نقل مطلب بدون ذکر دقیق منبع کتاب، نویسنده، سایت و تاریخ، مطلقن ممنوع است.
تذکر:
تاکنون دو عنوان از کتاب های استاد اسحاقیان به نام های «بوطیقای نو در ادبیات داستانی امریکای لاتین» در چهارده بخش و «راهی به هزار توهای بورخس در داستان های کوتاه اش» در یازده بخش به همراه دو پیوست از طرف سایت حضور در اختیار مخاطبان گرامی قرار گرفته است.
کتاب سوم ایشان به نام «با بوطیقای نو در ادبیات داستانی امریکای لاتین صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز» در ده بخش و سه پیوست تقدیم می گردد. کتاب فوق از طرف نویسنده به مهندس «داریوش دانشور» تقدیم شده است.
بدیهی است که سایت حضور مرهون گشاده دستی و اعتقادِ نویسنده مبنی بر به اشتراک گذاشتن نتیجه ی تحقیقات روشمند ایشان می باشد. حضور به تداوم این همکاری امیدوار است.
فهرست عناوین این اثر به ترتیب زیر است:
فشرده و تحلیل گذرای “صد سال تنهایی”
سویه ها و ریشه های رئالیسم جادویی
رمزگشایی تلمیحات رمان (۱)
رمزگشایی مضامین رمان (۲)
رمزگشایی مضامین رمان (۳)
رمزگشایی بن مایه ها و نمادهای رمان (۴)
خوانش کهن الگویی رمان
خوانش فورمالیستی رمان
فرا داستان پسامدرن رمان
خوانش جامعه شناختی رمان
پیوست ها (ترجمه)
نگاهی فراگیر به “صد سال تنهایی”: یان جانستون
رئالیسم جادویی یا واقعیت خیالی شده: سورادِچ چوتیو دامپانت
رئالیسم جادویی و گارسیا مارکز: نَدیم اختر
بخش نخست
فشرده و تحلیل گذرای صد سال تنهایی
جواد اسحاقیان
فشرده ی فصل های ۲-۱
طی نخستین سال های پس از بنیان گــذاری “ماکوندو” ۱ ، یک دهکده ی دور افتاده ی کوچک، در ماه “مارچ”، کولی ها با اختراعات تازه و شگفت انگیز خود (آهنربا، تلسکوپ و ذره بین) وارد می شدند. “خوزه آرکادیو بوئندیا” ۲ بنیانگذار مورد احترام دهکده، به شدت زیر تأثیر این نوآوری ها قرار می گرفت و می کوشید از آن ها به عنوان ابزار کسب درآمد و پیشرفت استفاده کند. او از همسر عزیز خود، “اورسولا ایگوآران” ۳ ، خواست که در الگوبرداری و ساخت این اختراعات تازه از نظر مالی به او کمک کند و چون با “ِملکیادس” ۴ ، بزرگ تر کولی ها، دوست شد و آرزو کرد که خود را وقف دانش و مطالعه ی علمی کند. او شروع به مطالعه و آزمون کیمیاگری و ستاره شناسی کرد و به گونه ای فزاینده از خانواده و اهالی دهکده گوشه گرفت. کشف بزرگ او این بود که زمین ِگرد است. این اندازه کار، باعث شد که همه ی مردم دهکده، نگران تندرستی او شوند.
خوزه آرکادیو بوئندیا، بنیانگذار ماکوندو و مهم ترین شهروند به شمار می رفت. او بر احداث دهکده و این که زندگی چگونه باید سر و صورت بگیرد، نظارت می کرد. این دهکده، جایی رؤیایی و جادویی بود؛ جایی که هیچ کس از سی سال بیش تر نداشت و کسی در آن نمی مرد. بنابراین وسواس خوزه آرکادیو بوئندیا برای پیشرفت، بر همه ی جوانب دهکده تأثیر می گذاشت. تصمیم او این بود که کاری کند که ماکوندو با جهان بیرون پیوند داشته باشد و به همین دلیل، شتاب داشت که راهی به دریا بیابد. مردان دهکده در حال راهپیمایی و گذر از باتلاق ها و کشف مناطق تازه در میان دیگر چیزها، سپری زنگ زده متعلق به قرن پانزدهم و یک کشتی بادبانی اسپانیایی ویران شده یافتند. اما این مردان سرانجام راهی به دریا نیافتند و خوزه به آنان گفت که به خانه ی خود برگردند و اعلام داشت که ماکوندو از هر طرف در محاصره ی آب است. سپس بر آن شد که دهکده را به جایی منتقل کند که کم تر از دیگر جاهای دنیا جدا یاشد اما اورسولا در میان زنان دهکده تخم مخالفت پاشید و شوهر را مجبور کرد که از نقشه ی خود دست بکشد.
بنابراین خوزه ناگزیر شد به دو پسر خود روی بیاورد: خوزه آرکادیو، پسر بزرگ تر ـ که همان قدرت پدر را داشت اما فاقد قدرت تخیل بود و دیگری، آئورلیانوی اسرارآمیز بود که وقتی بالغ شد به نام سرهنگ آئورلیانو بوئندیا معروف شد. پدر به آن دو آموزش می داد و در مـاه مارچ آنان را با خود به بازار مکاره ی کولی ها برد؛ جایی که هر سه شان برای نخستین بار، یخ را دیدند.
فصل دوم رمان، با نقل داستان تأسیس ماکوندو آغاز می شود. خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا، پسر و دختر خاله های خوشبخت دهکده اند. وقتی آن دو ازدواج می کنند، اورسولا می ترسد که نکند بچه شان ناقص الخلقه متولد شود، زیرا فرزندشان ، نتیجه ی ازدواج با محارم خواهد بود. اورسولا به ویژه نگران است، زیرا عمه اش هم با عمویش خوزه آرکادیو بوئندیا ازدواج کرده بود و فرزند بدبختشان با دم خوک متولد شده بود. به همین دلیل، اورسولا کمربند عفت می پوشید تا مانع از همکناری شوهر با او شود و این، در حالی است که مردم دهکده خوزه آرکادیو را دست می انداختند. یکی از این روستاییان، “پرودنسیو آگیلار” ۵ است که پس از جنگ خروس هایشان، او را به ” نامردی ” منسوب می کند. بوئندیا با او درگیر می شود و در طی دوئل، او را می کشد. سپس به خانه رفته به اورسولا می گوید که باید کمربند عفتش را کنار بگذارد. پس از گذشت چند ماه سرخوشی، اورسولا روح پرودنسیو آگیلار را می بیند و به زودی آشکار می شود که روح مقتول بی گناه پیوسته میان آن دو تن در رفت و آمد است. خوزه آرکادیو برای چیرگی بر عذاب وجدان خود و آرامش روح پرودنسیو همسر را قانع می کند که باید از این دهکده بروند. گروه کوچکی انتخاب می شوند تا با خوزه آرکادیو بروند و سرانجام پس از چهارده ماه سرگردانی، ماکوندو را بنیان می گذارند.
خوزه آرکادیو بوئندیا پس از مشاهده ی یخ، آرزو می کند که معنی آیینه ها را بفهمد.او در این حال به اتفاق پسر جوان ترش، آئورلیانو، شروع به مطالعه ی بیش تر می کند. خوزه آرکادیو در این هنگام به یک جوان خودساخته ی استثنایی تبدیل شده و “پیلار ترنرا” ۶ ،یکی از زنان همین دهکده، زیر تأثیر قد و قامت او قرار می گیرد و او را می فریبد. آن دو عاشق هم می شوند اما چون خوزه آرکادیو می شنود که از او دارد صاحب بچه ای می شود، وحشت می کند و زن نیز از او بیزار می شود. پیش از آن که آن دو بچه دار شوند، کولی ها بازمی گردند. خوزه آرکادیو به بازار مکاره ی آنان می رود و دختر جوانی را می بیند و فریبش را می خورد و با کولی ها همراه می شود. اورسولا با نگرانی تمام او را دنبال می کند و نوزاد دختر خود، “آمارانتا” ۷، را تنها می گذارد. در این حال، خوزه آرکادیو بوئندیا و آئورلیانو از آمارانتا و خانه نگهداری می کنند تا این که اورسولا برگردد. اورسولا پنج ماه بعد برمی گردد. او پسرش را نیافته اما یک مسیر دو روزه راه را از طریق باتلاق ها کشف می کند که ماکوندو را به جهان بیرون پیوند می دهد.
تحلیل این دو فصل:
شیوه های متفاوتی برای خوانش صد سال تنهایی هست و “گابریل گارسیا مارکز” ۸ با نگاهی چند وجهی نوشته است. در این دو فصل، مهم این است که یکی از این برداشت ها ـ که تلمیحی به ” کتاب مقدس تورات ” دارد ـ مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد و دقت کنیم که مارکز در رهیافت روایت خود، به این کتاب نظر دارد. منتقدان می گویند که رمان، تقلیدی از نخستین بخش کتاب مقدس و تأکیدی بر “ِسفر پیدایش” ۹ (کتاب تکوین) است. دقت کنیم که در مهم ترین بخش فصل اول، راوی می گوید: جهان چنان تازه و بکر بود که بسیاری از چیزها هنوز نامی نداشتند که اشاره ای آشکار به این عبارت از “کتاب مقدس” است که “در آغاز خلقت” خداوند پیش از همه جهان را می آفریند و سپس چیزهایی را که جهان از آن پر می شود. “ماکوندو” نیز وصفی از دهکده ای شبیه “باغ عدن” است که هرکه در آن هستی یابد، نه پیر می شود نه می میرد. بنیانگذاران این دهکده، خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا ایگوآران، آشکارا نمونه هایی از “آدم” و “حوّا” یند. توازی میان زوج بنیانگذار با رنگ و بوی آشکارتری در دومین فصل رمان ـ هنگامی که راوی به عقب بازمی گردد ـ نمود می یابد. خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا ایگوآران، مانند “آدم” و “حوّا” به خاطر جنایتی که مرتکب می شوند، از خانه ی خود رانده و گرفتار سرگردانی می شوند. جنایت، کشتن پرودنسیو آگیلار است. درواقع، همانندی های میان “کتاب تکوین” و نخستین فصل های رمان، به اندازه ای زیاد و مهم است که منتقدی به نام “هارولد بلوم” ۱۰ به این رمان، عنوان دومی به نام “کتاب ماکوندو” را می دهد. نیز باید افزود که آرکادیو بوئندیا پیوسته دغدغه ی “دانش” و “پیشرفت” دارد که در واقع همان علایق “آدم” و “حوا” است که باعث بیرون شدن آن دو از ساحت “بهشت” می شود. همان گونه که خواهیم دید، همان علایق هم باعث از میان رفتن خوزه آرکادیو بوئندیا می شود.
پس از پرداختن به تفسیر رمان بر پریایه ی کتاب مقدس، باید به عنوان رمان هم نظر داشت. بسیاری از منتقدان کوشیده اند “صد سال” ی را که در عنوان رمان هست، به منزله ی تأییدی بر رخدادهای کتاب بدانند اما “رجینا جیمز” ۱۱ به درستی گفته است آنچه از انواع تاریخ در رمان به آن اشاره شده، ربطی به “صد سال” ندارد. یک دلیل برای اثبات این نکته، کاربرد آگاهانه و ناظر به تاریخ های اغراق آمیز رمان است که سپس به آن خواهیم پرداخت اما یکی از مهم ترین دلایل، این است که هدف “مارکز” از عنوان “صد سال” اراده ی یک “چرخه” ۱۲ ی زمانی و نمادی عددی در سنت کتاب مقدس است. نویسنده درست مانند کتاب مقدس، شماره های خاصی را به کار می برد که معرّف مفاهیم و دوره های زمانی است (مثل شماره های “سه” و “هفت” ـ که معرّف کمال است نه به معنی شماره های واقعی). در این صورت، صد سال تنهایی عنوانی به جای چرخه ی زمان مکرر، به کار می رود.
مارکز برای این که رمان حاوی جهان گسترده ی حماسی باشد، آن را به صورت وقایع نگاری و تاریخی و گونه ی جالبی از روایت نقل می کند. هیچ گونه “رخداد” مرکزی یا “شخصیت” مرکزی در رمان وجود ندارد که خطر کردن بزرگی برای نویسنده به شمار می آید. برای رسیدن به این مقصود، مارکز راویانی می آفریند که کم ترین گفت و گو را داشته باشند. گسترش “پیرنگ” ۱۳ ـ که بر پایه ی تولد، بلوغ و زوال خانواده ی بوئندیا و دهکده شان، ماکوندو، استوار است ـ با لحنی شورانگیز به پیش می رود و راوی همه ی رخدادها را از خیالبافانه ترین تا دنیوی ترین آن ها را با لحنی خنثی و غیر جانبدارانه روایت می کند. این گونه لحن به خوانننده اجازه می دهد تا دریابد که چرا خوزه آرکادیو بوئندیا و پسرانش این اندازه به بهانه ی دیدن یخ ـ بیش از آنچه جذب قالیچه ی پرنده شوند ـ زیر تأثیر یخ در بازار مکاره ی کولی ها شده اند.
گذشته از این، تاریخ تنهایی، گونه ای تلفیق آگاهانه است. پیشرفت زمان در این رمان در قیاس با سایر رمان ها، کم تر مستقیم است. داستان از همان جمله ی اول ـ که می خواهد ناظر به آینده باشد ـ ناگهان به گذشته بازمی گردد و خواننده به این نکته واقف است که زمان در “ماکوندو” اصلا ً به طور منظم به جلو نمی رود. این شگرد روایی به نویسنده اجازه می دهد که احساسی فولکلوریک، روایت شفاهی را حفظ کند که مضمون بسیار مهمی در این رمان است.
