلی خوشم اومده بود. افتادم رو گل و لای باغ و گفتم:«باغ، باغ… نمی دونی چه قدر دوستت دارم!»
باغ که مثله مادر، منو نوازش می کرد بِهِم گفت: «اینم دیوارای قدیمی من که هر چی اون وَرو دیدم خبری نبود… شاید تو یه چیزی از اون وَر حالیت بشه!»
تا این که آخرین باری که زیر درخت بزرگ گردو رو زمین دراز کشیده بودم، سرِ درد دل و باهام باز کرد. دیدم حرفای عجیب و غریبی می زنه؛با شک و تردید بِهم نگاه کرد و گفت: «حالا رو نبین که باهام نشستی و حرف می زنی… وقتی فردا دست خیلیا رو که آوردی این جا… عارت می یاد که بگی تو همچین باغی زندگی می کردم…!»
به همه چیز شک کرده بود… حتا به خودش! توی صحبتاش متوجه شدم خیلی غمگینه… من فکر می کردم حسشو می فهمم و خوشحاله ازاینکه دیوارای دورو بَرِش برداشته شده اما خودش این طور فکر نمی کرد؛گِل و لای باغ غمگین بود اما با صدای خش خش برگهاش نوازشم می کرد!