ساعت ها
شاپور احمدی
نخستین ساعت
خدایا
بگذار
این فرشته
که از خاک
و آتش گُل سرخ
آفریدی
پیشانی ام را
ببوسد
همان گونه که
دو چکاوک کورت
لحظه
لحظه
خاکستر روشنایی را
می درند.
خدایا با سر سنگین
دیدگانم را
نمی توانم بدوزم
به پیکر پسینگاه
به آبراهه ی بی تاب
که هر دو سایه را
راه می بَرَد
به دالانت
شاد و
نزار
خدایا.
دومین ساعت
بیا دوباره
کنار سبوی گِلی
جا خوش کنیم.
***
زانوان چوبین پسینگاهان
تنه مان را
دلواپس
دربر گرفتند.
***
چرا بشتابم
تا تیغه های
رودی سیمین
حتی زنده
اما در سیاهه ی
ایام
به تیررسمان درآیند.
***
بیا
تاجی
بنشانیم از
حصیر فرسوده ی ماه
و لت وپاره های
آهوان
بر غبار تارک خود.
***
و شب
شرمگین
به شاپرک هیکلمان
صاعقه پوش
خیره می نگرد.
سومین ساعت
قلب را
تنها خورشید
به جا می آوَرَد.
شیفته ی
تکه های تاریک و
نمدار
زیر کمانی
که بارها
فانوس الماسگون آن را
برگرفتم،
سترون
اما زیبا بودم.
حلقه ای خواهیم ساخت
این بار
با خشمی پنهان
آنجا
کج وکوله
]و پس از ما
فرو خواهد ریخت.[
بر کپک و
جلبک مهربان.
زبان و تن به شوخی خواهند شکفت
و آفتاب را
دیگربار
در چنبره ی نازک خود
به دست خواهیم آورد
و نشت می کند
در قلب
و گلِ سرخِ شادی
بی نشانی
و لرزشی.
۳ لایک شده