فشرده ی فصل های ۴-۳
پس از این که اورسولا ایگوآرا مسیر تازه ای را به تمدن کشف می کند، دهکده توسعه پیدا می کند و ساکنان تازه ای در آن جا اقامت می کنند. خوزه آرکادیو بوئندیا موقعیت اجتماعی خود را به عنوان مهم ترین شهروند به دست می آورد و ساکنان تازه ی شهر در نقشه کشی برای شهر، به او به چشم راهنما و طرف مشورت نگاه می کنند. در این حال، او بر توسعه ی شهر نظارت می کند و خانواده اش هم در حال افزایش هستند. پیلار ترنرا از آرکادیو بچه دار می شود و این، در حالی است که پسر آرکادیو می میرد و این بچه ی تازه، به دیگر بچه های خانواده ی بوئندیا افزوده می شود. عضو تازه ی این خانواده، دختر یتیمی به نام “ِربکا”۲ است که وارد شهرک می شود و خلق و خوی عجیبی دارد؛ از جمله استخوان های پدر و مادر مرده ی خود را در کیفی نگه می دارد. بوئندیاها با وجودهمه ی دشواری ها، از او نگهداری می کنند و می کوشند عادت او را به خوردن خاک و گچ از سرش به در کنند.
ربکا با خود بیماری بی خوابی به شهرک می آورد. این بیماری باعث می شود که هرکس بی آن که دردی بکشد، نتواند بخوابد. در نتیجه حافظه ی خود را از دست می دهد. این ضایعه سبب می شود کهآئورلیانو به کمک خوزه آرکادیو بوئندیا هر چیزی را در خانه و حتی در شهر، برچسب بزند تامشخص و شناخته شود. این بیماری ادامه دارد تا وقتی که ِملکیادس با دسته ی کولی ها برمی گردد. او بسیار سالخورده است و به نظر می رسد که از جهان مردگان بازگشته است. او خودش ادعا می کند خیلی تنها بوده و بارها مرده است. او نه تنها پادزهر این بیماری را با خود می آورد، بلکه اختراع تازه و معجزه آمیزی با خود آورده که همان دستگاه عکس برداری است. بوئندیا و خانواده اش، نخستین کسانی هستند که دارای چنین دستگاهی می شوند و خوزه آرکادیو بوئندیا برای این که اظهار وجود کند، همه ی دغدغه اش این است که تنها عکاس شهر باشد.
در این حال، بوئندیا بدون این که با زنی آشنا شده باشد، برای خودش مردی شده است. با آن که مردم شهرک از پیش خود برای او حرف هایی درآورده اند، او فقط به این قانع است که وقتش را به تنهایی بگذراند و خود را در آزمایشگاه کیمیاگری خوزه آرکادیو بوئندیا حبس کند؛ جایی که سرانجام یک زرگر حرفه ای، بار می آید. او در همه ی کارهایی که ملکیادس انجام می دهد، شریک او است. ملکیادس با خانواده ی بوئندیا زندگی می کند و وقت خود را با نوشتن پیش گویی هایش روی کتیبه های اسرارآمیزی می گذراند.
اورسولا ـ که به طور جدّی مشغول پختن شیرینی و فروش آن شده است ـ یک روز متوجه می شود که خانه پر از کودکان بزرگ شده، است. او درمی یابد که آنان ازدواج کرده اند و ممکن است به خاطر تنگی محیط و فضای لازم برای زندگی، از این خانه بروند. بنابراین امر توسعه ی خانه و ساخت و ساز اتاق های متعدد را به عهده می گیرد. در ضمن این کار، او نامه ای از رئیس کلانتر تازه واردی را دریافت می کند که به عنوان نماینده ی دولت مرکزی دارد وارد شهرک می شود. این نامه نیز مشعر بر این است که خانه های همه ی مردم شهر باید رنگ آبی زده شوند که نشان حزب حاکم “محافظه کار” است. خوزه آرکادیو بوئندیا، این نماینده ی دولت مرکزی را با خشم تمام از شهر می راند و او وقتی دوباره بازمی گردد، با خانواده و گارد مسلح خود وارد شهر می شود. ناگزیر خوزه آرکادیو “دون آپولینار موسکوته” ۱۵ را مجبور می کند که تابع قوانین قدیم شهرک باشد. به این ترتیب، او بی هیچ قدرتی به اتفاق همسر و هفت دخترش در شهرک مستقر می شود. آئورلیانو به شدت عاشق جوان ترین دختر او به نام “ِرمدیوس” ۱۶ می شود که دختر بچه ای نه ساله است. با این همه آئورلیانو با پیلار ترنرا همخوابه می شود، زیرا این زن پیوسته پنهان از شوهر خود او را نوازش و ترغیب می کند. “پیلار ترنرا” از راه همدلی با فاسقش، رابط بین او و دخترک می شود. در نتیجه، ترتیبی می دهد تا وقتی رمدیوس به سن بلوغ رسید، با بوئندیا ازدواج کند.
در این ضمن، دو دختر بوئندیا، آمارانتا و ربکا، هر دو عاشق “پی یترو کرسپی” ۱۷ ، جوان ایتالیایی، می شوند که به خانه ی آنان آمده تا پیانویی را نصب و راه اندازی کند. این شیدایی تشدید می شود و هر دو را بیمار می کند. ربکا حتی به عادت کودکی خود برمی گردد و شروع به خوردن خاک می کند . در نتیجه، کرسپی به عشق ربکا پاسخ می دهد، نه به احساس آمارانتا. وقتی قرار می شود که ربکا با کرسپی ازدواج کند، آمارانتا با حرارت بسیار می گوید این کار وقتی انجام می گیرد که از روی نعش او بگذرد.
در این گیرو دار، ملکیادس کولی می میرد. اونخستین کسی در ماکوندو است که می میرد و هنوز در این شهرک، گورستانی هم نیست. خوزه آرکادیو بوئندیا به مدت دو روز جیوه می سوزاند، همان طور که او خودش وصیت کرده بود، طرحی برای لوح قبرش می ریزند و تنها نامش را روی آن می نویسند. پس از گذشت چند روز از عزاداری، اهل خانه راضی و آرام به نظر می رسند. آئورلیانو و رمدیوس به هم نزدیک تر می شوند و آئورلیانو چند ساعت از روز را صرف آموزش خواندن رمدیوس می کند و از عروسی آینده ی خود خوشحال است. ربکا و کرسپی با هم گرم گرفته اند. به خاطر رفتار شایسته ی خوزه آرکادیو بوئندیا، روح سرگردان مقتول هم آرامش می یابد. خوزه آرکادیو بوئندیا پس از ناکامی در به دست آوردن یک طرح عکاسی، خود را درگیر اجرای قانون آونگ بر پدیده های دیگر می کند. این آخرین آرزو، او را از نظر ذهنی و روانی ناتوان می کند. او پس از مشاهده ی شبح پرودنسیو آگیلار و برقراری رابطه با آن مقتول، دیوانه می شود؛ آزمایشگاه خود را ویران کرده می کوشد آن را به همراه خانه بسوزاند. بیست مرد، او را مهار می کنند و با طناب به درختی می بندند. اورسولا برایش سایه بانی می سازد تا عوامل طبیعی به او آسیبی نرسانند.
تحلیل این فصل ها :
تصویر ذهنی فصل چهارم ـ که خوزه آرکادیو بوئندیا را تحقیر شده و شکست خورده و بسته به درخت می بینیم ـ تصویر ناگواری است. همین تصویر هم یادآور کتاب مقدس است. درختی که او به آن بسته می شود، همان “درخت معرفت” ۱۸ “تورات” است؛ درختی که خوردن از میوه ی آن برای “آدم” و “حوّا” ممنوع شده بود و خوردن آن باعث هبوط آن دو از “باغ بهشت” گردید. خوزه آرکادیو بوئندیا نیز همانند آن دو، از مرزهای انسانی خود فراتر رفته و خواهان برخورداری از معرفت شده است. خانواده ی او نیز چون خودش، از بهشت برین بیرون رانده می شوند و گرفتار بلای بیدارخوابی و فراموشی از یک سو و سپس، آمدن کلانتر و پیشگویی کمیک دخالت دولت در امور مردم شهر از سوی دیگر، می شوند. این رمان تا اندازه ی زیادی هم معرّف شکست آدمی در برقراری ارتباط با دیگری و مراقبت کسی از دیگری است، هم چنان که در مورد خانواده ی بوئندیا قابل مشاهده است.
طبعا این بخش، مضمون ناگوار تنهایی را مطرح می کند که پروژه ی محوری مارکز است. دقت کنیم که جهان تنهایی غالبا در سرتاسر متن پدید می شود و حتی در موارد نادری مایه ی شگفتی می شود. هدف مارکز از این پروژه، برجسته سازی اهمیت تنهایی در رمان است. تا اندازه ای، تنهایی می تواند چیزی پسندیده و مایه ی تندرستی به شمار بیاید، زیرا به موازات توسعه ی شهرک، جنبه های هراس انگیز تمدن وارد ماکوندو می شود (نظم حاکمی که محتوایی پوچ دارد، به وجود آمدن فحشا در شهر) اما این تنهایی در خود اشخاص هم نمود پیدا می کند. مطمئنا ً آئورلیانو و ملکیادس بهترین گواهان بر وجود این گونه تنهایی هستند. با این همه، تنهایی خانواده ی بوئندیا ـ همان گونه که از رمان برمی آید ـ تباه کننده است. “ریکاردو گولون” ۱۹ ،منتقد ادبی، می گوید مسئله ی زنا با محارم، بیانگر شکست آنان در برقراری ارتباط و دور شدن از بقیه ی مردم جهان است. یاوه گویی خوزه آرکادیو بوئندیا با حرف زدن به زبانی بیگانه در پایان فصل چهارم و به کارگیری برچسب در طی آفت فراموشی، نشان می دهد که مارکز می خواهد فقدان ارتباط با دیگران را از راه گذاشتن زبانی بر زبان شخصیت رمان نشان دهد که برای کسی قابل فهم نیست. علت این امر این است که ما برای برخورداری از استمرار خاطره، تنها به زبان می توانیم اعتماد و اتکا کنیم اما وقتی هیچ یک از ما دیگر نمی توانیم از راه زبان با هم حرف بزنیم، هر اتفاقی می تواند بیفتد. این نکات کلیدی به ویژه برای مارکز و تاریخ آمریکای لاتین حیاتی است، زیرا این تاریخ در کتاب های درسی ـ به هنگامی که مارکز نوجوانی بیش نبوده ـ تحریف شده است. نویسنده یک بار دیگر در رمان خود به همین نکته بازمی گردد و آن، هنگامی است که دولت، وقوع هر گونه ناآرامی مربوط به شرکت موز را قویا تکذیب می کند.
فشرده ی فصل های ۶- ۵
به محض آن که “رمدیوس” به سن بلوغ می رسد و دیگر عادت های کودکانه ای مثل خیس کردن خود را در رختخواب پشت سر می گذارد، با “آئورلیانو” ازدواج می کند. رمدیوس نشان می دهد که نسبت به دیگران برتری و احساس مسئولیت بیش تری دارد که از سن و سال او بعید می نماید: او از خوزه آرکادیو بوئندیا در زیر درخت مراقبت و مشاجرات میان ربکا و آمارانتا را تعدیل و در همان حال از بچه ی مواظبت می کند، از آئورلیانو خوزه، پسر نامشروع آئورلیانو ـ پیلار ترنرا، هم مراقبت می کند. خانواد ه ی بوئندیا با وجود او به هیجان می آیند و آئورلیانو در او “دلیلی برای زندگی” می یابد. با این همه، فاجعه ی وحشتناک با مرگ او آغاز می شود و او ناگهان به خاطر بیماری مزمن معده و در حالی که دوقلویی در شکم دارد، فوت می کند.
ضایعه ی مرگ رمدیوس، اهل خانه را به عزاداری بلند مدتی می نشاند. ازدواج ربکا با پی یترو ِکرسپی برای مدت نامعلومی به تأخیر می افتد که قبلا هم در پی پیشنهاد آمارانتا دایر بر این که ازدواج ربکا نخستین رخداد در پی افتتاح اولین کلیسای ماکوندو باشد، به بعد موکول شده بود. ساختمان کلیسا پس از آن اعجاز کذایی ـ که پدر نیکانور به اندازه ی چند اینچ از سطح زمین بالا رفت ـ سرانجام به پایان رسید. روحیه ی ربکا پس از این تأخیر، خراب تر شد.
خوشبختانه یا بدبختانه، با بازگشت خوزه آرکادیو، بزرگ ترین پسر خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا، رنج های ربکا به پایان رسید. خوزه آرکادیو چنان در خانه شلنگ اندازی می کرد و چنان با تمام نیرو راه می رفت که خانه به لرزه می افتاد و هرکسی فکر می کرد که زمین لرزه ای رخ داده که دارد خانه را درهم می ریزد. او با آن هیکل تنومندش ـ که با خالکوبی پوشیده شده بود ـ و خودش ـ که فاقد هر گونه فضیلتی بود ـ سی و پنج بار با کشتی دور دنیا را گشته بود و با آن جاذبه های جنسی عجیبش، به زنان ماکوندو فخر می فروخت. گرچه بقیه ی اعضای خانواده او را به خاطر آن هیکل ناساز و رفتار نامطبوعش از خود راندند، ربکا زیر تأثیر مخرب او قرار گرفت. آن دو ـ که جاذبه های جنسی وحشیانه داشتند ـ سه روز پس از آن که خوزه آرکادیو تصمیم خود را مبنی بر ازدواج با ربکا به پی یترو کرسپی اعلام داشت ـ با هم ازدواج کردند. اورسولا با نفرتی زیاد آمدن او را به خانه ممنوع کرد. پی یترو با این که او را تحقیر می کرد، برای حفظ آبروی خود، به آمارانتا اظهارعشق کرد.
در این حال، آئورلیانو خود را از هرگونه مباشرت با زنان کنار کشید. او همچنان به بازی دومینیو با پدر رمدیوس، دون آپولینار موسکوته، ادامه داد و از همین طریق بود که به تدریج وارد بازی احزاب سیاسی حاکم گردید: حزب محافظه کاران ـ که موسکوته نماینده اش بود ـ و حزب لیبرال ها ـ که خود طرفدارش شد. آئورلیانو پس از مشاهده ی تقلب انتخاباتی محافظه کاران، به دوستان خود گفت که طرفدار لیبرال ها شده است. لیبرال ها او را با یک آزمون پزشکی و از راه تلقین، به خشونت سیاسی برانگیختند. با شیوع جنگ، ارتش محافظه کار ماکوندو را اشغال کرد. آئورلیانو احساس کرد مورد خشونت و ستم قرار گرفته است. پس رهبری بیست و یک جوان ناراضی را برای مبارزه با ارتش متجاوز به عهده گرفت. آنان در این جنگ پیروز شدند و به رهبری آئورلیانو، به ارتش “آزادیخواهان” پیوستند. آئورلیانو پیش از رفتن از ماکوندوـ که اکنون به سرهنگ آئورلیانو بئندیا معروف شده بود ـ اداره ی امور ماکوندو را به آرکادیو سپرد.
در این هنگام کار عشق و عاشقی میان آمارانتا و پی یترو کرسپی بالا گرفت. آن دو خوشحال به نظر می رسیدند و همه انتظار داشتند که به زودی با هم ازدواج کنند. اما وقتی کرسپی به او پیشنهاد ازدواج داد، آمارانتا نپذیرفت و با تغیّر او را از خود راند. کرسپی در عین ناامیدی، کوشید به لطایف الحیل او را بر سر مهر بیاورد اما او حتی از حرف زدن با کرسپی هم خودداری کرد. کرسپی در اوج ناامیدی خودکشی می کند و آمارانتا هراسان از آنچه کرده، دست خود را می سوزاند و آن را با باندی می بندد و تا پایان زندگی همچنان باندپیچی باقی میماند.
آرکادیو به گفته ی مارکز، یک “تفسیر خیلی شخصی از قدرت” دارد و بی پرده او را یک “خائن” معرفی می کند. او به هنگام اداره ی امور ماکوندو، دستورهایی صادر می کند که توجیه و دلیلی ندارد و از رسیدن به قدرت، سرمست است. او اجازه می دهد که خوزه آرکادیو زمین های همسایگانش را غصب کند؛ کاری که باعث سرشکستگی اورسولا می شود. او با یک دختر اهل محل به نام “سانتا سوفیا د لا پیه داد” ۲۰ َسر و سری پیدا می کند و از او صاحب دختری می شود اما دوره ی قدرت وقتی به سر می رسد که لیبرال ها در جنگ شکست می خورند و ارتش محافظه کاران می خواهد آخرین وصیت او را بشنود. او وصیت می کند که اسم دخترش را اورسولا و نام بچه ای را که در شکم سانتا سوفیا د لا پیه داد دارد، خوزه آرکادیو بگذارند.
تحلیل این فصل ها
در این بخش از کتاب، مارکز مضمون مهمی را انتخاب کرده که آن را در تمامی کتاب ادامه می دهد و آن، طرح خشونت سیاسی در آمریکای لاتین است. در این رمان، مسائل سیاسی ناگزیر با خشونت همراه می شود و تا اندازه ی زیادی بیانگر احساس مارکز به معنی اخص و تاریخ آمریکای لاتین به معنی اعم است. این مضمون به دلایل متعدد، حیاتی است و بقیه ی رمان بدون این مضمون، کمیک و مطایبه آمیز می نماید. البته برخی از منتقدان این نکته را برنتافته، رمان را هیاهویی در باره ی شخصیت هایی شگفت انگیز و اغراق شده توصیف کرده اند. با این همه، آنچه مارکز نوشته نه تنها حاوی تاریخ سیاسی آمریکای لاتین به گونه ای جدّی و تراژیک است، بلکه این رمان به مارکز اجازه می دهد که میان عناصر فانتزیک ـ که بخش معتنابهی از رمان را در بر می گیرد ـ و عنصر رئالیستی ـ که غالبا بیش از عناصری فانتزیک از نوع “کرامات” کشیشان و کارهای کولی ها است و باعث اشتهار کتاب می شود ـ پیوندی ایجاد کند. اصولاً مارکز به مقایسه ی میان واقعیت ـ آن چنان که در مسائل سیاسی آمریکای لاتین از نوع تقلب، نامردی، خشونت، رفتار مستبدانه مشهود است ـ و آنچه در دنیا غیر واقعی است و در این رمان مطرح می شود، می پردازد و خواننده را آزاد می گذارد که هر کدام را که می خواهد، باورکند.
در عین حال لازم است به اهمیت نقش تقارن در این بخش از رمان اشاره شود. بخش قابل توجهی از روح رمان، از داستان های سنتی و فولکلوریک ناشی می شود که آن را می توان در تقارن هایی یافت که در سرتاسر رمان به چشم می خورد. در پایان هر فصل مثلا آرکادیو آرزو می کند که نام پسرش را “خوزه آرکادیو” بگذارد که نام پدربزرگش است و نه نام عمویش. آرکادیو آرزو می کند که پسرش شبیه خوزه آرکادیو بوئندیا بشود؛ همان که زیر آن درخت سیمایی چون دانشمند داشت، نه چون خوزه آرکادیو ـ که آدمی منفور و تنومند بود. اما آنچه آرکادیو نمی تواند بفهمد، این است که او، آرکادیو، پسر همان غاصب دراز دست است نه خوزه آرکادیو بوئندیا. بنابراین پسر او شبیه خوزه آرکادیو خواهد شد نه مانند خوزه آرکادیو بوئندیا. این تقارن نامبارک هنگامی پیچیده تر می شود که نام ها مرتب تکرار می شوند و مقصود، بیان ماهیت دَورانی زمان و تاریخ در این رمان است. بوئندیاها باید درحال پیشرفت باشند، اما آنان به سادگی دچار همان اشتباهات گذشتگان خود می شوند. در چنین وضعیتی است که غالبا ً شخصیت ها آرزو می کنند نقش خوبی داشته باشند و الگویی برای دیگر کودکانشان باشند، اما آنان همان نام هایی را دارند که بدترین افراد دودمانشان داشته اند.
خلاصه ی فصل های ۹-۷
با شکست لیبرال ها در ماه می، جنگ پایان می یابد. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا و دوست نزدیک نظامی اش، سرهنگ خرینالدو مارکز ۲۱ ، دستگیر و به ماکوندو آورده می شوند. اورسولا برای ملاقات پسر به زندان می رودو او را تنهاتر از همیشه و با زخم هایی در زیر بغل می بیند. او محکوم به اعدام شده و حکم باید به وسیله ی جوخه ی آتشی اجرا شود که رغبتی به این کار ندارد. به محض این که سرهنگ آئورلیانو در برابر جوخه ی آتش قرار می گیرد، به یاد رؤیای یخ می افتد و منتظر فرمان آتش است که در همان لحظه خوزه آرکادیو با گروهی از مردان مسلح سر می رسد. جوخه ی آتش اسلحه های خود را زمین می گذارند و برای شروع جنگی دیگر به نیروهای سرهنگ می پیوندند تا یکی دیگر از سی و دو قیام خود را رهبری کند. در آغاز جنگ، یک رشته شکست پیش می آید و سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به خاطر آن مورد نکوهش مقامات رسمی حزب قرار می گیرد. با این همه پس از سقوط “ریوآچا”، او پیروزی هایی به دست می آورد و پیروزمندانه وارد ماکوندو می شود. خانواده ی بوئندیا با همه ی کودکانش، او را به گرمی در آغوش می کشند.
بدبختانه یک تراژدی گریبانگیر خانواده می شود. خوزه آرکادیو ـ که “از بابت غصب اراضی سود هنگفتی می برده است” ـ به گونه ای مرموز کشته می شود. نه خواننده می فهمد چه کسی او را کشته و نه مردم شهر درمی یابند. همسرش، ربکا، در اوج اندوه و پریشانی، درهای خانه را به روی خود می بندد و خود را زنده به گور می کند. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا نیز یک بار تا پای مرگ پیش می رود اما برخلاف خوزه آرکادیو از یک ترور نافرجام جان سالم به در می برد و آن، خوردن قهوه ای زهرآگین بوده است که زهرش حتی “برای کشتن یک اسب هم کافی بوده است.” او سپس خود درمی یابد که هیچ یک از جنگ های او به خاطر یک انگیزه ی خاص نبوده و تنها به خاطر غرور خود می جنگیده است. در نتیجه، همه ی توهماتش نسبت به جنگ از میان می رود. او مقدماتی فراهم می آورد تا با گروه های یاغی ارتباط یابد و می کوشد تا به جنگ خاتمه دهد. او در حالی که سرهنگ خرینالدو مارکز را به عنوان فرماندار شهر منصوب می کند، از شهر دور می شود.
در این حال، میان سرهنگ خرینالدو مارکز و آمارانتا احساسی عاشقانه شکوفا می شود. با آن که آمارانتا هم چنین احساسی نسبت به او دارد، پیشنهاد ازدواج او را به این بهانه که پترو کرسپی از او خواستگاری کرده، رد می کند. با وجود ناخشنودی آمارانتا و اصرار مارکز بر عشق خود، آمارانتا از تصمیم خود برنمی گردد. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا با اعزام یکی از پیک های خود، خبر مرگ خوزه آرکادیو بوئندیا را به اورسولا می رساند. اورسولا ترتیبی می دهد تا شوهر را از تنه ی درخت آزاد کرده به اتاق خواب بیاورد. شوهر بقیه ی عمر خود را با صحبت با روح پرودنسیو آگیلار می گذراند. او اندکی بعد می میرد و آسمان ها بارانی از گل های زرد بر سر شهر نازل می کنند.
اینک آئورلیانو خوزه، پسر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا از پیلار ترنرا، به سن بلوغ رسیده است. به خاطر همدلی هایی که با آمارانتا داشته، احساس می کند که خیلی به او نزدیک است. آمارانتا به او رغبتی ندارد و می کوشد او را مطیع خود کند. وقتی آئورلیانو خوزه فرصت مناسبی پیدا می کند تا از خانه برود، به پدرش، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، نزدیک می شود که از امضای موافق نامه ی صلح میان لیبرال ها و محافظه کاران خشنود نیست و ترتیبی می دهد تا جنگ را به دیگر کشورها بکشاند. با خروج آئورلیانو از ماکوندو، شهر در دست های ماهر و مهربان شهردار تازه اش، “خوزه راکوئل مونکادا” ۲۲ ، به روزگار طلایی و ایده آل خود نزدیک می شود. شهردار با وجود وابستگی به محافظه کاران، دوست سرهنگ آئورلیانو بوئندیا است. هفده پسر نوجوان سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به خانه ی پدری می آیند تا غسل تعمید بشوند. این جوانان درطی جنگ های سرهنگ آئورلیانو از هفده زن مختلف واقع از بالا تا پایین ساحل به وجود آمده بودند و همه شان نام “آئورلیانو” با خود داشتند و اورسولا نام همگی آنان را در کتابچه ای نوشت تا وقتی پدرشان برگشت، به او نشان بدهد.
آئورلیانو خوزه، ارتش را در “نیکاراگوآ” رها کرده “با تصمیم پنهان خود برای ازدواج با آمارانتا” به ماکوندو بازمی گردد. آمارانتا ناگهان متوجه موضوع می شود و می کوشد او را از این کار بازدارد و نسبت به ازدواجش با محارم به او هشدار دهد. او با رفتارهایی یاوه و جنون آمیز سراغ عمویش، خوزه آرکادیو، را می گیرد. سپس یک شب در پی طغیان خود بر ضد محافظه کاران، مورد سوء قصد آنان قرار می گیرد.
سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به شهر برگشته، ماکوندو را تصرف می کند و اراضی غصبی خوزه آرکادیو بوئندیا را به صاحبان اصلی اش برمی گرداند. او با برخی کارهایش ثابت می کند که این جنگ طولانی، همه ی ته مانده ی دلسوزی و عواطف او را از میان برده و با وجود رابطه ی پایداری که با شهردار نیک ماکوندو، خوزه راکوئل مونکادا، دارد، او را به مرگ محکوم می کند. بدبختانه اعدام “مونکادا” هم برای سرهنگ و هم برای ماکوندو، پیامدهای ناگواری به بار می آورد.
هم سرهنگ خرینالدومارکز و هم سرهنگ آئورلیانو بوئندیا ایمان و باور خود را به جنگ از دست داده اند. آنان درمی یابند که هر دو حزب لیبرال و محافظه کار درست به یک اندازه متقلب و بی اعتقاد هستند. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا از جهان کناره گیری می کند و رفتارش عجیب و غریب می شود. او هیچ گونه احساسی نسبت به از یاد بردن خاطراتش ندارد. از خیانت و سازش ارتش خود با مخالفان پریشان می شود و تنها راه تسلی را در تنهایی می یابد و این رغبت به تدریج در او چنان شدت می گیرد که حاضر نیست هیچ کس از چند متری به او نزدیک شود. در همین حال است که او به فکر اعدام دوست وفادارش، سرهنگ خرینالدو مارکز می افتد، زیرا دریافته که دوستش چه اندازه از او دور شده است! او با اندکی تردید تصمیم می گیرد به جنگ پایان دهد و ظرف دو سال میان دو حزب، صلح برقرار شود. بدبختانه او نمی تواند با کسی رابطه ای عاطفی برقرارکند. او در حالی که با خانواده ی خود بیگانه شده، اوضاع سیاسی هم او را بیش تر پریشان می کند. یک بار با شلیک گلوله ای به قفسه ی سینه ی خود، تصمیم به خودکشی می گیرد. خوشبختانه یا بدبختانه او زنده می ماند و اورسولا با شادی بسیار خانه را برای ورود او و دیگر مهمانان تزیین و آماده می کند.
تحلیل این فصل ها :
“رجینا جیمز” در کتابی که در باره ی این رمان نوشته، می نویسد این رمان تمثیلی از تمدن، به ویژه تمدن یونان است: در آغاز این تمدن به وجود می آید، سپس پیشرفت کشاورزی در آن مطرح می شود، بعد تحقیق علمی و دستاوردهای آن ـ تجربیات علمی خوزه آرکادیو بوئندیا همگی نقیضه هایی دال بر همین مرحله ی پیشرفت است ـ پس از آن پیدایش ادبیات (متون رمزآمیز ملکیادس و اشعار آئورلیانو) و در پایان هم جنگ و برپایی امپراتوری پیش از انحطاط آشکار آن صــورت می گیرد ـ که در رمان بازتاب یافته است. با این که چنین قرائتی از رمان رهیافت ارزشمندی است، مارکز چگونگی خوانش رمان خود ر ا با یک حرکت َدَورانی تاریخی خاص غنی تر می کند که بازتابی از چرخه ی تاریخ آمریکای لاتین است. جنگ فرساینده و پیاپی، بی فایدگی درگیری های سیاسی و پوچی نهایی پروژه های انقلابی، مضامینی هستند که نه تنها در این رمان بلکه در تاریخ آمریکای لاتین، تکرار می شوند. مارکز از رهگذر تقابل ظهور تمدن یونان کهن با خشونت خاص تمدن خودش، وارد این گفتمان میان دو تمدن می شود که چرا یک تمدن به پیشرفت خود ادامه می دهد و تمدن دومی از توسعه بازماند. افزون بر این، مارکز همین گفتمان را با این فرض مطرح می کند که مردم آمریکای لاتین ترجیح می دادند که کشورهایشان هرگز مورد تصرف اروپایی ها قرار نمی گرفت، در این حال بر اثر رشد طبیعی و عادی خود ای بسا بعدها به صورت یک قدرت استعماری درمی آمدند، همان گونه که یونان باستان چنین روندی را طی کرد.
با تلفیق هر دو خوانش از مقوله ی تمدن می توان به خرده گیری تندی از جنگ و خشونت سیاسی پرداخت. باید دقت داشت که در این فصل ها نمونه های متعددی از امور فانتزیک، زبان اغراق آمیز یا عواطف از پیش سنجیده ارائه شده است. به باور مارکز رخدادهای سیاسی و خشونت، خودشان اموری فانتزیک هستند. راهنمای ما در رهگذر این جهان شگفت انگیز، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا است. حقیقت این که همدلی ما با این سرهنگ همان اندازه دشوار است که تحمل کارهایش سخت، و مارکز سیمایی از او بر ای ما ترسیم می کند که درمی یابیم او همه ی خصوصیات انسانی خود را از دست داده است. جنگ آشکارا همه ی عواطف سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را تباه کرده است. همان اندازه که جنگ نسبت به او با خشونت و ستمگری رفتار کرده، او هم در قبال دیگران با خشونت و بی مهری برخورد کرده است. آنچه بیش تر جالب به نظر می رسد، این است که فراموش کردن گذشته ها و احساس و عاطفه در قبال دیگران ـ که سرهنگ آئورلیانو از آن رنج می بیند ـ شباهت زیادی به اهالی ماکوندو در طی دوره ی بی خوابی و فراموشی دارد. جنگ و خشونت مردم را از تاریخ غافل ساخت، همان گونه بیماری بی خوابی با مردم چنین کرد.
مارکز مضمون تنهایی را در متعالی ترین شکلش، در همین فصل ها مطرح می کند. اورسولا، آمارانتا، آئورلیانو خوزه و سرهنگ آئورلیانو بوئندیا همگی از تنهایی و اندوه متأثر می شوند. آنان به جای آن که به جهان بیرون از خود نظر کنند یا به فکر بهبود وضع خانوادگی خود باشند، حلقه ی ارتباط با خود و دیگران را تنگ تر می کنند. ازدواج ها درون خانوادگی و در حکم ِزنا با محارم است. آنان به این طریق، خود را از میان برمی دارند. باید تأکید کرد در حالی که ماکوندو دارد به اوج خوشبختی و تعالی خود م رسد، خــانواده ی بوئندیا به گوشه ی عزلت خود فرومی روند. در نتیجه آنان به ژرفای تنهایی و زوال واژگون می شوند که همین خود، بازتابی از زوال ماکوندو است.
سانتا سوفیا دِ لاپیه داد صاحب دوقلو می شود: یکی به نام خوزه آرکادیو سگوندو و دیگری به اسم آئورلیانو سگوندو. دخترش از آرکادیو “رمدیوس” نام دارد و به زودی از او به عنوان “رمدیوس خوشگله” ۲۳ یاد می شود. دوقلوها شبیه به هم و در تمام دوران کودکیشان بدجنس هستند. نه تنها آموزگاران و خانواده، بلکه پدر و مادر هم از لودگیشان لذت می برند. اورسولا مرتبا فکر می کند آنان اسم ندارند و دوقلوها را با هم عوضی می گیرد: خوزه آرکادیو سگوندو وقتی بزرگ تر می شود، لاغر اندام می شود، در حالی که آئورلیانو سگوندو هیکل ناتراش و ناموزون پدر بزرگ هایش را به ارث می برد. دیگر تفاوت های میان دو قلوها به تدریج ظاهر می شود. چنین به نظر می رسد که خون به مذاق خوزه آرکادیو مطبوع می آید و از سرهنگ خرینالدو مارکز می خواهد اجازه دهد که صحنه های اعدام را از نزدیک ببیند و بعدها خودش خروس جنگی تربیت می کند. آئورلیانو سگوندو شیفته ی متون ملکیادس می شود و ساعت های زیادی را در آزمایشگاه قدیمی سر می کند. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا بیش از پیش از دنیا کناره گیری می کند و شروع به ساختن ماهی های طلایی کوچک می کند.
اما دو پسر، تنها هنگامی به هم شبیه می شوند که کاملا ً به سن رشد می رسند و یک زن جوان، به نام “پترا کوتس” ۲۴ که روابط اینان به خاطر همخوابگی با هر دو پسر در ظرف هفت ماه، آشفته می شود. آئورلیانو نخستین کسی است که به این روابط پی می برد و ترتیبی می دهد تا باز هم زمان خودش تکلیف آنان را روشن کند، اما هنگامی که روابط جنسی هر سه نفرشان از حد می گذرد، خوزه از زن جدا می شود و زن، رفیقه ی آئورلیانو می شود. با این همه، همگی رابطه ی شکننده ی خود را با هم حفظ می کنند و در همین حال زاد ِ ولد حیوانات آئورلیانو ـ که به معنی رابطه ی جنسی و باروری است ـ همچنان به طور غیر طبیعی ادامه دارد. در پی این باروری، آئورلیانو یکی از توانگرترین مردان شهر می شود. او همان اندازه که ثروتمند است، میهمان نواز هم هست و میهمانی های خود را در خانه ی پترا کوتس برگزار و خود را در شامپانی غرق می کند. در این حال، ماکوندو هم در خوشبختی فرو می رود و وقتی شهر در ثروت غرق می گردد ، “اعجازآمیز” می شود.
با این همه، وقتی خوب به شهر نگاه می کنیم، متوجه می شویم که شهر چندان هم “اعجازآمیز” نیست. خوزه آرکادیو سگوندو، مثل پدر بزرگ های خود، وسوسه می شود که ماکوندو را از طریق حفر یک کانال در دریا به اقیانوس متصل کند. او به هزینه ی آئورلیانو سگوندو از شهر خود دور می شود و وقتی از نو برمی گردد، نخستین و واپسین قایق را در لنگرگاه ماکوندو به جایی مهار می کند. خوزه آرکادیو سگوندو در عوض، گروهی از شاهدان بازاری فرانسوی را با خود آورده که “خیابان ترک ها” را قرق و شهر را به یک مجلس شادنوشی بزرگ تبدیل می کنند.
رمدیوش خوشگله ـ که آن اندازه زیبا است که مردان حاضرند به خاطرش بمیرند ـ به عنوان ملکه ی جشنواره ی زیبایی پیشنهاد می شود. گرچه اورسولا کوشیده بود مانع از رفتن همیشگی او به خیابان
شود، مفتون پیشرفت او شده آزادش گذاشته بود، زیرا به نظر او رمدیوس خوشگله آفریده ای این جهانی جهانی نبود. رمدیوس همان اندازه که وارسته بود، بی گناه هم به نظر می رسید. یک ملکه ی رقیب با شمار زیادی از اطرافیانش به جشنواره وارد شده و در حالی که وانمود می کنند از سربازان حزب لیبرال هستند، به طرف حاضران شلیک می کنند و چند تن را می کشند. بوئندیا، رمدیوس خوشگله و ملکه ی رقیب، فرناندا دل کارپیو ۲۵ را از مهلکه به در می برد. آئورلیانو سگوندو پس از دیدن فرناندا دیوانه ی عشق او می شود و او را تا زادگاهش دنبال می کند و سرانجام او را با خود به ماکوندو آورده ، با وی ازدواج می کند.
فرناندا دل کارپیو، واپسین بازمانده ی یک خانواده ی اشرافی است. خانواده ی بیمار او ثروت خود را از دست داده و به او تلقین کرده بودند که او سرانجام ملکه ی زیبایی خواهد شد. او زنی خونگرم، مظهر پرهیزگاری و مقید به آداب اجتماعی است و با شور و حرارت با آئورلیانو سگوندو برخورد می کند. آئورلیانو سگوندو با توجه به رفتاری محتاطانه و رعایت همه ی قید و بندهای اجتماعی فرناندا، به رابطه ی خود با پترا کوتس ادامه می دهد. در این حال، فرناندا می کوشد امور خانواده ی بوئندیا را مطابق همان شیوه ی خانوادگی روزگار کودکی خودش اداره کند. فرناندا بی آن که به مشاجره با پترا کوتس بپردازد ـ که پیوسته مشغول پرواربندی حیوانات خانگی خود بود ـ فقط توانست از آئورلیانو قول بگیرد که در رختخواب همخوابه اش نمیرد. با وجود تدابیر ناشیانه، فرناندا و آئورلیانو از همان آغاز ازدواجشان دو بچه دارند: یکی “رناتا رمدیوس” ۲۶ معروف به “ِممه” ۲۷و دیگری خوزه آرکادیو ـ که برای جلوگیری از اشتباه، او را “خوزه آرکادیای دوم” می نامیم. اورسولا ـ که دوست داشت در خانواده، دیگر کسی به اسم خوزه آرکادیو یا آئورلیانا نامگذاری نشود ـ تنها به این شرط حاضر شد این اسم را روی یکی از بچه ها بگذارد که خودش او را بزرگ کند. فرناندا آرزو داشت که این پسر، اول کشیش و بعدها پاپ بشود.
پس از تولد “ممه”، رئیس جمهور به افتخار سرهنگ آئورلیانو بوئندیا جشنی برگزار می کند. رئیس جمهور حتی می کوشد سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را به “نشان لیاقت” مفتخر کند، اما سرهنگ از قبول آن خودداری می کند و پیغام می فرستد که برای رسیدن به چنین افتخاری لحظه شماری می کند و منتظر فرصتی است تا به طرف رئیس جمهور گلوله ای شلیک کند. البته چنین حادثه ای برای خانواده ی بوئندیا اتفاق نمی افتد، اما همه ی هفده پسر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به طور اسرارآمیزی برای شرکت در جشن به ماکوندو می آیند. آنان پس از سه روز اقامت برمی گردند اما پیش از رفتنشان ، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به هر کدامشان یک ماهی طلایی می دهد و آمارانتا همگی آنان را به مراسم عشای ربانی می برد. در نتیجه کشیش با خاکستر مخصوصی، صلیبی روی پیشانی هر یک می کشد که هیچ وقت پاک نمی شود.
یکی از پسران آئورلیانو به نام “آئورلیانو تریسته” ۲۸ تصمیم می گیرد در شهر بماند تا یک دستگاه کارخانه ی یخ را احداث و راه اندازی کند. در حین جست و جو، ربکا، همسر خوزه آرکادیو، را پیدا می کند که هنوز زنده و در خانه اش در حال پوسیدن است. پسران دیوانه وار یکی پس از دیگری به خانه ی ربکا برمی گردند و “آئورلیانو سنتنو” ۲۹ بر آن می شود که در شهر بماند و با آئورلیانو تریسته کارکند. وقتی او با ترن زرد رنگ و با کلی سر و صدا ظاهر می شود، اولین خط ارتباطی بین ماکوندو و بقیه ی جهان را برقرار می کند.
تحلیل این دو فصل :
چنین تصور می رود که تنهایی و خودکاوی در خانواده ی بوئندیا جایگاه چشمگیری داشته باشد. در ضمن، خوزه آرکادیو شخصیت برجسته ای است که ناگهان فکری به ذهنش می رسد و خطر می کند. گذشته از این ، کودکانی هستند که مرتباً اسم آئورلیانو سگوندو و خوزه آرکادیو رویشان گذاشته می شود. با این همه، اینان نیز همگی به همان گذشتگان خود مانند هستند و گاه تا حدی هم کمیک به نظر می رسند، حتی بلند شدن فریاد اورسولا هم که: من قلبا ً احساس می کنم که زمان به دور خودش می چرخد و باز به همان نقطه ی اولش برمی گردد، کمکی به او نمی کند. زمان همان گونه که اورسولا اعلام می کند در سراسر رمان به جلو نمی رود، بلکه به دور خودش می چرخد. با وجود این، هر نسل تازه ای، نشان دهنده ی گونه ای انحطاط در خانواده ی بوئندیا و در شهر ماکوندو است. در هر دو مورد، چنین می نماید که رفتار نسل تازه کمیک است، اما در همان حال تراژیک و سرانجام تنفرآور هم هست.
اما در مورد شهر، به نظر نمی رسد که وضع بر این منوال باشد. پیشرفت فن آوری باید با خود پیشرفت مادّی و خوشبختی مادّی بیاورد اما به شهادت رمان، فن آوری ضرورتا با پیشرفت مقرون نیست. مثلا ً اهالی شهر گذشته و حافظه ی تاریخی خود را فراموش کرده اند؛ مثلا ً هیچ کس به یاد نمی آورد که خوزه آرکادیو یک بار سعی کرده راهی به اقیانوس بگشاید. چندی نمی گذرد که آنان روحیه ی فزون خواهی و طغیان خود را از دست می دهند. چنان که از لحن راوی برمی آید، بوئندیاها روحیه ی مبارزه طلبی خود را از دست می دهند و گاه مثل خروس جنگی ای هستند که عقب نشینی می کنند. فرناندا دل کارپیو ـ که دو دستی به آداب و رسوم آبا و اجدادی خود چسبیده است ـ انتظاراتی دارد که معرّف جهانی مرده و فرتوت است. فرناندا، معرّف نیروهای ایستای مذهب سازمان یافته و قراردادی، سرمایه اندوزی، مصرف گرایی و نیروهایی است که ماکوندو را در بر گرفته و باعث نابودی آن می شود. لازم است بدانیم که تنهایی، با ایمان و اعتقاد مغایرتی ندارد. معجزاتی اتفاق می افتد و قدرت الهی در این رمان، انگیزه ای خیرخواهانه دارد. اما رمان نسبت به کلیسای کاتولیک، پارسایی دروغین و ریاکارانه ی اعضای وابسته به آن تردیدهایی دارد. فرناندا، تصویر تمام نمایی از عقیمی و نازایی است، و او مثل یک کابوس روی سینه ی خانواده ی بوئندیاها افتاده است. عشق آزاد به مراتب مفیدتر است و همان گونه که “دی. پی. گالاجر” ۳۰ اشاره کرده، تصادفی نیست که هر گاه آئورلیانو سگوندو با سوگلی اش، پترا کوتس، همکنار می شود، خیر و برکت و وفور نعمت به سراغ او می آید. آزادی جنسی و عشق آزاد، به پیشرفت و خوشبختی او می انجامد نه فن آوری بیگانه.
“گالاجر” نیز می افزاید که “مارکز” در طرح اندیشه ی زمان در این رمان، به شدت مدیون نویسنده ی آرژانتینی، خورخه لوییس بورخس ۳۱ است. داستان بصیرانه ی بورخس به طرح بینش رادیکالی از زمان و ادبیات پرداخته است؛ به این معنی که زمان، تکراری بی پایان است و واقعیت و داستان به سادگی به هم می آمیزند و این که متن هم، همان قرائت خواننده از زندگی است. یقینا مارکز نیز برای توسعه ی پروژه خود از مبانی فکری بورخس سود جسته است، اما آنچه در کار مارکز جالب است این است که او بورخس را ناگزیر می کند که مفاسد استعمار و چرخه های تباه کننده ی تاریخ آمریکای لاتین را هم ارزیابی کند. مارکز با استفاده از پروژه ی بورخس، می خواهد تنهایی بوئندیاها را برجسته کند و به آن به عنوان چشم اندازی تاریخی نگاه کند که معرّف وضعیت کنونی کلمبیا است. مارکز، بورخس را ـ که به ندرت به داوری و تفسیری از استعمار می پردازد ـ ناگزیر می کند که به تأثیر استعمار بر روزگار کنونی بپردازد.
فشرده ی فصل های ۱۳-۱۲
قطار، فن آوری جهان بیرون را با خود به ماکوندو می آورد: فیلم و سینما، دستگاه عکس برداری و فیلبرداری و بیش از همه، شاهدان بازاری و انواع هنرهای تخصصی و ممنوع. شهر نیز به این فن آوری تازه به گونه ای خاص خود بازتاب نشان می دهد؛ مثلا اکران یک فیلم باعث می شود تماشاگران از خشم صندلی ها را بشکنند، زیرا هنرپیشه ای که با مرگ خود در فیلم اشک همه را درآورده است، باز در یک فیلم دیگر پیدایش می شود. رخدادی که بیش از همه باعث بهت و حیرت همگان می شود، راه افتادن کشت موز در شهر با اغوای یک نفر سفید پوست و سرمایه گذار بیگانه انجام می شود. بیگانگان شهر را با بالکن های لوکس و نرده های برقی برای جلوگیری از ورود اهالی مجهز می کنند. آنان وانمود می کنند امکاناتی دارند که سالیان دراز است مشیت خاص الهی به آنان عطا کرده است. آنان باعث تغییر آب و هوای شهر، آوردن ماشین خرمنکوبی و تغییر مسیر رودخانه می شوند. تازه واردان رابطه ی پایداری میان بازدیدکنندگان به خانه ی بوئندیاها ایجاد می کنند که بیش تر از همه، باعث حیرت فرناندا می شود و هیجان و نگرانی بسیاری در شهر به وجود می آید.
در این میان، تنها رمدیوس خوشگله است که خونسرد باقی می ماند و پیوسته خود را در روزگار خوب نوجوانی پنهان و به همان شیوه ی بچگی خود رفتار می کند: در خانه، لخت و عریان سرگردان است و وقتی موهای بلندش، مایه ی دردسر او می شود، آن ها را خیلی کوتاه می کند و وقتی می بیند لباس هایش هم مزاحم او هستند، یک شنل کتانی زبر می پوشد، زیرا لباس زنانه و نیمتنه و کرست را مایه ی دردسر می داند. اما همه ی این رفتارهای غیر مرسوم، علاقه ی مردان را نسبت به او تشدید می کند و مردان می گویند که همان عطر تن او، آنان را به سوی او می کشاند. دست کم سه مرد ـ که خیلی پاپی او می شوند ـ جان خود را برای تصاحبش از دست می دهند و این، در حالی است که خودش هم از افسون خودش خبر ندارد. تنها عضو این خانواده که متوجه این نکته می شود، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا است که اعتقاد دارد او خالص ترین عضو خانواده است. اندکی نمی گذرد که او به بهشت و آسمان می رود و دیگر باز نمی گردد.
به همان اندازه که بیگانگان اهداف نظام امپریالیستی را دنبال می کنند، از اهالی به عنوان نیروی کار و کسب سود هنگفت خودشان سود می جویند. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا برای نخستین بار احساس می کند که پایان دادن به جنگ بدون رسیدن به نتیجه ی نهایی، کار بسیار اشتباهی بوده است. سیاستمداران محافظه کار، خیلی راحت با امپریالیسم کنار می آیند و راه های نفوذ آن را به کشور، هموار می کنند. سرهنگ یک روز در اوج خشم و ناراحتی تهدید می کند که همه ی هفده پسر خود را مسلح می کند تا خود را از شر بیگانگان آزاد کنند. بی درنگ آدمکشانی ناشناخته شانزده پسر او را از به کمک همان نشان خاکستر پیشانی، ترور می کنند و به جست و جوی هفدهمین پسر وی می پردازند. اندوه این مصیبت سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را به دیوانگی کور و بی وجهی می کشد؛ جنونی که در سراسر عمر با او است. او حتی کوششی مذبوحانه برای تشدید جنگ به عمل می آورد و آن را با دوست دیرینش، سرهنگ خرینالدو مارکز، در میان می گذارد اما بعدا از آن منصرف می شود.
در این حال، خوزه آرکادیوی دوم و ِممه، به سن نوجوانی رسیده اند و دارند خود را برای رفتن به مدرسه آماده می کنند. اورسولا در این که آیا خوزه آرکادیوی دوم توانایی رفتن به مدرسه ی دینی را دارد یا نه، تردید دارد. حقیقت این است که اورسولا خیلی پیر و سالخورده شده است، چنان که سن خود را نمی داند و بینایی خود را به طور کامل از دست داده اما هیچ کس هم متوجه آن نمی شود. او برای جبران نقص بینایی خود، بیش تر به حافظه ی استثنایی و دل آگاهی خود متکی است. او بی آن که آزاری برای دیگری داشته باشد، با افکار خود خلوت می کند و در واقعیت های جانگداز خانواده اش غرق می شود. او به خاطر آنچه زمان با او کرده است، غمگین است. آمارانتا هم تنها و پیوسته مشغول دوختن کفن مرگ خویش است. فرناندا شاهد سکوتی است که به گونه ای فزاینده بر خانه ی غمزده حکم می راند. خشونت او هم به خاطر خوزه آرکادیو سگوندو است که در کشت و صنعت موز پیشکار شده است و هم به خاطر آئورلیانو سگوندو که با توش و توان پایان ناپذیر از پیش پترا کوتس به خانه برگشته است. رقابت گروه ها مجددا تشدید شده و آئورلیانو سگوندو مجددا آبروی خود را به عنوان مهماندار سخاوتمند و خوشگذران ممتاز به دست می آورد و حتی یک روز نزدیک است که به خاطر رقابت در مسابقه ی پرخوری جانش را از دست بدهد.
وقتی دختر او ،ممه، در فصل تابستان برای گذراندن تعطیلات خود به خانه برمی گردد، آئورلیانو از خانه ی پترا کوتس به خانه ی خودش برمی گردد تا وظایف پدری و شوهری را در قبال دختر و همسرش انجام دهد. ممه دختر باهوشی و معتدلی است که سخاوت و گشاده دستی را از پدر به ارث برده. او شصت و هشت نفر از هم مدرسه ای و دو نفر راهبه با خود به خانه دعوت می کند و هنگامه ای در آن جا به وجود می آورد و فرناندا مجبور می شود هفتاد و دو لگن سفارش بدهد.
خوزه آرکادیو سگوندو پس از رفتن این مهمانان، زیاد به خانه رفت و آمد می کند و وقت خود را غالبا با مصاحبت با سرهنگ آئورلیانو بوئندیا می گذراند. خوزه آرکادیو بوئندیا هم مانند سرهنگ، به شدت تنها است و از خانواده کناره می گیرد. اورسولا امید خود را برای برقراری ارتباط با آنان از دست می دهد. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا با خود خلوت می کند و در زیر همان درختی در خانه ی خود می میرد که سال ها پیش خوزه آرکادیو بوئندیا جان داده است.
تحلیل این فصل ها
درگذشت سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به چند دلیل رخداد غم انگیزی است: او نه تنها رابط خانواده با گذشته و یادآور زمان هایی است که مردم ماکوندو احساس می کردند که فعالیت سیاسی می تواند به مشکلات آن ها پایان دهد، بلکه یکی از رهنمودهای قابل اعتماد و همدلانه ی رمان است. بدون نفوذ غیر قابل انکار او، خواننده احساس می کند در امواج فزاینده و شگفت انگیز و نامطمئن رمان سرگردان تر می شود. فقدان اورسولا به عنوان راوی معتبر، بیگانگی خواننده را برجسته می کند.”ریکاردو گالان” ۳۲ می نویسد کارکرد اورسولا در این رمان، پیش بردن اثر با “واقعیات روزمره” است به گونه ای که عنصر فانتزی را معتدل تر می کند. بدون نقش تسلی بخش، راهنما و عقل سلیم او در هیاهویی که شهر و خانواده ی بوئندیا را احاطه کرده، رمان و خواننده سرگردان می شوند.
شگفت انگیز نیست که مارکز تصمیم می گیرد خواننده را با این لحظه ی تعیین کننده ی رمان پیوند بدهد و کتاب را به اعتصاب کارگران شرکت موز یا اوج عاطفی و اخلاقی به اتمام برساند. با هجوم بیگانگان و ورود سرمایه داری، کسانی چون سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، اورسولا و رمدیوس خوشگله ی آسمانی ـ که گذشته ها را خوب به خاطر دارند ـ یا از میان می روند یا ساکت می شوند و خود را برای آینده ی جاه طلبانه و پیشرفت فن آوری مبهم آماده می کنند و این، در حالی است که خواننده و اهالی ماکوندو همه چیز را کنار می گذارند تا خود را کشف کنند.
نکته ی برجسته در این بخش از رمان، لحن روایت است. راوی رمان به گونه ی تحسین آمیزی خود را کنار می کشد تا ما سیمای عریان برخی از مضامین اثر مانند مرگ، جنسیت یا معجزه را از نزدیک ببینیم. با این همه، در انتخاب چگونگی ارائه ی وقایع، تفاوت های ثابتی وجود دارند؛ مثلا دقت کنیم که راوی عروج رمدیوس خوشگله را به عنوان یک رخداد واقعی مطرح می کند، در حالی که بازتاب تماشاگر سینما به عنوان طغیانی مشروع ترسیم می شود. حقیقت این است که راوی در عروج رمدیوس خوشگله ـ که رخدادی اسرارآمیز و آسمانی است ـ خیلی طبیعی تر رفتار می کند تا آنچه در سینما رخ می دهد. این امر شما را به این فکر هدایت می کند که مارکز در مورد مسائلی چون فن آوری، پیشرفت و امپریالیسم بیگانه چه احساس و نظری دارد. در این میان، هیچ چیز مبهم تر و غیر قابل باورتر از افزایش نفوذ بیگانه و خود بیگانگان وجود ندارد، به ویژه که اینان از اهالی سوء استفاده ی زیادی می کنند. ُحسن این رمان در این است که ما می توانیم نظر نویسنده را دریابیم ـ حتی اگر شما ضرورتا با دیدگاه و باور سیاسی او موافق نباشید. یک دهکده ای که به گونه ای فاتنزیک توسعه پیدا کرده اما از فن آوری بیگانگان استفاده ای واقعی و شایسته نکرده است و دردسر و شرشان به مراتب بیش از ورود فیلم، بازیگران مسابقه و فن آوری است که می تواند رودخانه را تغییر مسیر و آب و هوا را هم تغییر بدهد. مارکز چنان با مهارت رخداد های روزمره را ترسیم می کند که خیلی جادویی تر از اعجاز الهی است که رمدیوس خوشگله را از زمین به آسمان می برد.
فشرده ی فصل های ۱۵-۱۴
خانواده ی بوئندیا پس از مرگ سرهنگ آئورلیانو بوئندیا وارد یک دوره عزاداری جدّی می شود. دوره ی این عزاداری با آخرین تعطیلات مدرسه ی ممه مقارن است، و آئورلیانو سگوندو طبق معمول به خانه اش برمی گردد. نتیجه ی این برگشت، تولد سومین بچه ی فرناندا، دختری به اسم “آمارانتا اورسولا” است.
در این حال، نخستین آمارانتا در کمال آرامش در شب پنجم فوریه می میرد. او سال ها پیش از زمان مرگ خود از رهگذر زنی دراز گیسویی که آموزگار او بوده از زمان مرگ خود آگاه شد و به اشاره ی او شروع به بافتن کفن تدفین خود کرد. وقتی بافتن کفن به اتمام رسید، پیشگویی تحقق پیدا کرد و آمارانتا درگذشت. آخرین سال های حیات آمارانتا به بافتن همین کفن گذشت و از زمان دقیق مرگ خود آگاه شد، اما با وجود آگاهی از آن، کاملا ً سرِ حال به نظر می رسید. او در شهر شایع کرد که دارد با یک نفر میّت نامه نگاری می کند و صندوق بزرگ حاوی نامه های او را در هال قرار داد. او در گفته اش صادق بود و همان شب درگذشت.
ممه در سال هایی که از رفتن به مدرسه بازماند، به کمال زیبایی خود رسید و نوجوانی دوست داشتنی شد. او به پارتی می رفت؛ فیلم می دید؛ برای خودش سرگرمی و تفریح داشت و با نظم خاصی موسیقی می نواخت و اعتقاد داشت که این کارها روح مادرش را تسکین می دهد. او بر پایه ی مشترکاتش با پدر، پیوندهای خود را با او نزدیک تر کرد و برعکس در بیزاری اش از فرناندو دل کارپیو با پدر، همداستان شد. ممه حتی دلش می خواست که بیش تر دخترِ پترا کوتس باشد تا دختر فرناندا. اندکی بعد او گرفتار عشق “موریسیو بابیلونیا” ۳۳ ،مکانیک مزرعه ی موز، شد که به گفته ی فرناندا “انتخاب به جایی” نبود.
موریسیو با وجود دستان زبرش، آدمی متین، جدّی و خوش قیافه بود و همیشه یک دسته پروانه ی زرد رنگ با او حرکت می کرد. وقتی یک شب فرناندا متوجه شد که ممه در سینما دارد او را می بوسد، تصمیم گرفت دختر را در خانه حبس کند. اما وقتی فرناندا کشف کرد که موریسیو شب های زیادی است که در خانه ی آنان می خوابد و به ممه اظهار عشق می کند، به این بهانه که گویا یک نفر مرتب به آشپزخانه دستبرد می زند، یک نفر محافظ مسلح در حیات خانه گماشت و نگهبان، موریسیو را از پشت با گلوله زد. موریسیو در تمام طول حیاتش به رختخواب افتاد. ممه نیز لالمانی گرفت و دچار بحران روانی شد و فرناندا او را به صومعه ای سپرد تا بقیه ی عمرش را در آن جا سپری کند. چند ماه بعد یک راهب خوشرو با بچه ای به اسم آئورلیانو ـ که پسر نامشروع ممه و موریسیو بابیلونیا بود ـ به خانه ی فرناندا می آید. فرناندا با وجود بیزاری از این پسر، نمی تواند خود را قانع کند که او را سر به نیست کند. پس پنهانی او را پیش خود نگه می دارد و مثل یک شهروند درجه ی دوم با او رفتار می کند.
در حالی که بوئندیاها گرفتار تراژدی شخصی خود هستند، ماکوندو هم گرفتار مهم ترین که لحظات تاریخ شهر است. خوزه آرکادیو سگوندو، یک از دوقلوهای آئورلیانو، شغل خود را به عنوان پیشکار و سرکارگر کشت و صنعت موز از دست می دهد تا کارگران را سازمان دهی کند. او دقت زیادی مبذول می دارد تا وضعیت ناگوار کارگران شرکت موز را بهبود بخشد و از او به عنوان عامل توطئه ی بی المللی بر ضد نظم عمومی یاد می شود. کارگران اعتصاب می کنند و در ماکوندو حکومت نظامی اعلام می شود. ارتش با جار و جنجال از منافع مالکان شرکت کشت و صنعت ایالات متحد آمریکا جانبداری و شروع به ترور مخالفان در سطح شهر می کند. دولت در حالی که وانمود می کند در جست و جوی راه حلی برای این مشکل است، کارگران را به برگزاری میتینگی با حضور سه هزار نفر کارگر معترض و خانواده هایشان دعوت می کند. میتینگی که به صورت جشنواره ای آغاز شده بود، به قتل عام منجر شد. هنوز اندکی از اجتماع کارگران نگذشته بود که نیروهای ارتش آنان را محاصره و با استفاده از مسلسل به طرفشان شلیک می کنند. خوزه آرکادیو سگوندوی زخمی، وانمود می کند که جزء مقتولین است و وقتی به خود می آید که قطار را پر از سربازانی می بیند که دارد به طرف دریا می رود. او با نگرانی چاره گری می کند و از قطار پایین می پرد و به ماکوندو برمی گردد. اما شهری که او می بیند، گویی دنیای دیگری است زیرا مردم شهر هیچ گونه خاطره ای از آن کشتار همگانی ندارند و درمی یابد که دولت، این دروغ را شایع کرده که اصلا ً قتل عامی صورت نگرفته است. تنها نشانه ای که خوزه آرکادیو سگوندو را به این واقعیت باور می رساند که حافظه ی خود را از دست نداده، باران است: یک روز پس از کشتار همگانی، باران سیل آسایی بر ماکوندو نازل می شود و تا پنج سال بند نمی آید.
دولت شروع به از میان بردن اتحادیه های مشکوک کرده، اعضایش را پنهانی می کشد و در تمام این مدت همچنان وقوع هر گونه قتل عامی را تکذیب می کند. مقامات دولتی اعلام می کنند که کارگران حق اجتماع ندارند و حتی مدعی می شوند که اصلا ً شرکت کشت و صنعت، کارگرانی نداشته است. خوزه آرکادیو بوئندیا خود را در اتاق قدیمی ملکیادس حبس می کند؛ جایی که سانتا سوفیا دِ لا پیه داد از او مراقبت می کند. یک شب سربازان به خانه حمله می کنند، اما او را در حالی که بی سر و صدا نشسته و هر لحظه منتظر مرگ خویش است، نمی بینند. به جای آن، سربازان فقط چشمشان به تار عنکبوت و نشانه های خرابی اتاق می افتد. خوزه آرکادیو سگوندو پریشان و هراسان شاهد وقایع غم انگیزی است که رخ می دهد و اتاق ملکیادس را از هر جا امن تر می یابد؛ جایی که سرانجام متون این کولی را رمزگشایی می کند. او چند سال تماس خود را با جهان بیرون از دست می دهد و در عالم تنهایی شروع به مطالعه ی آن متون می کند و خاطره ی آن قتل عام را بی کم و کاست در حافظه نگاه می دارد.
تحلیل این فصل ها
این بخش از رمان، اوج کتاب است. انحطاط خانواده ی بوئندیا و ماکوندو بازتاب خود را به عنوان تراژدی هایی در سطح خرد و کلان، در این فصل ها بازتاب می دهند و چون با هم تلفیق می شوند، پایان مکاشفه وار تباهی خانواده و شهر را اعلام می دارند. به عنوان قیاس، هر دو تراژدی به طور اجتناب ناپذیری ناگوار و هر دو نتیجه ی وجود حاکمیتی ددمنش و متجاوز است. از رهگذر پیوند این دو تراژدی و در کنار هم نهادن آن دو، مارکز به طور ضمنی می خواهد بگوید درنده خویی حاکم بر خانه، همان اندازه تباه کننده است و سلامت کشور را به خطر می اندازد که رفتار خود مردم در سطحی کلان.
سرنوشت ممه و خوزه آرکادیو سگوندو تا حدی به نیاکانشان بستگی پیدا می کند، هرچند آنچه بر سرِ اینان می آید، وحشتناک تر است. فرناندا در صومعه از ممه جدا می شود و به زادگاه خود برمی گردد. اگر آئورلیانو سگوندو او را از زادگاهش بیرون نمی آورد و از آن شهر فرتوت نجات نمی داد و به ماکوندو نمی آورد و “ملکه” ی زیبایی خانواده ی بوئند یا نمی کرد، چنین سرنوشتی برای خود او پیش می آمد. در واقع، فرناندا، ممه را فدای خود کرده و اطمینان دارد که دیگر خودش به همان سرنوشت ممه دچار نخواهد شد. این چرخه ی تقدیر و تکرار آن ـ که بسیاری از اعضای خانواده ی بوئندیا گرفتار آن هستند ـ از همه، غم انگیزتر است زیرا نخستین بار است که یک عضو خانواده از نظر اخلاقی آن را تجربه کرده و آینده را به خاطر زمان کنونی، فدا می کند.
در ضمن، خوزه آرکادیو سگوندو با سرهنگ آئورلیانو بوئندیا قابل قیاس است. حتی اورسولا هم به این نکته اشاره می کند و می گوید: درست عین آئورلیانو است؛ گویی در جهان همه چیز تکرار می شود. با این همه، خوزه آرکادیو سگوندو بر خلاف سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، یک انگیزه و دلیل خاصی برای جنگ دارد، زیرا او دارد خاطره ای را که در حال فراموشی است و آنچه را پس از جنگ به وقوع پیوسته حفظ می کند. این تفاوت، نشان دهنده ی افزایش نقش قهرمان پیشرو آمریکای لاتین است، اما این دو معرّف سطح تازه ای از فساد، خشونت و رفتاری ناانسانی از طرف حکومت ها هستند که این قهرمانان بر ضد آن می جنگند. آنچه اهمیت دارد این است که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در بخش قبلی رمان و در ناامیدی مرده است، اما قهرمان تازه ای ظهور می کند. این دو تن البته شباهت هایی با هم دارند اما مهم، این است که زمان آنان نیز متفاوت است.
قتل عام کارگران، محور عاطفی و روانی رمان و نیرومندترین بیانیه ی کتاب بر ضد خشونت سیاسی و کوبنده ترین فراخوان برای صلح و آرامش است. این بخش، نوعی پیروزی روایی برای نویسنده نیز شمرده می شود. علی رغم گرایش های سیاسی جبران ناپذیر قتل عام، راوی غیر جانبدار باقی می ماند و ثبت رخدادها جنبه ی مباحثاتی و نظری پیدا نمی کند و این برای مارکز آسان نبوده است، زیرا آنچه نوشته شده، بر پایه ی زندگی خودش ثبت شده است. او به هنگام کودکی در نزدیکی همان مزارع موز معروف به “ماکوندو” زندگی می کرده و خود شاهد عواقب قتل عام کارگران اعتصاب کننده ی موز بوده است. اجساد مردگان بعدا به طور برنامه ریزی شده از شهر به دریا حمل شد ه اند. نویسنده وقتی در دبیرستان درس می خوانده، از این امر تکان می خورد که چرا این حادثه ی مهم از متن کتاب درسی تاریخ ، حذف شده است. در واقع، مارکز همان نقشی را با رمان خود ایفا می کند که خوزه آرکادیو سگوندو انجام داده است. او بایگانی همیشه آشکار رخدادی است که بسیاری از مردم آن را فراموش کرده اند یا می بایست از اذهان محو شود.
فشرده ی فصل های ۱۷-۱۶
باران چهار سال و یازده ماه و دو روز می بارد. آئورلیانو سگوندو وقتی باران می بارید در خانه ماند و موقتا ً از پترا کوتس جدا شد تا کمی به خانه “برسد” و از بچه های باقی مانده اش، آمارانتا اورسولا و آئورلیانو پسر ممه، مراقبت کند. او اکنون آرام و خودنگر است و می کوشد سرنوشت غمبار و مشکلات شخصی خود را تحمل کند . فرناندا هم به این دلیل از او سپاسگزار است که با او نمی خوابد، چون از یک بیماری مزمن و اسرارآمیز مربوط به رَحِم خود رنج می برد. او تمامی وقت خود را صرف مکاتبه با “دکترهای نامرئی” می کرد که هیچ گاه هم او را مداوا نمی کردند. سرهنگ خرینالدو مارکز می میرد و اورسولا منتظر این است که باران بند بیاید و سپس بمیرد. در این حال از بس بچه ها به او پارچه آویزان کرده اند و بازی کرده اند، مثل یک عروسک سالخورده شده است.
وقتی آئورلیانو سگوندو سرانجام پیش پترا کوتس برمی گردد، درمی یابد که مدت ها است دیگر ثروتی ندارد و همه احشامش به خاطر غرق شدن در آب باران مرده اند. او به خانواده ی بوئندیا برمی گرد و باور می کند که نه تنها اورسولا بلکه همه ی اهالی ماکوندو منتظرند باران همه چیز را بشوید و بعد خودشان هم بمیرند. فرناندا پس از نصیحت آئورلیانو سگوندو، در برابر داد و فریادهای شوهر و شکسته شدن اسباب اثاثیه اش بازتابی نشان نمی دهد. شوهر بیش از همه به گنجینه ی اورسولا چشم دوخته که در جایی در خانه پنهان کرده و وقت و توان زیادی را برای حفّاری خانه و کوشش بی فایده بر ای یافتن آن صرف می کند. به این ترتیب او همه ی آبروی خود را ـ که صرف خوش گذرانی کرده بود و به این بهانه که تا بند آمدن باران لاید صبر کرد ـ از دست می دهد.
ماکوندو در حال ویرانی است. آب، مزارع موز را شسته و بخش های پهناوری از شهر به بیابان تبدیل شده است. تنها کسانی که از اهالی رفته بودند، همان هایی بودند که پیش از ورود سوداگران خارجی آمده بودند. پترا کوتس زنده می ماند و با تنها قاطر باقی مانده از احشامش می کوشد با به راه انداخت شغل لاتاری، جوانی خود را بازیابد. آئورلیانو سگوندو نیز با او شریک می شود. با این که هردو فقیرند، به شدت عاشق هم و سرزنده تر از پیش می شوند. اورسولا از نظر جسمی و ذهنی و هم به دلیل آنچه بر سر خانواده آمده، به شدت فرتوت و شکسته شده است و مرتب می گوید: اگر وضع بر همین منوال پیش برود، حیوانات، ما را خواهند بلعید. با این همه، تصمیم گرفته از نو خانه را احیا کند. پس هر چیز خراب شده و اشیای کپک زده را از خانه بیرون می ریزد. ضمن رتق و فتق امور خانه متوجه می شود که مدتی است خوزه آرکادیو سگوندو را ـ که در کارگاه ملکیادس از نظرها ناپدید شده ـ فراموش کرده است. می کوشد او را به خانه اش ببرد اما خوزه از رویارویی با جهان بیرون وحشت دارد و مادر درمی یابد که خوزه آرکادیو در دنیایی کپک زده تر از دنیای خودش فرورفته است.
آئورلیانو سگوندو با پترا کوتس کار می کند و می کوشد هزینه های مالی او را سبک تر کند. او دختر و نوه ی خود را ـ که اکنون بزرگ شده اند ـ کم تر می بیند. آئورلیانو به لطف فرناندا جوان کنجکاوی شده بود که فاقد بصیرت سرهنگ آئورلیانو بوئندیا بود. به محض این که خورشید طلوع می کند، سلامت خود را به طور کامل از دست می دهد و پوستش پر از چروک می شود. رابطه ی خود را با زمان حال از دست می دهد و سرانجام در “جمعه ی پیش از عید پاک” ۳۴می میرد. خوزه آرکادیو، شوهر ربکا نیز اندکی بعد در پایان همان سال و در حالی که مثل میگو پر از چین و چروک شده، درمی گذرد.
اکنون گرمای وحشتناکی بر شهر چیره شده و بسیاری از اهالی شهر فکر می کنند که باید بلای دیگری را پشت سر بگذارند. همه ی پرندگان شهر می میرند و نشانه هایی از ظهور “چهارپایی شیطانی” ۳۵ـ که به او “یهودی سرگردان” ۳۶ می گویند ـ به چشم می خورد؛ جانوری که مثل زن و بز نر به نظر می رسد. خود شهر نیز رو به ویرانی است. مردم بی حال و ذهنشان پریشان است و خاطرات و حافظه ی جمعی خود را فراموش کرده اند. وقتی رئیس جمهور برای برگزاری جشن دیگری وارد شهر می شود، هیچ یک از مردم شهر از سرهنگ آئورلیانو بوئندیا و نیاکان او دیگر چیزی به یاد ندارند.
پس از مرگ اورسولا، خانه ی بوئندیاها دچار انحطاط می شود. فرناندا در ِ خانه را می بندد آئورلیانو سگوندو تنها گاهگاهی دخترش، آمارانتا اورسولا، را می بیند که حالا زن جوان و زیبایی شده و قدرت تشخیص درستی دارد و به طور منظم مطالعه می کند. آئورلیانو سگوندو، خود را وقف درآوردن پول کرده تا شاید بتواند دختر را برای تحصیل به اروپا بفرستد. آئورلیانوی کوچک، هرچه بزرگ تر می شود، بیش تر گوشه گیری می کند. در نتیجه با خوزه آرکادیو سگوندو دوست می شود. خوزه نسبت به او دلسوزی می کند و می کوشد او را زیر بال حمایت خود قرار بدهد ؛ به او خواندن و نوشتن یاد می دهد و متون ملکیادس را به او معرفی می کند؛ او را با تاریخ ماکوندو آشنا ساخته از قتل عام شرکت موز با او سخن گوید.
سلامت آئورلیانو و سگوندو در معرض خطر است، زیرا او خیلی بیش تر از گذشته برای درآوردن پول برای مخارج تحصیل آمارانتا اورسولا کار می کند. شغل لاتاری و قرعه کشی، مایه ی دست انداختن او در شهر شده است، اما او فقط به افزایش پول خود فکر می کند تا بتواند آمارانتا اورسولا را به “بروکسل” بفرستد. آئورلیانو سگوندو در همان خانه ای می میرد که برادر دوقلویش، خوزه آرکادیو سگوندو، درگذشته است. شخص اخیر در حالی می میرد که چشمانش همچنان باز است و این، در حالی است که او کوشیده خاطره ی کارگران قتل عام شده را به “آئورلیانو” منتقل کند. به هنگام دفن او، مشایعت کنندگان غمگین و مست هستند؛ در نتیجه اجساد دو قلوها را به جای هم در گور دیگری دفن می کنند. دوقلوها همزمان در یک خانه متولد و با هم می میرند.
تحلیل این فصل ها
بارانی که پس از کشتار کارگران بر شهر نازل می شود، نمادی است که برداشت های مختلفی می توان از آن داشت. نخستین برداشت ـ که آشکارترین آن ها هم هست ـ تلمیح به سیلی دارد که در ” کتاب پیدایش” آمده است. همانند زمان حضرت “نوح”، کشور آکنده از کفر و فساد شده است و سیل کمک می کند تا دنیای تازه ای ساخته شود. دلیل این که چرا این نمادگرایی نمی تواند سیل ماکوندو را توجیه کند، این است که در “کتاب پیدایش” سیل فرصتی برای ایجاد نسل تازه ای بوده است، در حالی که در ماکوندو سیل تنها به قصد ویرانی سریع به راه افتاده است. همین نکته ما را به دومین تلمیح سیل هدایت می کند و آن “کتاب خروج” ۳۷ و داستان حضرت “موسی” ۳۸ است که به اذن الهی یک رشته بلیه بر سر مردم مصر نازل می شود. این همان وضعیتی است که ماکوندو گرفتار آن می شود: عذاب آب، عذاب گرمای هوا و سپس ظهور زائران و پیامبران عجیب الخلقه. مارکز با این اشارات، این امکان را فراهم می آورد که اهالی ماکوندو و در سطحی گسترده تر، بومیان آمریکای لاتین، بردگان استعمار و مطیع امپریالیست ها شوند و منتظر ظهور کسانی چون حضرت “موسی” بشوند تا آنان را نجات بدهد.
اشاره ی پایانی ـ که در خود رمان هم آمده است ـ به این احتمال می پردازد که گرینگوها (آمریکاییان) و مالکان کشت و صنعت ـ که قدرت دارند و خداوند آنان را وسیله ای برای عذاب خطاکاران قرار داده است ـ با فرستادن بلا، مردم ماکوندا را عذاب می دهند. البته احتمالش می رود. در این صورت، سیل تأثیر پایداری بر انهدام شهر دارد. در این حال، شرکت موز خود مایه ی خیر و برکت است زیرا کمک می کند که حتی خاطره ی وجود خودش را به فراموشی بسپارند و دیگر کسی به فکر یادآوری این تجربه و تکرار آن نیفتد.
اگر این فرض یا برداشت درست است، پس می شود گفت که بیگانگان اصلا از خوزه آرکادیو سگوندو انتظار ندارند که با وجود انزوایش، ترتیبی بدهد تا خاطره ای را زنده نگاه دارد و آن را به برادرزاده اش، آئورلیانو، انتقال دهد. تصادفی نیست که آئورلیانو هم به همان اندازه ی عمویش، گوشه گیر و خودکاو است، زیرا خاطره ی بی سر و صدای شهر منجر به فراموشی کل تاریخ شده و در نتیجه آئورلیانو را بر آن داشته که آموزه های خوزه آرکادیو سگوندو را فراموش کند. اما آئورلیانو از آن جا آغاز می کند که عمویش به پایان برده است و آن، کار روی متون ملکیادس و نقش او به عنوان بایگانی زنده ی خاطره است. به موازات انهدام سریع شهر، آئورلیانو آخرین امید برای نجات ماکوندو است ـ وضعیتی که معلوم می شود تراژیک است.
فشرده ی فصل های ۲۰- ۱۸
پسر “ممه” مدت ها در آزمایشگاه قدیمی ملکیادس می ماند. او تاریخ و علوم قدیمی می خواند، بی آن که در باره ی زمان خودش چیزی بخواند، وقت خود را صرف دانش اساسی بشر قرون وسطی می کند. با همان کولی کهنسال ـ که روحش گهگاه بر او ظاهر می شود و در باره ی متون مرموز او را راهنمایی می کند ـ حرف می زند. او به یاری ملکیادس شروع به مطالعه و یادگیری زبان “سنسکریت” می کند تا بتواند آن متون را بخواند. از آن جا که بوئندیا فقیر است، پترا کوتس هر هفته ـ بی آن که منتی بر او بگذارد ـ سبدهایی پر از غذا برایش می فرستد، زیرا به خاطر این که فرناندا اصلا زحمت نمی کشد، از او بیزار است.
پس از گذشت بیش از پنجاه سال، ” سانتا سوفیا د لا پیه داد ” تسلیم می شود. او در این مدت به طور خستگی ناپذیر از خانه مراقبت می کند، اما یک روز ـ که برایش خیلی سخت و طولانی به نظر می رسد ـ تصمیم می گیرد در بیرون شهر راه برود. خواننده به او حق می دهد که با آن همه کوشش فوق انسانی اش “احساس کهولت کند.” در این حال، فرناندا در حال از دست دادن حافظه ی خویش است. با این همه، در حق آئورلیانو ستمی هم نمی کند و همچنان ناامیدانه به نامه پراکنی خود با پزشکان نامرئی و کودکانش ادامه می دهد که هیچ گاه به خانه اش نمی آیند. او از روی غفلت، همچنان خود را ملکه می شمارد اما سرانجام می میرد.
چهار ماه پس از مرگ او، خوزه آرکادیوی دوم به خانه برمی گردد. او مردی هرزه و زن صفت است که از حرف زدن با آئورلیانو خودداری می کند و وقت خود را با حمام رفتن بی اندازه و پرسه زدن در اطراف خانه هدر می کند. او در مورد این که مرتب با مادر مکاتبه می کرده است، دروغ می گوید: او مدت ها بوده از مدرسه ی علوم دینی گریخته و به “رُم” رفته بوده و فقط منتظر رسیدن ارث و میراث مادر به خودش بوده است. او خاطرات عجیب و غریبی از خانه ی کذایی دارد و بی جهت خود را درگیر خاطرات و شکوه و عظمت عجیب و غریب خودش کرده است. در ضمن او می کوشد کتاب هایی قدیمی پیدا کند تا به کمک آن ها بتواند از کتیبه ها رمزگشایی کند. به این دلیل است که طرح دوستی با کتابخانه داری فرزانه و اهل “کاتالونیا” ۳۹ و چهار نفر دانای دیگر می ریزد.
یک روز خوزه آرکادیوی دوم گنجینه ی اورسولا را ـ که همان سکه های طلا است ـ کشف می کند. او به جای برگشت به “رم” ـ که نقشه اش را کشیده بود ـ به خانه ای برمی گردد که به قول خودش “بهشت در حال انحطاط” است و چند نوجوان شهر را هم دعوت می کند تا خوش گذرانی کنند. پس از گذراندن چند شب عیاشی توان فرسا از آئورلیانو خواست که به او کمک کند. در نتیجه، این دو مرد تنها با هم حرف زدند. دوستی پایدار آن دو را، دو مرگ پیایی قطع کرد: یکی مرگ آئورلیانو آمادور ـ که تنها پسر زنده ی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا بود و همان آدمکشان بی هویت قدیمی، دم در خانه اش او را کشتند، و یکی مرگ خوزه آرکادیوی دوم. یک روز صبح وقتی مشغول حمام کردن خود بود، مورد حمله ی همان چهار نوجوان عیاش قرار گرفت. آنان او را در داخل وان حمام انداختند و بقیه ی طلاها ی اورسولا را با خود بردند.
یک روز در ماه دسامبر، آمارانتا اورسولا با “قایق نسیم” به خانه بازمی گردد. او شوهر اهل فلاندر خود ، گاستون، ۴۰ را ـ که گویی با طنابی ابریشمی به او بسته شده ـ به خانه می آورد. این زن چنان شخصیت مؤثر و آزاده ای دارد که شوهرش حاضر شده تا زادگاهش ـ که درحال ویرانی بود ـ به دنبالش بیاید. شوهر بی درنگ درمی یابد شهری که در عالم رؤیا برای خودش ساخته بوده، با واقعیت فاصله ی زیادی دارد و دلش می خواهد هرچه زودتر به سر کار و کاسبی خود در خارج برگردد. آمارانتا بی خبر از نیّت شوهر می کوشد خانه را بازسازی کند و چیزهای مورد نیاز خانه را از شهر بخرد. اما هم خانه در حال خرابی است و هم شهر، روح ندارد. گاستون وانمود می کند که برای برقراری پست هوایی در آمریکای جنوبی باید به اروپا برگردد. پس به بلژیک برمی گردد تا ترتیب کار را بدهد.
در نتیجه، آئورلیانو مرتب به خیابان های ماکوندو رفت و آمد می کند و دوستانی می یابد. یکی از این دوستان، نخستین زنی است که نزدیک است عاشقش شود. این دوست، زنی ظریف و شکننده به اسم “نیگرومانتا” است. با این همه، آئورلیانو دیوانه وار عاشق آمارانتا اورسولا می شود، هرچند از صحبت کردن با او می ترسد. آمارانتا در اوج نادانی او را دست می اندازد و به او می خندد و خشمگینش می کند. یک روز وقتی که آمارانتا خود را زخمی کرده، آئورلیانو با مکیدن خون زخم او، او را هراسان و نگران می کند. تنها بعدها است که آمارانتا به احساس واقعی آئورلیانو پی می برد. پس در اوج نگرانی و وحشت به فکر یافتن شوهر خود در بلژیک می افتد.
چهار دوست دانای آئورلیانو برای تسکین خاطرش، او را با خود به روسپی خانه می برند. در یکی از این جاها، او به پیلار ترنرا برمی خورد که با وجود سن زیاد و آه و ناله، سرزنده و شاداب و مثل همان خانم خانه ی سابق است. آئورلیانو با برخورد با او، گریه اش می گیرد. پیلار ترنرا او را آرام می کند و بعد از آئورلیانو می خواهد قلبش را فقط برای او خلوت کند. وقتی آئورلیانو فاش می کند که آمارانتا اورسولا را دوست دارد، پیلار ترنرا می خندد و می گوید آمارانتا اورسولا هم “منتظر” تو است. همان شب آئورلیانو به آمارانتا اورسولا حمله می برد. آمارانتا هر چند در اول، مقابله می کند اما سرانجام تسلیم می شود و هر دو عاشق هم می شوند و یک زندگی جنسی دیوانه واری را شروع می کنند. آمارانتا اورسولا برای شوهرش نامه ای می نویسد و توضیح می دهد که بدون آئورلیانو نمی تواند به زندگی خود ادامه دهد. گاستون هم به آن دو لطف کرده می گوید خیال آمدن به ماکوندو را ندارد و در بلژیک می ماند.
در حالی که آئورلیانو و آمارانتا اورسولا با دنیای بیرون قطع رابطه کرده اند و ووابسته ی نفسانیات ددمنشانه ی خود شده اند، ماکوندو آرام آرام در حال نابودی است. در آغاز، کتاب فروش کاتالانیایی و پس از او چهار دوست دانای آئورلیانو از ماکوندو می روند. پیلار ترنرا می میرد و زنان روسپی شهر هم می روند. تنها اندکی از اهالی شهر باقی می مانند و خانه ی بوئندیا دستخوش غارت طبیعت قرار می گیرد. مورچه و سوسک ها به خانه حمله می آورند و کاری از دست کسی ساخته نیست. علف های هرزه همه جا را پر می کنند و از دیوارها بالا می روند. آئورلیانو و آمارانتا اورسولا به خود مشغول هستند و قادر به جلوگیری از خرابی خانه نیستند. همزمان با مرگ پیلار ترنرا، این دو منتظر تولد بچه اند.
گرچه هیچ یک از اینان از نسب خود اطلاعی ندارند، هر دو از این که از خویشان نزدیک هم هستند، نگرانند. نگرانی اینان همه این است که نکند پسرشان با دم خوک زاده شود. آمارانتا اورسولا پس از تولد بچه بر اثر خون روی زیاد می میرد. آئورلیانو همه ی امید خود را از دست می دهد. نیگرومانتا ۴۱او را از بی حسی و مستی در یک بار نجات می دهد اما مدتی طول می کشد تا آئورلیانو بفهمد بچه را در خانه تنها گذاشته است. او به سرعت به خانه می آید اما متوجه می شود که بچه مورد حمله ی مورچه ها قرار گرفته و چیزی از او باقی نمانده است. همین وحشت هم مانع از این می شود که کاری بکند. به جای این، همین صحنه برای او مثل کلیدی می شود تا با آن متون ملکیادس را رمزگشایی کند. تند به آزمایشگاه می رود و تقلا می کند که پیشگویی های قدیم ملکیادس را بخواند. این متون، تاریخ خانواده ی بوئندیا به طور مفصل و با تمام جزئیات آن است. آئورلیانو یک جا در مورد رمدیوس خوشگله چیزی می بیند و یک بار در باره ی دوقلوها، آئورلیانو سگوندو و خوزه آرکادیو سگوندو مطلبی می خواند. سپس از روی برخی متون پریده متوجه می شد که متن، وصفی از زندگی خود او است. او چنان با این متون مشغول می شود که متوجه طوفانی نمی شود که وزیدن گرفته و دارد خانه را از هم می شکافد و ماکوندو را از صفحه ی زمین محو می کند.
تحلیل این فصل ها
پایان رمان، سرشار از نکات ضد و نقیض است. از یک سو رمان مارکز متنی نیمه ارجاعی، است ؛ یعنی فرامتنی که از متنیت خودش آگاه است و این، اولین ضربه ی متن به خواننده است. سراسر این زبان، اغراق آمیز و حاوی وضعیت فانتزیکی ـ که کتاب را پربار کرده است ـ و عمق شگفت انگیز آن قابل توضیح است. درست مثل این است که راوی داد می زند که “این فقط یک متن است.” از سوی دیگر، بسیاری از خوانندگان احساس می کنند که پایان رمان، آنان را غافلگیر کرده است؛ درست مثل این که نویسنده عمدا خواننده را به جای شخصیت های رمان گذاشته و او را در برابر چنین پایانی قرار داده تا به یاد خوانندگان بیاورد که آنان دارند داستانی می خوانند که شخصیت هایش، خود خوانندگان هستند.
در واقع، سه صفحه ی پایانی رمان، هزارتویی تنگ و پر پیچ و تاب از تلمیحات و اطلاعات علمی است و آگاهانه، ابزاری برای پژوهنگان است تا با آن درگیر شوند و وقت را بر خویش خوش کنند. تلمیح به “برج بابل ” [ فراموش کردن زبان واحد پیشین بر اثر خشم خداوند و تناسب آن با فراموشی گذشته و هویت ملی و قومی در رمان ]، تناسب موجود میان نام “آئورلیانو” [ در اسپانیایی به معنی “موطلایی” ] و حـرفه ی او [ساختن ماهی طلایی]، تلمیح به داستان های “بورخس” ۴۲ مانند الف ۴۳ و ویرانه های مدوّر ۴۴ ، تلمیح به کتاب مکاشفات ۴۵ [ پیش گویی های آخرالزمان، آخرین بخش کتاب “عهد جدید” معروف به “مکاشفه ی یوحنّا” ] از این جمله اند. این کتاب ها، کتاب هایی برجسته و برای خواننده ی متوسط، پیچیده هستند. برای چنین خوانندگانی تنها کافی است که ملکیادس را به عنوان کولی جهانگردی بشناسند که جانشین نویسنده شده است و این که دنیای ماکوندو، همان خانواده ی بوئندیا و کتاب صد سال تنهایی است و هر دو با سرنوشت و پایانی همانند ختم می شوند.
ماکوندو و خانواده ی بوئندیا در خیلی از فصل های رمان، رو به انحطاط دارند و به همین دلیل مرگشان هم نباید زیاد مایه ی تعجب بشود. حتی اگر متن ملکیادس هم سرنوشت آنان را پیشگویی نمی کرد، نشانه هایی وجود داشت که خواننده ی هوشیار را متوجه این سرنوشت بکند. آنچه اهمیت دارد،چگونگی پایان زندگی این خانواده است.
هر دو مضمون ِزنا با محارم و تنهایی، با هم و با آئورلیانو و آمارانتا می آیند. در سراسر متن، هریک از اعضای خانواده، کم و بیش، تنهایند و تقریبا فریادشان از دست دنیا بلند است و شکایت دارند. در این میان، وضع آئورلیانو از همه بدتر است. او به خاطر نسبش، مورد ستم فرناندا قرار گرفته است. “ریکاردو گالان” معتقد است که تراژدی زنا با محارم، تراژدی علاقه ی هر عضو خانواده به بازگشت به خانه ی فامیل در حال تباهی است که فریادش را سر بقیه ی مردم جهان می کشد. و با آئورلیانو و آمارانتا اورسولا ست که مفهوم “تنهایی” معنی مخرب خود را نشان می دهد؛ یعنی طبیعت است که به خانه ی آنان می تازد و آنان را به وضع ابتدایی و بیش تر ماقبل انسانی آنان بازمی گرداند. “ِامیر رودریگز مونه گال” ۴۷ ،منتقد ادبی، می نویسد: بزرگ ترین تراژدی این کتاب، این است که آئورلیانو چنان در خواندن کتیبه های ملکیادس غرق شده بود که متوجه مرگ بچه ی خود نشد. آئورلیانو و آمارانتا اورسولا چنان تنها شده اند که حتی مرگ بچه شان هم برایشان اهمیتی ندارد. وقتی جامعه ای تا این اندازه کارش به تباهی می کشد، دیگر کاری نمی توان کرد.
مارکز با پایان کتاب، دوری را که با “تکوین” و شرح و بسط جزئیات تاریخ کشور خودش آغاز کرده بود، به پایان می برد. او پیشگویی می کند که آخر و عاقبت کار خانواده ی بوئندیا، همان فرجام تاریخ است. زمان می گذرد، چه ما خودمان را در آزمایشگاه های متروک پنهان کنیم و چه نشانه های مکاشفه و رسیدن علائم آخرالزمان را انکار یا اقرار کنیم. چه ما آمادگی داشته باشیم یا آماده نباشیم، هر چیزی به پایان خود نزدیک می شود و یک روزی ما هم به پایان کار خود خواهیم رسید.
Macondo ۱۶. Remedios ۳۱. Jorge Luis Borges
۲. Jose Arcadio Buendia ۱۷. Pietro Crespi ۳۲.Ricardo Gullon
۳. Ursula Iguaran ۱۸. Tree of Knowledge ۳۳. Mauricio Babilonia
۴. Melquiades ۱۹. Ricardo Gullon ۳۴. Good Friday
۵. Prudencio Aguilar ۲۰. Santa Sofia de la Piedad ۳۵. Infernal beast
۶. Pilar Ternera ۲۱. Colonel Gerinaldo Marquez ۳۶. Wandering Jew
۷. Amaranta ۲۲. Jose Raquel Moncada ۳۷. The Book of Exodus
۸. Gabriel Garcia Marquez ۲۳. Remedios the Beauty ۳۸. Moses
۹. Book of Genesis ۲۴. Petra Cote ۳۹.Catalonian
۱۰. Harold Bloom ۲۵. Fernanda del Carpio ۴۰. Gaston
۱۱. Regina James ۲۶. Renata Remedios ۴۱. Nigromanta
۱۲. Cycle ۲۷. Meme ۴۲. Borges
۱۳. Plot ۲۸. Aureliano ۴۳. Aleph
۱۴. Rebeca ۲۹. Aureliano Centeno ۴۴. The Circular Ruins
۱۵. Don Apolinar Moscote ۳۰. D.P. Gallagher ۴۵. Book of Revelations
۴۶. Emir Rudriguez Monegal
References:
Bloom, Harold. Bloom’s Critical Interpretations: Edited and with an Introduction by Harold Bloom: Gabriel Garcia Marquez’s One Hundred Years of Solitude. Philadelphia: Chelsea House Publishers, 2003.
Gullon, Ricardo. Gabriel Garcia Marquez and Lost Art Storytelling.Ttranslated by Jose G. Sanchez, in Diacritics, Vol. 1, No.1, Fall, 1971, pp. 27 – ۳۲.
Janes, Regina. 1991. One Hundred Years of Solitude. Modes of Reading. Boston: Twayne.
Monegal, Emir Rodriguez.” One Hundred Years of Solitude: The Last Three Pages, “Books Abroad ۴۷۳ (۱۹۷۳): ۴۸۵-۸۹. Rpt. In Critical Essays on Gabriel Garcia Marquez, Ed. George R. McMurray (Boston: Gk. Hall,1987),p.148.
۳ لایک شده